پاسخ به پرسشهای ایرانیان از
ابوالحسن بنی صدر
هموطنی – از قرار جمعی از هموطنان - یک رشته پرسشها طرح کرده بود. یکچند از آنها را پاسخ داده بودم. نوبتها از آن پرسشهای دیگران شدند. اینک او – یا آنها – دوباره پرسشها را فرستاده است و اینک به چند پرسش دیگر از پرسشهای او یا آنها پاسخ می نویسم:
٭ آزادی و عدالت:
7-شما فرموديد كه حضرت علي(ع) نخستين كسي بود كه عدالت و آزادي را با هم رعايت كرد (در پاورقي قران در انديشه موازنه عدمي) و فرموديد كه از ديدگاه ليبراليسم اين امر نشدني است. لطفا در هر دو مورد توضيح كامل بفرمائيد. مثلا آیا در امريكا يا سوئيس حداقل در كشور خودشان اين امر بر قرار نشده است؟
پاسخ:
در باره رابطه عدالت با آزادی، در کتاب عدالت اجتماعی، به تفصیل، بحث شده است. پرسش کننده و خواننده می توانند به آن کتاب مراجعه کنند. پاسخ کوتاه اینست:
1 – آلن تورن در کتاب «دموکراسی چیست» توضیح می دهد چرا عدالت با آزادی سازگار نیست: عدالت برابری است. هرگاه قرار بر رعایت برابری بگردد، آزادی ابتکار و خلق و کار و برخوردار شدن از حاصل آن، از میان می رود. و اگر قرار بر آزادی باشد، برقرار کردن عدالت بمعنای برابری، نامیسر می شود. لیبرالیسم اصل را بر آزادی، در واقع، آزادی کارفرمائی می گذارد.
2 – ارسطو عدالت را «برابری برابرها و نابرابری نابرابرها» می انگارد. اما آیا این تعریف با آزادی سازگار است. هرگاه بنا را بر روابط قوا بگذاریم و آزادی را اختیار آدمی تا جائی که آزادی دیگری از آنجا شروع می شود، بپنداریم، بنا بر صورت نیز، آزادی با عدالت سازگار نمی شود چه رسد به بنا بر واقع. زیرا برقراری چنین عدالتی نیاز به نظم و بکار بردن زور در پاسداری از آن دارد. حتی، در قلمرو «برابرها»، باز، بنا بر رقابت است و نابرابری استعدادها و سعی ها، پس یا باید از عدالت چشم پوشید و یا از آزادی.
3 - افلاطون می گوید: عدالت اینست که هرکس و چیز در جای خود قرار بگیرد. او نیز عدالت را، بر نابرابری، معنی می کند: جامعه همآهنگ و برخوردار از نظم، جامعه ایست که در آن، هر طبقه در جای خود قرار بگیرد. لاجرم، در درون هر طبقه نیز، هرکس می باید در جای خود قرار بگیرد. اما اگر بنا شود هرکس و هرچیز در جای خود قرار بگیرد، مرزهای طبقاتی و بسا مرزها که افراد با یکدیگر پیدا می کنند، عبور ناپذیر می شوند. برقرار نگاه داشتن چنین نظمی نیاز به قوای پاسدار بزرگ دارد. پس این آزادی است که می باید قربانی کرد. افلاطون خود نیز می گفت برقراری عدالت و پاسداری از آن، نیازمند اکراه است. او عدالت را نظمی می دانسته است که بدان، هر کس و هر چیز در جای خود قرار می گیرد. اما، این نظم، جز تنظیم رابطه انسان با قدرت نیست. پس ناظم نظم او قدرت بوده است.
4 – با آنکه مارکسیست ها عدالت اجتماعی را شعار کرده اند، اما از دید مارکس، در جامعه طبقاتی، عدالت، هر تعریفی به آن داده شود، محل عمل پیدا نمی کند. هرچند گفته اند نزد مارکس نظریه عدالت وجود ندارد، اما از دید او، بی عدالتی ذاتی سرمایه داری است و در نظام سرمایه داری، سرمایه دار و کارگر، هر دو ستم می بینند. عدالت تحقق پیدا می کند وقتی انسانها، در جامعه رها از روابط طبقاتی، از بیگانگی با خود، رها و جامعیت می جویند. بنا بر این، تا وقتی جامعه ها طبقاتی هستند، آزادی و عدالت، روبنا و وسیله تنظیم رابطه استثمار کننده با استثمار شونده هستند.
5 - حال اگر عدالت را میزان تمیز حق از ناحق تعریف کنیم. بنا بر این که انسانها، همه حقوق ذاتی و کرامت دارند و بنا بر این که جامعه ها نیز همه حقوق ذاتی و کرامت دارند، جانداران و طبیعت نیز حقوق ذاتی دارند و کرامتمند هستند، برخورداری هر کس و هر فرد و هر جاندار و طبیعت از حقوق ذاتی خویش، عدالت است. بدین قرار، آن نظام اجتماعی عادلانه می شود که همگان و نیز جانداران و طبیعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردار می شوند. حقوق یک مجموعه را تشکیل می دهند، استقلال و آزادی هم دو حق جدائی ناپذیر از یکدیگر هستند و هم دو حق از مجموعه حقوق ذاتی انسان و جامعه هستند. بدین قرار، عدالت وقتی میزان تمیز حق از ناحق است، نه تنها مزاحمتی با استقلال و آزادی ندارد، بلکه میزانی است که بدان می توان برخورداری هر انسان و هر جامعه را از استقلال و آزادی، اندازه گرفت.
استقلال از آزادی جدا کردنی نیست زیرا یکی از معانی استقلال، توانائی گرفتن تصمیم است. هرگاه شخصی یا ملتی این توانائی را نداشته باشد، در جا، آزادی بمعنای توانائی گزیدن نوع تصمیم را نیز پیدا نمی کند. زیرا تصمیم گرفتن ممکن نیست تا بتوان نوع آن را انتخاب کرد. هرگاه خواننده معانی دیگر استقلال را با آزادی در معنای رها بودن از محدود کننده ها و نیز آزادی بمعنای ارتباط با هستی هوشمند و درآمدن عقل مستقل به هستی بی کران و بخصوص با این همانی جستن با این هستی در لحظه خلق، بسنجد و بکار بردن استقلال و آزادی را تمرین کند، هم بر جدائی ناپذیری این دو حق از یکدیگر وجدان پیدا می کند و هم به یمن تمرین، عقل او بر استقلال و آزادی خود وجدان دائمی می جوید و خلاق می گردد.
اما این دو حق از حقوق ذاتی دیگر انسان نیز جدائی ناپذیر هستند. چنانکه آدمی از حق دانستن، بدون استقلال و آزادی برخوردار نمی شود و بدون این سه حق، استعداد انس او فعال نمی شود و او توانا بر بکار بردن حق دوست داشتن، نمی گردد و...
و خواننده حق دارد بپرسد: گرچه انسانها و جانداران و طبیعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردارند و عدالت میزانی است که با آن، برخورداری هر موجود را از حقوق و کرامت ذاتی می توان اندازه گرفت، باوجود این، نابرابری ها وجود خواهند داشت. آیا این نابرابریها عادلانه هستند و اگر آری با استقلال و آزادی انسان تزاحم پیدا نمی کنند؟:
5/1- نابرابری در دانش جوئی و نابرابری در تقوا و نابرابری در دادگری، حق هستند و سبب بسط پهنای برخورداری هر موجود از استقلال و آزادی و دیگر حقوق و نیز کرامت خویش می شوند. در حقیقت، پهنای مسابقه در دانش جستن و دادگری و تقوا، بی کران معنویت است. در این بی کران، آنها که پیشی می جویند، امام و الگو می شوند برای دیگران و به آنها می آموزند زیستن در حقوقمندی و روش بکار بردن همآهنگ استعدادها را.
5/2-اما هرگاه آنها که در دانش پیشی می جویند و نیز آنها که توان کار خود را بیشتر بکار می اندازند و حاصل کارشان بیشتر می شود، برآن شوند که از دانش و داشته خود، در برقرارکردن رابطه قوا سود جویند، میان خود و دیگران، رابطه مسلط زیر سلطه برقرار می کنند. اینان می توانند تا آنجا پیش روند که به جای خود، دانش و فن و سرمایه را بکار اندازند و شغل خویش را استثمارگری، گردانند. آیا این رویه نابرابری را پدید نمی آورد و نا برابری با استقلال و آزادی انسانها و حقوق جانداران و طبیعت و نیز با عدالت بمثابه میزان، تزاحم پیدا نمی کند؟ پاسخ تفصیلی به این پرسش را خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی» می یابند. با وجود این، خاطر نشان می کند که
● پیشی و بیشی جستن از یکدیگر، در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم حق است و هم برخورداری از استقلال و آزادی و هم رشد کردن و رشد دادن است. همگانی شدن مسابقه در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم باز و تحول پذیر شدن نظام اجتماعی را ایجاب می کند و هم خود از عوامل باز و تحول پذیر شدن نظام اجتماعی است. باوجود این،
● از زمانی که دانش و فن و استعدادها رابطه ای را برقرار می کنند که به زور نقش می دهد و سبب می شود که رابطه انسان با حق جای به رابطه انسان با قدرت بدهد، میزان عدالت می گوید رابطه حقوقمندها با یکدیگر در رابطه آنها با قدرت از خود بیگانه شده است. به سخن دیگر، بهمان نسبت که این از خود بیگانگی انجام گرفته است، میزان عدالت رعایت نشده است و شرکت کننده ها در رابطه، از استقلال و آزادی و دیگر حقوق خویش، بنابراین، از کرامت خود، غافل و محروم شده اند. بنابراین، عدالت وقتی میزان است با استقلال و آزادی، نه تنها مزاحمت پیدا نمی کند بلکه نادیده گرفتن عدالت، محروم شدن از استقلال و آزادی می شود. روش بکاربردن میزان عدالت در بازگرداندن رابطه با قدرت به رابطه با حقوق را، خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی»، می توانند بخوانند و تجربه کنند.
٭
٭
٭ چرا غرب در بن بست فکری است؟:
10- شما بر چه اساسي مي فرمائيد غرب در بن بست فكري است و امپراطوري امريكا در حال انحلال است؟ (در قران در انديشه موازنه عدمي فرموديد) آنها كه در حال حاضر قدرت تقريبا بي رقيب و غالب دنيا درعرصه هاي گوناگونند و تا به حال به هيچ انديشه ومكتبي(غير از خودشان) ديگر با ترفندهاي گوناگون اجازه نداده اند كه فراگير شود حتي اگر نمونه اي عالي باشد. براي نمونه براي من و دوستانم جاي شگفتي است كه انديشه شما در عين ناب و حق بودن چرا آنچنان كه در خور است در جهان شناخته شده نيست. مثلا همين قران در انديشه موازنه عدمي كه شما نوشتيد، من خود، نظر آقاي سروش را خوانده بودم ولي زماني كه نوشته هاي شما را در اين زمينه خواندم دري بر من گشوده شد كه واقعيت هاي بسياري را ديدم ... ولي پاسخ هاي شما نه در ايران و نه در خارج از كشور آنگونه كه بايد شنيده نشد پس مي بينيد كه جريان آزاد انديشه ها آنگونه كه قران فرمود كه سخن ها را بشنو و بهترين را پيروي كن بر قرار نيست. اگر هم برقرار شود عقل ها آزاد نيستند كه بهترين را انتخاب و پيروي كنند پس اگر آنها در بن بست هم باشند به ديگران اين اجازه و فرصت را نخواهند داد كه حداقل گفته شوند. آيا اين گونه نيست؟
پاسخ:
این پرسش خود دو پرسش است:
1 – چرا غرب در بن بست فکری است؟ نخست یادآور می شوم که فیلسوف و جامعه شناس طراز اول غرب، ادگار مورن می گوید غرب اندیشه راهنمای در خور را ندارد. هنوز توان تولید آن را نیز نیافته است. پیش از او، گرباچف، به پاریس آمده بود و روشنفکران به او گفته بودند که هر ایدئولوﮊی که ساختنی می انگاشتیم، ساخته ایم. از راست افراطی تا چپ افراطی، مرام ساخته ایم و دیگر توان ساختن اندیشه راهنمای جدید را نداریم. مگر در آن سوی جهان، اندیشه راهنمائی خلق و به بشر پیشنهاد شود. اما نخست، گراهام فولر بود که گفت: غرب از تولید اندیشه راهنما ناتوان گشته است. از دید او، در ایران و یا مصر و یا چین و یا هند است که اندیشه جدید می تواند یافته آید. و
1.1- بر اصل ثنویت، از باستان تا امروز، اندیشه های راهنما تولید شده اند. تفاوتهاشان، تفاوتها در میزان فعالیت و فعل پذیری، دو محور هستند. اگر دیگر نمی توانند اندیشه راهنما تولید کنند، بدین خاطر است که در محدوده دو محور، نامحدود اندیشه راهنما نمی توان تولید و عرضه کرد.
2/1- توفلر گمان برده بود مسائلی که در هر مرحله رشد پدید می آیند، در مرحله بعدی حل می شوند. اندیشه راهنمای او مانع از آن شده است که دریابد: مسئله ساز مسئله حل کن نمی شود. تا وقتی که رشد انسان تابع رشد قدرت (در شکل سرمایه و اشکال دیگر) است، مسئله ها ساخته و برهم افزوده خواهند شد. چنانکه در این مرحله از «رشد»، جامعه ها به پیشخور کردن و از پیش متعین کردن آینده مبتلا شده اند و حجم بدهی ها بقدری بزرگ شده اند که باری کمرشکن بردوش نسلهای آینده گشته اند. در حال حاضر نیز، کشورها توانائی کاستن از آن را ندارند. به خود وعده می دهند کسری بودجه هاشان را تا 3 درصد تولید ناخالص ملی (اروپا) محدود کنند.
بدین قرار، اندیشه های راهنما، زمان اندیشه و عمل را کوتاه و کوتاه تر می کنند. در نتیجه، مسئله ها برف انبار می شوند و ارثیه نسلهای دیروزها و امروز ها، برای نسلهای فرداها می گردند. وجود این مسئله ها و وجود رابطه مسلط – زیر سلطه و تخریب نیروهای محرکه و تخریب محیط زیست و بسته شدن مدار زندگی، اقوی دلیل بر ورشکست اندیشه های راهنمائی هستند که جز بکار ویرانگری و مسئله ساختن و بر مسائل پیشین افزودن، نمی آیند.
3/1- پس نیاز به اصل راهنمائی است که عقل را از هستی بی کران برخوردار کند تا در گستره بی کران، بتوان اندیشه راهنمائی را یافت و پیشنهاد کرد توانا به حل مسائل و گشودن روز افزون فضای اندیشه و عمل نسل امروز و نسلهای آینده.
2 – اما امریکا، بمثابه «ابرقدرت»، بنابر قانونی که هر قدرتی از آن پیروی می کند، محکوم به انحطاط و انحلال است. در اوائل دهه 1970، آن زمان که در کار مطالعه و نگارش اقتصاد توحیدی بودم، به یمن یافتن دینامیک های رابطه مسلط – زیر سلطه، به این نتیجه رسیدم که دو ابر قدرت آن زمان، یکی روسیه «شوروی» و دیگری امریکا، دوران انبساط خود را به پایان برده اند و وارد دوران انقباض شده اند و از این دوران نیز به دوران انحطاط و انحلال گذر خواهند کرد. توضیح دادم که روسیه شوروی زودتر از پا در می آید. زیرا حفظ موقعیتش بمثابه ابر قدرت و رقابتش با امریکا، نیاز به تبدیل روز افزون نیروهای محرکه به قدرت نظامی و سیاسی و اقتصاد (حفظ سلطه خویش بر کشورهای دیگر و افزودن بر قلمرو کشورهای زیر سلطه)، دارد. اندازه تولید نیروهای محرکه و میزان استثمار کشورهای زیر سلطه، کفاف نمی دهد. پس زودتر از امریکا، از پا در می آید و چنین شد.
اما از زمانی که امریکا «تنها ابر قدرت» گشته است، بار سنگینی را هم که روسیه بردوش داشت، بر بار خود افزوده است و دارد زیر این بار سنگین، کمر خم می کند. مداخله های نظامیش در عراق و افغانستان، این ناتوانی روز افزون را در برابر دید همگان قرار داده است. در همان حال، قطب های جدید سر بر می آورند: زمانی 8 کشور خود را ثروتمندترین ها می انگاشتند و سرانشان اجتماع می کردند و به «رتق و فتق امور دنیا» می پرداختند. امروز، 20 دولت جمع می شوند. غولهای جدید، چین و هند، در آسیائی دارند پیدا می شوند که سر بر آورده است.
سهم امریکا از اقتصاد دنیا مرتب کاسته می شود. در عوض، بدهی های امریکا به دنیای خارج دائم رو به افزایش است. در قلمرو نیروهای محرکه، هم در بیرون از امریکا، نیروهای محرکه تولید می شوند و سهم امریکا را کوچک می کنند و هم، اقتصاد مصرف محور سبب بیرون رفتن بخش بزرگی از نیروهای محرکه، عمده سرمایه، از چرخه تولید می شود. در برابر، قوای نظامی امریکا و بودجه نظامی این کشور است که بزرگ می شوند. این بودجه با بودجه نظامی دنیا پهلو می زند. به سخن دیگر، رابطه امریکا با بقیت جهان، بیشتر از گذشته، نظامی و کمتر از گذشته سیاسی و فرهنگی می شود. و این آشکار ترین علامت انحطاط امریکا بمثابه ابر قدرت است. چراکه سرمایه داری جهانی، بیشتر در بیرون امریکا اقامتگاه جسته و نیاز به حمایت نظامی از خود را در جهان افزایش داده و این حمایت نظامی را امریکا می باید از عهده برآید. اما توان جامعه امریکائی برای پرداخت هزینه کمرشکن پاسداری از سرمایه داری در جهان، چه اندازه است؟
انقلاب ایران ممکن شد، از جمله، بدین خاطر که دو ابر قدرت وارد دوران انقباض شده بودند. ایرانیان می توانستند فرصتی تاریخی را که، از اواخر دوران صفوی بدین سو، هیچگاه بدست نیاورده بودند و اینک بدست می آوردند، مغتنم بشمارند. آقای خمینی و دستیاران او و... موقعیت را درک نمی کردند و تشریح واقعیت را «تئوری بافی» تلقی می کردند. وسیله کار گروگانگیری شدند و کودتا کردند و جنگ را ادامه دادند و دولت را ابزار جنایت و خیانت و فساد کردند و ایران و حال و آینده آن و اسلام و انقلاب را فدای استقرار ولایت مطلقه فقیه کردند و ندانستند به رﮊیم مافیاهای نظامی – مالی تحول می کند و سپس سقوط.
به نقل از نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۲۵ از ۱۹ فروردین تا ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲