استقلال و آزادی انسان

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۱۸

پاسخ به پرسشهای ایرانیان

از ابوالحسن بنی صدر

 

 

با سلام به شما و عرض خسته نباشید و تشکر بابت اینکه برای پرسش ها وقت می گذارید و پاسخ می دهید.

حدود 6 ماه پیش من سئوالی را در باب "جبری/اختیاری بودن زندگی" از شما پرسیدم و پاسخ تان را نیز در شماره 805 نشریه انقلاب اسلامی خواندم و برایم سئوال هایی ایجاد شد.

و همچنین یکبار هم برای یکی از آشنایان ام که روحانی هست مطلب تان را نشان دادم که ایشان هم پرسش هایی را درباره آن داشتند که البته برای خود من هم سئوال شد و به سئوال های خودم اضافه کردم. و الان می خواهم با در میان گذاشتن این سئوالات به ادامه جریان آزاد اندیشه ها کمک کنم.

می توان گفت مطلب اصلی راجع به ذاتی بودن استقلال و آزادی انسان است و از آنجایی که اثبات این امر در رابطه مستقیم است با بطلان نظریه ولایت فقیه، خواستار توجه بیشتری از جانب شما به آن هستم.

1 - سئوال اصلی ما درباره توضیح شما در بند 1/1 پاسخ تان می باشد:

الف- از اینجا شروع میکنم که چرا نمی توان فرض کرد که خدا استقلال و آزادی و در عین حال ما را بطور جبری خلق کرده و بعد از خلق جبری به ما استقلال و آزادی داده است؟ یعنی چرا خلق کردن جبری انسان با اینکه خدا استقلال و آزادی محض است تناقض دارد ؟

و چرا نمی توان برای یک موجودی که جبری خلق شده استقلال و آزادی در نظر گرفت ؟ و اگر به این شکل که در بالا گفته شد این را 2 مسئله مجزا در نظر بگیریم دیگر بین آفرینش جبری انسان با اینکه خدا استقلال و آزادی محض است تناقضی بوجود نمی آید و نیز می توان نتیجه گرفت که این حقوق ذاتی انسان نیستند. و شاید باید سئوال اصلی را این قرار بدهیم که چرا نمی توان به اینها به صورت 2 مسئله مجزا نگاه کرد ؟

ب - مگر می شود قبل از اینکه "بود"ی وجود داشته باشد بتوان برای آن استقلال و آزادی در نظر گرفت ؟
بفرض که انعقاد نطفه هم بصورت خودانگیخته انجام می گیرد اما اگر به یک مرحله قبل تر یعنی تولید اسپرم یا تخمک برویم هم این خلق بصورت خودانگیخته انجام می گیرد؟ یا بطور مشخص تر در ابتدای هستی هم خدا از خود آدم یا حوا برای آفرینش شان سئوالی پرسیده ؟ اصلا مگر ممکن است قبل از آفرینش چیزی بتوان از آن سئوال پرسید ؟

ج - شما دو مطلب را در پاسخ تان آورده اید:

1- خداوند استقلال و آزادی محض است.

2- استقلال و آزادی، ذاتی انسان است.

آیا این 2 مطلب با

1- واجب بودن یک سری اعمال در دین ما تناقض ندارد؟

2- بامساله مرگ تناقضی ندارد ؟ (مرگ هم اختیاری است ؟)

3-_با مساله بهشت و جهنم تناقضی ندارد ؟ (رفتن به بهشت و جهنم هم اختیاری است ؟)

اجازه دهید درباره نماز مثالی واقعی بزنم :

من قبلا نماز می خواندم ولی زمانی رسید که فکر کردم رسالت این دینی که من دارم چه بود ؟ این نبود که بشر قرار است خلیفه ا... بشود ؟ این نبود که بتواند از تمام پتانسیل هایش برای رسیدن به کمال استفاده کند ؟

اما به تجربه دریافتم که انجام نماز و اجباری بودن آن باعث شده فقط در من یک احساس گناه همیشگی بابت به تاخیر افتادن آن یا لذت نبردن از انجام آن و همچنین یک حس بدهکاری و یک نوع حس حقارت دائمی ایجاد بشود و کاملا برعکس آن رسالت اولیه عمل میکنه و یا بقول شما خالی از هدف شده است. این بود که دیگر این عمل را انجام ندادم و عهد کردم حداقل تا وقتی من این جور حس می کنم و این طور به قضیه نگاه می کنم نماز نخوانم.

حال فرض کنید که: اولا من باید در قیامت به جرم این تصمیم گیری مجازات شوم. ثانیا این مجازاتی است که خدا به اجبار خودش برای من در نظر گرفته است. که مورد اول بر خلاف استقلال و آزادی ذاتی من است.

و مورد دوم بر خلاف محض بودن استقلال و آزادی خداست. پس آیا نباید نتیجه گرفت که خدا وجود ندارد ؟ (دقت کنید که با فرض شما به این نتیجه می رسیم ولی با فرض گفتن چیزی که آقایان میگویند و در ابتدا آمد یعنی جدا بودن آن 2 مساله اینها قابل توجیه می شود و نتیجه می شود همان جبری بودن زندگی.)

مگر اینکه بگوئید که آدم بخاطر انجام ندادن واجبات مجازات نمی شود. و یا بگوئید نماز نخواندن و انجام ندادن بقیه واجبات مثل خودکشی کردن مساوی است با غفلت انسان از آزادی و استقلال خویش، که در اینجا می توان گفت که اسلامی که شما بدان باورمندید بغیر از مساله حقوق انسان، ولایت فقیه و حجاب با اسلامی که آقایان می گویند فقط از لحاظ مبانی استدلالی متفاوت است و دیگر هیچ فرقی ندارد.

2- درباره توضیح شما در بند 2.1 شما گفته اید که "فرهنگ حاصل کار خود انگیختهی انسان است." این گفته را هم می توان با فرض جدا بودن آن 2 مسئله که در ابتدا ذکر شد اثبات کرد و نمی تواند لزوما به معنی ذاتی بودن استقلال و آزادی انسان دانسته شود. البته به نظر می رسد با پاسخ به سوال اول این سوال هم پاسخ خود را پیدا کند.

3- درباره توضیح شما در بند 3.1، در اواسط این بند ذکر کردید "قدرت خود فرآورده رابطه قوا در میان پدیده هااست."
اما در جمله بعد آورده اید که "خود (قدرت) فرآورده ویرانگری و مرگ است." متوجه نشدم که بالاخره قدرت فرآورده چیست؟

با توجه به طولانی شدن پرسش هایم میخواهم بگویم که در صورت تصمیم گیری برای چاپ در نشریه می توانید به صلاحدید خود آن قسمت هایی را که توضیحات اضافی دارد حذف نمائید. در آخر بابت وقتی که می گذارید و پاسخ می دهید صمیمانه تشکر می کنم. موفق باشید.

 

پیش از دادن پاسخها از زبان پرسشها، به یمن نقد آنها، از پرسش کننده گرامی بخاطر طرح این پرسشها تشکر می کنم و به او خاطر نشان می کنم که پرسشها گویای خودانگیختگی، بنا بر این، استقلال و آزادی او است.

 

پرسش اول و پاسخ آن:

 

الف - از اینجا شروع میکنم که چرا نمی توان فرض کرد که خدا استقلال و آزادی و در عین حال ما را بطور جبری خلق کرده و بعد از خلق جبری به ما استقلال و آزادی داده است؟ یعنی چرا خلق کردن جبری انسان با اینکه خدا استقلال و آزادی محض است تناقض دارد ؟

و چرا نمی توان برای یک موجودی که جبری خلق شده استقلال و آزادی در نظر گرفت؟ و اگر به این شکل که در بالا گفته شد این را 2 مسئله مجزا در نظر بگیریم دیگر بین آفرینش جبری انسان با اینکه خدا استقلال و آزادی محض است تناقضی بوجود نمی آید و نیز می توان نتیجه گرفت که این حقوق ذاتی انسان نیستند. و شاید باید سئوال اصلی را این قرار بدهیم که چرا نمی توان به اینها به صورت 2 مسئله مجزا نگاه کرد ؟

 

پاسخ پرسش اول:

می کوشم پاسخ را از نقد پرسش، یعنی یافتن تناقضهای موجود در آن و رفع تناقض ها، به دست آورم:

1. خداوند انسان را «جبری» خلق کرده است، می تواند دو معنی پیدا کند: الف - خداوند مجبور به خلق بوده است و ب – خداوند انسان را مجبور آفریده است. اگر مراد پرسش کننده گرامی خلق جبری باشد، معنای سومی نیست. زیرا همان معنای اول است. زیرا خلق جبری جز کار خالق مجبور نمی تواند باشد. اما

1.1 – اگر خداوند را مجبور فرض کنیم، این فرض واجد تناقضها می شود:

الف- تناقض اول: مجبور متعین است و متعین خدا نیست. این تناقض را دو گونه می توان رفع کرد: هستی متعین است و خدا وجود ندارد.یا خداوند در خلق مجبور نیست.

ب – تناقض دوم: مجبور نیازمند جبار است. خداوندی که مجبور به خلق باشد، تابع جبر جباری می شود. اما خداوند هستی محض است، بیرون از خدائی نیست که بتوان جباری را فرض کرد که خدا را مجبور به آفریدن کند. رفع تناقض به اینست که جباری وجود ندارد که خداوند را مجبور به خلق کند.

ج – تناقض سوم: فرض «خلق جبری» با استقلال و آزادی محض که خدا است تناقض دارد. از حق جز حق صادر نمی شود. استقلال و آزادی مطلق، حق مطلق است از این حق، جبر چگونه صادر می شود؟ رفع این تناقض به اینست که «خلق جبری» وجود ندارد.

تا این جا، یک فرض می ماند و آن فرض متعین بودن هستی و نبودن خدا است. بموقع، به این فرض، باز می پردازم و تناقضهای موجود در آن را باز می جویم.

1/2 – اگر خداوند انسان را مجبور آفریده باشد و به آفریده خود استقلال و آزادی داده باشد، کار او تناقض ها پیدا می کند:

الف – آفریده مجبور، گرفتار جبر ذاتی است. استقلال و آزادی اعطائی بعدی، عارض هستی او می شود. عارضی نمی تواند جانشین ذاتی بگردد. رفع این تناقض به اینست که خداوند انسان را مستقل و آزاد آفریده است. فرض مجبور آفریده است مورد ندارد زیرا به شرح بالا، ناقض خلاقیت خداوند می شود.

ب – مجبور آفریدن انسان و به او استقلال و آزادی دادن، با عقل خداوندی به کنار، با عقل انسان نیز تناقض پیدا می کند: خالق چرا، از آغاز، انسان را مستقل و آزاد نیافریند و بعد از آنکه او را مجبور آفرید، به او استقلال و آزادی بدهد؟ با صفات خداوند (علم و توانائی و هوشمندی و...) نیز تناقض دارد. زیرا فرض اینست که انسان را آفریده و بعد متوجه شده است که او را مجبور آفریده و، ناچار، به او استقلال و آزادی داده است. رفع این تناقض نیز به اینست که خداوند انسان را، از آغاز، مستقل و آزاد آفریده است.

1/3- هر گاه پرسش کننده گرامی در عمل خویش که اندیشیدن در باب استقلال و آزادی و جبر و جستن پرسشها است، تأمل کند، دعوی خود را با عمل خویش نیز در تناقض می یابد. توضیح این که اندیشیدن عملی خود انگیخته است و خود انگیختگی استقلال و آزادی است. اندیشیدن ناقض جبر است. خلق ناقض جبر است. جای پرداختن به فرض «خدا نیست و هستی متعین است» این جا است:

جبری ها نخست از تناقض توان نظر سازی خویش با نظری که ساخته اند، غافل می شوند و آنگاه، از این مهم که «مجبور خالق نمی شود»، غافل می شوند. در حقیقت، اگر هستی را متعین بشماریم و بپنداریم که، بطورخود انگیخته، فراوان تعین ها و شکلها به خود بخشیده است، پذیرفته ایم که خلاقیت با استقلال و آزادی همراه است. از این رو، مادی ها «معتقد» به خودانگیخته بودن ماده هستند. و با وجود فاحش بودن تناقض این اعتقاد، آن را نمی بینند:

1.4- خدا نیست، یعنی تعین مطلق هست. اما اگر وجود تعین مطلق را ممکن بدانیم، با خودانگیختگی تناقض پیدا می کند. زیرا، به سخن روشن، مطلقا متعین نمی تواند جز آن شود که هست. و اگر، ناگزیر، تعین را نسبی فرض کنیم، پذیرفته ایم که متعین نسبی در رابطه با نا متعین مطلق، خدا است. زیرا، دست کم هم در درون و هم در بیرون، نیازمند «فضا» است تا حرکت و زندگی بجوید. اما فضای هستی متعین، به ضرورت، نامتعین می شود. بدین قرار، تناقض جز از راه قائل شدن به وجود خدا، حل نمی شود: تناقض فرض «متعین بودن هستی و نبودن خدا»، یک حل دارد و آن قائل شدن به وجود خداوند است.

 

 

مگر می شود قبل از اینکه "بود"ی وجود داشته باشد بتوان برای آن استقلال و آزادی در نظر گرفت؟

 

 

پرسش دوم و پاسخ به پرسش دوم

 

 

ب - مگر می شود قبل از اینکه "بود"ی وجود داشته باشد بتوان برای آن استقلال و آزادی در نظر گرفت؟
بفرض که انعقاد نطفه هم بصورت خودانگیخته انجام می گیرد اما اگر به یک مرحله قبل تر یعنی تولید اسپرم یا تخمک برویم هم این خلق بصورت خودانگیخته انجام می گیرد؟ یا بطور مشخص تر در ابتدای هستی هم خدا از خود آدم یا حوا برای آفرینش شان سئوالی پرسیده ؟ اصلا مگر ممکن است قبل از آفرینش چیزی بتوان از آن سئوال پرسید ؟

 

 

پاسخ پرسش دوم:

 

 

پرسش اینست: «مگر ممکن است قبل از آفرینش چیز، بتوان از او پرسید موافق با آفرینش خود بودی؟ » هرگاه پرسش کننده گرامی، از صورت پرسش خویش به محتوای آن گذر کند، تناقض های موجود در آن را خواهد دید:

1 – بنابر صورت، استقلال و آزادی یک آفریده، در گرو اینست که، پیش از خلق، از او بپرسند آیا موافقی خلق بگردی؟ چون چنین پرسشی ممکن نیست، پس او مجبور خلق شده است. اما بنا بر واقع،

الف - خلق کار خالق است. او هست و چون هست، آفریده در رابطه با او است و استقلال و آزادی او ترجمان این رابطه است. از این رو، غفلت از استقلال و آزادی خود، غفلت از خدا و غفلت از خدا، غفلت از استقلال و آزادی خویش است.

ب – پیش از خلق، آفریده نیست تا در مورد او، جبر و اختیار معنی پیدا کند. بود و نبود جبر، نه در پرسش از او و پاسخ او، که در وجود یافتن او است که معنی پیدا می کند. به سخن روشن، هستی مند است که مستقل و آزاد خلق می شود. بازهم سخن را دقیق تر کنیم: جای سئوال از جبر و اختیار، در خلق است: خلق به جبر شدنی است یا ناشدنی؟ پاسخ این پرسش را، در پاسخ به پرسش اول، یافتیم: ناشدنی است.

2 - بنا بر صورت، چون پیش از آفریدن، آفریده ای نیست که بتوان دید راضی است آفریده شود یا خیر، پس خلق او جبری است. اما بنا بر واقع،

الف – خلق فیض و بخشندگی خالق به مخلوق است. بنا بر این، در طرف خالق، جبری در کار نیست. در طرف آفریده است که گویا چون از او نپرسیده اند و خلقش کرده اند، می پندارد مجبور آفریده شده است. در واقع، او می تواند بگوید: «من فیضی و بخشندگی که بیانگرش هستم، نمی خواهم». اما اگر آفریده چنین گوید، پذیرفته است که مستقل و آزاد آفریده شده است. چرا که آفریده مجبور، از استقلال و آزادی خود نمی پرسد چرا که از وجودش نمی تواند اطلاع بیابد. نمی تواند اطلاع بیابد چون عقل مستقل و آزاد را ندارد.

ب – آفریده مجبور نمی تواند از وجود خداوند آگاه شود. زیرا اطلاع از وجود خالق موکول به ارتباط با او است و وجود ارتباط متعین با نامتعین، نافی جبر است. در نتیجه،

ج – جمله پرسش کننده گرامی، «مگر ممکن است...» صورتی دارد که محتوی آن را نقض می کند: محتوی می گوید و به فریاد، هرگاه او فاقد خودانگیختگی یا استقلال و آزادی ذاتی بود، عقل او نمی توانست این جمله را تعقل کند. رفع این تناقض به اینست که صورت تغییر کند و ترجمان محتوی بگردد: هستی من می گوید که نیاز به پرسش نبود و اگر هم بود، پاسخ آفریده آری می شد. و

د – باوجود این، پرسش گویای اصالت و نقشی است که به قدرت داده شده است: آفریده می پرسد آیا از من پرسیده شد که به دنیا بیایم یا خیر؟ این جمله، بر اصل ثنویت (دو محور، یکی محور آفریده و دیگری محور آفریدگار) می توانست ساخته شود و ساخته شده است: محوری که آفریده است از محوری که آفریدگار است، می پرسد: پیش از آفریدن من از من پرسیدی که می خواهم تو را بیافرینم موافقی یا خیر؟ هم او، درجا می گوید: پیش از آفریده شدن، کجا می توان از نیافریده که نیست، چنین پرسشی را کرد! امیدوارم وقتی پرسش کننده و همه خوانندگان دیگر، به این جا می رسند، درنگ کنند. چرا که این درنگ به آنها می گوید: این پرسش ترجمان رابطه قوائی است که آفریده با آفریدگار برقرار می کند. چون به این امر توجه می کنند، در جا در می یابند چرا تمامی انواع جبرگرائی ها، به قدرت اصالت داده اند. به آن وجودی را داده اند که از آن خود او نیست زیرا حاصل یک رابطه است و چرا جبرگرائی ها، جملگی، بر اصل ثنویت ساخته شده اند. چرا جبرگرائی تنها در اعمال قدرت (= زور) کاربرد دارد و بن مایه مرامهائی شده است که بیان های قدرت هستند و بکار رام و مطیع کردن اکثریت بزرگ از اقلیت صاحب قدرت و امتیاز آمده اند و می آیند. چرا دین ها وقتی در بیان قدرت از خود بیگانه شده اند، میان انسان به زندان جبر برده و نگاه داشته اند. زندان بان کسی است که از سوی خداوند ولایت مطلقه بکار بردن زور را دارد و زندانی می باید مطلقا مطیع او باشد. بدین از خود بیگانگی است که دین ها مانع از آن شده اند که دین باوران دریابند اصل راهنما در آفرینش، موازنه عدمی، توحید، است. بر این اصل، آفریده به عقل آزاد و مستقل خویش، رابطه با هستی مطلق را می اندیشد و به یمن این اندیشه می داند که اگر استقلال و آزادی نبود، نه آفریدگاری بود نه آفریده ای.

 

 

آیا استقلال و آزادی، ذاتی انسان است با واجب بودن یک سری اعمال در دین ما تناقض ندارد ؟

 

 

 

 

پرسش سوم و پاسخ آن:

 

ج - شما دو مطلب را در پاسخ تان آورده اید:

1- خداوند استقلال و آزادی محض است.

2- استقلال و آزادی، ذاتی انسان است.

آیا این 2 مطلب با

1- واجب بودن یک سری اعمال در دین ما تناقض ندارد ؟

2- بامساله مرگ تناقضی ندارد ؟ (مرگ هم اختیاری است ؟)

3-_با مساله بهشت و جهنم تناقضی ندارد ؟ (رفتن به بهشت و جهنم هم اختیاری است ؟)

 

پاسخ پرسش سوم:

 

همچنان پرسش تناقض ها در بردارد:

1. نخست واجب بودن اعمال در دین، کمتر ربطی به استقلال و آزادی انسان ندارد. پرسش متناقض است زیرا وجود اعمال واجب در دین مساوی مجبور بودن انسان گمان رفته است. حل تناقض به اینست که دین به انسان ابلاغ می شود. اگر انسان مستقل و آزاد نبود، دین به او ابلاغ نمی شد. باز، این انسان است که چون مستقل و آزاد است، دین را می پذیرد یا نمی پذیرد. و

1.1- پرسش بر اصل دوگانگی تکلیف و حق ساخته شده است. غافل از اینکه از آشکارترین علامتهای از خود بیگانه شدن بیان استقلال و آزادی در بیان قدرت، همین دوگانگی تکلیف و حق است. حال آنکه در دین بمثابه بیان استقلال و آزادی، تکلیف جز عمل به حق نیست. در حقیقت، پرسش واجد تناقض عمل واجب با حق است. حل تناقض به اینست که عمل واجب باید عمل به حق باشد و هست. عمل واجب (تکلیف) که عمل به حقی نباشد، حکم زور است و نباید به آن تن داد.

 

1/2- پرسش کننده گرامی نماز را مثال آورده است:

 

اما به تجربه دریافتم که انجام نماز و اجباری بودن آن باعث شده فقط در من یک احساس گناه همیشگی بابت به تاخیر افتادن آن یا لذت نبردن از انجام آن و همچنین یک حس بدهکاری و یک نوع حس حقارت دائمی ایجاد بشود و کاملا برعکس آن رسالت اولیه عمل میکنه و یا بقول شما خالی از هدف شده است. این بود که دیگر این عمل را انجام ندادم و عهد کردم حداقل تا وقتی من این جور حس می کنم و این طور به قضیه نگاه می کنم نماز نخوانم.

الف – او می گوید: به تجربه دریافتم که انجام نماز و اجباری بودن آن،... از این رو، آن را ترک کردم. اما عمل او نقض می کند جبرگرائی را. چرا که اگر پرسش کننده، بطور خود انگیخته، خود را مستقل و آزاد، نمی دانست، نماز را بدین خاطر که «اجباری» است، کنار نمی گذاشت. حل این تناقض به اینست که او مستقل و آزاد است و تکلیفی را بر نمی تابد که انجامش جبری است.

ب – و این امر که او بجا آوردن نماز را ترک کرده است زیرا حاضر نبوده است به جبر تن دردهد، باز متناقض است. زیرا نماز را عمل به حقی نمی دانسته است. در حقیقت، زمانی هم که نماز می خوانده، به حکم زور عمل می کرده است. حل تناقض به اینست که او استقلال و آزادی را غافل نشدن از خدا و بازنگاه داشتن مدار مادی معنوی بداند و روشهای غافل نشدن عقل از استقلال و آزادی را تمرین کند تا آن شود که خود نوشته است: خلیفه خدا. نماز همین است.

ج – اعمال واجب، هرگاه عمل به حقوق باشند، می باید هم خالی از زور باشند یعنی بکار بردن زور و ببار آوردن تخریب نباشند و هم خشونت زدائی در خود، از راه تمرین غافل نشدن از حقوق و عمل به حقوق، و در جامعه باشند. خشونت زدائی از راه تن ندادن به قرار گرفتن در روابط قوا با دیگران. اما انسانها چون معتاد به تنظیم رابطه خود با قدرت (= زور) می شوند، عمل واجب که عمل به حق است را نیز به عمل ویرانگر بدل می کنند و انجام می دهند. بگمان این که مقبول تر و ثوابش بیشتر می شود. بدین خاطر است که عبادتها را این سان با زور در آمیخته اند: نماز را باید از ترس خواند. باید هرکس را قبل از تکلیف، به زور نماز خوان کرد و...

بدین قرار، حل تناقض به خالی کردن پندار و گفتار و کردار از زور است. تنها وقتی رابطه، رابطه با استقلال و آزادی مطلق، با خدا، میشود، انسان از هرآنچه غیر خدا است – که به ضرورت زور است – خالی و یکسره با خدا است و رها از زور است: نماز همین است.

2 . پرسش کننده گرامی می پرسد: استقلال و آزادی ذاتی آدمی با مرگ تناقض ندارد؟ در ذهن او، مرگ جبر است و با استقلال و آزادی انسان تناقض دارد. زیرا انسان اختیار نمردن را ندارد. بدیهی است اگر آدمی نمردنی بود، این بار، شکایت می کرد که اختیار مردن را ندارد. باوجود این، پرسش تناقض ها در بردارد:

2.1- فرض اینست که مرگ پایان زندگی انسان است و انسان اختیاری بر مرگ خود ندارد. پس، مرگ جبر است. اما "مرگ نبود زندگی است "و زندگی را محکوم به حکم جبر پنداشتن، تناقض گوئی است. زیرا هرگاه مرگ جبر باشد، زندگی استقلال و آزادی می شود. تا این جا، حل تناقض به استقلال و آزادی را ذاتی زندگی دانستن می شود. غیر از این تناقض، تناقض دیگری نیز وجود دارد: اگر مرگ طبیعی را جبر بخوانیم، خودکشی و قتل را چه بشماریم؟

2.2 – ممکن است پرسش کننده گرامی بگوید: چون زندگی به مرگ می انجامد، خود نیز جبر است. اما

الف – انسان اختیار زندگی و مرگ خود را دارد. به این دلیل ساده که می تواند خودکشی کند. و اگر مرگ طبیعی را چه کار طبیعت و خواه کار خداوند بداند، ربطی به استقلال و آزادی او در دوران حیات پیدا نمی کند. مگر این که بگوید چون زندگی انسان با تخریب او همعنان است، پس مجبور است. اما

ب - مرگ حاصل تخریبهایی است که موجود زنده می کند. به سخن دیگر، هرگاه بتوانیم اندازه ویرانی پذیری تن را به صفر برسانیم، مرگ از میان بر می خیزد. دینی هم که مرگ را حق شناخته است، بنا را بر این گذاشته است که زمانی میزان ویرانی پذیری تن به صفر می رسد. هم اکنون، دانش عمر بشر را دراز تر کرده است و دلیلی ندارد که در آینده نتواند اختیار تغییر ساخت تن و کاستن از ویرانی پذیری آن را بیشتر کند.

هرگاه پرسش کننده و خوانندگان دیگر، در این جا، درنگ کنند، تفاوت بنیادی دو اندیشه راهنما و دو روش را در می یابد:

الف – جبر باور، چون به جبر تن می دهد، به زور در انواع شکلهایش تن می دهد. فعل پذیر می شود. در پی بارور کردن استعدادها و فضل های خویش نمی شود. رشد نمی کند و دانش بر دانش نمی افزاید. سرنوشتی را پیدا می کنند که دین باورانی (مسلمان و مسیحی و یهودی و ...) پیدا کرده اند که چون از خدا خالی شده اند، از زور پر گشته اند. هستی خویش را به داس تقدیر قدرت (= زور) سپرده اند.

ب- آگاه از استقلال و آزادی ذاتی خویش و برخوردار از اندیشه راهنمای استقلال و آزادی، فعال و خلاق می شود و استعدادها و فضلهای خود را بکار می اندازد و رشد می کند و دانش بر دانش می افزاید و، زندگی، این داشتهِ ی همه ارزش خویش را جاویدان می گرداند.

2/3 – اما مرگ را دلیل نبود استقلال و آزادی انسان انگاشتن، این تناقض مهم را نیز در بردارد: فرض جبری بودن مرگ، نیاز به «وجود نیستی» دارد. اما نیستی وجود ندارد. پس، حل تناقض به اینست که مرگ در بطن هستی روی می دهد. و هستی هست. زندگی ادامه دارد. این سان نگرش به مرگ هم خالی از تناقض است و هم به آدمی می آموزد ویرانگری را به حد اقل و سازندگی و رشد را به حداکثر برساند. به آدمی می آموزد زندگی را عمل به حقوق، خصوص حقوق معنوی (شادی، امید، دوستی و...) بگرداند. یعنی از استقلال و آزادی خویش، هیچگاه غفلت نکند. آویزه گوش کند که غفلت از خدا، خالی شدن از هستی و پر شدن از زور ویران گر است چرا که خلاء را همواره قدرت (= زور) پر می کند.

3 . پرسش کننده می پرسد: رفتن به بهشت و جهنم اختیاری است؟ تناقضهای این پرسش پرشمارتر و آشکارتر هستند:

3/1- رفتن به بهشت و جهنم، بخشی از یک دین است. ربطی به مستقل و آزاد بودن انسان ندارد. آن را دلیل نداشتن استقلال و آزادی دانستن، تناقض بس آشکاری است. رفع این تناقض به اینست که چون انسان است که آن را می پذیرد و یا نمی پذیرد، پس انسان مستقل و آزاد است. چرا که اگر بنای بر جبر بود، دین و پیشنهاد آن به انسان و پذیرفتن و نپذیرفتنش توسط انسان، بی وجود و محل می شدند.

3/2- اما رفتن به بهشت و جهنم را جبری دانستن، نیز، تناقض گوئی نمایانی است. چرا که وجود دو سرانجام، یکی بهشت و دیگری جهنم، بنفسه، گویای استقلال و آزادی انسان است. زیرا اگر یک سرنوشت بیشتر وجود نداشت، جبر محل پیدا می کرد. تازه، این دو فرجام، دو انتها هستند که میان آنها را فراوان فرجامها پر می کنند. به سخن دیگر، استقلال و آزادی انسان میل بی حدی دارند.

3.3 - و باز، جبری انگاشتن رفتن به بهشت و جهنم، تناقضی آشکارتر از دو تناقض پیشین در بردارد. این تناقض حاصل غفلت از این امر است که هر فرجامی حاصل پندار و گفتار و کردار انسان است:

الف – هرگاه آدمی از استقلال و آزادی خود غافل شود و ویرانی بر ویرانی بیافزاید، عمل او، -بنا بر این که بر خود افزا است – وقتی ویران گری است، ویرانی ببار می آورد و ویرانی ها تا بی نهایت بر هم افزوده می شوند و جهنمی را پدید می آورند که آدمی در آن قرار می گیرد. برای اطمینان یافتن از خاصیت برخود افزائی عمل، پرسش کننده و خوانندگان دیگر می توانند، در آلودگی محیط زیست تأمل کنند و از خود بپرسند، وضعیت امروز، حاصل چگونه انباشتی از ویرانگریها از گذشته های دور تا امروز است. و اگر همین تأمل را در استبدادی بکنند که در آن می زیند، نه تنها در می یابند که هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی زندگی آنها، از گذشته های دور تا امروز، از زور انباشته شده است، بلکه در می یابند که تأخیر در خالی کردن پندار و گفتار و کردار خود از زور، سبب می شود هستی ملی ما، در جهنمی بسوزد که از وطن خویش ساخته ایم.

ب- هرگاه آدمی از استقلال و آزادی خویش غافل نشود و ساختن بر ساختن بیافزاید، رشد کند و رشد دهد، باز، بنا بر این که عمل برخود افزا است، ساخته ها برهم انباشته می شوند و فرجام آن، بهشت است، همان بهشت آرمانی که نوروز ایرانی یادآور آنست.

تکرار می کنم که وارد شدن در این راست راه، نیاز به غافل نشدن از استقلال و آزادی و رشد کردن در استقلال و آزادی دارد.

 

 

 

پرسش چهارم و پاسخ آن

 

 

درباره توضیح شما در بند 2.1 شما گفته اید که "فرهنگ حاصل کار خود انگیخته انسان است." این گفته را هم می توان با فرض جدا بودن آن 2 مسئله که در ابتدا ذکر شد اثبات کرد و نمی تواند لزوما به معنی ذاتی بودن استقلال و آزادی انسان دانسته شود. البته به نظر می رسد با پاسخ به سوال اول این سوال هم پاسخ خود را پیدا کند.

 

 

پاسخ به پرسش چهارم

 

 

پرسش کننده گرامی می دانسته است که پرسش او، در پاسخ ها به پرسشهای پیشینش، پاسخ می یابد. با این وجود، خاطر نشان می کنم که «فرهنگهای» جامعه ها، مجموعه هائی هستند شامل فرهنگ که فرآورده رشد انسان در استقلال و آزادی است و نیز «ضد فرهنگ» که فرآورده تنظیم رابطه با قدرت است. بدین قرار، هر اندازه بر رشد در استقلال و آزادی بیفزائیم، بر فرهنگ استقلال و آزادی افزوده و از ضد فرهنگ قدرت کاسته ایم و هر اندازه از رشد در استقلال و آزادی بکاهیم، بر ضد فرهنگ قدرت افزوده ایم و، در وطن خویش، زندگی را زندگی در جهنم گردانده ایم.

 

پرسش پنجم و پاسخ آن:

 

درباره توضیح شما در بند 3.1، در اواسط این بند ذکر کردید "قدرت خود فرآورده رابطه قوا در میان پدیده هااست."
اما در جمله بعد آورده اید که "خود (قدرت) فرآورده ویرانگری و مرگ است." متوجه نشدم که بالاخره قدرت فرآورده چیست؟

با توجه به طولانی شدن پرسش هایم میخواهم بگویم که در صورت تصمیم گیری برای چاپ در نشریه می توانید به صلاحدید خود آن قسمت هایی را که توضیحات اضافی دارد حذف نمائید.

 

پاسخ به پرسش پنجم:

 

هرگاه پرسش کننده گرامی توجه کنند که رابطه قوا، همان رابطه ویران شدن و ویران کردن است، قدرت را فرآورده روابط قوا و در همان حال، فرآورده ویرانگری و میراندن می یابد. و همواره در یاد نگاه می دارد این واقعیت را که نظریه جبر هیچگاه برای توجیه دوستی در رشد و رشد در استقلال و آزادی، بر میزان عدالت اجتماعی، بکار نرفته است.


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter