به یاد مهندس بازرگان - پایان عصر روشنفکری دینی؟

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۷۷۶

پاسخ به پرسشهای ایرانیان 

از ابوالحسن بنی صدر .

 

 

 

     چند سال پیش، از من خواسته شد به این پرسش پاسخ دهم: آیا عصر روشنفکری دینی پایان یافته است؟ به تازگی باز از من خواسته شد نظر خود را در باره روشنفکری دینی و روشنفکر دینی بنویسم. ادگار مورن، فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی، در مقاله (لوموند 25 آوریل 2011 ) خود، این واقعیت را باز می گوید:

     «اما نیرومندی خودجوشی، ضعف آن نیز می شود. از زمانی ضعف می شودکه کار دیگر نه ویران کردن یک دیکتاتوری که بنای یک دموکراسی است. البته، در نسل جوان در جنبش، یک غلیان خلاق وجود دارد. اما این غلیان از بی نظمی جدائی ناپذیراست. مساعد انشعابها و سرگشتگی ها است. کار را یا سر به اطاعت فرود آوردن زودرس و یا اظهار توقعاتی می کشاند که، بلافاصله، برآوردنی نیستند. هم اکنون، در فرانسه، در اروپا، فقدان اندیشه ای در باره بغرنجی انسان، در باره جامعه، در باره فراگرد تاریخی جهانی شدن وجود ندارد. وجود نداشتن این اندیشه مانع از آنست که در برابر شتابان رفتن جهان به لجه نیستی، واکنشی ابراز و جهت حرکت به زندگی تغییر داده شود

     او نخستین کس نیست که از نبود اندیشه راهنمای درخور زمان سخن می گوید. پیش از او، اندیشمندان دیگر غرب، این واقعیت را بر زبان و قلم آورده بودند. فولر این پیش بینی را کرده بود که این اندیشه در ایران و یا چین و یا مصر یا هند جسته آید. اما، در ایران، اندیشه راهنمائی راهنمای انقلاب شد و پیروزی گل بر گلوله را پیروز کرد. این اندیشه، به یمن درس تجربه، کاملتر گشته و به مثابه بیان آزادی در اختیار جامعه امروز ایران است. هرگاه ایرانیان به دوستی ها و دشمنی های تعصب آمیز با اندیشه های راهنما پایان دهند و بپذیرند که اقوی دلیل رشد بیرون آمدن از موافقت و مخالفت های ویرانگر است و برآن شوند که زحمت آزمودن و برگزیدن بهترین سخن را به خود بدهند، با کاربرد موفقیت آمیز بیان آزادی، جهانیان را فراخوانده اند به پایان دادن به جنگهای ویران گر و ورود به عصر صلح و استقلال و رشد و آزادی.

  امااین پرسش که ﺁیا  عصر روشنفکری دینی به پایان رسیده است ؟ می تواند براین مبنی بعمل ﺁمده باشد که  عصری بوده است که، در ﺁن، « روشنفکران دینی » وجود داشته اند و موضوع کارشان دین بوده است. پرسش، گویای برداشت  پرسش کننده از روشنفکری دینی نیز هست. اما از چه رو می پرسد ﺁیا پایان عصر روشنفکری دینی فرا رسیده است ؟  ﺁیا با توجه به کار کسانی که به « روشنفکران دینی » معروف بوده اند، می پرسد ﺁیا عصر این کار به پایان نرسیده است؟ اگر تاریخ و کار « روشنفکران دینی » را  نیز نمی شناختیم، بنا بر پرسش،  مقصود پایان یافتن و یا نیافتن زمان دو کار می تواند باشد:

 

1 – انطباق دادن دین با نظرهای فلسفی و علمی 

2 – به ﺁخر رسیدن قابلیت انطباق دین با دست ﺁوردهای علمی و یا به پایان رسیدن این انطباق و حل شدن مشکل

     اما کار سوم، بازگرداندن دین به فطرت خویش که بیان ﺁزادی است و شفاف و خالی از اعوجاج نگاه داشتن و جلوگیری از مبهم گردانیها به قصد از خود بیگانه کردن دین در « بیان قدرت » است، که در پرسش نیامده است. چرا که پرسشگر می داند:

 الفبازگرداندن دین از خود بیگانه به دین فطری و یا از بیان قدرت به بیان ﺁزادی و

 بشفاف نگاه داشتن بیان ﺁزادی، ﺁغاز شده است و پایان نیز ندارد. و هرگاه کسی بپرسد: « چرا ﺁغاز شده است و پایان ندارد »، پاسخ او می تواند چنین باشد

 

پایان عصر روشنفکری بمثابه انطباق دین با نظرهای فلسفی و علمی:

     عصر این روشنفکری از زمانی که بنا بر انطباق دین با توقعات قدرت شد، ﺁغاز می گیرد. فلسفه و منطق و فقه حوزه های دینی، نزد سنی ها و شیعه ها، تردیدی باقی نمی گذارند که انطباق دین با فلسفه و منطق  ارسطوئی و فقه یهودی، از دیرگاه ﺁغاز شده است. هرگاه بخواهیم صفت غرب زده را بکاربریم، حوزه های دینی قدیمی ترین غرب زده ها هستند

     تا زمانی که غرب از قلمرو اسلامی، فلسفه و منطق و کرامت و حقوق انسان را اخذ می کرد، حوزه فکری اسلامی مرکزیت می داشت. متفکران مسلمان بر عقول اهل علم در شرق و غرب حاکم بودند. چنانکه قرن یازدهم اروپا را قرن بوعلی سینا گویند و... می گویند و اندیشه اصالت و کرامت انسان را، در قرن پانزدهم میلادی، جیوانی پیکو دلا میراندولا Pico della Mirandola Giovanni  از « بیان یک عرب » ( علی (ع) ) اخذ کرد و انگلس گفته است: عربها نخستین مردمی هستند که توحید را کشف کرده اند. اما غرب به پیش افتاد و کار دیگر شد. یکی از دلایل پیشی گرفتن غرب، تحول اندیشه راهنما در غرب و تحول نپذیرفتنش در شرق است: شرق کشف خود، توحید را از یاد برد. استحاله اصل راهنمای دین از توحید به ضد ﺁن، ثنویت تک محوری  و جانشین توحید شدنش در « معقول و منقول » و روش شدن منطق صوری در فقه، دین ﺁزادی را در بیان قدرت از خود بیگانه کرد. بدان اصل و این منطق، به تدریج، در تفقه،  از انسان و حقوق ﺁن و سرانجام از قرﺁن، غفلت شد. به قول میرزا محمود شهابی، «در فقه، مراجعه به قرﺁن شاذ است (بسیار نادر است)». چنین شد که، به تدریج، انسان صاحب کرامت و ذی حقوق از فقه بیرون رفت و انسان تکلیف مند و مطیع مقامی که برجان و مال و ناموس او بسط ید دارد، وارد ﺁن شد. رابطه تکلیف با حق قطع و تکلیف، تکلیفی که اطاعت از اوامر و نواهی قدرت است و نه عمل به حقی از حقوق، بر حق مقدم و بر ﺁن حاکم شد. تا ﺁنجا که مسلمانان از تکالیف خود ﺁگاه اما از حقوق ذاتی خویش بی اطلاع هستند. و هرگاه به ﺁنها بگوئی، تکلیف عمل به حق است و تکلیفی که عمل به حقی نباشد، حکم زور است، در شگفت می شوند چنانکه پنداری به دین جدیدی فراخوانده می شوند و یا با بدعتی در دین روبرویند

      نتیجه این شد که، از دوران رنسانس بدین سو، نوبت به انطباق اسلام با ایدئولوژیها و نظریه های جدید علمی غرب رسید. با وجود این، لازم دیده نمی شود که اصل راهنما و منطق صوری نیز با تحول اصل راهنما و روش شناسی در غرب،  انطباق جوید. از این رو، « روشنفکران دینی »، بر اصل ثنویت تک محوری و با بکار بردن منطق صوری، نتوانسته اند  از « انطباق صوری » قدم فراتر گذارند

     در حقیقت، سیر اندیشه فلسفی، در غرب، ثنویت دو محوری را جانشین ثنویت تک محوری کرد. تجربه را نیز روش گرداند و این روش منطق صوری را نیز گرفتار نقدی جدی کرد. ﺁن شعبه فلسفی که ثنویت تک محوری را اصل راهنما نگاه داشت، در روش، دست به انقلاب زد. علم از بند دین و فلسفه بیرون شد و قلمرو خاص بجست. دو گرایش عمده فلسفی پدید ﺁمدند و دو رشته بیان قدرت پدید ﺁوردند:

نظریه افلاطونی که به بیان های قدرت یا ایدئولوژیهائی سرباز کرد که در قرن بیستم میلادی بر اروپای مرکزی و شرقی حاکم شدند و حیاتشان در شکست پایان یافت.

نظریه ارسطوئی که نخست در کلیسا بر نظریه افلاطونی غالب شد و ولایت مطلقه پاپ را پدید ﺁورد. اما تحول اصل راهنما از ثنویت تک محوری به ثنویت دو محوری، قلمروئی در بیرون کلیسا برای لیبرالیسم و سرمایه داری لیبرال پدید ﺁورد. این اصل راهنما، دموکراسی بر اصل انتخاب را ممکن ساخت. بدین سان، نخبه گرائی افلاطونی و ارسطوئی، برجا ماند. الا اینکه نخبه ها به رأی مردم (نزدیک تر به نظر ارسطو )مأمور دولت حقوق مدار می شدند و می شوند.

     بدین قرار، بر دو اصل راهنما، یکی ثنویت تک محوری و دیگری ثنویت دو محوری، انواع بیانهای قدرت ساخته شدند و جنگهای بس مرگبار و ویرانگر ببار ﺁوردند که تاریخ چون ﺁنها را به خود ندیده بود. مسلم شد که از خود بیگانه شدن دین توسط فلسفه قدرت آن انجام گرفته است و دین از خود بیگانه رابطه جباران و مردم را رابطه اطاعت دومی ها از اولی ها گردانده است. در طول زمان، بیانهای قدرت، همه نوع آن، ساخته و آزموده شدند و حاصل وضعیت کنونی غرب، غرب محروم از اندیشه راهنما، اندیشه ای است که انسان را از مسئله سازی برهد و به او توانائی حل انبوه مسئله ها را بدهد.  اینست که کار « روشنفکران دینی » قدیم و جدید، که  انطباق دادن دین به ایدئولوژیهای روز بود، بی محل شده و پایان یافته است.

     همزمان، در قلمرو دین، در غرب، دو جریان تا به امروز، ادامه یافته اند:

1 -  انطباق دین با تحول نظام اجتماعی از نسبتا˝ بسته به نسبتا˝ باز، بنا بر این، انطباق جوئیش با تحول در هر چهار بعد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه ها. چنانکه، کلیسای کاتولیک که دیروز ضد کرامت و حقوق انسان بود، امروز مدافع کرامت و حقوق انسان و نیز عدالت اجتماعی گشته و با سرمایه داری عنان گسیخته، مبارزه می کند

     تجربه سخت درخور توجه نسل امروز و نسلهای فردا ها این است که در رژیمهای « سوسیالیستی »، دین زدائی

 الف - ایدئولوژی حاکم را  نه تنها پیروز نگرداند  که کارش را به شکست کشاند  و

 بسانسور شدید مانع از ﺁن شد که دین بتواند پا به پای تحول جامعه ها تحت سلطه امپراطوری تحول کند.  

ج - نتیجه اینست که هنوز باور دینی مردم این بخش از جهان با حقوق انسان و مردم سالاری سازگاری نجسته است

2 -  پیدایش نظریه ای که معرفت دینی را تابع معرفت علمی می شمرد. بنا بر این نظر، در این تابعیت، بتدریج احکام علمی احکام دینی را نسخ و سر انجام، علم جانشین دین می شودژول فری، وزیر فرهنگ فرانسه که قانون لائیسته را در 1905، به تصویب مجلس ملی فرانسه رساند، خطاب به کلیسا گفت: تکلیف ما و شما را مدرسه معین می کند. ﺁن روز او هرگز تصور نمی کرد 100 سال بعد، در مدرسه، دین مدعیان را به مبارزه می طلبد و « لائیک »ها از یاد می برند که معنای لائیسیته بی طرفی دولت و مدرسه بود و نه دانش ﺁموز و برای دفاع از « مدرسه در برابر دین »، قانون وضع می کنند!

     ﺁنها غافل بودند که علم هرگز نمی تواند کار دین  را بکند. زیرا هر زمان علم بخواهد کار دین را بکند دیگر علم نیست و هیچ نه معلوم که بتواند دین بشود. شکست دردناک ایدئولوژیهای مدعی داشتن صفت « علمی » که خواستند جانشین دین شوند و نیز سرنوشت « علم باوری » و وضعیتی که ببار ﺁورده است، شکست نظریه ای را مسلم گردانده است که گمان می برد علم دین را نسخ می کند با توجه به این واقعیت، انطباق دین با علم که از ﺁغاز، در مقایسه ای صوری خلاصه می شد  - و بطریق اولی تبعیت معرفت دینی از معرفت علمی، به محک تجربه، بی اعتبار شد. در این قلمرو نیز، کار « روشنفکر دینی »  قدیم و جدید نیز پایان یافت

     جریان اندیشه در غرب، از سوئی، و حاصل تجربه ها از سوی دیگر، کسی چون فوکویاما را به این فکر انداخت که گویا پایان تاریخ فرا رسیده است. زیرا سرمایه داری لیبرال پیروز گشته است. در این قلمرو نیز، با انطباق دادن دین با سرمایه داری لیبرال، کار روشنفکر دینی، به پایان می رسد.

     اما تاریخ پایان نیافته است. بسا ﺁبستن انقلابی در اندیشه راهنمای انسان گشته است: تجربه شدن اندیشه و نیز تجربه تجدد، عقل مداری را از اعتبار انداختند. کسی چون نیچه پرسید: محور تعقل این عقل که خدا شده است، چیست ؟ پرسش او، پاسخی جز این نمی یافت که محور قدرت است. فلسفه عقل زیر سئوال رفت و دوران « پست مدرنیته » شروع شد و روشنفکران و فیلسوفان غرب را برﺁن داشت که بگویند، و به صراحت، که از لحاظ اندیشه راهنما، غرب به بن بست رسیده است: هنگامی که گرباچف به پاریس ﺁمد، روشنفکران فرانسوی به او گفتند که غرب نازا شده است مگر در شرق، اندیشه راهنمای جدیدی، جسته ﺁید. و گراهام فولر بر این نظر شده است که اندیشه راهنمای عصر جدید می تواند در یکی از کشورهای ایران و مصر و هند و چین خلق شود. او شرائطی را بر می شمرد که بیشتر از دیگر کشورها، در ایران، جمع هستند. امروز، ادگار مورن می گوید غرب اندیشه راهنمای درخور را ندارد. پس، از این دید، از دید تطبیق دین با عقل مداری و تجدد هم که نظر کنیم، کار « روشنفکر دینی » را پایان یافته می یابیم

 در جریان این تحول طولانی غرب، انسان، بمثابه موجود صاحب کرامت و خردمند و حقوق مند مسئول سرنوشت خویش و سازنده نظام اجتماعی، در هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، وارد  صحنه  شد. اما، ﺁن انسان کریم 

( کرامت با این تعریف که او نه ﺁلتی برای رسیدن به هدفی، بلکه موجود رشد یابی است که خود هدف رشدی می باشد  که می کند )، اینک، در نظام سرمایه داری، از صحنه تاریخ بیرون می رود تا بعنوان ﺁلت وکمتر از ﺁن، شئی، وارد ﺁن شود. هانا آرنت نیک هشدار داد: اگر نمی خواهیم نسل آینده، جامعه جهانی تشکیل  باشد از یک اقلیت نخبه و چند میلیارد گوسفند، دست بکار شویم که فردا دیر است. هشدار شنیده نشد و اینک انسان، در خدمت سرمایه داری لیبرال است و بدست خویش، محیط زیست را می آلاید و ریشه حیات خود را می سوزاند. کار وارونه گشته است و کلیسائی که، در قرن پانزدهم، به کسی اجازه نمی داد برای انسان کرامت و حقوق قائل شود، امروز، جانبدار کرامت و حقوق انسان و عدالت اجتماعی است. با وجود این، همچنان در بند تثلیث است و در انطباق طلبی تا ﺁنجا  رفته  است که دیگر نمی تواند  به نیاز انسان امروز و فردا، به معنویت، به استقلال و به ﺁزادی، به خشونت زدائی و بیرون رفتن از مداربسته ای پاسخ گوید که، در ﺁن، شِئ شدن انسان مضاعف است: هم یکی از ابزار تولید و هم محکوم به جبر مصرف انبوه است. چرا که بدون این مصرف، کار و بدان حتی منزلت شئ و بسا زندگی را از دست می دهد. از این دید که بنگری، می بینی هرگاه « روشنفکر دینی » بخواهد  بکار انطباق دین با اندیشه و رفتار غربیان ادامه دهد، حکم تاریک فکری خویش را امضاء کرده است. 

      و اما بازگشت به دین، جریانی که در غرب و در شرق  مشاهده می شود:

 

بازگشت به دین: باز یافت دین بمثابه بیان زادی و یا بازیافت ن، بمثابه بیان قدرت ؟:

      « روشنفکر » ترجمه intelectuel و تعریفهای ﺁن مأخوذ از غرب هستند. در غرب، از جمله، این تعریفها را پیدا کرده است: کسی که کار دماغی می کند، کسی که نظرساز قدرتمداری و سگ پاسبان قدرت و... است، و کسی که نظام (systeme) می سازد. تعریف ﺁخری به تعریف فیلسوف می ماند پیش از ﺁنکه علم و هنر و فن از قلمرو فلسفه بیرون روند. اما ﺁیا روشنفکر کسی هست که بیان ﺁزادی را خلق و پیشنهاد کند؟ هرگاه به قول فیلسوف فرانسوی، فوکو، اعتماد کنیم و بیان هایی که ساخته شده اند، همه را، بیان قدرت بدانیم، در غرب چنین کسی یافت نشده است. کسانی بوده اند و هستند که « بیان قدرت دموکراتیک » را  ابداع و یا نقد و کاملتر کرده اند. اما، در قلمرو اسلامی، که روشنفکران یا مترجمان ﺁرای متفکران غرب بوده اند و یا تطبیق دهندگان دین با یافته های غرب و یا بر ﺁن بوده اند که شرقیان می باید از دین و فرهنگ خود خالی و از فرهنگ  و این و آن ایدوئولژی غرب پر شوند، اینک که غرب  دیگر فرهنگ خویش را جهان شمول نمی خواند و بر ﺁن نیست که جهانیان را « تا مغز استخوان » غربی کند، چه کاری برای دستجات مختلف روشنفکری باقی می ماند ؟  در امریکا، دو پاسخ برای این پرسش یافته شده اند:

توفلر بر اینست که مسئله هایی که در موج دوم ایجاد شده اند، در موج سوم حل خواهند شد. بنابراین، مسائلی که باید حل شوند، موضوعهایی کار ﺁنهائی هستند و خواهند بود که کار دماغی می کنند. قول او به « مهندسی اجتماعی » پوپر می ماند. اما وعده توفلر، وعده سرخرمن است. چرا که مسئله ساز، مسئله حل کن نمی شود. توضیح این که تا نظام سرمایه داری لیبرال برجاست و مسئله می سازد، در موج سوم، مسئله ها بر مسئله های موجود می افزایند و هیچیک از مسائلی را هم که ایجاد کرده است، نمی تواند حل کند. به این دلیل که قدرت فرﺁورده تخریب است و ادامه حیات قدرت و متمرکز و بزرگ شدنش ابعاد تخریب را بزرگ تر می کنند. در حقیقت، تنها برای روشنفکرانی کار می ماند که نقش سگ پاسبان سرمایه داری سلطه جو را بازی می کنند. با توجه به این امر که این قدرت جهان را فراگرفته و اینک در کار تصرف  فضا و زمانهای دور است، کار برای این دسته از روشنفکران بسیار زیاد است و بیشتر و بیشتر نیز خواهد شد.  

هانتینگتن پاسخی دیگر داده است که، بلحاظ صوری، بازتاب واقعیت است: بازگشت به هویتهای دینیتمدنی و تدارک برخورد. برخورد تمدنها ترجمان نیاز قدرت به ضد و دشمن است. زیرا بدون تضاد، قدرت پدید نمی ﺁید و بر جا نیز نمی ماند. نظام جهانی پیشین با دو ابر قدرت، فرو ریخت. در « پایان عصر ایدئولوژیها »، بنا کردن نظامی جهانی بر پایه  ایدئولوژیهای در ستیز، دیگر ممکن نیست. غرب نیز، بر ثنویت تک محوری و نیز بر ثنویت دو محوری، تمامی انواع ایدئولوژیهای متصور را ساخته است. از سوئی، ایدئولوژی جدیدی که بتوان در ساختن قدرت رقیبی بکار برد، هرگاه ساختنی بود، با وجود نیاز شدید به ﺁن، ساخته شده بود و از سوی دیگر، ناتوانی از تولید اندیشه که مقارن شده است با کاهش سطح وجدان علمی و معرفت سیاسی جامعه ها، بازگشت به رویاروئیهای دینی و بسا زمینه  تجدید جنگهای صلیبی را ﺁماده کرده است. وقتی در فرانسه (که پمپیدو، رئیس جمهوری اسبق فرانسه فرانسویها را« متمدن ترین ملت روی زمین » می خواند)، روزنامه های لوموند و لیبراسیون، عمده بخاطر پائین ﺁمدن سطح دانش سیاسی مردم فرانسه، با وجود روش کردن ساده تر نویسی، گرفتار کاهش تیراژ هستند، می توان فهمید چه عرصه وسیعی برای نوعی از «روشنفکران» بوجود ﺁمده است و چرا. از راه اتفاق نیست که در حوزه های تمدنی، با یک پدیده رویاروئیم: همانندهای دکتر ظواهری و مصباح یزدی و ... در قلمرو اسلامی  و انتگریستها در میان کاتولیکها، (همزمان با پیدایش خمینیسم، لوفوریسم در اروپا پیدا شد اما جنبش وسیعی نگشت) و بنیادگراها که جنگ را شرط رجعت مسیح می انگارند در میان پروتستانها ( همانندهاشان، که  فرقه مصباحیه را بوجود ﺁورده اند، مبادرت به جنگ و انواع خشونتها را سبب تعجیل ظهور مهدی موعود می باورانند. با توجه به تقدم هم مسلکهای امریکائی امثال مصباح یزدی در ساختن ﺁئین خشونت و توجیه جنگ، ﺁئین خشونت زورپرستان ایرانی مأخوذ از بنیادگراهای امریکائی است و دم زدن از «هجمه فرهنگی» پوشاندن این تقلید میمون وار است) فراوان شده اند. بنیادگراهائی چون ﺁبراهان. ه . فوکس من Foxman که می خواهند پندار و گفتار و کردار امریکائیان را از فرد امریکائی تا دولت امریکا، مسیحی کنند و یا لامار مونی هام ستاینده یهودی بمثابه قوم برگزیده هستند و یا جانبار فیلو سمیتیسم philo - semitisme هستند  و ضد اسلامهائی چون میشل اولیک و  نی پل، برنده جایزه ادبی سال 2001 ، و... ، از دو سو، ﺁتش کینه و خشونت را هرچه شعله ور تر می سازند

      در امریکا، بنیادگراهای دینی و محافظه کاران جدید دولت را قبضه کرده اند. و فرﺁورده های « فکری » بر ضد اسلام و، در قلمرو اسلامی بر ضد غرب، به حد تولید و مصرف انبوه رسیده اند. مرزهائی که تصور می شد محو شده اند، از نو، در شکل « دیوار شرم » دشمن ها را از یکدیگر جدا و در برابر یکدیگر قرار می دهند. در این جو دشمنی و در قید « دیوار شرم»، دو  جریان، دو « بازگشت به  دین » مشاهده می شود که هر دو بازگشت صوری هستند:

بازگشت به دین، دین بمثابه وسیله توجیه خشونت به قصد تجدید « دوران عظمت  اسلام » ( متداول در کشورهای عرب خاورمیانه و مصر )، یا به قصد پاک کردن اسلام و مسلمانان راستین از وجود ناپاکها ( ﺁئین خشونتی که در افریقای شمالی  بکار می رود) و یا به قصد رفع فتنه از جهان ( ﺁئین خشونتی که مصباح یزدی ساخته است ). این بازگشت، بهیچرو بازگشت به دین نیست. بازگشت به فلسفه ارسطوئی و ﺁمیختن ﺁن با نظریه ای است که شرارت و خشونت را ذاتی طبیعت انسان می شناسد.  

    شگفتا! اسلام بیان ﺁزادی است، از جمله، به این دلیل که باوری را از اعتبار انداخت که خمیرمایه سرشت انسان را خشونت گمان می برد. انسان را موجودی با فطرت خدائی خواند و سلم جستن  ( اسلام ) را روش و حق بر صلح را از حقوق او گرداند، تا مگر از قدرت ( = زور ) باوری، ﺁزاد شود. و رهنمود قرﺁن حق است. چرا که اقدام به خشونت، بطور خود جوش، ممکن نیست. زیرا خشونت کنش نیست، واکنش است. هیچ موجودی را نمی توان یافت که بتواند بدون محرک، بطور خود جوش و ابتدا به ساکن، خشونت بکار برد. صد افسوس که، منطق صوری و محور عقل شدن قدرت،  دیده عقل سازندگان ﺁئین های خشونت را کور کرده است و دیگر فطرت و ﺁزادی ذاتی خویش را نیز نمی بینند. وگر نه، نخست، در خود، می ﺁزمودند تا مطمئن شوند  ﺁیا خشونت خودجوش ممکن هست یا نیست ؟ 

       بهر رو، این تمایل مطلوب غرب است چرا که « جنگ صلیبی » را قابل توجیه می کند. بیهوده نیست که رسانه های گروهی جهان فرﺁورده های خشونتهای این تمایل و تراوشهای مغزی سازندگان ﺁئین های خشونت را خوراک همه روز خود کرده اند

      خالی بودن این تمایل از اندیشه و پر بودنش از زور و خشونت، مسئولیت و کار بسیار سنگینی را بر دوش عقلهای ﺁزاد می نهد: ارتقای سطح وجدان دینی و نیز سیاسی جامعه ها، جدا کردن فرهنک از ضد فرهنگ ( = فرﺁورده های زور ) و ﺁزاد کردن جامعه ها از اعتیاد به خشونت و رها کردن دین از دست « سگهای پاسبان قدرت » که دین را در ﺁئین خشونت ناچیز می کنند و جلوگیری از سقوط سطح معرفت جامعه ها، از راه برقرار کردن جریانهای ﺁزاد اندیشه ها و اطلاع ها و تذکار مداوم حقوق انسان به او و حقوق ملی به هر جامعه و حقوق جامعه انسانی به جهانیان، کار روشنفکر، خواه « دینی » و چه « غیر دینی » است. اما این کار تنها کار او نیست.

      سلطه گری که، پیش از این، صفت استعمارگر داشت و در جامعه های زیر سلطه، در پی حذف دین و عقیم کردن فرهنگها شد تا که استقرار سلطه خویش را همیشگی گرداند، ستون پنجمی نیز بساخت که کارش دین  و فرهنگ « بومی » ستیزی بود. این ستون پنجم هم اکنون نیز وجود دارد و فعال است. عناصر متعلق به این ستون و نیز ﺁنها که این یا ﺁن ایدئولوژی را از غرب اخذ و کوشیدند جانشین دین و هرﺁن چیز کنند که « روبنا » می خواندند، از موانعی که گمان می بردند باید از سر راه بردارند، « روشنفکر دینی » بود. توجیهی که یافته بودند این بود که روشنفکر، صفت روشنفکری را از دست می دهد هرگاه به قید دین مقید باشد. اما غافل بودند که عقل قدرتمدار با تخریب خود ﺁغاز می کند. توضیح این که این « استدلال »، اقراری صریح بود بر روشنفکر نبودن خویش. چرا که کاری جز اخذ « ایده » نمی کردند. این یا ﺁن ایدئولوژی را  اخذ می کردند که مرام قدرت بیش نبودند و قلمروئی بسیار محدود تر از قلمرو دین می داشتند. تفاوت بسیار مهم دومی نیز میان ﺁنها که خود را « روشنفکر دینی » می خواندند و کسانی که کار خویش را اخذ ایدئولوژی و تبلیغ ﺁن کرده بودند، وجود داشت و ﺁن این که روشنفکر بمعنای کسی که کارش روشن و شفاف کردن است (هرگاه روشنفکران جامعه های ما در حد این تعریف روشنفکر بگردند، توانائی فوق تصوری می یابند و نقش تعیین کننده ای در ارتقای سطح وجدان همگانی می جویند و تحول نظام جامعه ما را، از نظامی اجتماعی نیمه باز به باز و تحول پذیر، ممکن می کنند ) این جرأت را به خود می دهد که برداشتها از اصول و فروع دین را زیر سئوال ببرد و نظرهای جدید پیشنهاد کند. و چون، چنین روشنفکری دو جریان اندیشه و اطلاع را برای شفاف گردن بیان دین ضرور می داند، نه تنها سانسور نمی کند که با سانسورها مبارزه می کند. پس از راه اتفاق نیست که در تاریخ معاصر ایران، « روشنفکران » مبلغ این یا ﺁن ایئولوژی، نه تنها دین که ایدئولوژیهای رقیب و حتی برداشتهای گروههای رقیب از همان ایدئولوژی را سانسور می کرده اند و هنوز نیز می کنند و  « روشنفکران دینی » با سانسورها مبارزه کرده اند

یک دلیل عمده سانسورچی شدن مبلغان این یا ﺁن ایدئولوژی اینست که دین ستیزی نیاز دارد به «همه را به یک چوب راندن». با وجود این که می گویند، قرائتهای مختلف از دین وجود دارند، اما کارشان استفاده از منطق صوری و صغری و کبری ساختن، به قصد بی اعتبار کردن کار « روشنفکران دینی » و اعتبار بخشیدن به ادعای خود  است: «بن و اساس همه برداشتها یکی است: دین نمی تواند صفت « ارتجاعی » را از دست بدهد». در حال حاضر، « اسلام همان است که خمینی گفت و کرد » و « اسلام همان است که مصباح یزدی ها می گویند و می کنند » از زبان و قلم ﺁنها نمی افتد. از این رو، سانسور « روشنفکران دینی »، شرط مؤثر شدن  تبلیغ  تیره های گوناگون دین ستیز است.

      در برابر، بازگشت به اسلام بمثابه دین وسط (با دادن معنی میانه رو به وسط ) روش دومی است که اتخاذ شده است. این بازگشت نیز بازگشت به اسلام نیست، دو نوع انطباق طلبی است:

1 – روی گردانی از « اسلام سیاسی » و بازگشت به « اسلام سنتی ». این بازگشت، هم در حوزه های دینی شیعه و هم در حوزه های دینی سنی، تمایلی قوی است. غافل از این که اگر « اسلام سنتی » می توانست صراط مستقیم رشد جامعه های مسلمان در استقلال بگردد، چرا جامعه های مسلمان بخش زیر سلطه جهان را تشکیل می دادند و چرا در همه جامعه های مسلمان استبداد حاکم بود؟ در این جامعه ها تنها دولت نیست که استبدادی است، بنیاد ( یا نهاد ) دینی نیز استبدادی است بگونه ای که هر چون و چرائی می تواند چون و چرا کننده را گرفتار حکم بلانقض و بلاشفقت « از امروز ملحدی » بگرداند. بنیاد اجتماعی نیز استبدادی است. برای مثال، ساخت خانواده، در جامعه های اسلامی، نه تنها مرد سالار و مرد محور است، بلکه بر پایه دون انسان ( ضعیفه ، عورت و... ) گرداندن زن و ولایت مطلقه مرد بر زن و فرزند، بنا جسته استبنیادهای علمی و هنری و تربیتی جامعه های مسلمان نیز استبدادی و همه بر اصل ثنویت تک محوری، ساخت پذیرفته اند. این تمایل از واقعیت دیگری نیز غافل است: بازگشت به « اسلام سنتی » بازگشت به بن بست و بسا ناممکن است. زیرا  سیر تحول فقه، انطباق مداوم دین با قدرت را گزارش می کند. برای مثال، تنزل منزلت زن تا حد دون انسان ( بریدن از قرﺁن و انطباق جستن با نظریه ارسطو ) و تعیین تکالیف در باب پوشش، در باب رابطه با شوهر، در باب رابطه با فرزند، در باب رابطه با بیرون از محدوده زناشوئی، در انطباق است با ایدئولوژیهای استبداد فراگیر یا نزدیک با فراگیر دوران باستان. در جهان امروز، بخاطر ﺁنکه قدرت دیگر با ﺁن تعریف از زن و ﺁن برداشت از منزلت و تکالیف او سازگار نیست، حتی ﺁن نوع ایدئولوژیها نیز تغییر پذیرفته اند. بر این واقعیت، واقعیت دومی افزوده می شود و ﺁن تحول جامعه های اسلامی است. این تحول، انسان مسلمان را از اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت، بیزار و دور می کند

2 – اسلام میانه رو و « پویا » که نه با گرایشهای فلسفی و بیان های قدرتی که تاریخ مصرفشان سرﺁمده است، که با حقوق انسان، با مردم سالاری، با بیزاری از خشونت انطباق می جوید و خود را تمایلی با صفت « فرهنگی » و یا « فرهنگیسیاسی » می خواند: هرچند این تمایل نسبت به تمایل اول با رشد و منزلت انسان سازگارتر است، اما انطباق طلبی  است با برداشت غرب از حقوق بشر و از مردم سالاری و حتی از صلح طلبی. این انطباق طلبی در بعدهای سیاسی و  اقتصادی بسیار نمایان تر است. اما به ترتیبی که ﺁمد، غرب بر دو اصل ثنویت تک محوری و دو محوری، هر بیان ممکنی را ساخته است. بدان خاطر که غرب قدرت را محور و نیز هدف کرده است، اسطوره رشدی که ساخته بود نیز شکسته است. بانیان مردم سالاری از فردگرائی افراطی که سبب تنها شدن انسان در برابر قدرت دولت و سرمایه داری می شود، از همگانی شدن خشونت بخاطر هدف شدن قدرت در هر چهار بعد واقعیت اجتماعی، از همگانی شدن فساد از رهگذر ارزش و هدف اول شدن قدرت در همه شکلها که این بت عیار بدانها در می ﺁید، نگران بودند. از بریدن رشته های پیوند و انسجام ملی و از میان رفتن وجدان ملی و بسا انحلال ملت، ابراز نگرانی شدید کرده بودند. در برابر فعالیتهائی که انسانها همه روز بدانها سرگرم هستند و هدفشان قدرت است، این دین بود که می باید، بیرون از دولت و بیرون از قدرت، فراخوانی همه روزه می شد که ای انسانها! شما از یک گوهرید. اما دین انطباق طلب از این کار ناتوان گشته است. برغم پیشرفت علم با شتابی سرسام ﺁور، فاصله وجدان علمی و معرفت جامعه با رشد علمی و فنی بیشتر می شود.لذا، بازگشت به دین، هرگاه دین نتواند عقلها را ﺁزاد و افق ﺁینده انسان را روشن کند، گریز وحشت زده به تاریکی بیش نمی شود

      راستی اینست که دین هشدار و انذار روزانه است به انسان که از فطرت خویش، از ﺁزادی و حقوق فطری خویش، غافل مشو. دین هشدار و انذار پیوسته است تا جادوگری که قدرت است او را از اصل خویش نبرد  و به زورمداری و خشونت معتاد نکند. چه بر سر انسان می ﺁید اگر دین، در بیان قدرت تا ﺁنجا از خود بیگانه شود که در ﺁئین خشونت ناچیز بگردد ؟ دیگر کدام هشدار و انذار او را به باز یافتن انسان کرامتمند، ﺁزاد و حقوقمندی می خوانند که، در فطرت خویش بود؟ 

     میزان تخریبی که روش و هدف کردن قدرت در جهان امروز ببار می ﺁورد و فسادی که جهان را فرا می گیرد و نابسامانیها و ﺁسیبهای اجتماعی که همگانی می شوند و پیشخور کردنی که جائی برای امید به فردا نمی گذارد و از خود بیگانه شدن نیروهای محرکه و بکار افتادنشان در بزرگ کردن ابعاد تخریب و متعین کردن ﺁینده ای که تردید جدی وجود دارد ﺁینده ای برای زندگی باشد، چه رسد به زندگی بهتر، همه می گویند و به فریاد که، در بحبوحه پیشرفت علمی و فنی، درست وقتی که انسان گمان می کند تمامی راز و رمز زندگی را یافته و افق ﺁینده خویش را بی کران کرده است، افق ﺁینده دور به جای خود، افق امروز و فردای خود را نیز بسته می بیند

     این واقعیتها می گویند که دین ها نتوانسته اند نقشی را از عهده برﺁیند که بانیان مردم سالاری گمان برده بودند. چرا ؟ زیرا در انطباق جوئی، تا جائی رفته اند که

 الفبرای هرﺁنچه پذیرفته اند، کرامت انسان، حقوق انسان، ﺁزادی انسان و... تعریفی جز همان تعریف را نمی کنند که، برای مثال، لیبرالیسم می کند. اما این تعریف، تعریف حق و ﺁزادی، به ضدشان، یعنی به قدرت، است. طرفه این که حافظ حقوق و ﺁزادی انسان نیز، قدرت دولت است. غافل از این که این کار گوشت را به گربه سپردن و از او انتظار پاسداری از ﺁن را داشتن است

بنگرش دین ها به انسان سبب شده است که « مرزهای ﺁینده ای» که به انسان پیشنهاد می کنند، فضای تنگ و بسته ای، بیش نیستند. انسان امروز، گرفتار بحران شدید هویت است. از جمله، به این علت که نه دین و نه علم، فضای بازی در اختیار او نمی گذارند. « فضای حیاتی » او همان است که قدرت از پیش متعین می کند. بنا بود دین و علم انسان را از تنهائی در ظلمات، پیشاروی غول قدرت که هر دم بزرگ تر و به ستاندن حیات از انسان و هر جاندار حریص تر می شود، رها و به بی کران « نور علی نور » ﺁزادی و رشد و دوستی و عشق باز ﺁورند. اما، انسان را در تاریکی، در چنگ این غول، تنها رها کرده اند. ایران امروز را که ﺁئینه جهان بپنداریم، در ﺁن، انسان را، وحشت زده و تنها، در ظلمات و گرفتار غول قدرت، می یابیم که گریزگاه نمی یابد. چرا که از خود بیگانگی دین در بیان قدرت و ناچیز شدنش در ﺁئین خشونت از عوامل درماندگی انسان در تنهائی و تاریکی و وحشت است. ﺁئینه ایران امروز، انسان  این عصر را، همان سان که هست، بر عقل آزاد و عبرت ﺁموز، می نمایاند. در حقیقت، در موقعیت زیر سلطه، عرصه « روشنفکر دینی » را در انطباق دین با ﺁزادی و حقوق انسان، ﺁنسان که غرب مسلط تعریف می کند، بسیار تنگ تر می یابیم. برای مثال، بنا بر نظری که امروز مقبول است، عدالت بر برابری تعریف می شود و، بنا بر تعریف مقبول دیگری، ﺁزادی هرکس تا ﺁنجا است که ﺁزادی دیگری از ﺁنجا شروع می شودهرگاه این دو تعریف از عدالت و ﺁزادی را بپذیریم، به قول ﺁلن تورن، یکی ناقض دیگری می شود. زیرا، از این سو، نمی توان انسانها را مجبور کرد برابر کوشش کنند و، از ﺁن سو، کوششهای نابرابر حاصلهای نابرابر می یابند و نابرابری دارا و ندار، ناقض عدالت می شود. او راه حل را در مبارزه مستمر قشرهای مختلف جامعه برای متعادل کردن توزیع امکانها می بیند. اما در روابط قوا ماندن و برای متعادل کردن، مبارزه کردن، در عمل، به نابرابری روز افزون انجامیده است. جز این نیز ممکن نبود. زیرا روابط قوا، قدرت می زاید و قدرت به جبر، متمرکز و بزرگ و متکاثر  و باز متمرکز و بزرگ می شود و نابرابریها را روز افزون تر و میزان تخریب نیروهای محرکه را بزرگ تر می کند.لذا، پذیرفتن این دو تعریف، در موقعیت زیر سلطه، اقتصادی را بوجود می ﺁورد که ایران امروز پیدا کرده است. ابعاد فاجعه بزرگ تر می شوند وقتی دین به قدرت سرمایه ولایت مطلقه می بخشد. بدین قرار، دوران « اصلاح دینی » که از دیرگاه و بنا بر صورت، در انطباق با « معرفت فلسفی » و « معرفت فلسفیعلمی » و بنا بر محتوا، در انطباق با قدرت، در طبع گردان و توقعات روز به روزش، خلاصه می شد و می شود، به سرﺁمده است. از لحاظ  ساختن و بعمل درﺁوردن بیانهای قدرت، تاریخ پایان یافته است. و این تاریخ بیان ﺁزادی است که ﺁغاز شده است.

 

غاز تاریخ بیان زادی و غاز « روشنفکری دینی »:

   

 بیرون رفتن از ظلمات قدرت به نور ﺁزادی نیاز به بیان ﺁزادی دارد. کار روشنفکر در خور این عنوان، با صفت دینی یا بی صفت دینی، یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی است. یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی ممکن است یا نا ممکن؟ در انقلاب، در ﺁن در روزها که مردم ایران گل را بر گلوله پیروز می کردند، میشل فوکو، فیلسوف فقید، نزد من می ﺁمد. می خواست بداند چگونه انقلاب ایران ممکن گشته است؟ چگونه مردمی بطور خود جوش سازمان یافته اند و در سرتاسر کشور، جنبش همآهنگی را میسر ساخته اند؟ بیان قدرتی که چنین جنبشی را میسر کند، نمی یافت و می دانست بدون اندیشه راهنما قدم از قدم نمی توان برداشت

    ﺁیا جهان، در انقلاب ایران، شاهد خلق بیان ﺁزادی نبود؟ در پاسخ او، از موازنه عدمی، بمثابه اصل راهنما سخن بمیان ﺁوردم. بر اصل ثنویت، جز این یا ﺁن بیان قدرت را نمی توان ساخت. اما بر اصل موازنه عدمی، بیان ﺁزادی ساختنی استبدین سان، روشنفکری که بخواهد در پی بیان ﺁزادی شود، کار اول او یافتن اصل راهنما می شود . به این کار که پرداخت، در می یابد که ﺁزادی اینهمانی جستن با هستی در مقام خلق است. این ﺁزادی را عقل، بگاه خلق، می یابد. در کتاب عقل ﺁزاد، روشهای دو عقل، یکی عقل قدرتمدار و دیگری عقل ﺁزاد را، باز شناسانده ام. ﺁن اصل راهنمائی که عقل را برروی هستی باز کند، بیشتر، اینهمانی با هستی را میسر کند، ثنویت که عقل را در محدوده دو محور زندانی می کند، نیست. توحید در مفهوم موازنه عدمی ( = رها شدن از محدود کننده ها  و باز شدن بروی هستی هوشمند، خدا )، اصل راهنمائی است که به عقل ﺁزادی و توان بازجستن بیان ﺁزادی را می دهد. بدین اصل است که دین از قید و بند قدرت رها می شود، دین، به یمن موازنه عدمی، علم را نیز از زندان ثنویت و از بند قدرت رها می کند و در اصل راهنما با دین این همانی می جوید. علم جای خود را  در رشد انسان، تا  هستی هوشمند، باز می یابد. نزاع تقدم و تأخر دین و علم و انطباق یکی با دیگری، پایان می پذیرد  و رشد انسان در ﺁزادی و  همراه با عمران طبیعت، ممکن می شود

 تاریخ زندگی که قدرت مداری ﺁن را در مرگ، مرگ در تاریکی و ویرانی، دارد به پایان می برد، دین بمثابه بیان ﺁزادی می تواند و می باید ﺁن را از کام مرگ بیرون کشد و در ﺁزادی، ادامه دهد. زندگی نیاز دارد مرزهائی از میان برخیزند که قدرت ( = زور ) در میان نهاده است. در تعریف لیبرالیسم از ﺁزادی تأمل باید کرد تا شدت تنهائی انسان و تنگ و تاریکی زندانی را در یافت که ساخته مرزهائی است که ( بنا بر تعریف ﺁزادی در لیبرالیسم ) هر فرد با تمامی افراد دیگر روی زمین پیدا می کند. این انسان از استقلال و ﺁزادیهایی که در خود دارد، همواره غافل است. وجدان مستمر به ﺁزادیها و به حقوق و به استعدادهای ذاتی، باز کردن افق اندیشه و عمل تا خدا و در اختیار گذاشتن روشهای رشد در ﺁزادی، دین بمثابه بیان ﺁزادی همین است. بر هر انسان  است که در جستجوی این بیان شود. از یاد نبریم که در پرتو نور، قدرت پدید نمی ﺁید. قدرت زاده تاریکی است و از راه ابهام بر ابهام افزودن است که متمرکز و بزرگ و متکاثر می شود. ابهام زدائی و زندگی را روشن کردن و جریان روشن کردن را همچنان به پیش بردن، نقد کردن بیان ﺁزادی و کامل کردن ﺁنست. ﺁغاز این کار ناپیدا است و پایان نیز نمی پذیرد.

 

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter