شتاب تحول؟

AHB 20130408از نشریه انقلاب اسلامی در هجرت از ۱۵ تا ۲۸ مهر ۱۳۹۲

پاسخ به پرسشهای ایرانیان از

ابوالحسن بنی‌صدر

 

پیش از پاسخ نوشتن به پرسشها، می‌بایدم به دانشجویان و دانش‌آموزان کشور شروع سال تحصیلی را تبریک بگویم و به آنها خاطر نشان کنم که مدرسه جائی است که نوجوان و جوان استعدادها، از جمله استعدادهای دانش‌آموزی و دانشجوئی را با استعداد ابتکار و خلق، همزمان، بکار اندازد. به جهان امروز که بنگریم می‌بینیم ملتها آینده خود را درگرو قوه ابتکار و استعداد تحقیق جوانان خود می‌بینند. بیش از پیش به خودانگیختگی جوانان که استقلال و آزادی عقل آنها است و وسعت پهنای امکانات خلاق شدن این عقل، بها می‌دهند. در ایران چنین نیست. از این‌رو است که ایران، در مقایسه با کشورهائی واپس تر بودند و جلوتر افتاده‌اند، بازهم واپس تر می‌ماند. مسئولیت بزرگ‌تر، بر دوش شما است. بر شما است که خودانگیختگی خویش را باز یابید و بکاراندازید و نیروی محرکه و نیز رهبری کننده خویشتن در رشد بگردید.

 

با سلام و عرض خسته نباشید

مقاله اخیر شما "انقلاب چگونه رخ می دهد؟” را خواندم وسئوالاتی برایم پیش آمد که برایتان نوشتم و ممنون می‌شوم که مانند دفعات قبلی پاسخگو باشید. در بخشی از مقاله نوشته اید که

«لازمه بناگزاری جوامع باز این است که اصول راهنمایی در دسترس مردم باشد که هم خود برخاسته از اندیشه آزادی اند، هم در خلق گفتمانها و کردارهای آزادی محور نقش دارند. امروزه یکی از مهمترین کارها در همه جوامع، توسعه معانی مرتبط با آزادی در حوزه نظامهای باورمند، خواه سکولار و خواه دینی، است. جریان آزاد این چنین معانی ای در جامعه‌ این امکان را پدید می آورد که مردم بتوانند آزادی، استقلال و کرامتمندی خویش را که قدرت از آنها ربوده است بازیابند

1- آیا شما روند جنبش با همین سرعت را خوب میدانید که نتیجه آن رشد عمقی آگاهی و آشنایی بیشتر آنها با مفاهیم و فرهنگ دموکراسی برای دسته افرادی که در جنبش بوده‌اند و همچنین زیاد شدن بدنه اجتماعی جنبش و همه گیرشدن جنبش به دلیل در معرض قرار گرفتن با این مباحث و بقول شما دیدن روزمره زندگی خودشان و طی شدن روندی چند ده ساله را برای رسیدن به دموکراسی مثل کشور فرانسه را لازم میدانید؟ و یا وقوع یک انقلاب با یک حرکت سریعتر که تمامی اقشار لزوما" در آن شرکت ندارند را هم میتواند ما را به دموکراسی برساند؟ به این خاطر که اولاً آشنایی با مفاهیمی که شما ذکر کردید در ذهن خیلی از ما جامعه جوان و استبدادزده ملموس نیست و بدلیل سانسور هم نمی‌توان آن را به جامعه بسط داد و تشریح کرد.

مردم باید از آن استفاده کنند، آن را ببینند، تجربه کسب کنند و فرهنگش را هم بدست بیاورند چون در شوره زار هر چه تلاش بکنی گلی در آنجا نخواهد رویید. و ثانیاً در ابتدا با تشکیل دولت موقتی که حقوقمند باشد و جلوی ایجاد ستون پایه های قدرت را بگیرد برای رسیدن به دموکراسی کافیست و در ادامه باید به کار فرهنگ سازی پرداخت. (منظورم اینست که حالا اگر هم جنبش همگانی نشد عیب ندارد انقلاب که بشود و دولت موقتی با شرایط بالا شکل بگیرد راه برای فعالیت و آگاهی دادن به مردم خود بخود باز میشود) البته در آخر مقاله ذکر کردید که ظهور دیکتاتوری پیامد قابل پیش بینی بوده که بعلت مقاومت مردم در برابر تغییرات در سبک زندگی و جهان بینی‌شان رخ داده است.

2- به نظر شما جامعه‌ایران در حال حاضر چند درصد از راه انقلاب را رفته است و فکر میکنید چقدر از عمر این رژیم باقیمانده است؟ با سپاس از زمانی که میگذارید

میراشرفی

 

٭ پاسخ پرسش اول در باره شتاب تحول جامعه‌ایرانی:

1 –ایرانیان در طول یک قرن 3 انقلاب کرده‌اند و هیچ کشور دیگری در جهان چنین نکرده‌است. باوجود این، از «هم ردیفهای» خود عقب است. بنگریم شتاب تحول اقتصادی در کشورهای آسیای دور و چین و هند و ترکیه را و از خود بپرسیم: چرا ما عقب مانده‌ایم؟ امکانهای ما نیز بیشتر بودند (از جمله نفت و گاز و جمعیت جوان و سرزمین بزرگ و...) ولی ما عقب مانده‌ایم. کار آسان اینست که تقصیر را به گردن «قدرت خارجی» بیاندازیم. غافل از این که غرب با چین جنگ تریاک به راه انداخت و هند را مستعمره کرد و کشورهای کوچک شرق آسیا مستعمره‌اش شدند و اینک پیش افتاده‌اند. آنها دانستند که ضعفهایی دارند و اگر قدرت خارجی، می‌تواند برآنها مسلط بگردد، بخاطر ضعفها است. پس ضعفهای خود را به توانائی برگرداندند و به میزانی که در این کار موفق شدند، پیش‌رفتند. از جمله، دانستند که انسان حقوقمند است و جامعه‌هاشان حقوق ملی دارند و ضعف‌ها، در واقع، حاصل عمل نکردن به حقوق هستند. و ایرانیان، ازاین نظر، عقب تر هستند.

2 –اگر کسی اهل انصاف باشد و حبّ ضدیت با دین را نخورده باشد، از خود می‌پرسد: آیا تاریخ جامعه‌ای بدون دین به خود دیده ‌است؟ آیا، در حال حاضر، چنین جامعه‌ای وجود دارد؟ هرگاه کسی این دو پرسش را از خود بکند و در پی تحقیق برای یافتن پاسخ شود، به این پاسخ می‌رسد: جامعه بدون دین وجود نداشته‌است. و جامعه بدون دین وجود ندارد و کوششها برای دین زدائی، هرجا بعمل آمده، با شکست روبرو شده‌اند. هرگاه او بخواهد بداند چرا جامعه بدون دین وجود ندارد، در می‌یابد که هم هیچ انسانی بدون اندیشه راهنما وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته ‌باشد. زیرا بدون اندیشه راهنما، نه رهبری سامانمند ونه فعالیتهای حیاتی میسر می‌شوند. از جمله، نه تنظیم رابطه با خود و نه تنظیم رابطه با دیگری و نه تشخیص باید کرد از نباید کرد و نه تشخیص هدف و راه و روش تحقق بخشیدن به آن، ممکن می‌شوند. اما آن اندیشه راهنمائی که هم بکار یکایک اعضای جامعه باشد و هم بیانگر ویژگی‌های هویت جمعی حاصل از زندگی مشترک در وطن بنحو استمرار باشد، هم ضرور و هم اسمش دین است.

پرسش سومی پیشاروی چنین کسی قرار می‌گیرد؟ اگر دین بیان قدرت- بیان قدرتی مانع برخورداری انسان از حقوق ذاتی خود - باشد، آیا کاری جز پیشنهاد دینی که بیان استقلال و آزادی و راهبر جامعه به رشد باشد و یا نقد دین از خود بیگانه در بیان قدرت، برای آنکه بیان استقلال و آزادی بگردد، باید کرد؟

پاسخ این پرسش این‌است که دین جامعه (یا دین‌های جامعه) یا راه حل مسئله هست و یا نیست. تجربه‌های انجام گرفته در ایران و روسیه و اروپای شرقی و نیز اروپای غربی و چین و امریکای لاتین، به ما می‌گویند دین ستیزها راه به جائی نبرده‌اند. درجامعه‌هائی که تحول کرده‌اند، دین جدیدی جانشین دین پیشین نشده‌است. از راه نقد دین از خود بیگانه در بیان قدرت، دین با تحول و رشد جامعه‌ها سازگار شده‌است. انقلاب ایران نتیجه همین نقد نبود؟ اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی ایرانیان را به پیروز کردن گل برگلوله توانا نگرداند؟

هرگاه خمینیسم را غلبه دین از خود بیگانه در بیان قدرت بر دین بمثابه بیان استقلال و آزادی بشماریم و این دین را از یاد ببریم و بگوئیم دین همین است که آقای خمینی بدان عمل کرده ‌است، به بن بست می‌رسیم. زیرا این دین ضد رشد است. هرگاه اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی وجود نداشته باشد و اندیشه راهنمای انقلاب ایران، اسلام نباشد، یا باید از رشد جامعه‌ ایرانی چشم پوشید و گفت ایرانیان در بن بست هستند و یا گفت بیان استقلال و آزادی وجود دارد و بر ایرانیان است که دین تکلیف مدار را با دین حقوقمدار جانشین کنند.

هرگاه حاصل تجربه را بپذیریم، بپذیریم که تحول مطلوب درگرو تغییر طرز فکرها، تغییر اندیشه راهنما از دین از خود بیگانه در بیان قدرت به دین خود بازیافته در بیان استقلال و آزادی انسان است، کندی و یا شتاب تحول جامعه‌ایرانی، بستگی مستقیم پیدا می‌کند با سرعت تحول طرز فکر دینی ایرانیان و تدارک عوامل دیگر.

شتاب کنونی تحول بهیچ‌رو کافی نیست. هم به این دلیل که ایران واپس مانده‌است و هم به این خاطر که زمان درنگ نمی‌کند و منتظر عقب مانده‌ها نمی‌ماند. این بر نیروی محرکه سیاسی در جامعه‌ایرانی هستند که باید دست بکار یادآوری حقوقمندی ایرانیان به ایرانیان بگردند، به جامعه ‌ایرانی خاطر نشان کنند که با ارتقای منزلت زن و حقوقمند و کرامتمند گشتن او است که تحول ایران شتاب می‌گیرد. هشدار! بدون خشونت زدائی در سطح جامعه، استبداد از میان بر نمی‌خیزد و مانع بزرگ از سر راه تحول ایران برداشته نمی‌شود. و خشونت زدائی نیز بدون تحول طرز فکر دینی مردم ایران، تحقق نمی‌جوید.

3 –لائیسیته بدین معنی که دولت نسبت به دین‌ها و مرام‌ها بی طرف بگردد و مرامی جز حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی نداشته باشد، کاری ضرور است. اما وقتی طرز فکر دینی خشونت را توجیه می‌کند، تجربه دولت لائیک، تجربه شکست خورده در ایران و ترکیه و روسیه و... و سوریه می‌شود. جامعه میان دو قدرت ویرانگر و مرگ آور گرفتار می‌شود: دولت جباران که لائیسیته را مرام خود ساخته و، به قول آلن تورن، دیکتاتوری لائیسیته برقرار کرده‌است و بنیاد دینی که دین را توجیه گر خشونت و نقش اول پیدا کردن زور گردانده ‌است.

بدین قرار، هرگاه این فکر که بی‌طرف کردن دولت قدم اول است، پذیرش همگانی بیابد و وجدان همگانی به استقرار چنین دولتی، رأی موافق بدهد، همراه با آن، می‌باید تحول طرز دینی مردم شتاب بگیرد و دین حقوقمدار جانشین دین تکلیفمداری بگردد که زور را روش اصلی و بسا تنها روش عمل به تکالیف کرده‌ است. هرگاه چنین شود، شتاب تحول بازهم بیشتر می‌شود و بسا ایرانیان بتوانند، در رشد، آن شتاب را بیابند که آنها را الگوی رشد، رشد انسان مستقل و آزاد بگرداند.

4 –روشن است که انقلاب دیگری ضرور نیست. چرا که یک ملت رشید، تجربه را در نیمه رها نمی‌کند برای این که تجربه دیگری را از سر بگیرد؟ کاری که ایرانیان در طول یک قرن کردند، کار بایسته‌ای نبود. هرگاه تجربه اول را به نتیجه می‌رساندند، نیاز به دو انقلاب بعدی پیدا نمی‌شد. پس کار بایسته اینست که انقلاب 57 را به نتیجه برسانیم و جمهوری شهروندان را تأسیس کنیم.

برای این که تجربه نیمه کاره نماند، یک کار را جمهور مردم باید تصدی کنند و آن شهروند برخوردار از حقوق شهروندی گشتن از راه عمل به این حقوق است. اما کار دیگر که عبارت باشد از جانشین کردن ولایت مطلقه فقیه با ولایت جمهور مردم، نیاز به بدیل دارد. بدیلی که نماد استقلال و آزادی و مروج دین بمثابه بیان استقلال و آزادی باشد. هرچند این بدیل جمهور مردم باید باشند و در جریان رشد، همواره می‌باید بدیل خود بگردد، اما، در آغاز، بدیلی باید که هم دولت را بی‌طرف کند و هم در سطح جامعه، تغییر طرز فکر دینی جامعه را با پیشنهاد بیان استقلال و آزادی و بکار بردن قواعد خشونت زدائی، شتاب‌گیر‌تر بگرداند. یکبار دیگر، خاطر نشان می‌کنم که باوجود در نیمه رها شدن تجربه‌ها، از سه پایه داخلی ریم، یکی بیش نمانده‌ است. لذا کاری که باید کرد خلع ید از ملاتاریا و مافیاهای نظامی مالی است.

اما حق با پرسش کننده گرامی است. تحولی که مردم خود می‌باید تصدی کنند، طولانی است. باوجود این، ترویج حقوقمداری می‌تواند زمان را کوتاه کند. جانشین ریم کردن دولت حقوقمدار، باز نیاز به وجدان جمعی و شرکت مردم در جنبش دارد. الا این که نقش نیروی محرکه سیاسی، بس تعیین کننده‌ است. بدین‌خاطر که اداره دولت حقوقمدار، می‌تواند معطل کامل شدن تحول جامعه نماند._(مثال حزب کنگره در هند و جبهه‌ملی رهبری کننده نهضت ملی ایران) بخصوص که دولت حقوقمدار در شتاب‌گرفتن شهروند شدن ایرانیان می‌تواند نقش بیابد. هرگاه ایران یک نیروی محرکه جانبدار جمهوری شهروندان بیابد، هم کار سرعت بخشیدن به تحول طرز فکر و طرز عمل مردم را تصدی می‌کند و هم کار برقرار کردن دولت حقوقمدار را.

جامعه‌ایران در حال حاضر چند درصد از راه انقلاب را رفته است و فکر میکنید چقدر از عمر این رژیم باقیمانده است؟

 

 

٭ پرسش دوم درباره چه اندازه از راه باقی است؟:

به نظر شما جامعه‌ایران در حال حاضر چند درصد از راه انقلاب را رفته است و فکر میکنید چقدر از عمر این رژیم باقیمانده است؟ با سپاس از زمانی که می‌گذارید

1 هرگاه بنا را بر این بگذاریم که انقلاب ایران را در نیمه رها کنیم، ناگزیر، در اول راهی قرار می‌گیریم که هیچ نه معلوم آن را تا کجا طی خواهیم کرد و آیا همچون سه انقلاب، در نیمه رها نخواهد شد؟ این پرسش را هر ایرانی باید از خود بکند، تا مگر ایرانیان به این صرافت بیفتند که بهیچ‌رو نباید راه رفته را در نیمه رها کنند. یکبار دیگر، یادآور می‌شوم که

1.1. در نیمه رها کردن یک راه، معلوم را از دست فروهشتن و خود را به نامعلوم (انقلاب جدید) سپردن است. حال آنکه ادامه دادن به راه رفته تا وصول به هدف، معلومی است که عقل مستقل و آزاد آن را با نامعلوم جانشین نمی‌کند.

1/ 2-در نیمه راه ماندن و دل به اصلاح ریم ولایت مطلقه خوش کردن نیز خود فریبی است. چرا که، محور ریم، ولایت مطلقه فقیه است. آن بخش که می‌باید اصلاحات را بعمل آورد، فاقد اختیار و اقتدار است. و آن بخش که محور ریم است واجد اختیار و اقتدار است. هر عاقلی می‌داند که بی‌اختیار و بی اقتدار نمی‌تواند با اختیار و با اقتدار را اصلاح کند. در این ریم، تنها آن اصلاحی ممکن است که اختیار و اقتدار محور را روز افزون کند. کاری که از کودتای خرداد 60 بدین سو، بطور مستمر انجام گرفته و حاصل آن ولایت مطلقه فقیه گشته و ایران امروز، زیر فشار این «ولایت» دارد کمر خم می‌کند.

2 هرگاه بنا بر به نتیجه رساندن تجربه انقلاب 57 باشد، می‌باید:

2/1-سه نسل، نسل انقلاب ونسل اول بعد از انقلاب و نسل دوم بعد از انقلاب، وضعیت سنجی و موقعیت سنجی، بعمل بیاورند. راست بخواهی، آنها که برآنند تجربه انقلاب را در نیمه رها نکنند، بطور پیگیر، این وضعیت سنجی و موقعیت سنجی را انجام داده‌اند. کافی است این سه نسل به آن توجه کنند. هرگاه چنین کنند، در می‌یابند چه اندازه از راه را طی کرده‌اند. دوری و نزدیکی راه طی نشده، بستگی مستقیم دارد به عزم ملی به ادامه راه و رسیدن به پایان آن که استقرار جمهوری شهروندان است. پس طول راه باقی مانده، بستگی دارد به میزان مشارکت مردم در رفتن به راه استقرار این جمهوری.

2.2. بدیهی است اگر بنا بر ادامه راه تا پایان باشد، می‌باید تجربه را روش کرد. یعنی مرتب اشتباه‌ها را تصحیح کرد و دانست که ساختهای قدرتمدار بسیار مقاوم هستند. استقامت بسیار باید تا مقاومتشان شکسته گردد و نظام اجتماعی باز و تحول پذیر شود.

2/3-تجربه‌های جامعه‌های دیگر می‌گویند هرگاه بخشی قابل ملاحظه‌ از جامعه، بشرط برخورداری از حمایت جمهور مردم، راه را تا رسیدن به ایران‌سرای استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، ادامه دهد، کار به سامان می‌رسد. بنا بر قاعده، هریک، یک تن بر حق بایستد، جامعه به حق روی می‌آورد.

2/4- از آنجا که تغییر در ایرانیان است که می‌باید انجام بگیرد، پاسخ به این پرسش که چه اندازه از طول راه باقی است، نیازمند یافتن پاسخها به این پرسشها نیز می‌شود:

شدت سانسور کردن یکدیگر و خود سانسوری چه اندازه‌است؟ از اتفاق، آنها که آقای روحانی را کسی غیر از آنکه هست، تبلیغ کردند و شرکت در «انتخابات» را واجب شمردند، از هم اکنون، سانسورچی شده‌اند. می‌گویند زبان به انتقاد باز نکنید، زیرا مانع از آن می‌شوید که او و حکومتش موفق شود. سالی که نکو است از بهارش پیدا است. اینان از خود نمی‌پرسند وقتی ما نیز سانسورچی شده‌ایم، این بدتر نیست که جای به بدترین سپرده‌ است؟ آقای علوی، «وزیر» واواک ریم نیز می‌گوید: مردم نباید کاری بکنند که ما سروقتشان برویم! جامعه‌ای که از ترس دم نمی‌زند و هر عضو آن خود و دیگری را سانسور می‌کند، در راه نیست تا بتوان گفت چه اندازه از راه باقی مانده‌است. در بیراهه است. ایرانیان نخست می‌باید خویشتن و یکدیگر را از سانسور برهانند: حقوق خویش را بشناسند و زندگی را عمل به حقوق و رعایت حقوق یکدیگر کنند. باید بیاندیشند در باره اندازه منزلت و کرامت زن در ‌ایران؟ چراکه تحول هر جامعه‌ای، با رشد زنان، از رهگذر بازیافتن حقوق ذاتی خویش و عمل به این حقوق، آغاز می‌گیرد.

هرگاه ایرانیان در این راست راه شوند، به سخن دیگر، از بند خود و دیگری را سانسور کردن رها گردند، راهی که باید طی کنند، کوتاه می‌شود.

وجدان همگانی ایرانیان چه اندازه از حقوق ملی آگاه است و این وجدان چه اندازه در سازگار کردن پندار و گفتار و کردار ایرانیان با حقوق ملی، کارآئی جسته‌است؟ در رفتار ایرانیان نسبت به یکدیگر، چه اندازه زور بکار می‌رود؟ حساسیت ایرانیان نسبت به تخریب محیط زیست آنها چه اندازه است؟ چه اندازه نسبت به نابود شدن جنگلها و خشک شدن سرزمین خود بی‌احساس و یا با احساس هستند؟ نسبت به منابع ثروت خود و سرزمینی که برای نسلهای آینده باقی می‌گذارند، چه اندازه احساس مسئولیت می‌کنند؟ آنها که واقعیت‌ها را می‌شناسند، چه اندازه در آگاه کردن جمهور مردم می‌کوشند؟ مردم چه اندازه گوش شنوا برای شنیدن حقایق دارند؟ ایرانیان چه اندازه ازحق دانستن خود استفاده می‌کنند و چه اندازه از چند و چون زندگی که می‌کنند، آگاهند؟

اندازه نیروهای محرکه‌ای که تولید می‌شوند، به چه میزان است؟ چه اندازه از این نیروها تخریب می‌شوند و چه اندازه با تبدیل شدن به قدرت ویرانگر، در ویرانگری بکار می‌رود؟ برای مثال، نسل جوان کشور، به مثابه نیروی محرکه، چه اندازه تخریب می‌شود (میزان آسیبها و نابسامانی‌های اجتماعی) و چه اندازه در فعالیتهای تخریبی بکار گرفته می‌شود؟ دانش و فن چه اندازه رشد می‌کند و فراوانی اندیشه‌ها و وسعت جریان آنها چه اندازه است؟

چه اندازه مردم ایران در کار نقد ضعفها و عیبهای خویش هستند؟ وضعیتی که درآنند را چه اندازه ناشی از ضعفها و عیبهای خود می‌دانند و چه مقدار را به سیاست قدرت خارجی در ایران نسبت می‌دهند؟ آیا از خود می‌پرسند هرگاه ضعف و عیب نمی‌داشتند قدرت خارجی کجا می‌توانست، با ایران و در ایران، این یا آن کند؟ چه اندازه براین واقعیت وجدان دارند که همواره اقلیت حاکم است که برای طولانی کردن عمر حاکمیت خویش، به قدرت خارجی روی می‌آورد؟ چه اندازه می‌دانند که سر و کارشان با این اقلیت است و استقلال و آزادی و رشد در گرو پایان بخشیدن به استبداد این اقلیت است؟

پرسش کننده گرامی می‌تواند پرسشهای دیگر را بر این پرسشها بیفزاید و فهرست پرسشها را کامل‌تر کند. پاسخهایی که مجموعه این پرسشها، می‌جویند، به او و همه ایرانیانی که بخواهند بدانند، خواهند گفت در کجای راه هستیم.

 

پرسش کننده گرامی دیگری پرسیده‌است قدرت چیست؟ با آنکه به این پرسش بارها پاسخ داده‌ام و فراوان در باره قدرت نوشته‌ام، یکبار دیگر بدان پاسخ می‌دهم. از جمله، بدین خاطر که، بنوبه خود، این پاسخ پاسخها به پرسش کننده اول را، برای هموطنانم خوانا‌تر می‌کند:

 

٭ پرسش در باره قدرت چیست:

سلام و خسته نباشید

1 - تعریف دقیق قدرت چیست و چطور به وجود می‌آید؟

2 - فرق ایدئولوژی و عقیده چیه؟

سپاس

 

٭ پاسخ پرسش اول: قدرت چیست و چگونه پدید می‌آید:

نخست بدانیم که قدرت معنائی جز توانائی دارد. توانائی صفت و بیانگر استعدادها و فضلهای انسان است: توانائی اندیشیدن، توانائی علم جستن، توانائی رهبری کردن و... و در زبانهای غربی، قدرت، دست کم 6 معنی جسته‌است:

توانائی و توانائی قانونی انجام کاری و سلطه یکی بر دیگری و خاصه‌ یا خاصه‌های کسی و یا ماده‌ای و اختیار در سلسله مراتب (تحت امر مافوق بودن مادون) در هریک از بنیادهای جامعه و حوزه اختیار (قوه مجریه و قوه مقننه و قوه قضائیه) و آمریت و یا حاکمیت دولت.

درگذشته، قدرت داشته‌ای تصور می‌شد که هرکس به میزانی که آن را داشت، بر کس و یا کسانی که آن را نداشتند، آمریت و سلطه می‌جست (1). اما در دهه‌های اخیر، این پرسش بمیان آمد: آن داشته‌ای که قدرت است چیست؟ چون این نوع از قدرت از خود وجودی نداشت، فیلسوفان و جامعه شناسان پذیرفتند که این رابطه مسلط زیر سلطه است که آن را قدرت مسلط بر زیر سلطه باید خواند. بدین‌قرار، بدون چنین رابطه‌ای قدرت وجود ندارد و چند و چونئ هر رابطه چند و چون قدرت است.

در ذهن اکثریت بزرگ مردم، در جامعه‌های مختلف، قدرتی که بیانگر رابطه مسلط زیر سلطه گشته، توانائی را از یادها برده‌ است. راستی اینست که قدرت جانشین توانائی شده‌ است. چنانکه خداوند قادر را نه خداوند توانا که خداوند مطلقا زورمند تصور می‌کنند. از این‌رو است که رابطه با او را نه رابطه توانائی نسبی_(انسان ) با توانائی مطلق(خدا ) که رابطه بی زور با مطلقا با زور باور کرده‌اند. لذا، نه از راه بکار انداختن استعدادهای خویش (= توانائی) که از راه بی توان گرداندن خود با او رابطه برقرار می‌‌کنند. نتیجه خود ناتوان (= بی زور) انگاری این شده ‌است که 99 درصد مردم جهان، به اندازه 1 درصد ثروت دارند و این 1درصد برآنها ولایت مطلقه دارد. قدرت، سلطه این 1 درصد با آن 99 درصد است.

 

قدرت را به ویژگی‌هایش بشناسیم:

1 –قدرت وجودمند نیست. وقتی رابطه‌ای رابطه مسلط زیر سلطه است، این رابطه را قدرت گویند. پس آنچه هست این رابطه است. بدین‌قرار، ولایت کسی بر دیگری، چه رسد ولایت مطلقه فقیه بر یک جامعه، ترجمان بکار رفتن زور توسط مسلط بر زیر سلطه است. چون در رابطه قوا، ولایت جز بکار بردن زور، نیست و نمی‌تواند باشد، ولایت مطلقه فقیه، در حقیقت، اختیار مطلق به زوردادن، بنا بر این، نافی خدا و حقوق انسان، از جمله، حقوق و کرامت انسانی مدعی داشتن ولایت مطلقه است.

2 –چون قدرت بیانگر چند و چون موقعیت مسلط نسبت به زیر سلطه است، بمثابه موقعیت مسلط و موقعیت زیر سلطه، فرآورده تضاد است. بدین‌سان تضاد، ذاتی هر رابطه قوائی است. به سخن دیگر، هرگاه بخواهیم بدانیم از چه نوع قدرتی سخن بمیان است، ناگزیریم بدانیم موقعیتها از چه نوع تضادی پدید آمده‌اند.

3 –با وجود این که قدرت هستیمند نیست، هستیمندی وجود دارد که در رابطه مسلط زیر سلطه، تغییر جهت می‌دهد و ویرانگر می‌شود و آن نیرو است. نیرو، در حال طبیعی خود، بکار زندگی می‌آید. اما، در رابطه مسلط زیر سلطه، زور می‌شود و در مرگ آوری و ویرانگری نقش پیدا می‌کند. زور همان نیروی وجودمند است اما تغییر جهت داده‌است. لذا، بمحض گسستن رابطه مسلط زیر سلطه، طبیعت خویش را که نیرو است، باز می‌یابد. توجه به این ویژگی، تا بخواهی مهم است. چرا که اگر 99 درصد زیر سلطه ها بدانند زوری که 1 درصد در نگاه داشتن آنها در موقعیت زیر سلطه بکار می‌برد، همان نیروئی است که از آنها می‌ستاند، چاره کار را که بیرون رفتن از روابط مسلط زیر سلطه است، در می‌یابند و بسا با جانشین کردن رابطه قوا با رابطه حق با حق یا رابطه های آزاد، جهان را سرای استقلال و آزادی انسان می‌کنند.

4 –با این که قدرت وجودی از آن خود ندارد، همه او را «می‌بینند» و می‌خواهند. درهمه جا حاضر است. اندازه مرگ و ویرانگری در هر جامعه و در جامعه جهانی، گویای حضور این خدای نامرئی در زندگی انسانها است. همگان آن را می‌بینند و برایش وجود مستقل قائل می‌شوند. اما اگر از آنها بپرسی قدرت چیست؟ نمی‌توانند پاسخ روشنی به این پرسش بدهند. چراکه قدرت این ویژگی بس فریبنده را دارد که بی وجود خود را حجاب می کند و واقعیت را می‌پوشاند: انسانها قدرت بی وجود را می‌بینند اما رابطه مسلط زیر سلطه را که میان خود برقرارکرده‌اند، نمی‌بینند. اگر اکثریت بزرگ می‌دانست که قدرت همین رابطه است و برآن می‌شد آن را تغییر دهد، دنیای ما دنیائی دیگر نمی‌شد؟

احتمال دارد خوانندگان بپرسند: پول از خود وجودی ندارد و قدرت نیست؟ پاسخ می‌دهم: نه، پول، منهای روابط قوا، وجود ندارد. خرید و فروش، یکی از رابطه‌های قوا است. بسیار رابطه‌های قوای دیگر وجود دارند که پول ترجمان چند و چون آنها است. از آنجا که انسانها پول را می‌بینند و رابطه‌های قوا را نمی‌بینند، پول خود عاملی می‌شود که در انقیاد بیشتر آنها بکار می‌رود.

5- اینک که می دانیم قدرت، بیانگر رابطه مسلط زیرسطه است، می‌توانیم بدانیم چرا قدرت بی قرار است. بی قراری ذاتی رابطه مسلط زیر سلطه است. زیرا بمحض تغییر رابطه، موقعیت و وضعیت دو طرف رابطه تغییر می‌کنند. اگر رابطه قطع شود، چون رابطه نیست، قدرت نیز نیست. از این‌رو،

6 –قدرت بدان خاطر که مثل جیوه بی قرار است، بیشتر از این، چون با بریدن رابطه نیست می‌شود، دارندگان موقعیت مسلط نیاز دارند به دوام رابطه مسلط زیر سلطه. زیرا اگر قرار بر ناپایداری این رابطه باشد، با رها شدن دو طرف از این رابطه، قدرت نیست می‌شود. بدین‌خاطر است که باورهای دینی و مرامی و نظام ارزشی و اخلاق و قانون و نیز نیروهای محرکه اسباب ذهنی و عینی دوام رابطه مسلط زیر سلطه را فراهم می‌آورند: موقعیتها در سلسله مراتب اجتماعی، توجیه می‌شوند. تبعیض ها بسود «برتر»ها توجیه می‌شوند. ناتوانی اکثریت بزرگ توجیه می‌شود. ترسها و یأسها توجیه می‌شوند. و... نیک که بنگری، می‌بینی چند وچون دین و اخلاق و نظام ارزشی توجیه کننده روابط قوا هستند. از این‌رو است که جامعه برای آنکه جامعه انسانهای مستقل و آزاد بگردد، نیازمند بیان استقلال و آزادی است تا اعضای آن بتوانند رابطه زور با زور را با رابطه حق با حق جانشین کنند.

7 –ویژگی بس مهم دیگر قدرت اینست که نمی‌تواند فراگیر بگردد. زیرا تمامی رابطه‌های انسانها رابطه قوا نمی‌شوند. چراکه اگر رابطه قوا بشوند، تضاد همه با همه جامعه را منحل می‌گرداند. این ویژگی ما را آگاه می‌کند که رابطه طبیعی رابطه حق با حق است. برای این که هم حق هستیمند است و زندگی در گرو عمل به حق است و هم اندازه رابطه های حق با حق، میزان سلامت هر جامعه و میزان تولید و بکار رفتن نیروهای محرکه را در رشد، بدست می‌دهد. پس اگر بخواهیم بدانیم ایرانیان چرا اسیر ولایت مطلقه فقیه هستند و رشد نمی‌کنند، می‌باید ببینیم سهم کدام یک از دو رشته رابطه‌ها، رابطه زور با زور و رابطه حق با حق، در مجموع رابطه‌ها بیشتر است.

قدرت ویژگی‌های تعیین کننده دیگری دارد که ذاتی رابطه مسلط زیر سلطه هستند:

8 تمرکز طلب است و مدام باید برخود بیفزاید تا برجا بماند. اما قدرت که از خود وجودی ندارد، چگونه می‌تواند تمرکز طلب باشد و در بقا، نیازمند بزرگ شدن باشد؟ پاسخ اینست: رابطه مسلط زیر سلطه، یک رشته دینامیک ها ببار می‌آورد. دینامیکهای رابطه مسلط زیر سلطه، را پیش از این، مطالعه کرده‌ام (از جمله در کتاب توتالیتاریسم)، اینک خاطر نشان می‌کنم که وقتی می توانیم بگوئیم قدرت بکار نرفت و یا نمی‌رود، که رابطه مسلط زیر سلطه قطع شده باشد و یا قطع بگردد. چرا که با قطع رابطه، قدرت نیز وجود ندارد. پس دائم می‌باید بکار رود. می‌پرسید قدرتی که رابطه است، چکونه دائم بکار می‌رود؟ پاسخ اینست که باز قدرت پوشش است برای این که ما انسانها نبینیم آنچه بکار می‌رود نیروهای محرکه‌ای هستند که ما خود تولید می‌کنیم. و چون این نیروها در رابطه مسلط – زیر سلطه بکار می‌روند، هربار که بکار می‌روند، از جمله، نابرابری را بیشتر می‌کنند. برای مثال، پول که به شرح بالا بیان کننده روابط مسلط زیر سلطه است، در مقام تعیین کننده مالکیت مسلط بر نیروهای محرکه، مرتب نزد سلطه گر، متمرکز و بزرگ می‌شود. اطلاع از این ویژگی، انسانها را از ویژگی‌های دیگر قدرت آگاه می‌کند:

9 نمادهایی که ما نمادهای قدرتشان تصور می‌کنیم، بدین خاطر که ترجمان چند و چون روابط قوا هستند، هرگز نزد اکثریت بزرگ جمع نمی‌شوند. به این دلایل:

الف- رابطه مسلط زیر سلطه، میان اقلیت در موقعیت مسلط و اکثریت در موقعیت زیر سلطه برقرار می‌شود. عکس این رابطه، رابطه قوا نمی‌شود. زیرا قدرت برای این که از آن اکثریت بزرگ شود، می‌باید پخش شود و با پخش شدن، ویژگی متمرکز و بزرگ شدن را از دست میدهد و منحل می‌گردد.

ب بمحض این که اکثریت بزرگ این فریب را می‌خورد که در روابط قوا، موقعیت مسلط را یافته‌است و برآن می‌شود «قدرت خود» را برضد اقلیت اقلیت بکار برد، ناگزیر، اختیار را به گروهی می‌سپارد تا به نمایندگی از او، «قدرت» را برضد اقلیت و یا اقلیتهای مزاحم بکار برد. جز این ممکن نیست زیرا قدرت نامتمرکز وجود ندارد تا بکار رود. از آن پس، رابطه اقلیت مسلط و اکثریت زیر سلطه، در شکلی دیگر، بازسازی می‌شود (امری که در پی انقلاب ایران واقع شد). افزون بر این،

10 قدرت قابل تقسیم نیست. بدین خاطر که رابطه مسلط زیرسلطه را نمی‌توان تقسیم کرد. توجه به این ویژگی به انسانها امکان می‌دهد دریابند ایدئولویهائی که وعده تقسیم قدرت را می‌دهند و مدعی می‌شوند هر فرد را از قدرت برخوردار می‌کنند، تا کجا فریب‌کارند. درحقیقت، با باوراندن این دروغ، رابطه قوا در سطح فرد با فرد و گروه با گروه و ملت با ملت را، اجتناب ناپذیر و بسا طبیعی می‌قبولانند.

11- در عوض، قدرت قابل انتقال هست. زیرا، در هر رابطه قوائی، جای مسلط و زیر سلطه می‌تواند تغییر کند. ویژگی بی قراری قدرت را پیش از این شناختیم. آن ویژگی با این ویژگی همواره همراه است.

12 قدرت به ضرورت ویرانگر است. چون بیانگر تضاد قوا است و از ویرانی پدید می‌آید، رابطه مسلط زیر سلطه، ویرانگر و مرگبار است. چرا که نیروهای محرکه از راه تخریب متمرکز و بزرگ می‌شوند. اگر انسانها از این ویژگی قدرت، همان رابطه مسلط زیر سلطه، آگاه بودند، از آغاز می‌دانستند که سرمایه داری تا کجا می‌تواند ویرانگر باشد و به آن تن نمی‌دادند و استبداد فراگیر سرمایه‌داری که اینک محیط زیست را دارد درکام مرگ فرو می‌برد و فقر بر فقر می‌افزاید، برقرار نمی‌شد.

13 قدرت (= روابط مسلط زیر سلطه) به همان اندازه که عرصه اکثریت بزرگ را محدود می‌کند، قلمرو بکار رفتن زور توسط اقلیت مسلط را گسترده تر می‌کند. یک نگاه به رابطه اقلیت مسلط در جامعه امروز ایران بر اکثریت زیر سلطه، اهل خرد را از تنگ شدن مداوم و روز افزون عرصه زندگی اکثریت بزرگ و بسط دایره «ولایت مطلقه» اقلیت کوچک، گرفتار حیرت می‌کند.

14 فریب بزرگ در همه قرون اینست که اکثریت بسیار بزرگ انسانها می‌پندارند قدرتی وجود دارد که حق را به حق دار می‌رساند. غافل از این‌که قدرت مطلقا نمی‌تواند با حق رابطه برقرار کند و نسبت قدرت به حق، نسبت تضاد است. توضیح این که قدرت بدین خاطر که رابطه زور با زور است و رابطه حق با حق نیست، پس وقتی وجود دارد که جانشین رابطه حق با حق شده باشد. بدین‌قرار، وقتی رابطه قوا برقرار است، رابطه حق با حق نیست و وقتی رابطه حق با حق برقرار است، رابطه قوا نیست. و اگر اکثریت بسیار بزرگ از این واقعیت آگاه می‌بود چرا تن به اطاعت از اقلیتی می‌داد که مدعی می‌شد قدرت را بکار می‌برد که اکثریت به حق خود برسد؟ این اکثریت اگر می‌دانست که ولایت فقیه و هر ولایت دیگری، بدین خاطر که رابطه قوا میان اقلیت و او است، ضد حقوق او است و وجودش برخورداری از این حقوق را ناممکن می‌کند، البته فریب «قدرت صالح»، «قدرت مترقی»، «قدرت انقلابی» و... را نمی‌خورد. جهان ما، سرای استقلال و آزادی می‌گشت.

از آنجا که شناسائی قدرت از اهمیتی بی‌چون برخوردار است و برشمردن دیگر ویژگیهایش نوشته را بازهم طولانی‌تر می‌کند، در نوشته‌ای دیگر، باز به قدرت و ویژگی‌ها و نیز انواع رابطه ها میان مسلط زیر سلطه می‌پردازم. جای پرداختن به ایدئولوﮊی و فرقش با عقیقده نیز آنجا است.

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter