زن و زناشویی

 

نوشته : ابوالحسن بنى صدر

 

تاریخ انتشار : فروردین 1367

 

چاپ : انتشارات انقلاب اسلامی

 

تنظیم برای سایت از انتشارات انقلاب اسلامی

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 زن و زناشويى‏

 

 1- مقدمه‏

 2- زن در تورات، در اوستا، در قرآن‏

 - تورات: زن مظهر شهوت و ويرانى و دشمن مار

 - اوستا: زن مظهر عشق دارنده خرد كامل و سپنتا

 - قرآن: زن مظهر عشق، كوثر

 3- عشق، سازندگى و حيات، يا هوس، ويران سازى و مرگ، دو بنيادى هستند كه به آزادى و حقوق زن، اين و يا آن معنى را مى‏دهند.

 - فقدان عشق يا نبود حقى كه اساس همه آزاديها و حقوق ديگر است‏

 - ناممكن بودند پيدايش عشق ميان زن و مرد

 - شوهر نبايد به زن عشق بورزد و زن نبايد تمايل جنسى اظهار كند.

 

 4- از سكس مساوى مرگ است تا سكس همان حيات است‏

 - زن در روابط دولت و مسيحيت‏

 - قدرت و زن‏

 - تعيين دايره منع‏ها متناسب با توقعات قدرت‏

 - سانسورهاى جنسى و منطق آنها

 - قدرت چيست؟

 

 5- آيا قهرزدايى و قهردوستى ذاتى زن است؟

 - گذار از معنويت به ماديت‏

 - مازوخيسم، نارسيسيسم و كارپذيرى سه خاصه «طبيعى زن»

 - فعل پذيرى‏

 - مازوخيسم‏

 - نارسيسيسم يا عشق بخود

 - فعل پذيرى ، مازوخيسم و نارسيسيسم زنانه، ذاتى نيستند، عارض او شده اند

 

 6- چهار قاعده قدرت‏

 - قاعده اول‏

 - قاعده دوم‏

 - قاعده سوم‏

 - قاعده چهارم‏

 

 7- آيا تن زن هيستريك و هيسترى آور است؟ آيا موى زن اشعه دارد؟

 - مجموعه استراتژيك اول: هيستريزاسيون تن زن‏

 - مجموعه استراتژيك دوم: موضوع تعليم و تربيت قرار دادن سكس كودك‏

 - مجموعه استراتژيك سوم: اجتماعى كردن رفتارها در قلمرو زاد و ولد

 - مجموعه استراتژيك چهارم: موضوع روانپزشكى شدن التذاد جنسى تباه گر

 

 8- آيا زن متعلق به قدرت است؟

 - نازيسم: زن متعلق به قدرت است‏

 - دو بنياد آزادى‏

 - عشق و آزادى، سكس و قدرت‏

 

 9- نابرابرى مضاعف‏

 - نابرابرى اول، نابرابرى انسان و قدرت است‏

 - نابرابرى دوم، نابرابرى ميان زن و مرد

 - منطق اضداد يا جنگ سكس ها

 - چرا زن قربانى اصلى است‏

 

 10- زن و مرد و طبيعت‏

 - آيا در بيان قرآن، زن همانند طبيعت و كارپذير و مادون است؟

 - زن و طبيعت و توليد كودك و نقش زن و مرد

 - غزالى و فرويد

 - قرآن زن را مزرعه خوانده و نه طبيعت‏

 

 11- حجاب‏

 - برخيز و مگريز

 - چهار راه حل تجربه شده‏

 - اشتراكى كردن سكس‏

 - ليبراليسم جنسى‏

 

 12- حجاب اسلامى‏

 - چه بود و چه شد؟

 - زن در استقلال، توانايى مى‏يابد

 - جلبات چه بود و چه شد

 - جلباب وسيله دفاع زن در برابر بيگانه است‏

 - جلباب، حجاب نيست‏

 - «با رعايت موازين، زن در پوشش آزاد است»

 

 13- راه حل چهارم: عشق در معناى همگرايى در علاقه و عقيده‏

 - گذار از تضاد به توحيد

 - تقدم فرد بر زوج‏

 - ارزش مطلق پيدا كردن من‏

 - تنهايى، از تن دادن به اكراه و اجبار، بهتر است‏

 - عشق در قهر و رنج و هوس كمتر، و عشق در مهر و وفا، بيشتر

 - ميل به محبت‏

 

 14- راه حل چهارم: بنياد موازنه عدمى‏

 1- تفاوت در اصل راهنماى تجربه ها

 2- تفاوتها در روش تجربه‏

 - سكس زور نيست و نبايد در زور، از خود بيگانه گردند.

 - آيا زنان بايد زينت خود را بپوشانند؟

 

 1- ازدواج، تقسيم اجتماعى، كار، ارث‏

 - ازدواج‏

 - تقسيم اجتماعى كار

 - چرا زنان نصف مردان ارث مى‏برند؟

 

 زناشويى در استسلام و اسلام‏

 - اسلام يا استسلام‏

 - الرجال قوامون على نساء

 - اگر زن و مرد بر وفق فضلهاى يكديگر شورا كنند؟

 - رابطه مرد با زن و عشق‏

 - چند زنى و عدالت‏

 - قوام شدن و آرامش بخشيدن، با جفت شدن، بنياد عشق مى‏گردند

 - فضل مادرى و فضل پدرى‏

 - روابط ملى زن و شوهر و آزادى انسانى‏

 - روابط جنسى در زناشويى‏

 - گذار از استسلام به اسلام‏

 

 ******

 

 ضميمه: انتقاد و پاسخ به انتقاد

 

 انتقاد:

  نامه از تويسركان، در حاشيه «زن و زناشويى»

 - زن و مذاهب‏

 - زن و فيلسوفان‏

 - زن و روانكاوى

 - تفاوت زن و مرد

 

 پاسخ به انتقاد:

 الف - منزلت زن در قرآن‏

 - وضع و منزلت زن در قرآن‏

 - در آميزش جنسى قهر چرا در كار آيد

 

 ب - منزلت زن در آغاز اسلام و در دوران پيامبر

 - وضع زن بهنگام پيدايش اسلام‏

 - پيامبر و زنان او

 - كشتار بنى قريظه‏

 - شاهدى كه از راه رسيد

 

 ج - زن در نظريه فرويد

 

 فهرست‏

 

 

 

 

 

 زن و زناشويى‏

 

 چاپ دوم

 

 

 نگارش اين كتاب در فروردين 1365 آغاز و در اسفند 1366 پايان يافت. پيش از چاپ به صورت كتاب، بتدريج در نشريه انقلاب اسلامى در هجرت نشر يافته بود. تا اين زمان 7 شهريور 1373 كه چاپ دوم كتاب در دسترس شما خوانندگان قرار مى‏گيرند، مطالعه پى گرفته شد و حاصل آن، به كتاب افزوده شد.

 

 

 

 

 

 

 مقدمه: گذشته و نقش آن‏

 

 درباره كتابى كه دزديده شد

 

     در روزهائى كه ضد انقلاب درمانده در خارج از كشور از راه جعل تبليغ مى‏كرد بنى صدر گفته است «موى زن برق يا اشعه دارد و...»، عمال ملاتاريا كتابى را با عنوان «جامعه‏شناسى زن و خانواده»، در چاپخانه مى‏ربودند. آن كتاب را ربودند و بردند زيرا نمى‏خواستند جامعه‏شناسى زن در روابط شخصى قدرت و نيز تحريف‏ها و بدتر از آن جعل هايى بر عموم معلوم گردند كه بنام  اسلام درباره شخصيت زن، منزلتهاى او و... رواج داده و بمثابه باور دينى به عنصرى بنيادى از ساخت ذهنى مردم ما بدل ساخته بودند.

     بدينقرار در گرماگرم مبارزه بخاطر حفظ آزادى بدست آمده و دفاع از منزلتها و حقوق انسان  هر سه دسته زورپرست، يك كار را انجام مى‏دادند. هر سه اينجانب را در كوششهايم بخاطر آزادى زن، كه آن را، از شرايط اساسى بيرون آمدن جامعه‏هاى مسلمان  از مدار عقب ماندگى مى‏دانم، سانسور مى‏كردند. توضيح آنكه بازمانده‏هاى رژيم شاه سابق و نيز توتاليترهاى چپ نما به همان تعريف كه شاه از زن مى‏كرد باور دارند: «زن بايد زيبا و فريبا باشد». يعنى زن مظهر شهوت و قهر است. توتاليترهاى مذهبى نيز بنا بر باورى كه از كليساى قرون وسطى اخذ كرده‏اند، زن را مظهر شهوت و قهر مى‏شمارند. بنابراين، گرايش‏هاى زورپرست، بحكم قدرت پرستى، يكى از دو طرز فكر را دارند كه از ديرگاه درباره زن وجود داشته‏اند: زن مظهر شهوت و قهر است. از اينرو جانبداران منزوى كردن اين مظهر شهوت و قهر، كتاب را دزديدند و جانبداران «سكسوپوليتيك» در حد فكر سخيفشان به قلب حقيقت دست زدند و رواج دادند كه بنى صدر گفته است موى زن برق يا اشعه دارد و...

 

      بهر رو، كتابى را كه دزديدند تحقيقى بود كه همسرم عذرا حسينى و اينجانب بانجام برده بوديم. آنها كه كتاب را دزديدند، اينطور تصور كرده بودند كه تا جنگ با متجاوز خارجى و استبداديان داخلى هست، ديگر فرصت تجديد تحقيق و نگارش كتاب دست نخواهد داد و بعد هم كودتا هست و اعدام. در اين تصور، پربخطا نرفته بودند. اگر تاكنون بر از بين بردن اينجانب موفق نشده‏اند، اما سانسورى را برقرار كرده‏اند كه امكان نشر تحقيقى از اينگونه را نمى‏دهد. بارى، اينك فرصتى دست داده است تا كه تحقيق را از نو بعمل بياوريم، اميد كه در بيرون آوردن گذشته از انحصار و پيراستنش از ناراستى، بكارش بريم.

 

 

 گذشته بمثابه انحصارى كه بايد شكست‏

 

      دوستى درباره نوشته اينجانب تحت عنوان «شهادت و عشق» نظرى نوشته و فرستاده است كه اينست:

 

      «... خيلى دلم مى‏خواست كه در عنوان از كلمه "شهادت" صرف نظر مى‏شد و يا مثلاً جاى آن مى‏آمد "ديناميك رشد" يا "سكون و حركت" يا "رمز كمال" يا "داشتن و شدن" و يا حتى از اينها بهتر. آخر اين ملاتاريا كلمه شهادت را خيلى زشت كرده است.

     من بارها جرأت و سماجت و اصرار آقاى بنى صدر را در اعتبار بخشيدن به اسلام تحسين كرده‏ام. آخر اين بى انصافها چيزى از اسلام باقى نگذاشته‏اند كه به آسانى قابل دفاع باشد. در عين حال خدمت آقاى بنى صدر نيز عرض كرده‏ام كه حرفهاى ايشان تازه‏تر، امروزى‏تر و قابل قبول‏تر از آن است كه از گذشته‏هاى دور "رفرانس" يا شاهد بياوريم. بى‏پرده بگويم وقتى مطالب رامى‏خوانم اوج مى‏گيرم و ناگهان رفرانس از ابراهيم و غير او كه مى‏آيد سقوط مى‏كنم. براى من آقاى بنى صدر و امثال ايشان بمراتب باوركردنى‏تر و عينى‏تر و تازه‏تر از داستان ابراهيم و غيره است.»

 

     گريز آشكار از گذشته، بيزارى از آن، ميل شديد به فراموش كردن آن، همان باور به لزوم بستن دفتر گذشته و كنار گذاشتن آن، اينطور نيست؟

     چرا اينطور است. يك قرن و نيم است كه درس خوانده‏هاى ايران مثل درس خوانده‏هاى همه دنياى مسلمان و بلكه مثل درس خوانده‏هاى «دنياى سوم» فريبى را خورده‏اند و هنوز كه هنوز است نتوانسته‏اند خود را از آن فريب برهانند. ملكم خان و ديگر پيشگامان تجدد خواهى، براى اخذ تمدن غرب، كنار گذاشتن گذشته را ضرور شمردند و با اصرار تمام بر آن پاى فشردند. اين پافشارى از جمله عوارضى كه ببار آورد، ايجاد انحصار بر سرمايه فرهنگى، يعنى گذشته بود. تا درس خوانده‏هاى جديد گفتند كارى به خوب و بد گذشته نداريم، درس خوانده‏هاى قديم محكم به اين گذشته چسبيدند و گفتند مال ما. يك قرن و نيم است كه درس خوانده‏هاى جديد راه را وارونه مى‏روند و نتيجه آن يك رشته شكستها است: به فكر ملك خان و تجدد خواهان ديگر نرسيد كه زمان يكى از دلايل صحت يك فكر است. فكرى كه دوام تاريخى مى‏آورد، ميزان صحتش زياد است. بنا بر اين دوام اسلام، آنهم در شرايط غربت، دليل صحتش در اصول و قواعد اساسى است. از اين قاعده غفلت كردند كه زمان دروغ صفر و زمان حقيقت بى نهايت است. خواستند از خاطره تلخ ملتى از رنجهاى گذشته، بهره‏بردارى كنند و ندانستند كه اگر از غرب تقليد مى‏كنند، بايد همان كار را بكنند كه پيشگامان تجدد در غرب كردند.

 

 

 در معناى رنسانس‏

 

     رنسانس بازگشت به گذشته، به سرچشمه، به پاك كردن سرچشمه و جارى كردن آب زلال است. «اومانيست‏هاى غرب»، نه تنها كار را با انكار گذشته آغاز نكردند، بلكه براى انتقاد حال، بسراغ گذشته رفتند. اومانيسم در آغاز جنبشى براى معرفت علمى بر زبان و بازبينى متون بجامانده، بخاطر پاك كردن آنها از تحريف و جعل و آسودن فرهنگ دينى و غير آن، از غيريت و از خودبيگانگى بود. آن انقلاب‏هاى فرهنگى كه از قرن 8 و 9 و بخصوص از قرن 11 ميلادى حلقه‏هاى پيوسته تحول فرهنگى غرب را تشكيل دادند، از رهگذر باز پرداختن به گذشته حاصل شدند. اومانيستها، نخست، انحصار كليسا را برداشتند. در پى آن، گذشته فرهنگى را قابل بررسى و نقد كردند. و آنگاه با آشكار كردن تحريف‏ها و جعل‏ها، فريفتاريها را زدودند. در يك كلام گذشته را فعال و پويا كردند و رنسانسها، همين گذشته‏هاى پويا شدند.

     تجربه رنسانس، تجربه همه انقلابها و هر تحولى است: هر انقلابى نتيجه فعال شدن گذشته است: محمد ،انقلاب اسلامى را با فعال كردن فرهنگ توحيدى، فرهنگ ابراهيمى، به انجام برد... انقلاب مشروطه و انقلاب دوران ساز اسلامى، هر دو، نتيجه فعال شدن گذشته بودند. انقلاب كبير فرانسه و انقلاب اكتبر نيز با فعال كردن گذشته بانجام رسيدند. همانطور كه بدون سرمايه، توليد متصور نيست و سرمايه حاصل كار متراكم شده يا انجام شده در گذشته است كه فعال مى‏شود، همانطور هم، بدون فعال كردن فرهنگ كه مجموعه دست آوردهاى گذشته است، توليد و نوسازى و رشد فرهنگى غيرممكن مى‏شود. از بد حادثه، ماركسيستهاى ما نيز ماركس را وارونه خواندند. توضيح آنكه ماركس سرمايه را كار متراكم مى‏شمرد و تحول را ديالكتيكى مى‏داند. با سرمايه دشمنى ندارد. با سرمايه دارى سر ستيز دارد و فعال كردن هر چه بيشتر سرمايه را شرط ضرور تغيير زيربنايى، يعنى همان رابطه با سرمايه، و تغييرهاى روبنايى مى‏شمارد. ماركسيستهاى «دنياى سوم» بخاطر غرب زدگى فرهنگى، يعنى نفى مطلق گذشته، دشمنى با سرمايه را جاى دشمنى با سرمايه‏دارى نشاندند. نتيجه اين شده است كه درس خوانده‏هاى داراى ديدگاه «چپ» يا «راست»، مطلقاً مخالف هرگونه فعال كردن گذشته‏اند.

      اين ركود اجتماعى كه قربانى اول آن درس خوانده‏هاى جديد و روشنفكرهاى جديد هستند، از جمله بدليل اين بريدگى لجوجانه با گذشته است. بجاى آنكه گذشته ر ا فعال كنيم و رشد را ممكن بسازيم، يا از گذشته بريده و خود عامل تخريب شده‏ايم و يا در گذشته مانده‏ايم و به «داشته‏ها» دل خوش كرده‏ايم.

      پهلوى ايسم، 14 قرن اسلامى را نفى مى‏كرد و مى‏خواست عناصرى از گذشته پيش از اسلام را فعال گرداند و قربانى شد. زيرا، از راه نادانى، انحصار 14 قرن تاريخ ملتى را بدست درس خوانده‏هاى قديم داد. پس از سرنگونى نيز، عبرت نگرفت. زيرا براى  مثال همين قلب حقيقتى كه درباره اشعه يا برق موى زن كرده‏اند و به اينجانب  نسبت داده‏اند، بر پايه ترس از گذشته و زن را مظهر شهوت و مرگ دانستن، ساخته‏اند: اين جعل، نه تنها از ابراز طرز فكرشان درباره زن است، بلكه ترجمان ترسى است كه درس خوانده‏هاى جديد از گذشته دارند. همانطور كه آقاى بختيار تبليغ مى‏كند، با اين جعل‏ها، مى‏خواهند بباورانند كه بنى‏صدر و همه آنهايى كه مى‏كوشند گذشته را فعال كنند، آخوندهاى بدون عمامه و هواخواه گذشته‏اند. جماعت روشنفكرتاريا از شكست شگرفش عبرت نمى‏گيرد و همچنان با لجاجتى كه بيانگر جهل مركب اين جماعت است، مى‏كوشد تا كه انحصار گذشته در دست ملاتاريا بيرون نيايد و خود در عين حال قربانى و عامل تخريب و مانع رشد و تحول بماند!!

 

 

 فعال كردن گذشته، ستايش گذشته نيست‏

 

      زمينه بيزارى و گريز از گذشته اين واقعيت بوده و هست كه جامعه‏هاى ما عقب مانده و بزير سلطه پيش رفته‏ها درآمده‏اند. تجدد خواهى كه فريب طرز فكر غالب بر غرب را خورده بودند و جانبدار تشبه جويى فرهنگى شده بودند، عامل عقب افتادگى را همين گذشته فرهنگى مى‏دانستند. راهى كه تشبه‏جويى پيش پايشان مى‏گذاشت، انتقاد و فعال كردن گذشته نبود. نفى گذشته در خوبى‏ها و بديهايشان بود. زيرا اخذ تمدن غربى، بدون عريان شدن از پوشش فرهنگى خودى، بنظرشان ممكن نمى‏رسيد. راهى كه رفتند در همه جا به شكست كامل انجاميد. بدتر، راهى كه رفتند، سدى در برابر تحول مطلوب جامعه‏هاى ما گشت و نتيجه‏اش بقاى در گذشته شد:

      گذشته زمينه اصلى مبارزه بر سر قدرت گشت. در كشور خود ما، پهلوى ايسم، گذشته پيش از اسلام را تكيه گاه خويش ساخته بود و به ستايش آن مى‏پرداخت و آن بخش از روحانيت كه در صحنه مبارزه بر سر قدرت بود، گذشته پيش از اسلام را نفى مى‏كرد و به ستايش گذشته «اسلامى» سرگرم مى‏شد. و هنوز نيز همين  كار را مى‏كند. روشنفكرانى كه بنا را بر نفى گذشته، گذاشته بودند، نمى‏توانستند با جامعه رابطه و گفتگو برقرار كنند. سانسور كنندگان تنها بنيادمداران، يعنى كسانى نبودند كه بنيادهاى سياسى و دينى و تربيتى را در اختيار داشتند. دستگاه سانسور در ذهن «روشنفكر» كار گذاشته شده بود. گذشته را نفى مى‏كرد. در نتيجه، زبانش بيگانه بود. زبان بيگانه‏اى كه ترجمه كردنى نيز نبود. نتيجه اين شد كه جامعه، طى يك قرن و نيم، نه تنها فرصت پيش آمدن را از دست داد، بلكه دست كم 5 قرن واپس رفت. يعنى فاصله‏اش از پيشرفتهاها، 5 قرن شد.

     اينك با آنكه نتيجه راه عوضى كه رفته‏ايم، اين شده است كه جامعه‏هاى ما حداقل 5 قرن عقب افتاده‏اند، بايد وقت آن رسيده باشد كه كلاه خود را قاضى كنيم و از خود بپرسيم چه بايدمان كرد.

      هم به ظاهر، هم به باطن، راهى جز اين نيست كه واقعيت را بپذيريم: ما عقب افتاده‏ايم. ساختهاى فرهنگى و در نتيجه آن، طرز فكر و طرز رفتار ما، عقب مانده است. براى رشد بايد ساختها و رفتارها را تغيير داد و اينكار يك راه بيشتر ندارد: آن ماندن در گذشته و گذشته ستايى و اين ماندن در باور 150 سال پيش و نفى گذشته را بايد بكنار بگذاريم و به انتقاد گذشته روى بياوريم. انتقاد نه ستايش و نه نفى است. جدا كردن درست از نادرست، و بدان، تغيير ساختهاى ذهنى جامعه است. بايد  انحصار را بشكنيم و از انزوا بدرآييم:

      گرچه كار درست را اومانيستها، طى 12 قرن، انجام دادند و ما راهى وارونه با راه آنها رفتيم و به بن بست رسيديم، اما اينك در موقعيت اومانيستهاى قرون گذشته نيستيم. زيرا ما خود مى‏گوييم كه جامعه ما دست كم 5 قرن عقب است. پس بايد اسباب جهش را فراهم كنيم. يعنى كار 12 قرن آنها را در عمر يك نسل انجام بدهيم:

      جامعه‏اى كه 5 قرن عقب است، يعنى در گذشته‏هاى دور زندگى مى‏كند و عقب‏تر مى‏رود، بايد فرآورده‏هاى فكرى و عناصر فرهنگى در دسترسش قرار بگيرند تا بتواند از راه جهش فرهنگى، خود را به عصر حاضر برساند. بنابراين كار روشنفكر باور داشتن و باور نداشتن به دين و تبليغ له و عليه نيست. كارى بغايت مشكلتر است: روشنفكر چه باور داشته چه نداشته باشد، بايد با كمال بيطرفى، بكار انتقاد و پاكسازى علمى گذشته بپردازد. يعنى حق را از باطل جدا كند. بعنوان مثال:

     يك دليل ديگر دزديدن كتاب از سوى ملاتاريا و قلب حقيقت از سوى روشنفكرتاريا، آن بود كه در انقلاب و به يمن كار پيگير در تدوين انديشه راهنماى انقلاب، باورهاى باطل درباره زن در ذهنيت زنان و مردان سرزمين ما، اعتبار خويش را از دست مى‏دادند. هر دو جناح زورپرست، از پويايى گذشته، در اين زمينه، بشدت وحشت دارند. زيرا خوب مى‏داند كه تغيير ساخت ذهنى و در نتيجه رابطه زن با مرد، جامعه ايران را در جاده رشد شتابگير مى‏اندازد. و اسطوره‏ها و متوليان گذشته را بى اعتبار مى‏گرداند. هر دو دسته از آزادى - و نه بى بندوبارى - زن مى‏ترسند و از سانسور و جعل، مقصودى كه جز نگاه داشتن زن در گذشته ندارند. اما زمان، در پى انقلاب ايران، دست و پا را از زنجير رها كردند و وارد صحنه شدند. و اميد بزرگ به آينده، همين جريان آزاد شدن زنان است كه به يمن انديشه انقلاب و انقلاب و مبارزه بزرگ زنان كشور، آغاز گرفته و پيش مى‏رود. اگر تحقيق در گذشته سبب گشت كه زمان شهادت بدهد، يعنى حق از باطل جدا شود و باطل برود و حق بطور روزافزون جا باز كند، چرا كه اين كار گسترش نيابد؟ چرا در همه زمينه‏ها انجام نگيرد؟ از تصحيح مختصر باور دينى نسبت به زن و منزلتهاى او چه زيان حاصل شد؟ هر چه حاصل شد سود بود. چرا اين تصحيح را كامل نكنيم؟ آن دزديدن كتاب و اين قلب حقيقت ترس سه تمايل زورپرست از مشى جديد، از اين انقلاب فرهنگى، نيست كه آن جهشى را درپى مى‏آورد كه ضرورت عصر است؟ جهشى كه بدون آن، محيط فرهنگى پيدايش و رشد روشنفكران پيشرو و امام ممكن نمى‏گردد؟ در جامعه‏هاى دنياى زير سلطه، روشنفكر تا وقتى با گذشته در قطع رابطه بسر مى‏برد، لامكان است. مثل ماهى مى‏ماند كه از آب بيرون افتاده باشد. از زمانى كه شروع مى‏كند به شناختن و انتقاد كردن گذشته، روشنفكر به معنى صحيح كلمه مى‏گردد و محيط عمل پيدا مى‏كند. فعال مى‏شود و فعال مى‏كند. با فعال كردن گذشته جامعه به جهش فرهنگى توانا مى‏گردد و در پى اين جهش، محيط با رشد عنصر جديد، يعنى روشنفكر متناسب مى‏گردد. بدينقرار در حال حاضر واجبترين كارها، فعال كردن گذشته است، و ا ين كار از راه انتقاد ممكن مى‏شود. ستايش صددرصد و نفى صددرصد، كار را به بن بستى مى‏كشاند كه اينك درس خوانده‏ها قديم و جديد از دو سو به آن رسيده و در آن مانده‏اند.

 

 

 اگر گذشته صددرصد بد بود:

 

      در حال حاضر مى‏دانيم كه رژيم خمينى بخاطر حل مشكلات اقتصادى بر سر كار نيست چرا كه اين مشكلات را بيشتر نيز كرده است. بخاطر استقلال، بخاطر آزادى، نيز، بر سر كار نيامده است. زيرا با استقرار استبداد فراگير، فضاى فرهنگى را بكلى محدود كرده و بسته است. وابستگيها را نيز فزونتر ساخته است. تغيير نقش ايران در اوپك بهترين بيانگر موقعيت وابستگى روزافزون ايران است. و وقتى قيمت نفت از آنچه قبل از انقلاب بود، پايينتر نيز رفته است. پس مجموع كشورهاى نفت خيز وابسته‏تر شده‏اند.

     بخاطر علم پرورى و ترقى خواهى نيز نيست. زيرا دشمنى اين رژيم با علم بر هيچ ايرانى و غير ايرانى پوشيده نيست. پس چرا بر سر جاست؟ از جمله بخاطر ترسها نيست؟ و مهمترين ترسها، ترس از آن نيست كه بدل اين رژيم هويت فرهنگى اين مردم را يكجا در معرض نفى و انكار قرار دهد؟

     بدينقرار، انكار وجود هرگونه خير در اسلام و شر مطلق خواندنش، دست كم دو اثر بوجود آورده است:

      1- اثر اول و اساسى اينكه اگر اسلام صددرصد بد باشد تحول جامعه‏اى كه چهارده قرن با اسلام زندگى كرده است، محال مى‏گردد. تبليغ اين نظر نادرست و خطرناك، متضمن باور به رشد ناپذيرى جامعه ايرانى نيست؟ از اتفاق، به تاريخ كه مراجعه مى‏كنى، مى‏بينى كسانى كه نژاد ايرانى را فاسد شد مى‏انگاشتند،: اسلام را نيز شر مطلق مى‏خواندند!

      2- و چگونه ممكن است ملتى بپذيرد طى چهارده قرن در شر مطلق زيسته است؟ و نپذيرفتن اين امر، بنفسه، به معناى نفى عنصر متجدد از سوى جامعه نيست؟ و اين همان بن بستى نيست كه درس خوانده‏هاى جديد در آنند؟ اما درس خوانده‏هاى قديم كه افزوده‏هاى اين چهارده قرن و انحرافها و جعلها و... را، بجاى اسلام محمد، خير مطلب مى‏شمارند، اينك با وجود قدرت حاكمى كه هستند، در بن بست نيستند؟ ممكن است گفته شود چه كسى اسلام را شر مطلق خوانده است؟ پاسخ اين است كه اولاً بسيارى و ثانياً آنها هم كه مستقيم و بصراحت اسلام را شر مطلق نمى‏خوانند، غيرمستقيم اين كار را مى‏كنند: وقتى مى‏گويند اين سخنان خوب از اينجانب است كه به اسلام نسبت مى‏دهم. وقتى مى‏گويند كه اسلام همين است كه رژيم خمينى عمل مى‏كند. وقتى مى‏گويند...

      و مهمتر از اينها همه، وقتى گذشته را يكجا نفى مى‏كنند، نمى‏دانند كه اين سئوال جا پيدا مى‏كند كه آيا در اسلام يك خوبى نيست؟ آيا كسى از جماعت متعهد حاضر است به اين خوبى اذعان كند؟ اين انكار كه به اشكال مختلف اظهار مى‏شود (رايج‏ترين شكل خوددارى از قبول خوبى‏هاى اسلام) بشرح بالا، مانع بزرگ رشد شتابگير ايران گشته است.

     با توجه به واقعيتهاى بالا، نكات زير را يادآور مى‏شود و اميدوار است، در فراسوى موافقتها و مخالفتهاى سياسى، وجدان به مشكل بزرگ سبب شود كه اين بار فرصت از دست نرود. پيش از اين، دو بار، يكى بعد از انقلاب مشروطه و يكى بعد از كودتاى 28 مرداد، فرصت بدست آمد اما صرف انكار، و باز هم لجوجانه، شد. اينبار فساد رژيم ملاتاريا فرصتى را فراهم آورده است كه مى‏توان آن را براى از بين بردن انحصار و آزاد و فعال كردن گذشته مغتنم شمرد. اسلام همين است كه خمينى مى‏كند و يا چون اسلام را ملاتاريا خراب كرده، ديگر حرفش را نزنيم، دردى را دوا نمى‏كند كه هيچ، يكبار ديگر، فرصت را از دست ما بدر مى‏يبرد. موافقها و مخالفهاى اسلام! بياييد اسلام را همانطور كه هست بشناسيم و بشناسانيم و آن را از دست انحصار چپها بياساييم. اگر اين فرصت را از دست داديم، ممكن است ديگر نتوانيم عقب ماندگى را جبران كنيم‏و ... همه به تلاش برخيزيم و هر كس به فراخور صلاحيت خويش، در فعال كردن گذشته بكوشد. انحصار را بشكنيم مرزها را برداريم و جامعه را با چند جهش فرهنگى آماده ورود به قرن جديد بگردانيم. قرنى كه انقلاب ما، طليعه آن است.

      نكته اول اين: دوست اينجانب و ديگران، با توجه به واقعيتهاى بالا، همانند اينجانب از رفرانس به ابراهيم بايد اوجى تازه بگيرند. زيرا شگفتى و زيبايى بيشتر از اين، كه انديشه توحيدى در چهار و پنج هزار سال پيش از اين، به مرغ انديشه انسانى چون ابراهيم؟، امكان داده باشد تا اين اندازه اوج بگيرد؟

      نكته دوم اين: مهمتر از مهم است كه بدانيد دو خط فكرى از گذشته‏هاى دور تا روزگار ما، با يكديگر در ستيز بوده‏اند: يكى بر موازنه وجودى استوار است و قدرت را اصل مى‏شمارد. اين طرز فكر مبلغ نابرابرها از جمله نابرابرى زن و مرد در خلقت است. زن را تبار شيطان و مظهر شهوت و قهر و تخريب و مرگ مى‏انگارد. ديگرى بر موازنه عدمى بنا شده است و قدرت را اصل نمى‏شمارد. اين طرز فكر زن و مرد را از يك يك گوهر مى‏شمارد و زن را آفريده رحمن و مظهر عشق و زندگى و معلم خطر كردن و ناممكن را ممكن ساختن مى‏داند. اصرار بر قدمت و استمرار انديشه توحيدى، شرط پاك كردن  از آلودگيها و آسودنش از خودبيگانگى‏ها است.

      نكته سوم : در نگارش اين كتاب، شيوه تازه‏اى بكار برده‏ام: هر مسئله را موضوع يك مقاله قرار داده‏ام تا كه مطالعه هر مسئله‏اى به استقلال، ممكن شود.

      و نكته چهارم : خواننده، تنها آن قسمت تحقيق را در اين كتاب خواهد خواند كه درباره زن و زناشويى در قرآن است.

 

 

 

 

 

 زن در تورات، در اوستا، در قرآن‏

 

    پيش از اين، بيان تورات را درباره نقش زن در آلودن آدم به گناه آورديم. به اقتضاى مطالعه تطبيقى و از راه فايده تكرار، بار ديگر، مى‏آوريم:

 

 تورات: زن مظهر شهوت و ويرانى و دشمن مار:

 

      زن يكسره از ماده است و از روح خردمند خدايى در او نيست. در مرد روح خردمند خدايى هست (1). بدينخاطر، حاكميت مرد بر زن مشروع است. چرا كه بر نابرابرى طبيعى ميان اين دو استوار است. بنا بر تورات (2):

 - در مرحله دوم زن  آفريده شد و او مسئول گناه آدم گشت. ميوه ممنوعه رااو به آدم خوراند.

 - در مرحله سوم، زن نفرين شد. خدا به زن گفت: زحمت تو را افزون مى‏كنيم. زحمت باردارى و زاييدن درد، تو را خواهد بود. و از آنجا كه در زن قوه شهوت فعال است، خطاب به او گفت (3): با مار دشمن مى‏شوى. بدينقرار، از زمانى كه در پندار دينى، تضاد اصل شده، زن مظهر شهوت و ويرانگرى گشته و مرد مظهر روح خردمند و خلاقيت و سازندگى شده، مرد حاكم و زن محكوم حكم او گشته است.

      زرتشت كه بنا به روايتى شاگرد و مريد يهوديان تبعيدى به بابل بود، بر آن شد كه خلوص نخستين دين را به آن بازگرداند (4). اما تعليمات او نيز بنوبه خود دچار دگرديسيها گشتند. از پيدايش امپراتورى و حمله اسكندر كه «اوستا را سوازند« (5) و بر روى آن كار آمدن اشكانيان و اوستايى كه روحانيان از خاطر خويش به نگارش در آوردند، تا رسمى شدن دين در امپراطورى ساسانى، تغييرات اجتماعى و از جمله تغييرات در نگرش درباره زن و موقعيتها و حقوق و منزلتهايش، در اوستاها بازتابى گسترده پيدا كردند. زن كه الهه زمين، مظهر عشق و سپنتايا بارور و سازنده بود، شئى گرديد و به ارث برده مى‏شد. با اينحال دچار همان انحطاط نشد كه در تورات بازتاب جسته است. زيرا در آنحال كه شئى تلقى مى‏شد، ناموس نيز بود. مطالعه زن در اوستاى ساسانى و موقعيت نازلش را در دوران ساسانى به بعد مى‏گذاريم. در اينجا زن را از زبان اوستا، همان كه بوده و تقريباً مانده، تعريف مى‏كنيم:

 

 

 اوستا: زن مظهر عشق دارنده خرد كامل و سپنتا:

 

      در ميان امشاسپندان، يكى زن است، او سپنتا آرمتى يا سپنتارمد يا زمين، مظهر آبادانى و سازندگى است. آرمتى خود بمعناى «خدر كامل» است. زمين كه حامل همه چيز است، نيز زن است. آرمتى الها زمين و دختر اهورامزدا و همسر او است. نخستين مرد بر روى زمين كيومرث از زناشويى آن دختر و اين خدا پيدا شد. و او مظهر پاكى و طهارت است. (6)

      زرتشت سپندارمت را نزديك‏تر از ديگر امشاسپندان به اهورامزدا مى‏بيند. دست سپندارمت را بر گردن اهورامزدا حلقه مى‏يابد. از اهورامزدا مى‏پرسد اين آفريده كه به تو چسبيده و اينطور مى‏نمايد كه بسيار دوستش مى‏دارى كيست؟ نه تو از او چشم برمى‏دارى و نه او از تو. نه تو دست از دست او بيرون مى‏آورى و نه او دست از دست تو. اهورامزدا پاسخ مى‏دهد: اوسپندارمت، دختر من، كدبانوى خانه هستى، مادر آفريدگار است.(7)

      او دختر جوان و زيبا، خوش اندام، بلندبال... داراى قوه تشخيص نيك از بد و پراستعداد، اهورامزدا است. او است كه روح نيكان را از پل سينواد عبور مى‏دهد و به بهشت مينوى مى‏برد و روح بدكاران را در تاريكى‏ها سرگردان مى‏سازد.(8)

      سپنتا آرمتى، خوب، بخشنده خوب، با نگاهى همه عشق، آفريده اهورامزدا است.(9)

      سپندارمت كه نگاهى همه عشق دارد، داراى خرد كامل است. يعنى هر آنچه از بدى به او مى‏رسد، او با رضا و بردبارى، تلقى مى‏كند. آفريده‏ها از اويند. روح‏هاى مقدس براى طهارت زمين آفريده شده‏اند: وقتى ديوان، شب هنگام، ناپاكى‏ها را بر زمين مى‏گسترند، روح‏هاى مقدس زمين را از آنها پاك مى‏كنند. (10)

      بدينقرار، گيتى كه در زبان اوستا همان جهان مادى است، از آميزش سپنتامينو با روح خردمند خلاق كه همان اهورامزدا است، با سپنتاآرمتى كه زمين يا مادر آفريدگار است، پديدار گشته است. زن حلقه پيوستگى است ميان ممكن كه گيتى است و ماوراى ممكن (واجب) كه روح خردمند خلاق يا هستى معنوى است. انديشه او كامل، نگاه او همه عشق، و برغم بديها و ناپاكى‏ها كه اهريمن مى‏كوشد او را بدانها بيالايد، پاك مى‏ماند. بخشنده، خلاق و سازنده است.

      مرد نخستين در آخرين 5  روز اسفند ماه از او زاده مى‏شود (11). بدينسان نوروز جشن پيدايش انسان در روى زمين است. بهار گيتى با تولد او همراه و او بهار هستى است. بدينقرار، گيتى بر پاكى و فطرت و در توحيد آفريده شده است. در 3 هزار سال اول كه هستى مينوى (معنوى) است، اهريمن و آفريده هايش هنوز وارد عمل نشده‏اند. در هزار دوم گيتى يا جهان مادى آفريده مى‏شود و اهريمن و اهريمنى‏ها، بر ضد اهورامزدا و آفريده‏هاى او فعال مى‏گردند. اهريمن و آفريده‏هاى او در ذات اين هستى نيستند در بيرون آن قرار مى‏گيرند و  انگرامينو كه روح مخرب است، بويژه در سه هزاره دوم، آنى از ويرانى آفريده‏ها و آبادانى‏هاى اهورامزدا باز نمى‏ايستد (13). مانى (14) و پيش از او قدرت امپراطورى كه دين را به خدمت درآورده بود، تضاد را به درون آفرينش مى‏آورند. اين دوره، دوره انحطاط زن و در نتيجه ايران است.

      ميان موقع اجتماعى زن و ايران و استقلال  و سرورى آن، رابطه علت و معلولى وجود دارد: هر چند تورات بر اوستا اثر مى‏گذارد و در باور عمومى، زن و اژدها، يا مار سه سر، همدم مى‏شوند، اما اين همدمى وقتى است كه زن با بيگانه سر و سر پيدا مى‏كند. از اين زمان ناپاك و همدست اهريمن مى‏شود (15).

      براى ملتى كه شاهد انحطاط امپراطوريهاى پيشين بوده و ارتش او با استفاده از انحطاط زن، بابل را، كه در مستى شهوت خفته بود، تصرف كرده و به امپراطورى و سلطه انيرانيان و بر ايرانيان پايان بخشيده، چه جاى شگفتى كه در زن بمثابه ناموس يا وطن اجتماعى بنگرد و انحطاط او را با انحطاط ميهن، يكى بداند؟

      اين قاعده اجتماعى، از دورترين زمان‏ها تا زمان ما، همچنان معتبر برجا است: ميزان رشد و يا انحطاط هر جامعه‏اى را منزلت و ميزان رشد زنان آن جامعه معين مى‏كنند: ايران دوران اساطيرى و سلطه هزار ساله ضحاك و ايران پايان هخامنشى و روشى كه گفته مى‏شود اسكندر براى دائمى كردن انقياد ايران در پيش گرفت و زنان ايرانى را به همخوابگى يونانيان واداشت و ايران دوران ساسانى كه در آن، موقع و منزلت زن تا بدانحد نزول كرد كه زن ملحق به اشياء شد و در حقوق ساسانى فرزند پسر، مادر را به ارث مى‏برد و انحطاط ايران كه از اواخر صفويه آغاز گرفت و تا انقلاب ايران ادامه يافت و انحطاط عمومى جامعه‏هاى زير سلطه و سياست استعمارگران در اين جامعه‏ها كه بر فاسد كردن زنان بنا شده بود و هست و نيز انحطاط جامعه‏هاى غربى تا بدانجا كه در پى مظهر سكس و شهوت و مصرف گرداندن زن، اين جامعه‏ها حتى از لحاظ ادامه نسل تهديد مى‏شوند، همه واقعيت‏هاى تاريخى از گذشته‏هاى دور تا امروز هستند كه بر درستى قاعده شهادت مى‏دهند.

     بدينخاطر آناهيتا، اله آبها، و مظهر پاكى زن، در نيايش، به ياورى ايرانيان در پاك كردن ايران از سلطه بيگانه خوانده مى‏شود:

      ياورى كن و بر من منت بگذار اين اردوى سورا آناهيتاى نيكوكار و بخشنده تا از هيداهاكا كه سه گردن و سه سر و شش چشم و هزار حس دارد، اين ديو بسيار قوى كه وجودش براى گيتى شوم است، اين قوى‏ترين دروج كه انگرا مينو بر ضد جانداران و بخاطر ويرانى جهان نيكى آفريده را از پا درآورم و دو زن اسير، سوان هاوك و ارناوك كه زيباترين تن‏هاى زنانه را دارند و در زيبايى از شگفتيهاى جهان هستند، رها گردانم.(16)

      آناهيتا اين نيايش را اجابت مى‏كند. ايران در پى قيام كاوه آهنگر و فريدون رها مى‏شود. اين بار نوبت به افراسياب بدكار مى‏رسد. هديه و قربانى‏هاى هر چه پربهاتر تقديم مى‏كنند. و از آناهيتا به زارى مى‏خواهد او را بر آريايى‏ها پيروزى بخشد. آناهيتا نه هديه نه قربانى و نه نيايش او را نمى‏پذيرد (17). پى در پى ايرانيان و تازيان و تورانيان از آناهيتا مى‏خواهند پيروزى را از آن آنان سازد، و همه بار، آناهيتا درخواست ايرانيان را مى‏پذيرد و خواهش تازيان و تورانيان را رد مى‏كند (18):

     در نبرد فريدون با ضحاك، آناهيتا بيارى فريدون مى‏آيد (19): «اردوى سورا آناهيتا با شتاب به يارى من آى. در دم مرا يارى كن...»

     اردوى سورا آناهيتادر شكل دخترى زيبا، با اندامى بسيار زيبا، كمر بسته، پاك و نجيب با خونى زلال...، بيارى آمد. شتابان به سرزمينى كه اهورا آفريده و آن را مقدس و خانه خويش قرار داده (20) بود، سالم، فرود آمد. هديه‏هاى فريدون را پذيرفت و او را يارى كرد و بر ضحاك پيروز گرداند.

      در نبرد با تورانيان، آشاوزدا، او كه يكى از هفت انسان جاودانى است كه در آخر زمان به همراه سوشيانت و به يارى او خواهد آمد، بهنگام حمله تورانيان، با تقديم هديه به الهه زنان، از آناهيتا يارى مى‏جويد. آناهيتا در شكل دخترى زيبا و... بيارى ايرانيان مى‏آيد. از آب مى‏گذرد و در پى عبور، آن را از حركت باز مى‏دارد تا ايرانيان بتوانند عبور كنند و بر دشمن بتازند و پيروز شوند (21). ايران زمين مقدس اهورايى است كه هيچ زمان بى ياور نمى‏ماند (22). ايران زمين دين بهى و آريايى هاست. آناهيتا دين بهى و آريايى‏ها را يارى مى‏رساند:

      كاوى ويشتاسپا، بر كنار نهر فرزداناوا، 100 شتر نر و 1000 گاو نر و 10000 گوسفند هديه مى‏كند و از آناهيتا مى‏خواهد تا او را بر بد دينان پيروز گرداند و جهان را از ناپاكان، اين پرستندگان ديوان، پاك كند آناهيتا هديه او را مى‏پذيرد و دعاى او را اجابت مى‏كند (23).

      برادران، واندارمنى و آرجت - اسپا، به آناهيتا هديه‏هاى بسيار تقديم مى‏كنند تا آنها را بر كاوى ويشتاسب پيروز گرداند و آريايى‏ها را پنجاه، پنجاه و صد صد، هزار هزار، ده هزار ده هزار... كشتار كند. آناهيتا هديه‏هاى او را نمى‏پذيرد و دعايش را اجابت نمى‏كند (24).

      و زن در دو هنگام نازا مى‏شود: آنگاه كه بيگانه با سلطه بر ايران شهر، پرده سياه تاريكى كه اهريمنى است، مى‏كشد و آنزمان كه در پى گناه حق ناشناسى، مشيا و مشيانا رانده مى‏شوند. اين زوج پنجاه سال در نازايى به سر مى‏برند تا... (25)

      بدينقرار، زن نه تنها موجودى باورمند است بلكه منزلت او گره در گره منزلت مستقل ايران، پاكى دين و بهزيستى قوم آرايى دارد. آنچه بر آدمى مى‏رود يا از تقدير است يا از عمل. امور مادى از تقدير و امور مينوى (معنوى) از عمل اوست. زناشويى از تقدير است (26). اما اين تقدير، خود در گرو عمل مرد است. به سخن ديگر تقدير از تدبير پيروى مى‏كند.

      بدينقرار، اوستا به زن در پاسدارى دين و ايرانيت و قوميت و نيز نگهدارى مرد از گمراهى، نقش تعيين كننده‏اى مى‏دهد. پايدارى ايران، خانه يزدان، به پاكى زن، به ماندن او در مقام مظهر عشق، رشد، به دينى و استقلال ايرانيان است. و اين همان قاعده است كه در بالا از آن سخن رفت: تا زنان آزاد نشوند تا جاى خويش را بمثابه مظهر عشق، هنرمند خلاق و رمز استقلال باز نجويند، ايران مستقل و آبادان خواب و خيال و ايران ويران و زير سلطه واقعيتى است كه هم اكنون نيز زير چشم نسل امروز هست.

      بهر رو، در دوران انحطاط، رابه آناهيتا با ايران، با دين بهى، با قوميت، از ياد مى‏رود. او كه مظهر پاكى زن بود او كه زيبايى و فروغ خيره كننده خويش را از عشق مى‏گرفت، همسان آفردوديت مى‏گردد. آفروديت كه الهه زيبايى و شهوت بود و با ژوپيتر از راه شهوت، نيرنگ مى‏باخت (27). بدينسان، در دوران دو امپراطورى رقيب ايران و روم، تمركز قدرت در اين دو امپراطورى، زن را در مظهر شهوت و ويرانگرى و نيرنگ، بانحطاط كشاند. اين انحطاط، انحطاط دو امپراطورى را بهمراه آورد.

 

 

 قرآن: زن مظهر عشق، كوثر:

 

      در دو امپراطورى، تضاد كه بنياد قدرت است، بنياد دين نيز شده بود. هر دوئيتى، رابطه تضاد تلقى مى‏شد. زن و مرد نيز به شرح بالا ضدين مى‏شدند. در دين رسمى ايران كه ديگر گونه پيام زرتشت بود، زمين پست مى‏شد. از زمين پست، ميوه‏هاى عالى مى‏روييد و از زن پست نيز، مرد كه عالى و كامل بود، پديدار مى‏گشت.

      در دو دين يهود و مسيحيت كه قدرتمدار و مدار قدرت مى‏شدند، باور اين مى‏شد كه چون «خدا مرد را در خواب سنگينى فرو برد و يكى از دنده‏هاى او را جدا كرد و از آن، زن را شكل بخشيد»، )28) پس زن از ماده و براى برآوردن نيازهاى مادى مرد كه پست هستند، آفريده شده است.

      بيان قرآن در آفرينش زن بازتاب اصل توحيد است: زن و مرد از يك گوهرند و در آفرينش نابرابرى ندارند. همسر آدم از نفس آدم آفريده مى‏شود تا زوج زن و مرد بيكديگر كمال بجويند. زن براى برآوردن نيازهاى مادى مرد آفريده نشده است. مظهر شهوت نيست. آرامش بخش و مظهر عشق و دوستى است (29):

 

      «و از آيات او اينكه از نفس شما جفت شما را بيافريد تا بدو آرامش جوييد و ميان شما بنا را بر دوستى و رحمت قرار داد. همانا در اينكار آيه هاست براى مردم انديشمند»

 

 زن و مرد متقلابلاً دوست و ولى يكديگرند (30):

 

      «مردان و زنان مؤمن ولى يكديگرند. امر مى‏كنند به معروف  نهى مى‏كنند از منكر و...»

 

      هر يك از زن و مرد را فضلى است (31) و در دوستى و عشق، فضل هاشان در فضلى جامعه تكامل مى‏جويند. اين دو، لباس يكديگرند (32) كنايه از اينكه دو فضلى هستند كه بيكديگر كمال مى‏جويند. پاكيشان به داد و عشقى است كه بنا بر فطرت اساس زناشويى شان است. زن فروغ چشمان مرد با تقوى است (33).

 و نيز در آفرينش زن و مرد برابرند (34).

 

      «شما را از مرد و زن آفريديم و قبيله و ملت قرار داديم تا از يكديگر شناخته گرديد. گرامى‏ترين شما نزد خدا با تقوى‏ترين شما است»

 

     نه تنها بدنيا آوردن دختر دليل بى مهرى خدا به هيچ پدر و مادرى نيست (35)، بلكه گاه دليل كمال لطف اوست (36).

 

      «همسر عمران به خدا گفت خدايا نذر مى‏كنم فرزندى را كه در شكم دارم در راه تو آزاد كنم از من بپذير. همانا تو شنوا و دانايى. چون فرزند را بدنيا آورد، گفت: خدايا دختر بدنيا آوردم و خدايا تو داناترى كه چرا دختر بدنيا آوردم و دختر مثل پسر نيست. من او را مريم نام نهادم او و فرزندانش را از شر شيطان رانده، به تو سپردم. خدا از او به نيكوتر پذيرشى، پذيرفت و ذكريا را كفيل مريم كرد. هر بار كه ذكريا به نزديك مريم مى‏رفت، پيش روى او روزى مى‏يافت. از مريم مى‏پرسيد اين روزى از كجا براى تو رسيد؟ مريم پاسخ مى‏داد از نزد خدا: «همانا خدا به كسى كه مى‏خواهد روزى مى‏رساند بيحساب..»

 

 و خدا مريم  را مظهر پاكى زنان جهانيان گردانيد (37:

 

      «آنگاه فرشتگان به مريم گفتند  خدا تو را برگزيده زنان جهانيان و پاكى بخشيد».

  

      بدينقرار، بيان قرآن، وارونه بيان تورات است. قرآن همان كار را مى‏كند كه اوستاى نخستين كرده بود: پيام ابراهيم را از ناخالصى‏ها پاك مى‏كند. با اين تفاوت اساسى كه كار رهاسازى پيام توحيد را از غيريت، با تصحيح اصل راهنما آغاز مى‏كند. توحيد را به جاى ثنويت مى‏نشاند. بر اصل توحيد، دوگانگى، چه رسد به تضاد، را از ميان برمى خيزد. زن و مرد در آفرينش برابرى مى‏يابند. زن از غيريت مى‏آسايد. مظهر عشق، مادر پيامبرى و آب حيات، كوثر، مى‏گردد (38).

      اشراف جامعه عرب كه در آن دوران انحطاط عمومى بشريت، در آن دوران انحطاط زن در موقع و منزلهايش، دختران را زنده بگور مى‏كنند، در مقام تحقير خداى محمد مى‏گويند: ما فرزندان پسر داريم و خداى محمد فرزندان دختر دارد (39). قرآن به آنها هشدار مى‏دهد كه از دختران زنده بگور پرسيده خواهد شد كه به كدامين گناه كشته شدند (40). خدا را فرزندى نيست كه نه دختر و نه پسر (41). زادن پسر بر دختر مزيتى ندارد چرا كه هر دو آفريده آفريدگارند (42).

      اينبار بسراغ پيامبر مى‏روند كه او ابتر است زيرا كه فرزند پسر ندارد. پاسخ قرآن اينست (43):

 

      «همانا به تو كوثر بخشيديم پس خدا را درود گو و قربانى كن. نسل بريده، دشمن ژاژ خواى تو است»

      زن، آب زندگى است و جاودانگى هستى بدو است. بدينسان است كه پيام ابراهيم از آلودگى‏ها پاك مى‏گردد. و اين پاك سازى، ضرورت اين زمان است. زمانى كه يكجا اسلام محمد (ص) را نيز از خود بيگانه كرده‏اند و بنام اسلام، زن را مظهر شهوت و ويرانگرى مى‏شمارند. زمانى كه در جاى ديگر و در بحبوحه تمدن، به زن، در محدوده رقابت در مصرف و شهوت و تخريب، آزادى مى‏بخشند.

      مطالعه در موقع و منزلت‏ها و حقوق زن، در جامعه‏هاى امروزى، بايد اهميت تعيين كننده پايه كردن يكى از دو برداشت را روشن كند: زن مظهر عشق و سازندگى يا زن مظهر شهوت و تخريب است.

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- از Aristote ؛  La Politique (سياست ارسطو).

 2- تورات تكوين، آفرينش زن و رانده شدن از بهشت. فصل دوم آيه‏هاى 2 تا 23 و فصل سوم از آيه‏هاى 1 تا 24

 3- تورات، فصل سوم آيه 16

 4- جلد اول اوستا بزبان  فرانسه‏

 5- نگاه كنيد به فصل‏هاى اول و دوم مقدمه جلد اول اوستا به زبان فرانسه و نيز جلد سوم اوستا.

 6- اوستا،ها 12. جلد اول صفحات 125-122

 7- هاوتواداتا يا ازدواج محارم، آپانديس. صفحات 134-125 جلد دوم اوستا به زبان فرانسه.

 8- ونديدا، فلاگرد 19 صفحات 264-263 و صفحات 270-268 همان كتاب‏

 11- يسنا 1، آپانديس صفحه 38 جلد اول اوستا به زبان فرانسه

 12 و 13- ونديدا 20، صفحه 41 جلد 3 اوستا بزبان فرانسه. مترجم و محقق اوستا برآنست كه تاثير انديشه افلاطونى درباره ايده و ماده آشكار است.

 14- بنا بر دو اصل و سه زمان مانى، تاريكى و روشنايى دو طبيعت مطلقاً جدا از يكديگرند. در زمان پيشين هر يك از تاريكى و روشنايى جدا از يكديگر در قلمرو خود بسر مى‏برند. در زمان ميانى تاريكى روشنايى را در بر مى‏گيرد، در او نفوذ مى‏كند و به اندرون او در مى‏آيد. دراين زمان، تاريكى و روشنايى در يكديگر نفوذ كرده، اندرونى يكديگر شده‏اند. در زمان پسين، روشنايى تاريكى را مى‏راند. براى تفصيل از جمله نگاه كنيد به صفحات 88-80   Mani et la Tradition Manicheenneاثر F. Decret

 15- ونديدا فرگرد 18 و زيرنويس‏هاى 59 و 60 صفحه 252 جلد 2 اوستا به زبان فرانسه‏

 16- آبان يشت - يشت 5 صفحات 375-376 جلد 2 اوستا به زبان فرانسه‏

 17- آبان يشت - يشت 5 صفحه 377

 18- آبان يشت - يشت 5 صفحات 381-380

 19- آبان يشت - صفحات 383-381

 20- ونديدا 1 فرگرد 1 تا 15 جلد 2 اوستا به زبان فرانسه‏

 21- آبان يشت - يشت 5 صفحه 385

 22- آبان يشت - يشت 5 صفحات 396-395

 23- آبان يشت - يشت 5 صفحه 392

 24- آبان يشت - يشت 5 صفحه 394

 25- آپانديس - يشت 5 صفحه 399

 26- توضيحات ذيل ونديداد 5 صفحه 44، جلد 3 اوستا به زبان فرانسه‏

 27- آبان يشت - يشت 5 توضيحات صفحه 365 جلد 2

 28- تورات به زبان فرانسه بهشت زمين آيه 21

 29- قرآن سوره روم آيه 21

 30- قرآن سوره توبه آيه 71

 31- قرآن سوره نساء ايه 32

 32- قرآن سوره بقره آيه 187

 33- قرآن سوره فرقان آيه 74

 34- قرآن سوره حجرات آيه 13

 35- قرآن سوره شورى آيه 49

 36- قرآن سوره آل عمران آيه‏هاى 37-35

 37- قرآن سوره آل عمران آيه 42

 38- قرآن سوره كوثر آيه 1

 39- قرآن سوره نجم آيه‏هاى 22-21

 40- قرآن سوره تكوير آيه‏هاى 9-8

 41- قرآن سوره اخلاص ايه 3 و...

 42- قرآن سوره شورى آيه 49

 43- قرآن سوره كوثر

 

 

 

 

عشق، سازندگى و حيات، يا هوس، ويران سازى و مرگ، دوبنيادى هستند كه به آزادى و حقوق زن، اين يا آن معنى را مى‏دهند

 

      چرا تا اين زمان از زن بمثابه اين يا آن مظهر سخنى بميان نبود؟ چرا بجاى طرح دو نظر: زن مظهر عشق و سازندگى و آب حيات، يا، زن مظهر شهوت و ويران سازى و مرگ، از «حقوق زن» و رفتارهاى شايسته و ناشايسته، بحث بميان مى‏آورند؟ چرا پيش از اين كسى نمى‏گفت زن در تورات و اوستا و قرآن، اين يا آن مظهر خوانده شده است؟

      اين چراها براى اين نيستند كه اين فكر را القاء كنند كه كار نويسنده را پيش از او كسى نكرد است. اين پرسشها براى جلب توجه باين واقعيت اند كه غرب زده‏هاى جديد و قديم، به زن، از ديد نقش او در قدرت مى‏نگرند. بنابراين، او را از نظرگاه اين نوع قدرت يا آن نوع قدرت، تعريف مى‏كردند و هنوز تعريف مى‏كنند. بدين خاطر، بجاى علت از معلول بحث مى‏كنند. همانطور كه در جامعه‏هاى زير سلطه، وقتى هم اجازه بحث داده مى‏شود، بجاى در اصلى كه آزادى بدان اين يا آن معنى را پيدا مى‏كند، از انواع آزاديها و حدود آن، مى‏كنند.

      بدينقرار، بحث از آزادى و حقوق زن، فرع اين بحث اصلى است: زن كيست؟ اگر زن مظهر شهوت و ويران سازى و مرگ باشد، آيا خواستن آزادى براى او، جز درخواست محيط بزرگترى براى او است تا به شهوتها بكشاند. ويران بسازد و بذر مرگ بپاشد؟ و اگر مظهر عشق و سازندگى و حيات باشد، آزادى او در اين نيست كه از جلد شئى جنسى بدرآيد و انسانيت خويش را تمام و كمال باز بيابد؟ و طرح تمدنى نو، طرحى نيست كه در آن، آزادى تحقق پيدا كند؟ و معيار تحقق آزادى، واقعيت پيدا كردن آزادى زن نيست؟

      و از آنجا كه اين مفهوم كه زن مظهر شهوت و ويران سازى و مرگ است، از غرب به قلمرو اسلام نفوذ كرده است، بجاست كه بنا بر موقع، خلاصه‏اى از كتابهاى سه متفكر نام آور معاصر را بياورم. دو تن از اين سه را كم و بيش مى‏شناختم. اين دو سيمون دوبوآر و ميشل فوكو بودند. نويسنده سوم اليزابت بادنتر است. سيمون دوبوآر را كه در اين ايام چشم از جهان فروبست و به گفته درست خودش به تاريخ پيوست و با جريان تاريخ پيش مى‏رود، يكبار بر حسب اتفاق ديدم. بسى بجاست بياد بياورم كه او و سارتر دو ركن كميته دفاع از زندانيان سياسى ايران بودند و هر دو در انقلاب ما شريك و سهيم هستند. و با ميشل فوكو كه او نيز عضو كميته بود، در روزهاى انقلاب، باتفاق آقاى سلامتيان جمع مى‏شديم. او مى‏خواست بداند آن فكر قوى كه توانسته است ملتى را يكجا به حركت درآورد و اينحركت به نخستين انقلاب تاريخ بشريت انجاميد كه در آن تمامى يك ملت شركت جستند و گل را بر گلوله پيروز كردند، كدام است؟ او با استوارى تمام از انقلاب ايران حمايت مى‏كرد. در روزهاى پيش از مرگش كه دژخيمان استبداد فراگير، هر روز صد صد اعدام مى‏كردند و مدافعان انقلاب را از كرده خويش پشيمان مى‏ساختند، گفته بود انقلاب ايران پديده بزرگ زمان است و او همچنان آن را از شگفتيهاى تاريخ مى‏داند و بر اين باور است كه مانع استبداد را نيز از سر راه برخواهد داشت.

 بيرون كشيدن جوهر كتابهاى اين سه نويسنده از لحاظ روش ذاتى نيز، سخت بكار مى‏آيد: سيمون دوبوآر كتاب «سكس دوم» را، در دو جلد، بسال 1948، نشر داده است. در آن وقت او و سارتر «پنجه در پنجه خدا داشتند» و به تلفيق اگزيستانسياليسم با ماركسيسم سرگرم بودند. با وجود اين، در اين كتاب، وى نه در پى نفى مطلق مسيحيت مى‏رود و نه آن را چنان كه پندارى وجود ندارد، ناديده مى‏گيرد و نه آن را سراسر عيب و زشتى مى‏انگارد. مى‏كوشد از ديد خود، حق را از ناحق جدا كند. دو نويسنده ديگر نيز با گذشته و دين، همين روش را بكار برده‏اند. كه روش درست براى فعال كردن گذشته و نه بازگشت به گذشته، همين است.

      بهتر اين بود كه در خلاصه كردن اين كتابها، از قدرت كه زن را به شئى جنسى بدل مى‏سازد و زن را مظهر شهوت و ويران سازى و مرگ تعريف مى‏كند، شروع كنم. اما از آنجا كه اين دو نظر پايه، يكى زن مظهر عشق است و ديگرى زن مظهر هوس است، تازه مى‏نمايند، و بايد ذهنها بدانها خو كنند، كار را از زن مظهر عشق و سازندگى و حيات يا زن مظهر... آغاز مى‏كنم:

 

 

 فقدان عشق يا نبود حقى كه اساس همه آزاديها و حقوق ديگر است:

 

     اليزابت بادنتر كتابى نوشته است درباره فقدان عشق واقعى و ضرورت اصل شناختن آن و جايگزين عشقهاى مصنوعى كردنش. عشقهايى كه قدرت جعل مى‏كند تا زن نقش دلخواه او را بازى كند. عنوان كتاب «  est L ,AutreL, un»  است. مى‏نويسد: «جامعه غربى هنوز از فقدان عشق رنج مى‏برد. زيرا در روابط زن با مرد، عشق حضور ندارد: تاريخ زناشويى، تاريخ مبارزه بى سروصداى دو سكس است. كه در سلطه يكى بر ديگرى بيان مى‏شده است. بايد مسيح مى‏آمد و بيان او در كار مى‏آمد تا امور در جاده تغيير مى‏افتادند. مسيح كه پيرو اصل، اين اصل انقلابى، عشق، بود، اعلان كرد كه آمريت پدر بر منافع او نيست كه بنياد مى‏گيرد، بر مصلحت فرزند است كه بايد اساس بجويد. زن، مادر فرزند، برده او نيست، همسر او است. مسيح، با تبليغ مرام عشق به ديگرى، آمريت، هر آمريتى، را مهار كرد. همسرى را تقويت كرد و با تبديل ازدواج به يك قرارداد و عقد خدايى، برابرى ميان دو همسر را باز آورد... پيام مسيح روشن بود: «شوهر و زن برابر بودند، و در برابر فرزندان حقوق و تكاليف همسان مى‏داشتند» (2) اما كليسا كار را وارونه كرد. فقه، زن را از حقوق خويش محروم كرد و عشق را از زناشويى حذف كرد. فقه مسيحى پيام مسيح را رها كرد و بر سه بيان ديگر بنا شد: بيان ارسطو و بيان قدرت در فراگيرى خود و علم كلامى كه بر اين دو بيان استوار مى‏شد و مادونى زن را مشيت خدايى مى‏گرداند (3).

      پيش از آنكه دنبال كار اليزابت بادنتر را پى بگيريم، به سراغ تاريخ تحول روابط جنسى و «سكس دوم» مى‏رويم. چرا كه نويسندگان دو كتاب دلايل ناممكن بودن پيدايش عشق ميان زن و مرد را، در انديشه فلسفى يونان، شرح كرده‏اند:

 

 ناممكن بودن پيدايش عشق ميان زن و مرد:

 

      «سقراط عشق روح را از عشق تن جدا مى‏كرد. عشق تن را هوس مى‏خواند و بى ارزش و بى اعتبار مى‏گرداند و عشق روح را ارج مى‏نهاد و عشق حقيقى مى‏شمرد. اما عشق حقيقى كدام است؟ عشق حقيقى در جستجوى زيبائيست و، خود، جستجوى زيبايى است. عشقى است كه انديشه را بارور مى‏كند و در انديشه به بار مى‏نشيند. در جستجوى زيبايى فى نفسه است. او در فدر مى‏گويد: عشق در حقيقت طبيعت خويش، در خلوص بى خدشه‏اش، و در «وحدانيت صورت»، در بند تعلقات پست نمى‏ماند و اگر به شئى محبوب دل مى‏بندد، بخاطر پرتو زيبايى است كه بر او تابيده است» (4).

      بدينقرار با «محبوب» بايد بتوان رابطه مغز با مغز برقرار كرد. محبوب بايد صاحب روح خردمند و آزاد و فعال باشد. ميان زن و مرد عشق تن بوجود مى‏آيد اما عشق حقيقى بوجود نمى‏آيد. زيرا بر طبيعت، زن «ناقص عقل» و بنا بر اين پايبند خواهش‏هاى تن است و در نتيجه در كامجويى جنسى، او كارپذير و مرد فعال است. در او پرتوى از زيبايى نيست.

       «يونانى، زن؛ اين زندانى «اندرونى خانه» را؛ در خور عشق نمى‏داند. زيرا او را همسان خود نمى‏يابد. از اينرو به همجنس خويش عشق مى‏ورزد. به اين تصور كه پسران تنى دارند چون تن او آزاد و جايگاه شعور. فرهنگ از روح خردمند است. موجودى كه روح خردمند ندارد، فرهنگ‏پذير نيست. پيدايش عشق ميان با فرهنگ‏ها متصور است. از اينرو عشق به پسر زيبا، پرتوى از عشق به زيبايى فى نفسه است (5).

      «ميان زن و مرد، رابطه اصلى كه طبيعت برقرار كرده، آمريت مرد بر زن است. اين آمريت مشروع است زيرا با بر نابرابرى طبيعى ميان او دو متكى است». از برده كه روح خردمند ندارد تا صاحب خانه هر يك جا و منزلتى دارند كه رابطه ميان آن‏ها را تعيين مى‏كند». (6)

      «زن تجسم ماديت و مرد معرف صورت يعنى انديشه و هوش خردمند است. بگمان ارسطو بگاه باردار شدن زن، مرد به نطفه صورت يا هوش و خرد مى‏بخشد. و از آنجا كه عقل زن ناقص است، مرد نمى‏تواند با او رابطه مغز با مغز برقرار كند. نمى‏تواند با او مشورت كند و به نظر او گوش كند. تنها شأن اخلاقى كه براى زن مى‏شناسد اينست كه بر «مشكل اطاعت كردن، در خود چيره شود». ارسطو با نسبت دادن نقش بنيادى به مرد در ادامه نسل و ادامه حضور روح خلاق در انسان، مرد را از هرگونه قيد تعلق به زن رها مى‏كند و رابطه او را با مرد يك جانبه مى‏سازد: زن از آن مرد است» (7).

 

      زن براى شوهر، مالى در شمار مالهاى ديگر بشمار مى‏رود. منزلت او هيچ با منزلت فرزند كه مال پدر تلقى مى‏شود، تفاوت نمى‏كند. سلطه مرد بر زن تا آنجا شد كه مى‏توانست او را بزند. مى‏توانست گرسنه‏اش بگذارد. مى‏توانست در اختيار مرد ديگرش بنهد تا از او كام بجويد. با توجه به اين واقعيت جهان شمول، اين موقع و منزلت زن، آيه الرجال قوامون على النساء... معناى واقعى خويش را بدست مى‏آورد.

      بهر رو، منزلت «پدر - شوهر»، صاحب، قادر مطلق، از جوهرى نشأت مى‏گيرد كه مرد را از آن سرشته‏اند: او آفريده‏اى است كه خدا روح خردمند خويش را در او نهاده است. بنا براين، «طبيعى» است كه كاملترين آفريده‏ها بر آفريده‏هاى ديگر حكم براند و اين به دو سبب: بخاطر مشابهتش با خدا، بهمان گونه كه «خدا بر آفريده‏ها حكم مى‏راند». و بخاطر مسئوليتهاى سياسى و اقتصادى و قضايى و از راه مشابهش به شاه، بهمان سان كه «شاه بر رعيت حكومت مى‏كند» (8).

      نظريه تجسم، راه را براى نفوذ و تسلط نظر ارسطو بر فقه كليسا گشود. اين نفوذ و تسلط بآنحد شد كه پيام مسيح از ياد رفت و ميان زن و شوهر عشق نكوهيده و بلكه ممنوع گشت.

 

   

 شوهر نبايد به زن عشق بورزد و زن نبايد تمايل جنسى اظهار كند:

 

      اليزابت بادنتر پس از آنكه آيات تورات را در آفرينش زن و مرد و نقش زن را در ارتكاب گناه اوليه مى‏آورد، كارپذيرى زن و فقدان عشق در جامعه‏ها راميوه تلخ مظهر شهوت و هوس و ويرانى و مرگ شناختن زن در تورات مى‏داند. هوس مدارى زن، بضرورت كار پذيرى زن را ايجاب مى‏كند. زيرا حوا بخاطر وسوسه پذيرى در برابر خواهش تن و بخاطر دستخوش هوس شدنش، به سخن ديگر، از راه ضعف هايش، عامل نگونبختى آدم شد. از اينرو، او «ضعيفه» است. فعال شدنشن، فعال شدن هوس و شهوت است كه ويرانى و مرگ را افزون مى‏كند.

      اينك كه بر خواننده ما روشن مى‏شود كه اصطلاح «ضعيفه» از فلسفه ارسطويى به قلمرو دين يهود راه جسته و از دو راه، يكى از راه تورات يونانى شده و ديگرى بطور مستقيم و از راه فلسفه ارسطويى، جاى پيام مسيح را گرفته و به باور دينى بدل شده است، بر او است كه با دقت بيشترى شكل‏گيرى فقه مسيحى - كه بطور قطع همان است كه بفقه اسلامى راه جسته و جاى پيام محمد را برغم بيان روشن قرآن قرار گرفته است - را پى بجويد:

      بعضى از اوليا كليسا تصوير زن را زشت‏تر نيز ساختند. او را به مار كه نمود شيطان وسوسه گر به شمار مى‏رفت، مانند كردند. حوا مظهر بدى گشت. زن از راه سنت يا فتواى كليسا، مظهر بدى و هوس و ويرانى شد و اين سنت پيام مسيح را محو كرد و جاى آن را بگرفت:

      از قرن چهاردهم به اين سو - همزمان با پيدايش نظريه ولايت و استقرار توتاليتاريسم دينى 0 (9) متون فقهى كه در مدارس دينى تدريس مى‏شدند، از قول‏ها و نظرها، همه بر ضد زنان، پر شدند. سن اگوستين زن را اينسان توصيف مى‏كرد:

      حيوانى كه قوى نيست. ثبات رأى ندارد. كينه توز است و زشتى‏ها را مى‏پرورد. منشاء منازعه‏ها و خيانت‏ها و بى عدالتى‏ها است (10).

      براى اينكه زن نتواند دست از پا خطا كند بايد مطلقاً مطيع شوهر باشد «حتى در امور خانه دارى. سخن بنديكتى در اين باره از ابهام خالى است: «اگر زن بخواهد بر خلاف اراده شوهر، امور خانه را اداره كند، مرتكب گناه مى‏شود. زيرا او نبايد بدون اجازه شوهر هيچ كارى انجام دهد. چرا كه به قانون خدايى و بنا بر حقى كه انسان را است، تحت ولايت كامل شوهر است. «او اين ولايت كامل را بر اين ادعا مستند مى‏كند كه «مرد تصوير خدا است و زن تنها تصوير مرد است» (11).

      و اين ادعا از مسيح نبود. از ارسطو بود: بنظر ارسطو زن فاقد هستى خدا يا روح خردمند است. اين نظر لباس دين بخود پوشيد و انكار آن، انكار دين و انكار دين، ارتداد تلقى شد. از اين پس ديگر ارسطو نيز وسيله توجيه بود زيرا كليسا در ولايت نامه‏اى كه بر جامعه مسيحى برقرار مى‏كرد، نيازمند شيطان مجسم بود. و اين شيطان  مجسم زن بود. بدينقرار تمايل كليسا به استبداد فراگير و اين استبداد، سومين عامل انحطاط موقع و منزلت زن بود. وقتى فردوسى از زبان قدرتمندان مى‏گفت:

 زن و اژدها هر دو در  خاك به           جهان پاك از اين هر دو پاك به‏

      همان باورى را بازگو مى‏كرد كه يكى شدن بنياد دين و بنياد سياست، بوجود آورده و بنام دين تحميل كرده بود.

      بهر رو، استبداد فراگير از قديميترين زمان تا زمان ما، به سكس بمثابه يكى از كارآمدترين وسايل نگريسته و در هر توتاليتاريسمى، ولايت رهبرى، سازمان، كليسا، فقيه، دولت و... بر ولايت پدر و شوهر تقدم قطعى داشته است و دارد. كليسا نيز پا بپاى استقرار ولايت استبدادى خويش، عشق روح را ميان زن و شوهر ممكن نمى‏دانست و عشق تن را نيز منع مى‏كرد: جامع مسيحى، جامعه‏اى شد فاقد عشق، زن و شوى بايد دوست هم باشند و بمانند، اما عشق يكديگر نبايد و نمى‏توانند بشوند. اين دوستى و ارتباط ناشى از ضرورت ادامه و تكثير نسل است. بنابراين دوستى و رابطه جنسى بايد پا از حد ضرورت بيرون نگذارد:

      «مردى كه نسبت به زن خود عشق بورزد و در رابطه جنسى، منع‏ها را رعايت نكند، زناكار است (12) و اگر زن بهنگام عمل جنسى، نقش مرده را بازى نكند به شوهر هشدار داده است كه تجسم شيطان و ساحره و افسونگر است» (13). مردى كه گرفتار جاذبه زن مى‏شود، ديگر اراده ندارد نه طرحى براى عمل و نه آينده‏اى مى‏تواند داشته باشد. ديگر شهروند نيست بلكه تنى برده اميال خويش است. ديگر در جامعه نمى‏تواند محلى و موقعى بدست بياورد. ميان شكنجه و لذت سرگردان است. زن افسونگر و ساحره را در او هوس را  بر وظيفه چيره ساخته است. دم و حالى را بر زمان در تداوم خويش يعنى بر حال و آينده غلبه داده و مرد را گرفتار «دام را خوش باش» ساخته است.

      مرد بينوا در جستجوى تصاحب «ديگرى» كه زن است، بجاى اينكه خود بماند، «ديگرى» يعنى زن مى‏شود. عقل، اراده، هوش، سازندگى را از دست مى‏دهد، بى عقل، بى اراده و بازيچه هوس و ويرانگر، زن مى‏گردد» (14).

      جدايى روح از تن، پستى تن و علو روح، منشاء اين از خودبيگانگى دينى گشته است: «مسيحى از خويشتن جدا است، جدايى تن از روح، جدايى هستى مادى از روح خردمند بازتابى جاودانه دارد. از تولد تا مرگ لحظه به لحظه زندگى  انسان بازتاب اين جدايى است. گناه اوليه تن را دشمن روح كرده است. هرگونه دلبستگى به تن بدو گناه است تا پايان قرن 12 علماى دين - به استثناى سن انسلم - در پيروى از سن آگوستين، بر اين باور بودند كه گناه اوليه بنا بر قانون توارث، انتقال مى‏يابد. سن آگوستين مى‏نويسد: التذاذ جنسى گناه است... تن انسانى كه از زناشويى متولد مى‏شود، تنى گناه آلود است...» اجتماع زن و شوهر از آنجا كه از زمان گناه اوليه بدينسو با التذاد همراه است، گناه اوليه را به كودكى كه زاده مى‏شود، منتقل مى‏كند» (15).

      بدينقرار اصرار قرآن به اينكه نوزاد بى گناه و پاك و بر فطرت چشم بدنيا مى‏گشايد، مبارزه با اين باور ضد توحيدى و ضد انسانى است. اصرارش بر آزادى كامل روابط جنسى، ميان زن و شوهر و بيشتر از آن، عبادت تلقى كردن همآغوشى زن و شوهر، مبارزه با اينگونه سانسورهاى جنسى است كه تقريباً همه اديان رعايتشان را لازمه ايمان گردانده بودند. بهنگام بحث از سانسورهاى جنسى، به اين مهم باز مى‏گرديم. به سراغ كتاب سيمون دوبوآر برويم:

      بهر رو، «تمامى اولياء كليسا بر اين باورند و باصرار مى‏گويند كه زن آدم را به گناه كشاند. بايد سخن ترتولين را باز آورد: «اى زن تو درى بروى شيطانى، تو آدم، كسى را كه شيطان جرأت نداشت از جلو بدو حمله آورد، به ارتكاب گناه قانع كردى. بعلت تو بود كه پسر خدا گرفتار مرگ شد. تو همواره بايد سياهپوش و در حجاب بمانى» (16).

      بدينقرار، قرنها است كه انسانيت از حقيقت هستى، يعنى عشق محروم است. مرد زن را تحقير مى‏كند و بنابراين نمى‏تواند بدو عشق بورزد. بقول سيمون دوبوآر، زن، انسان بدنيا مى‏آيد اما «زن مى‏شود». و اين در محيط اجتماعى و بافرهنگى كه مادونى را به او مى‏باوراند (17).

      دو نويسنده زن بيشتر و ميشل فوكو كمتر، محروميت را از لحاظ زن و سرنوشت او مطالعه كرده‏اند حال آنكه محروميت مرد، بهمان اندازه است. زيرا نه تنها مرد از عشق محروم شده است، بلكه با باور به قدرت بمثابه اساس نگرش در خود و «ديگرى» يعنى زن، در واقع عامل قهر و تخريب گشته است. از اينرو است كه قرآن نظرى عكس نظر ارسطو و فقه‏هاى يهودى و مسيحى اظهار مى‏كند: عامل تباهى قدرت است. و بيشتر مرد عامل انحطاط مى‏شود.

      بنابراين اول حقى كه اساس حقوق ديگر است و بايد بخاطر بدست آوردنش مبارزه كرد، حق عشق است. و اين حق به تغيير باورهاى نادرست ممكن مى‏شود. همان سان كه آشكار كردن باور نادرستى كه جانشين پيام مسيح شده بود، سبب شد كه در رنسانس‏ها، زنان بعنوان انسانى كه حق دارد عاشق و معشوق بگردد، منزلت بجويند و اين حق اساس آزادى هايشان بشود.

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- اين كتاب در پاريس و در سه ماه آخر سال 1982 انتشار يافته است. نام نويسنده اليزابت بادنتر Elisabeth Badanter و عنوان كتاب  L,amour en plusمى‏باشد.

 2- صفحات 37 و 38 كتاب L,amour en plus اثر اليزابت بادنتر

 3- صفحه 40 همان كتاب‏

 4- ميشل فوكو تاريخ روابط جنسى را در سه جلد نوشته است. عنوان عمومى كتاب و اسم ناشر بدينقرارند:

 Michel  Foucaul, Histoire de la sexualite  )ed( Gallimart

 5- صفحه 236 جلد اول كتاب سيمون دوبوآر deuxieme sexe «جنس دوم»

 6- صفحه 40 L,amour en plus از اليزابت بادنتر

 7- صفحات 103 و 104 جلد اول كتاب «جنس دوم»

 8- صفحه 41 L,amour en plus از اليزابت بادنتر

 9- نظريه ولايت فقيه را نخستين بار سن اگوستين تدوين كرد كه در آغاز پيرو آراء مانى بود. بنابر اين جاى شگفتى نيست كه زن را عامل گناه و... شمرده باشد. در سال 313، ولايت فقه در مجلس خبرگان طرح شد. از جمله نگاه كنيد به كتابهاى  L,inquisition ou la dictature de la foi اثر  J. Pigleو كتاب Histoire des idees politique از F. Chatelet و O. Duhamel

 10- اليزابت بادنتر از كتاب سن آگوستين بنام Soge de Verger نقل قول مى‏كند.

 11- اليزابت بادنتر از كتاب La somme de peche اثر Benedicti نقل مى‏كند.

 12- اليزابت بادنتر از كتاب بنديكتى صفحه 83 نقل مى‏كند

 13- صفحه 226 جلد اول جنس دوم اثر سيمون دوبوآر

 14- صفحه 227 كتاب جنس دوم‏

 15- صفحه 231 و 232 كتاب جنس دوم‏

 16- صفحه 232 كتاب جنس دوم‏

 17- موضوع بحث در بخش چهارم جلد اول كتاب جنس دوم سيمون دوبووار

 

 

 

از سكس مساوى مرگ است تا سكس همان حيات است‏

 

 

      انديشه، باور، رفتار درباره سكس، در جريان تاريخ عرب، دگرگونى‏ها بخود ديده اما خميرمايه بر جا مانده است: زن همان سكس معنى مى‏دهد. با اين تفاوت كه اين بار سكس ديگر مساوى با مرگ نيست، مساوى با حيات است (1).

      چرا زن همچنان مظهر شهوت برجا مانده است؟ بخاطر نقش‏هاى روزافزونى كه در روابط عمومى قوا پيدا كرده است. درست بخاطر همين نقش‏هاى روزافزون، از سويى آزادى جنسى كه در فلسفه يونانى خود دارى از عمل جنسى تعريف مى‏شد (2)، اينكه مفهومى مخالف آن پيدا كرده است. و از جانب ديگر با وجود بيشتر شدن «آزادى جنسى» از آنجا كه رابطه جنسى ترجمان روابط قواست، بر منع‏ها و سانسورهاى جنسى تا بخواهى افزوده شده است تا آنجاكه:

 - عشق از ميان برخاسته، و سكس مدارى، مفهوم عشق را در معناى عمل جنسى خلاصه كرده است.

 - زن هنوز موجود باورمندى تلقى  نمى‏شود.

 - سكس قدرت معنى مى‏شود و بمراتب بيش از گذشته در روابط قوا نقش پيدا كرده و اين نقش همه جانبه، منع‏ها و سانسورهاى بيشمار در روابط جنسى برقرار ساخته است.

      خودكامگى قدرت، جايگزين آزادى انسان گشته و بيش از همه آزادى زن را بمخاطره افكنده است. او را به شئى جنسى و در همان حال به «نيروى كار» بدل ساخته است. حتى عشق مادرى عشقى اجبارى شده است (3).

      بدينقرار تغيير مفهوم سكس و مساوى با حيات شدنش، تغييرى در منزلت بنيادى زن بوجود نياورده است، سهل است، زن را به كالاى جنسى و نيروى كار و آلت روابط بدل گردانده است. چاره كار كدام است؟ اليزابت بادنتر به تازگى كتاب ديگرى تحت عنوان «يكى ديگرى است» نوشته است. در اين كتاب مى‏گويد بى بند و بارى جنسى ميل جنسى را نيز ضعيف گردانده است. نه تنها ميل جنسى رو به كاهش دارد، بلكه بقول كارشناسان جمعيت، ادامه نسل را نيز دچار مشكل مى‏گرداند. بدينسان سكس، در حرف، مساوى حيات اما بواقع مساوى با مرگ مى‏شود. آيا علاج مشكل در ساختن ماشين‏هاى توليد آدم است؟ احتمال مى‏دهند در آينده نزديك زنان از زحمت باردارى و زاييدن بياسايند. تا اين زمان انسان ماشين توليد مى‏كرد و اكنون ماشين انسان توليد مى‏كند. از انسانيت اين انسان ديگر چه مى‏ماند؟

      چاره كار كدام است؟ اين بحران تمدنى سخت كه غرب در آن است، كدام راه حل را پيدا خواهد كرد؟ در قلمرو انديشه جوانه‏هاى نويى سرزده‏اند. اليزابت بادنتر در كتاب تازه‏اش بر آنست كه دو مفهوم پيشين را بايد بكنارى گذاشت و مفهوم جديدى در كار آورد. دو مفهوم پيشين:

 

 - زن ضد مرد است. يا

 - زن تكميل كننده مرد است،

 

 كار را به بن بست كشانده‏اند و راه حل آنست كه بپذيريم كه:

 

 1- زن مظهر عشق و سازندگى است و

 2- در زن مردى هست و در مرد زنى هست و

 3- ميان اين دو اصل، در عين حال بر، همكارى و رقابت است (4).

 

 نويسنده به انديشه توحيدى نزديك و نزديك‏تر مى‏شود. سخن قرآن باز راست از آب در مى‏آيد كه علم به قرآن راه مى‏برد. قرآن چهارده قرن است كه مى‏گويد (5):

 

      «زن مظهر عشق و حيات است» زن از نفس مرد است و زن و مرد از يكديگرند و رابطه آنها بر عشق و داد است و اصل بر مسابقه در علم، در عدالت، در تقوى و در رشد است»

 

 تحول عمومى انديشه و رفتارها را در غرب با تفصيل مختصر بالا پى بجوييم:

 

 

 زن در روابط دولت و مسيحيت‏

 

 

      با بسط قدرت دولت، دامنه قيموميت پدر و شوهر بر زن محدودتر و قلمرو قيمومت دولت بر او واسع‏تر مى‏گشت. جانشين شد روزافزون قدرت دولت، منزلت زن را پست‏تر مى‏ساخت. در حقيقت در درون چهارديوارى خانه، زن موضوع مبارزه قدرت مى‏گشت. بدينخاطر در روابط شخصى قدرت، هر چند كارپذير، اما نقشى تعيين كننده پيدا مى‏كرد.

      از اينرو بود كه زنان و بردگان پيش از مردان «آزاد» به مسيحيت رو مى‏آوردند. در بيان اين دين، مقرراتى كه فشار و تضييق نسبت به زن را ايجاب كند، وجود نداشت. با وجود اين، زنان نمى‏توانستند در مناسك حضور بيابند (6). بدينسان خانه مأمن قدرت زن را در برابر قدرت قدرت مى‏شد و بنياد دين پاسدار او مى‏گشت. زن باورمند، باور نمى‏شد و در باور، تابع دين شوهر بود.

      امپراطورى روم از هم مى‏پاشيد، كليسا جانشين قدرت امپراطورى مى‏شد. حقوق رومى جاى خود را به فقه مسيحى مى‏داد. نظام فئودالى در سرزمين‏هاى مسيحى قوام مى‏گرفت زن نقش تعيين كننده‏اى در انتقال قدرت و تمركز آن بازى مى‏كرد. زن نمى‏توانست مالك زمين بشود زيرا قادر به دفاع از آن نبود. بنابراين، از راه ازدواج، مالكيت از خانواده‏اى به خانواده ديگر منتقل مى‏گشت. از آنجا كه با قدرت جستن يكى و از قدرت افتادن ديگرى، مالكيت‏ها بايد از قدرت ميرنده به قدرت زينده انتقال مى‏يافتند، طلاق و ازدواج مجدد فراوان واقع مى‏شد و كليسا راه «شرعى» يافته بود و اين طلاق‏ها و ازدواج‏ها را امضاء مى‏كرد. اين بار قدرت توتاليتر كليسا جانشين دولت مى‏شد و زن يكى از كارآمدترين عوامل قدرت جديد مى‏گشت. از اينرو كليسا بر دامنه ولايت خود بر زن مى‏افزود. تا آنجا كه مهار او را حتى در بستر زناشويى از دست نمى‏داد (7).

 

 قدرت و زن‏

 

      بتدريج كه كليسا قدرت حاكم و قدرتى فراگير مى‏گشت، سكس را با گناه‏

 و مرگ را مساوى‏تر مى‏گرداند(8). با تحول كليسا و روابطى كه بعنوان قدرت با جامعه مسيحى برقرار مى‏كرد، حقوق كليسا ترجمان اين قدرت مى‏شد و نسبت به زن همان مشابهات حقوق رومى را پيدا مى‏كرد. حقوق نيز تغيير مى‏كرد، اما رابطه قدرت با زن ماهيت خود را از دست نمى‏داد:

      ضابطه اول در تشخيص هويت سكس است (9). بدينسان ميان قدرت و سكس، رابطه منفى برقرار است. قدرت با سكس جز رابطه منفى برقرار نمى‏كند: طرد، امتناع نفى، سد، پنهان كردن و در پرده كردن. قدرت تنها از راه نفى كردن است كه مى‏تواند سكس و لذت را بخدمت درآورد. از اينروست كه علامت‏هاى اوليه شكل‏گيرى هر قدرتى در بيان او نسبت به سكس بروز مى‏كند (10). هر بار كه بنام دين، بنام سازمان، بنام حزب، بنام آرمان، بنام ترقى و... سكس تحت مقررات جديد در مى‏آيد، محدوديت‏هاى پيشين، جاى خود را به محدوديت‏هاى ديگر مى‏سپارند، جدايى‏ها و پيوندها شكل عوض مى‏كنند، قدرتى در حال شكل گرفتن است. وقتى جنبشى به يك بنياد تبديل مى‏شود، يا سازمانى سياسى به يك فرقه سياسى بدل مى‏گردد، تغيير در «ايدئولوژى» خود را، با تغيير بيان خود نسبت به زن، شروع مى‏كند.

      نمودهاى اين رابطه منفى چهارند (11):

 

1-      وضع احكام مبهم و تغييرپذير در باره حلال و حرام‏ها.

 

 توضيح آنكه هيچ قدرتى توانايى وضع قوانين روشن و واضح را كه نيازمند تفسير نباشند، ندارد. سكس تابع نظامى قانونى دو چهره است: مشروع و نامشروع و مجاز و ممنوع. بنابر موقع، جاى مشروع با نامشروع و مجاز با ممنوع تغيير مى‏كند. بدينقرار، نشانه تبديل شدن بيان دينى يا ايدئولوژيك به بيان قدرت، پيدايش اين نظام دو چهره است كه در آن ابهام‏ها، امكان مى‏دهند، بگاه نياز، مشروع نامشروع، و نامشروع، مشروع بگردد.

      روشن سخن آنكه قانون بر قدرت حاكم نمى‏شود. قدرت به بيان خود، قوت قانون را مى‏دهد. از اينرو قانون هرگز نه روشن و نه پايدار است. مهمتر از اين آنكه، يك فوق قانون وجود دارد و آن اختيار مقام قانون گذار يا رهبر يا... است. اين فوق قانون اختيار دارد كه حلال را حرام و حرام را حلا كند و ولايت او بر انسان و «ناموس» و مال مطلق است.

 

 

 2- تعيين دايره منعها متناسب با توقعات قدرت

 

      بيان عمومى قدرت درباره سكس، نفى و منهى است: نزديك مشو، لمس مكن، كام مگير، لذت مبر، از آن حرف مزن، رو پنهان كن، خود را بعنوان سكس از ياد ببر. قانون اصلى كه قدرت درباره سكس به اجرا مى‏گذارد، قانون نفى و نهى است و هدفش آنست كه سكس طبيعت خويش را فراموش كند و در طبيعت قدرت از خود بيگانه بگردد. قدرت سكس را غيرطبيعى مى‏كند. آن را از جنس خود مى‏گرداند. از اينرو، وقتى يك قدرت و طرز فكر توتاليتر زن را ارتقاء مى‏دهد، او را بمنزله تن يا سكس ارتقاء مى‏دهد. تن و سكسى كه قدرت و منزلت «سياسى» جسته است.

      قدرت براى دستيابى به اين مقصود، از توانايى‏هايش در مجازات و تشويق، به حداكثر، استفاده مى‏كند: اگر مى‏خواهى حذف نشوى از ياد مبر كه واقعيت يكى و همان قدرت است. نياز جنسى وقتى معنى مى‏دهد كه ترجمان نياز قدرت باشد. تقدم قدرت، مطلق است. بايد از راه ارضاء توقعات قدرت حاكم، ارضاء جنسى بجويى. بقاى تو، موقعيت تو، در گرو تمكين مطلق تو از قدرت است.

 

 

 3- سانسورهاى جنسى و منطق آنها

 

      منع‏ها و سانسورهاى جنسى، مشكل بزرگ همه جامعه‏هاى امروزاند. در جامعه‏هاى غربى، كه گويا «آزاديها جنسى» حد و مرز نمى‏شناسند، سانسورها و منع‏هاى جنسى بمراتب بيشتر از جامعه‏هاى ديگر شده‏اند، بخاطر نقشى كه قدرت در از خود بيگانه كردن زن در سكس و سكس در قدرت، بازى مى‏كند، بهتر آنست كه در دنباله بحث، ببينيم، آن تعريف عمومى كه انواع گوناگون و اشكال كهنه و نو قدرت را در بر مى‏گيرد، كدام است؟ اين تعريف از قول ميشل  فوكو اينست (12):

 

 

 قدرت چيست؟

 

      مقصود از قدرت، مجموع بنيادها و دستگاههايى نيستند كه تابعيت شهروندان را از دولت معينى تضمين مى‏كنند. مقصود نوعى از انقياد كه، بخلاف قهر، شكل قرار و قاعده‏اى را دارد نيز نيست. و بالاخره نظام عمومى سلطه گر كه گروهى بر ضد گروه ديگرى برقرار كرده باشد و نظام دسيسه در پى گسترش دامنه، تمامى جامعه‏اى را فرا گرفته باشد، نيز نيست. قدرت را بيش از هر چيز، روابط گوناگون زور بايد دانست. روابطى كه در هر جا برقرار مى‏شوند، قائم با لذات هستند و تشكيل دهنده سازمان زور مى‏شوند. قدرت آن نقش است كه از راه مبارزه‏ها و برخوردهاى دائمى، اين روابط را تغيير يا تقويت يا واژگونه مى‏كند. قدرت، گاه، آن تكيه گاه است كه، اين روابط قوا، در يكديگر مى‏يابند و بگونه‏اى، زنجير يا نظامى را بوجود مى‏آورند. و زمانى بعكس، آن تضادها است كه اين رابطه‏ها را مى‏گسلد. و بالاخره قدرت استراتژى هايى است كه در آنها، اين روابط عينيت بدست مى‏آورند و در دستگاه‏هاى دولتى، در تدوين قانون، در هژمونى و تفوق اجتماعى، تبلور مى‏يابند.

      قدرت همه جا حاضر است نه بدانخاطر كه بر همه چيز و همه جا محاط است، بلكه بدان سبب كه از هر جا و همه چيز مى‏آيد. قدرت، در صفت‏هاى دائم تكرارى و در خود بازى سازى، چيزى جز نتيجه مجموعه روابط زور نيست. حاصل زنجيره تحرك‏هاى روابط قواست، كه در عين حال، بهر يك از اين تحرك‏ها دوام و قوام مى‏يابد و به نوبه خود، هر يك از آنها را تثبيت مى‏كند.

      با توجه به اين تعريف، خاصه‏هاى قدرت را مى‏توان عبارت دانست از:

      قدرت چيزى نيست كه بدست آيد، يا از دست ديگرى ربوده شود يا تسهيم گردد. چيزى نيست كه نگاهش بدارى يا بگذارى كه بگريزد. قدرت از نقاط بيشمارى، سرچشمه مى‏گيرد و در بازى روابط نابرابر و متحرك و متحول، جريان مى‏يابد:

 - روابط قدرت نسبت به انواع ديگر روابط (فراگردهاى اقتصادى، روابط آشنايى،: روابط اجتماعى)، خارجى نيست. بلكه ذاتى آنهاست. روابط قدرت، نتايج بلافاصله نابرابرى‏ها و بر هم خوردن تعادل هستند كه در انواع ديگر روابط بوجود مى‏آيند. بنوبه خود، روابط قوا شرائط درونى اين برهم خوردن‏ها و جابجايى‏ها و نابرابرى‏ها را تشكيل مى‏دهند

      قدرت از پايين مى‏آيد يعنى سلطه‏گرها و زير سلطه‏ها زوج زيربنايى ضدين را تشكيل نمى‏دهند، بلكه اين دوگانگى از بالا تا پايين، از بسته‏ترين گروه‏ها تا ژرفاهاى جامعه همه جا، وجود دارد. روابط چند گانه و بسيار گونه قوا كه در دستگاه‏هاى توليد، در خانواده، در گروه‏هاى محدود، در بنيادها شكل مى‏گيرند و نقش بازى مى‏كنند، عامل تعيين كننده تميز و تمايز، زيرى و زبرى، مادونى و مافوقى‏ها هستند... سلطه‏هاى بزرگ نتايج مجموع اين برخوردها و ثمره مجموع روابط قوا هستند كه شكل  آنها از ژرفا تا سيماى جامعه را فرا مى‏گيرد.

 - روابط قوا، در عين حال، ارادى و غيرشخصى هستند. توضيح آنكه قدرت به اجرا در نمى‏آيد مگر اينكه مقاصد شخصى اجراى آن را ايجاب كنند. باين لحاظ ارادى است اما اين بدان معنى نيست كه اجراى قدرت نتيجه تصميم يا انتخاب شخص معنى است. نه ستاد تصميم گيرنده، نه گروه خاص، نه گروه هايى كه دستگاه‏هاى دولتى را مهار مى‏كنند، و نه آنهايى كه تصميم‏هاى اقتصادى بزرگ را مى‏گيرند، مجموعه شبكه قدرت موجود در يك جامعه را اداره و هدايت نمى‏كنند. عقلانيت قدرت را سنجش عقل يك شخص، يك گروه، تشكيل نمى‏دهند. عقلانيت قدرت از مجموعه تاكتيك هايى مايه مى‏گيرد كه در سطوح مختلف در صريح و روشن‏ترين شكل بكار مى‏روند و مثل حلقه‏هاى زنجير يكديگر را ايجاب مى‏كنند.

 - مقاومت در برابر قدرت، درونى و ذاتى قدرت است. هر جا قدرت هست، مقاومت هم هست. مقاومت از راه ضرورت، درونى قدرت است. قدرت تمايل دارد خود را از مقاومت بياسايد و اما نمى‏تواند از آن بگريزد. زيرا براى قدرت، هر مقاومتى در عين حال، داخلى و خارجى است. مطلقاً داخلى نيست، زيرا مقاومت در برابر قدرت است. مطلقاً خارجى نيست زيرا با قدرت گلاويز است. نقطه‏هاى گوناگون مقاومت، خصم‏هاى قدرت هستند. آماج او هستند. اين نقاط در تمامى شبكه روابط قدرت وجود دارند. بنابراين، يك كانون مقاومت، يك مركز مقاومت، يك روح عصيان تنها، وجود ندارد. بلكه كانون‏هاى بيشمار، مركزهاى فراوان، روح‏هاى عصيان هستند كه صفات ممكن، ضرور، نامحتمل، خودجوش، وحشى، قهرآميز و... بخود مى‏گيرند...

      اينك كه تعريف قدرت و خاصه‏هاى آن روشن گشت، مى‏توان فهميد چرا بدون سانسور، سكس نمى‏تواند در قدرت از خود بيگانه شود. زيرا بدون منع‏ها و سانسورها، سكس به زور تبديل نمى‏شود و نمى‏توان آنرا بمثابه زور بكار برد.

      سانسورهاى جنسى كه قدرت برقرار مى‏كند، سه شكل بخود مى‏گيرند:

 - سانسورها در شكل پيشگيرى از پيدايش برخى رابطه‏ها و اعمال يا وضع مقررات براى از ميان بردن بعضى رابطه‏ها و اعمال؛

 - سانسورها در شكل منع كردن اديشيدن و سخن گفتن درباره امور جنسى ؛

 - سانسور در شكل غيرمجاز كردن پاره‏اى رابطه‏ها و اعمال جنسى.

 

      قدرت ميان سه شكل سانسور، ساز و كارى بوجود مى‏آورد كه اين سه، در عين حال، علت و معلول يكديگر بشوند: درباره آنچه ممنوع است، نبايد حرف زد تا در عالم واقع از بين برده شود. آنچه حق وجود ندارد، حق بروز و اظهار و نيز ندارد. بنابراين درباره آنچه نبايد اتفاق بيفتد و اگر اتفاق افتاد بايد از بين برود، نبايد انديشيد و حرف زد. بدينقرار منطق قدرت درباره سكس، عدم وجود، عدم وقوع و عدم بيان است (13). بنابراين منطق، وقتى درباره چيزى كه نبايد بوقوع بپيوندد، نمى‏انديشى و حرف نمى‏زنى، آن چيز واقع نمى‏شود. وقتى درباره آنچه ممنوع است، نيانديشى و حرف نزنى، به عمل در نمى‏آيد. پس علت وقوع امرى كه نبايد واقع شود و ارتكاب حرام، انديشه و در پى آن حرف زدن درباره آن است. اما انديشيدن و حرف زدن نيز بنوبه خود معلول امورى هستند كه نبايد واقع شوند و حرام هايى هستند كه نبايد مرتكب آنها شد.

      منطق قدرت، تناقض آلود بنابر اين دروغ است. زيرا آنچه نبايد وجود داشته با شد، اگر وجود نداشت، نمى‏توانست به بيان آيد، بنابراين، امورى كه نبايد وجود داشته باشند، امورى هستند كه وجود دارند. و اگر وجود دارند در باره شان فكر مى‏شود و از آنها سخن گفته مى‏شود. بدينقرار سه عدم بالا در واقع بكار تبديل سكس به ابزار قدرت مى‏روند:

 4- قدرت درباره سكس، در تمامى سطح‏ها، يكسان بكار مى‏رود. از بالا تا پايين، در تمامى تصميم‏هاى كلى خود و نيز در تمامى شبكه گسترده خود، دستگاه يابنيادى كه بدان تكيه مى‏كند، هر كدام باشد، قدرت درباره سكس يك  شكل و همه جانبه عمل مى‏كند. دستگاهى كه قدرت براى تبديل سكس بزور بوجود آورده، محورى از قانون و چرخى از ممنوعيت‏ها و دنده هايى از سانسورها دارد.

      وقتى عمل مى‏كند، آن محور و اين چرخ و دنده را يكجا بكار مى‏اندازد.

     از دولت تا خانواده، از شاه تا پدر، از دادگاه تا داورى‏ها و مجازاتهاى فردى، قدرتى كه بكار مى‏رود، يك شكل است. اين شكل، همان حقوق، با بازى مشروع و نامشروع و تخلف و مجازات، است... مهار كردن و باطاعت درآوردن، هدف اعمال قدرت است.... حاصل تمامى اشكال سلطه و انقياد و تابعيت، دست آخر، اطاعت است (14).

      اينك كه معنى قدرت خاصه هايش روشن گشتند و نمودها و كاربردهايش معلوم شدند، مى‏توان فهميد چرا بر اثر رابطه منفى قدرت با سكس، بقول سيوم دوبوآر، آزادى زن منفى و ميان تهى است (15). در حقيقت با ليبراليسم و اساس شدن اصالت فرد، قدرت بمثابه روابط زور، بيش از گذشته فردى شده‏اند: چون قدرت ارادى است، اينكه كه فردى‏تر شده، زن بيش از گذشته مى‏تواند درباره سكس خود تصميم بگيرد. اما از آنجا كه قدرت غيرشخصى است، زن ناگزير از اين آزادى جز بگونه منفى نمى‏تواند استفاده كند. زيرا فردى شدن زور، در روابط زور، سبب شده كه در معادله زن مساوى سكس و سكس مساوى مرگ است، تغيير نه بسود زن كه بسود سكس انجام بگيرد: زن مساوى سكس و سكس مساوى حيات شده است. در اين معادله، زن آزادى دارد  سكس را بمثابه زور بكار ببرد. معنى آزادى منفى و ميان تهى همين است.

      اين تغيير در معادله، بسود زن نشد، بسود قدرت شد. زيرا سكس براى اينكه مساوى حيات مى‏گرديد، ناگزير بايد مساوى زور مى‏شد. اما فراگرد رشد قدرت، همان فراگرد تخريب انسان است. خاصه قدرت اين بود كه تا خراب نمى‏كرد، بنا نمى‏شد. پس سكس مساوى با حيات اما حيات قدرت گشته و در نتيجه مساوى با مرگ آزادى انسان شده است. بدينقرار راه چاره تغيير بنيادى در معادله بسود زن است: زن مساوى سكس نيست.

      اما تحول عمومى جامعه‏هاى غربى، سبب شده كه كاربردهاى چهارگانه قدرت، بخصوص سانسورهاى فردى و فراوانتر شده‏اند. در نتيجه تغيير معادله تنها با تغيير طرز فكر بانجام نمى‏رسد، پس چه بايد كرد؟

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- صفحات 68098 جلد اول كتاب Histoire de la sexualite اثر ميشل فوكو

 2- صفحات 107-91 همان كتاب‏

 3- بخش سوم كتاب L,amour en plus اثر اليزابت بادنتر

 4- بخش سوم كتاب L,un est L,autre اثر اليزابت بادنتر

 5- آيات راجع به زن مظهر عشق و... را در فصل پيش آورديم.

 6- صفحات 117-109 كتاب جنس دوم اثر سيمون دوبوآر

 7- صفحات 121-117 همان كتاب‏

 8- صفحات 211-177 جلد اول كتاب Histoire de la sexualite اثر ميشل فوكو

 9- صفحات 105-101 همان كتاب‏

 10- صفحات 120-107 همان كتاب‏

 11 و 12 - صفحات 135-121 همان كتاب‏

 13- صفحات 120-111 همان كتاب‏

 14- صفحات 113-112 همان كتاب‏

 15- صفحات 264-265 كتاب سكس دوم اثر سيمون دوبووار

 

 

 

 

 

آيا قهرزايى و قهر دوستى ذاتى زن است؟

 

 

      حال كه دانستيم وقتى سكس در زور از خود بيگانه مى‏شود، زن ناگزير مساوى سكس مى‏شود، به پاسخ جويى براى اين پرسش بايدمان پرداخت كه چرا حالا كه سكس از طرفى مساوى زن و از طرف ديگر مساوى زور گشته، زن مساوى زور نگشته، سهل است كه مساوى بى زورى يا بهتر بگوييم زور منفى گشته است. زورى كه آزادى او را از ميان مى‏برد و او را عامل تخريب خود و ديگرى و مساوى با مرگ مى‏گرداند. زن مساوى زور نشده زيرا وقتى زن مساوى سكس و سكس مساوى زور است، تصاحب كردنى و بكاربردنى شده است.

      در جريان تحول غرب، از سقوط امپراطورى روم، تا پيدايش جامعه مسيحى تحت ولايت كليسا و از استبداد فراگير كليسا تا امروز، پابپاى تحول اجتماعى، طرز فكرها نسبت به زن تغيير كرده‏اند. پيش از آنكه پاسخ پرسش بالا را بسط دهيم و دلايل وضعيت كنونى زنان را در جامعه غرب، در تحول عمومى غرب، پى بجوييم، تغيير طرز فكرها را مى‏آوريم. در اينكار دو فايده گمان مى‏رود: يكى، فهم قسمت دوم اين فصل را آسانتر مى‏كند و ديگرى، اهميت جستجوى متغيرهاى هر تحول اجتماعى را از لحاظ درك اوضاع و احوال كنونى، بر خوانندگان معلوم مى‏كند.

      و نوشته و گفته‏اند، قسمتهايى از لحاظ اين  مطالعه «سنگين» است. اينرا مى‏دانم، با همه كوششى كه مى‏كنم تا نظرهاى نويسندگان و بحث در آنها را به ساده‏ترين زبان بنويسم، ساده‏تر از اين نمى‏توانم نوشت. زيرا بيم آن دارم كه نظر محققان جز آن شود كه نوشته‏اند. در همين فصل، خواننده قسمت اول را ساده مى‏يابد و قسمت دوم را اندكى مشكل. زيرا قسمت اول تاريخ است و قسمت دوم علت يابى آنهم به زبان و قلم فيلسوفى مثل فوكو. تمام اميدم به تلاش خوانندگان است. به آنها كه احساس مسئوليت مى‏كنند و با اراده‏اى استوار تصميم دارند انقلاب ايران را از انحراف به مسير اصلى بازگردانند. آنها كه عاشق هستند و مى‏خواهند يكشبه ره صد ساله بروند و فاصله چند قرنى عقب ماندگى را با جهشى پشت سر بگذارند. اميدم اينست كه آنها تا خوب اندر نيابند دست از اين تحقيق برندارند.

 

 

 گذار از معنويت به ماديت:

 

      از زمان آمدن مسيح، چهره زن روحانى شد: زيبايى، گرمى و صميميتى كه مرد مى‏خواهد در زن بيابد، ديگر صفات زن بمثابه شهوت بشمار نمى‏آمدند. صفات زن، صفات او بمثابه مظهر عشق مى‏شدند. زن روح خانه، خانواده، كانون، طايفه قوم و ملت مى‏گشت. شهر و ميهن نيز مادر خواندن مى‏شدند زيرا جامعه را در دامان خويش مى‏گرفتند. در تورات، بيت المقدس و بابل تنها مادر نيستند، همسر هم هستند (1).

      مسيحيت يگانگى زن و مرد را بنياد مى‏گذارد. با اين توضيح كه زن با مرد وقتى همسان مى‏شود كه تن خود را نفى مى‏كند. تنى كه مساوى سكس است. چون مسبب گناه اوليه او است، وقتى تن خود را نفى مى‏كند، وقتى چون مريم، مادر مى‏شود، پر تلؤلوترين تجسم پيروزى مى‏گردد. پيروزى او، پيروزى برگزيده‏ها، بر گناه ها است. زنى كه بدينسان در شمار مردان پيروز در مى‏آيد، تصوير واژگونه حوا است و سر مار را زير پاى خود له مى‏كند. واسطه خير است همانطور كه حوا واسطه شر بود (2).

      بدينقرار، اولين قدم انحرافى از تعاليم مسيح برداشته شد: بهاى همسانى با مرد، نفى معين گشت. قدمهاى بعدى نيز برداشته شدند...

     در دوره رنسانس، فلسفه افلاطونى كه از ايتاليا به نقاط ديگر اروپا بسط مى‏يافت، به عشق و زن معنويت مى‏بخشيد، نحله اصالت انسان كه در پى نفوذ فكر اسلامى پيدا مى‏شد، و بيك جريان فرهنگى گسترده بدل مى‏گشت، بر آن مى‏شد كه بيان انجيل و تورات را از ناخالص‏ها بپالايد (3). اراسم كه از مصلحان مذهبى و از پيشگامان جنبش جانبدار اصالت انسان بود، در رد دعاوى اصحاب اسكولاستيك مى‏گفت: حوا بمعناى حيات و آدم بمعناى زمين است. زن بعد از مرد آفريده شد بنا براين كاملتر از اوست. زن در بهشت آفريده شد و آدم در بيرون بهشت. وقتى به آب مى‏افتند، زن شنا مى‏كند و مرد در آب فرو مى‏رود. حوا از دنده آدم ساخته شد، نه از خاك. حيض او را از همه بيمارى‏ها درمان مى‏كند. حوا نادان بود و عملش را تنها مى‏توان اشتباه خواند. اما عمل آدم از روى علم بود. پس او بود كه مرتكب گناه شد (4).

      مصلحان دينى مى‏گفتند و سيمون دوبوآر قول آنها را تصديق مى‏كند كه استبداد در مردان، زنان را از آزادى محروم كرده است وگرنه محروميت زنان از آزادى، منشاء دينى ندارد. منشاء اين محروميت زور و سركوب است.

      در قرن 17، از نو وضع زنان بد مى‏شود. بسوئه مى‏گفت: زن پاره‏اى از مرد است و عقل او نيز پاره‏اى از عقل مرد، بيش نيست. با اينهمه بسك Boscq در كتابى به عنوان «زن عفيف»، خواستار صدور اجازه تحصيل براى زنان مى‏شود (5) يعنى هنوز زنان اجازه تحصيل نداشتند.

      ديدرو فيلسوف فرانسوى و مؤلف دائره‏المعارف بر آن مى‏شد كه در تمامى جامعه‏ها، قوانين بر ضد زنان وضع شده‏اند. منتسكيو بر اين عقيده مى‏شد كه زنان بايد تابع مردان باشند مى‏گفت: بر خلاف طبيعت و عقل است كه زنى صاحب اختيار خانه بگردد.

      روسو در اميل، زن را از تفكر عالى ناتوان مى‏داند و زن دانشمند را بلاى جان شوهر و فرزندان مى‏خواند. زيرا باستناد تحصيل دانش، در وظايف زنانه‏اش بديده تحقير مى‏نگرد. زن را بايد پايبند خانه كرد. اگر بميل نشد به جبر. زن كدبانوى خانه است و حق ندارد در امور خارج از خانه دخالت كند. او بايد در خانه مثل راهبه در دير باشد (6).

      در انقلاب فرانسه، زنان طبقه‏هاى پايين آزادى مى‏يابند، در مبارزه براى تحصيل آزادى تا آنجا كه پيش مى‏روند كه خواستار صدور اعلاميه‏اى، نظير اعلاميه حقوق بشر، تحت عنوان اعلاميه حقوق بشر زنان مى‏شوند. اما وقتى به شوراى عمومى هجوم مى‏برند، شومت كه دادستان بود، به آنها پرخاش مى‏كند كه از چه وقت به زنان اجازه داده شد كه زينت خود را از ياد ببرند و اداى مرد را در آورند؟ طبيعت به زنان گفته است: زن بمان و به مراقبت از فرزندان، خانه دارى و مادرى بپرداز (7).

      با اينهمه، در اوان انقلاب، در هرج و مرج، زنان آزادى هايى بدست آوردند. اما وقتى جامعه سازمان بازيافت، از نو به انقياد درآمدند. بدينقرار، فكر غالب در باره زنان، همان فكر يونانى است. هنوز در آغاز قرن 19، «متفكران ارتجاعى» اين نظر را تبليغ مى‏كردند كه: «زن براى كانون خانوادگى خلق شده، كه براى عضويت فعال در جامعه سياسى، زن از هر گونه حكومتى، حتى حكومت برخانه ناتوان است».

 

      بالزاك مى‏گفت: تقدير زن يكى است و آن اين است كه قلب مردى را به تپش در بياورد. زن ملكى است كه از راه عقد بدست مى‏آيد. مال منقول است زيرا تصاحبش سند نمى‏خواهد. تصاحب، خود دليل مالكيت بر اوست.

      با اينهمه، در  قرن نوزده، جنبش اصلاح‏طلبى، با اعطاى حقوق به زنان و بهبود بخشيدن به وضعيت آنان مساعد بود. اما پرودن رابطه سوسياليسم و زن گرايى را بريد. او مى‏گفت زنان بايد در خانه بمانند. وى زنان را مادون مردان مى‏دانست و دليلش اين بود كه توانايى جسمى زن دوسوم توانايى جسمى مرد است. از لحاظ عقل و اخلاق نيز زن دو سوم مرد است. بنا بر اين اختلافش با مرد تفاضل حاصل ضرب 8=2*2*2 از 27= 3*3*3 است:

      انگلس بر اين نظر بود كه شرط آزادى زنان، شركت در توليد بمثابه كارگر است. آنروز زنان آزاد مى‏شوند كه خانه دارى بخش كوچكى از اشتغال روزانه آنها را تشكيل دهد. تحقيق فوكو و واقعيت امروز نادرستى نظر انگلس را مدلل مى‏كند: سركوب جنسى در طبقات زحمت‏كش بمراتب بيشتر مى‏شود (8).

      از آغاز قرن نوزده، زنان در توليد شركت كردند و گرفتار استثمارى شدند كه بمراتب از استثمار مردان شرم آورتر بود (9).

      و امروز در دهه‏هاى واپسين قرن بيستم، بار تكفل نيز بر خانه دارى افزوده شده است. در بسيارى كشورها، زنان هنوز جوانى نديده، پير و فرسوده مى‏شوند. مى‏ميرند (10).

      تا سالهاى 50، هنوز در اغلب جامعه‏هاى غربى، زنان حق رأى نداشتند. در آغاز قرن بيستم استدلال مخالفان حق رأى زنان، اين بود كه: زن بيش از آن محبوب است كه بتوان اجازه داد رأى بدهد، زن با رأى دادن، جاذبه خود را از دست مى‏دهد. همه چيز را از دست مى‏دهد و چيزى هم بدست نمى‏آورد. زن بر مرد حكومت مى‏كند بدون اينكه نياز به ورقه رأى باشد. جاى زن در خانه است. بحث و گفتگوى سياسى، محيط خانه را مشوش مى‏كند. زنان با مردان فرق دارند، رأى دادن يك وظيفه و بار است، حق نيست. چرا بايد اين بار را بدوش زنان گذاشت؟... در فرانسه، زنان در سال 1945، حق رأى بدست آوردند.

      دقت درتحول طرز فكرها، زمينه اصلى و يگانه را بر اهل عبرت معلوم مى‏گرداند: قدرت از كف كليسا بيرون مى‏رفت. كانون‏هاى جديد قدرت، جانبدار تعليم و تربيت زن، حقوق زن و...، مى‏شدند. مقاومت كليسا سخت بود. در هيچ زمينه ديگرى كليسا تا اينحد مقاومت نكرده است. به اين مقاومت هنوز ادامه مى‏دهد چرا كه هر كس اختيار زن را داشته باشد، اختيار همه چيز را دارد. زيرا از طريق زن، اختيار فرزند و شوهر را نيز بدست مى‏آورد.(11) بدينخاطر است كه مخالف و موافق، از نظرگاه قدرت، در زن، در حقوق و وظايف او نگريسته‏اند و مى‏نگرند. تا آنجا كه فرويد ماهيت زن را قهرپرستى مى‏داند.

 

 

 مازوخيسم، نارسيسم و كارپذيرى، سه خاصه «زن طبيعى»:

    در روانكاوى فرويد، براى درمان هر بيمار روانى بايد بسراغ مادر او رفت. زيرا تنها مسئول ضمير ناخودآگاه فرزندش او است. گاه معالجه بيمار در گرو معالجه مادر است: زيرا نمى‏توان بيمارى را بدون خشكاندن ريشه آن، درمان كرد. و ريشه بيمارى در مادر است. بدينسان، بيان قرون پيشين در لباس علم تكرار مى‏شود: زن انگرا و ويرانگر است.چرا زن انگراست؟ پاسخ را بايد در تحول جنسى زن جستجو كرد:

      بنظر فرويد، فراگردى كه كودك را به زن متحول مى‏كند، دو مرحله بزرگ و هر يك از اين مراحل، خود وهله‏هاى مهم دارند. مرحله اول، مرحله ذوجنسيتى است. مرحله يى كه پسر و دختر، هر دو جنس را دارند. مرحله دوم، مرحله تحول از ذوجنسيتى به سكس زنانه است.

      در مرحله اول، در تركيب سكس پسر بچه، كارپذيرى زنانه وجود دارد و در تركيب سكس دختر بچه، فعاليت مردان وجود دارد. از اينرو، پسربچه و دختربچه ذوجنسيتى هستند.

      در مرحله دوم، زن عقده مردى پيدا مى‏كند. حساسيت شديدى نسبت به ستمى كه در حق او روا رفته و از آلت مردى محروم شده است، پيدا مى‏كند. عقده حقارت و خودكمتر بينى از اين احساس، مايه مى‏گيرد. اين عقده در او حالت عصيانى پديد مى‏آورد. «ميل شديد به تصرف آلت مرد تمام وجود او را فرا مى‏گيرد». و «وقتى به عموميت داشتن اين خاصه منفى نزد زنان، پى مى‏برد» زن و و مادر از نظر او مى‏افتند. حقير مى‏نمايند. حتى وقتى هم هرگونه اميد به داشتن آلت مردى را از دست مى‏دهد، ميل به داشتن آن مدتها در ناخودآگاه او زنده مى‏ماند.

     از اين زمان، دختربچه 3 تحول مى‏تواند بكند: تحول اول به منع و امتناع از عمل جنسى است كه به نروز مى‏انجامد. تحول دوم، اصرار دختر بچه بر تحصيل مردى است. حاضر نيست از فكر تصاحب آلت مردى دست بردارد. در اين حالت «عقده مردى» پيدا مى‏كند و بقول بناپارت (13) اين حالت، حالت مردى خواهى است. تنها سومين تحول به «زنانگى طبيعى» مى‏انجامد. در اين تحول، دختر بچه از ميل به داشتن آلت مرد دست بر مى‏دارد. بنظر مارى بناپارت، در اين حالت، دختربچه زن بودن خود را مى‏پذيرد. زن طبيعى، زن واقعى، زنى است كه در پى تحول نوع سوم بوجود مى‏آيد. در تحليل مرحله سوم، فرويد و پيروانش بر اين باورند كه:

      پس از آنكه دختر بچه پى مى‏برد آلت مردى او را ربوده‏اند، سه تغيير روانى و جنسى بخود مى‏بيند:

 1- خصومت نسبت به مادر :

 2- رها كردن عضو بيرونى آلت تناسلى زن  بمثابه وسيله كاميابى و

 3- قوت گرفتن فعل پذيرى در او كه با تعلق خاطر پيدا كردن نسبت به پدر همراه است.

     فرويد در پى اين تحليل، زن را اينطور وصف مى‏كند:

 

      «بايد اعتراف كرد زن بخاطر وجود همان ميل قوى در نفسانياتش به داشتن آلت مرد، داراى ملكه عدالتخواهى نيست. كمتر از مردان به مسائل اجتماعى علاقمند است. قوه تصعيد غرايز در او ضعيف است... يك مرد سى ساله، موجودى جوان، ناتمام و داراى قابليت است... اما يك زن سى ساله، بعكس مرد، از تحول ناپذيرى و انجماد خويش بوحشت مى‏افتد... پندارى تحول در جهت زنيت، استعدادهاى فردى او را خشكانده است.»

 

     به نظر هلن دوچ «زن طبيعى» سه خاصل اصلى دارد: فعل‏پذير است. مازوخيست است. نارسيسيست است (14)

 

 

 فعل پذيرى:

 

 هلن دوچ مى‏گويد:

      «اين معادله بنيادى، زن = فعل‏پذير و مرد = فعال، در تمامى فرهنگ‏ها و همه نژادها، در اشكال و به درجات مختلف، وجود دارد».

      براى درك اين فعل پذيرى بايد رشد «غريزه‏هاى جنسى» زن را پى گرفت: از سوئى، تحريك پذيرى جنسى نزد دختر بچه‏ها، كمتر و خفيف‏تر است. از سوى ديگر، آلت زنانه‏اش «قابليت كمترى» براى دست يابى به همان مقاصد غريزى را دارد. اين نارسايى عضوى سبب مى‏شود كه استمناع را رها كند. اين كار، رها كردن فعاليت و شيوه كردن فعل پذيرى است.

      در يك دوره طولانى، عضو فعال يعنى قسمت بيرون آلت تناسلى زن، هنوز جاى خود را به قسمت درونى آن كه عضو فعل‏پذير و پذيرا است، نمى‏دهد. در اين دوره، دختر بچه براى دوم بار با نقص عضو روبرو مى‏شود. بار اولى، از فقدان عضو فعال رنج مى‏برد. اما حالا عضو درونى، در وظيفه جنسى، بطور كامل، وابسته به فعاليت مرد است. اين فقدان فعاليت خودجوش، بنياد فيزيولوژيك فعل پذيرى زنانه را تشكيل مى‏دهد.

 

 

 مازوخيسم:

 

      مازوخيسم نتيجه فعل پذيرى زن و خاصه اساسى دوم «زن طبيعى» است. در آغاز، كودك‏ها، چه پسر و چه دختر، پرخاشگرى يكسانى دارند. اما بتدريج كه رشد مى‏كنند، ديگر نمى‏توانند اين پرخاشگرى را يكسان ابراز كنند. پرخاشگرى پسر بچه به آسانى متوجه برون او مى‏شود، اما پرخاشگرى دختر بچه متوجه درون او مى‏گردد. اين پرخاشگرى سركوفت شده و بر ضد من زن منحرف شده، همان مازوخيسم زنانه است. «شكر خدا را كه بر اثر نارسيسيسم زنانه، تعديل مى‏شود و در احساس نياز به دوست داشته شدن، بروز مى‏كند».

     هلن دوچ فراگرد تحول مازوخيست را اينسان توضيح مى‏دهد: دختر بچه در مرحله‏ئى كه از مادر بى زار مى‏شود، تمايل جنسى فعل پذيرانه‏اى نسبت به پدر پيدا مى‏كند. ناخودآگاه، پدر را خواستگار تلقى مى‏كند و از او انتظار دارد ابتكار عمل بخرج دهد. در اين وقت پرخاشگرى دختر بچه با مازوخيسم يا مهرطلبى بدل مى‏گردد.

 

 نارسيسيسم يا عشق به خود:

 

      نارسيسيسم كه سومين خاصه «زن طبيعى» است، مازوخيسم را تعديل مى‏كند. عشق بخود در وهله‏اى از رشد جنسى دختر بچه پيدا مى‏شود كه در آن، كودك خود را دوست مى‏دارد. اين عشق بخود، دو نقش مهم دارد: از سويى، خفت حقارت تناسلى را جبران مى‏كند و از سوى ديگر، گرايش مازوخيست را مهار مى‏كند و مانع مى‏شود كه زن را به مقاصد خطرناك رهنمود گردد. به يمن عشق بخود، من زن، از خود دفاع مى‏كند. امنيت خويش را حفظ مى‏كند. اين مازوخيسم براى گذران وهله‏هاى اساسى زندگى، يعنى عمل جنسى، زايمان، مادرى، يا وهله هايى كه با رنج درآميخته‏اند، ضرور است.

      به نظر فرويد و پيروان نحله او، طبيعت، زن را چنان ساخته كه در رنج و درد و قهر، لذت و كام بجويد. از اينرو زن را با قهر سرشته‏اند و قهر و درد عنصر ذاتى بيولوژى زن را تشكيل مى‏دهد. زنى كه قهر و درد را دوست نداشته باشد، «زن نرمال» نيست (15).

      بدينقرار، عمل جنسى كه با پرخاشگرى مرد به همراه نباشد، زن را كامياب نمى‏كند. حتى وقتى خود آگاه زن، از قهرى كه مرد بكار مى‏برد، منزجر مى‏شود، ناخودآگاه او با شدتى باز هم بيشتر، از مرد مى‏خواهد خشونت بكار برد (16).

       اگر تا فرويديسم و «عصر علم»، زن به بيان تورات معلون بود و بنا بر تعليم كليسا مى‏توانست با نفى تن، از لعنت خدايى رها گردد، اينك در بيان علمى فرويد، اين رهايى خود بيمارى روانى تلقى مى‏شد. زن طبيعى با بچه‏اى كه بدنيا مى‏آورد، با مادرى، با همخوابگى و با تمامى فعاليت‏هاى حياتى خويش، قهر توليد مى‏كند. نه تنها خود اين قهر را در شكل درد و رنج توليد مى‏كند، بلكه مرد را هم به توليد زور، در اشكال گوناگون، وادار مى‏كند. از اينرو، زن انگرا يا ويران گر است. زنى كه مرد را به بكار بردن زور وادار نكند، زنى كه عاشق خود نباشد، زنى كه فعل‏پذير نباشد، بيمار است. چون «زن نرمال» اين سه خاصيت را دارد. ورود زنان در سياست و ديگر فعاليت‏هاى اجتماعى، ميزان قهر و تخريب را در جامعه بالا مى‏برد (17).

      اليزابت بادنتر مى‏نويسد، با وجود انتشار كتاب سكس دوم سيمون دوبووآر، تا سال 1980 (18)، زنان قربانى تعاليم «اسطوره علم» بودند: جو زندگى زن غربى آكنده از قهر مى‏شد و گمان مى‏رفت كه سنگين‏تر شدن جو قهر، بخاطر «نرمال»تر شدن زن غربى است. اما حقيقت درست عكس آن بود. فعل پذيرى، مازوخيسم و نارسيسيسم زنانه، ذاتى نيستند، عارض او شده‏اند:

     

 

 فعل پذيرى، مازوخيسم و نارسيسيسم زنانه، ذاتى نيستند، عارض او شده‏اند:

 

      سيمون دوبوآر، فعل پذيرى، مازوخيسم و نارسيسيسم، را سه خاصه «زن نرمال» نمى‏داند. خاصه‏هاى «زن آنرمال» مى‏شمارد. اگر فعل پذيرى، مازوخيسم و نارسيسيسم، بمثابه خاصه‏هاى زن وجود دارند، بيمارى هستند كه زنان در پى موقعيت اجتماعى مادون، بدان مبتلا شده‏اند. بيمارى عارضى را، خاصه بيولوژيك زن نبايد شمرد. منشاء نارسيسيسم زن، در خود نگرى بمثابه شئى خواستنى است. در جامعه‏هاى ما، از گذشته‏هاى دور تا امروز، زن بدبخت، زنى شمرده مى‏شود كه تن خواستنى ندارد. بدينخاطر، كودك از ابتدا چنان تربيت مى‏شود كه زن بشود. يعنى از ابتدا بايد عاشقانه در اندام خويش بنگرد و آن  را زيبا جلوه دهد... اسرارآميز بودن زن، از فقدان قدرت است، فقدان قدرت كه امرى اجتماعى است، زن را بر آن مى‏دارد كه بخود، شخصيت اسرارآميزى بدهد. اگر بخواهيم نظر سيمون دوبوار را انتقاد كنيم، بايد بگوييم كه وقتى قدرت را رابطه زور، معنى مى‏كنيم، در اين  رابطه، زن هر مقدار از سكس عريان مى‏كند، چند برابر آن را مى‏پوشاند. تركيب «اسرارآميز» عبريان و پوشيده زن بمثابه سكس، زور جنسى را بوجود مى‏آورد كه او بكار مى‏برد. بدين قرار، اسرارآميز بودن زن، از فقدان قدرت نمى‏آيد. زيرا هر اندازه قدرت بيشتر پيدا مى‏كند اسرارآميزتر مى‏شود. زيرا با افزايش قدرت، تركيب عريان و پوشيده را بايد بغرنج‏تر كرد تا توانست اولاً قدرت را حفظ كرد و ثانياً عطش فزون‏طلبى قدرت را فرونشاند.

     بهر رو، وقتى زنى خود را در آغوش مردى رها مى‏كند، خود را ونوسى باور مى‏كند كه جهانى را از گنج زيبايى پر كرده است. چشمان ستايشگر مرد، بهتر از آئينه، زيبايى‏ها را باز مى‏تاباند... از اينروست كه خود را زن تصور كردن، خواستنى و دوست داشتنى تصور كردن است.

     بدينخاطر، او محكوم است بسوى ديگرى بگريزد. اين در آئينه ديگرى است كه او مى‏تواند از خواستنى بودن خويش، مطمئن گردد. اين وابستگى بديگرى، او را بسوى قدرتى كه ستايش كند، مى‏كشاند. با قدرت يكى  شدن يا قدرت را با خود يكى كردن، اين است عامل ايجاد بيمارى مازوخيسم. خشونتى كه مازوخيست مى‏طلبد، چيزى جز احساس قدرت، قدرت در خود يافتن نيست (19).

       سى سال بعد از انتشار كتاب سيمون دوبووآر، جنبش طرفدارى از زن نخست در آمريكا و سپس در تمامى غرب اوج گرفت. كيت ميلت اول كسى بود كه آراء فرويد را درباره زن، جزء به جزء، مورد انتقاد قرار داد: هيچ معلوم نيست چرا دختربچه وقتى آلت جنسى خود را با آلت جنسى پسر مقايسه مى‏كند، بايد عقده مردى و در نتيجه عقده حقارت پيدا كند؟ فرويد عامل اجتماعى مادنى زن را به عامل بيولوژيك تبديل مى‏كند و بخود زحمت ارائه دليل نيز نمى‏هد. اگر در پى اين  مقايسه، دختر بچه احساس حقارت مى‏كند، در پى و بخاطر دو موقعيت نابرابر پسر و دختر در جامعه است.

     خاصه فعل پذيرى زن، نه تنها ثابت نيست، بلكه مطالعه بالينى درباره 6 هزار زن ثابت كرد كه زن از لحاظ جنسى فعال است. مازوخيسم خاصه «زن نرمال» نيست. مازوخيسم وجود دارد اما بيمارى است كه وجود دارد. و خمير مايه بولوژى زن نيست. اگر مازوخيسم بيشتر خاصه زنانه است، بخاطر آنست كه قربانى تجاوز جنسى نيز زنان هستند. اين خاصه ذاتى نيست. ريشه در روابط اجتماعى در فرهنگ، در سنت و در ترس شديد زن از كابوس «تجاوز» دارد (20).

      در برابر اين انقتادها، فرويديست‏ها بيكار ننشسته‏اند، همان نظرهاى فرويد را در اصطلاح‏ها و عبارتهاى گوناگون تكرار مى‏كنند. هنوز مشكل حل نشده است. پيشرفت و پيشرفت مهمى كه حاصل شده، شكسته شدن اسطوره علم است.

      آنها كه از تحول طرز فكرها و رفتارها درباره زن بى اطلاع هستند، آنها كه حتى نمى‏دانند نشوز يا عدم تمكين جنسى يا مازوخيسم چيست، نادانى را دليل حمله ناروا به قرآن قرار داده‏اند كه به مرد گفته است زن را بزن! اينك بخوانند و بدانند كه قرآن تنها كتابى دينى است كه:

      مازوخيسم را عارضه تلقى كرده است: زن و مرد را از يك فطرت، فطرت توحيد، دانسته است و بر آنست كه در طبيعت زن از خشونت هيچ نيست. بنابراين خشونت‏طلبى را بيمارى اجتماعى خوانده است.

      از آنجا كه مازوخيسم را خاصه زن و مرد طبيعى نمى‏شمارد، از آنجا كه آن رامعلول توليد و كاربرد قهر در همه فعاليتهاى يك جامعه مى‏داند، بخلاف نظر فرويد بكار بردن زور را در تسكين مازوخيسم محدود و مشروط مى‏كند (20):

 - روش قرآن بيانگر اصل توحيد و عدم زور است. بنابراين بايد عارضه از راه تغيير تعريف زن، «زن مساوى سكس، مساوى قهر، مساوى ويرانى»، بايد جاى خود را به «زن مساوى انسان، مساوى عشق، مساوى زندگى»، بسپرد. و در نتيجه تغيير رابطه نابرابر ميان زن و مرد و برداشتن زور از رابطه زن با مرد و قرار دادن عشق در آن، درمان گردد. تا اين درمان كه درمان ريشه‏اى است، سرانجام بگيرد، براى آنكه مازوخيسم سبب ناكامى جنسى نشود، و اين ناكامى نابسامانى‏هاى بسيار ببار نياورد، در آميزش جنسى وقتى زن بشدت مازوخيست است، از اعمال خشونت چاره نيست. بدين سان قهر لازم و عمومى فرويد كه ناظر به جامعه بيماران است، قهر استثنايى، مقيد و مشروط مى‏گردد.

 - شگفت‏تر از همه اينها فرويد و روانكاوان ديگر، كاربرد قهر را لازمه كاميابى جنسى مى‏شمارند و اختيار آن را به مرد مى‏دهند تا به ميل خود هراندازه لازم ديد بكار برد. قرآن از آنجا كه مازوخيسم را عارضه تلقى مى‏كند و متوجه است كه بكار بردن خشونت از سوى مرد، او را نيز معتاد و از لحاظ روانى منحرف مى‏كند، مرحله‏اى كه در آن خشونت را تجويز مى‏كند، مرحله شدت مازوخيسم است. تشخيص اندازه خشونت را در عهده كسى گذاشته است كه صاحب صلاحيت باشد. در زمان ما روان پزشكان هستند (21).

      امروز كه مطالعه‏هاى بسيار درباره جامعه‏هاى زير سلطه بعمل آمده‏اند (22)، ديگر بر اهل علم معلوم است كه مازوخيسم عارضه‏اى است كه زن و مرد جامعه‏هاى زير سلطه بدان مبتلا مى‏شوند. بنابر توجيه «سكسى» مازوخيسم جامعه‏هاى زير سلطه، سلطه گرها را به خشونت و پرخاشگرى برمى انگيزند. اما اگر سكس را از مقام خدايى فروكشيم، مى‏بينيم در اين باره نيز علم راه به بيان قرآن مى‏جويد:

 توليد و كاربرد قهر ذاتى روابط سلطه است. در نظريه سلطه، ديناميك قهر را يكى از ديناميك‏هاى سلطه دانسته و توضيح داده‏ام كه رابطه قوا، بدون توليد و مصرف روز افزون قهر، واقعيت خود را از دست مى‏دهند. مازوخيسم و نارسيسيسم و كارپذيرى زير سلطه، عارضه‏هاى توليد و مصرف قهراند. توليد و مصرف قهر و عوارض آن، با انقلابى رو به كاهش مى‏گذارند كه به روابط سلطه‏گر - زير سلطه پايان ببخشد. آزادى را فراگير و واقعى بگرداند. بنابراين تا تغيير نكنى، تغيير نمى‏دهى. وگرنه در روابط زور، نه تنها «موى زن اشعه يا برق» دارد، بلكه بقول ميشل فوكو تن او هيسترى مى‏آورد. تا لمس كنى هيسترى مى‏گيرى.

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- صفحه 247 جلد اول Deuxieme sex جنس دوم، اثر سيمون دوبووار

 2- صفحات 238-236 همان كتاب‏

 3- از جمله نگاه كنيد به:  Histoire de la Pensee europeenneاز  R. Nandrouقسمت سوم Des Humanistes aux Homme de science

 4- صفحات 128-126، جنس دوم، جلد اول

 5- صفحات 129-128 جنس دوم، جلد اول‏

 6- صفحه 312 L,amour en Plus از اليزابت بادنتر

 7- صفحات 133-132 جنس دوم، جلد اول‏

 8- صفحات 159-158 Histoire de la sexualite از ميشل فوكو

 9- صفحات 134-133 كتاب جنس دوم‏

 10- از كتاب Femmes du tiers monde اثر  J. Bisilliatو M. Fielou كه خلاصه آن در نشريه انقلاب اسلامى نشر يافت.

 11- صفحه 339 L,amour en plus

 12- صفحه 164 Freud, Nouvelles conferences  به نقل از اليزابت بادنتر در L,amour en plus

 13- صفحه 82 Sexualite de la Femme از M. Bonaparte انتشارات 110- پاريس سال 1977 به نقل از اليزابت بادنتر در L,amour en plus

 14- صفحات 218-154 جلد اول La Pszchologie de Femmes از  H. Deutshانتشارات P.U.F به نقل از اليزابت بادنتر در L,amour en plus

 15- صفحات 404-395 L,amour en plus

 16- صفحات 421-419 همان كتاب‏

 17- صفحات 205-202  Politique du Maleاثر  K. Millettبه نقل از اليزابت بادنتر در .L,amour en Plus

 18- صفحه 420 L,amour en Plus از اليزابت بانتر

 19- صفحات 357-354 جلد دوم، Deuxieme Sex  از سيمون دوبووار

 20- صفحات 431-430 L,amour en Plus از اليزابت بادنتر

 21- آيه 34 سوره نساء، در جاى خود به تفصيل موضوع بحث قرارش خواهيم داد. آنچه درباره اين آيه در اينجا گفتنى است اينست كه قرآن در فرض عدم تمكين جنسى زن، نخست عامل اجتماعى - سياسى را استثناء مى‏كند. يعنى اگر عدم تمكين بعلت اختلافهاى خانوادگى و غير آنست، راه حل ديگرى پيشنهاد مى‏كند. اما اگر تنها بعلت مازوخيسم، بيش از حداقل اجازه نمى‏دهد. از پيامبر پرسيدند با چه بزنيم، فرمود با گل! به سخن ديگر خشونت بايد اندك و مهرآميز باشد، تا سبب انحرافهاى روانى و نابسامانى نگردد.

 22- از جمله نگاه كنيد به كتاب دوزخيان روى زمين، نوشته فرانتس فانون، ترجمه اوبوالحسن بنى صدر

 

 

چهار قاعده‏

 

 

      تحول طرز فكر و رفتار غربيان را درباره زن پى جستيم و ديديم كه چگونه بيان دينى درباره زن كه «مظهر ويرانگرى و مرگ» بود، در بيان «علمى» فرويد، اعتبار بازجست. ويرانگرى و مرگ آورى، جوهر بيولوژى زن گشت و زن بنا بر سرشت، قهرزا و قهر دوست شد. اينك نوبت آنست كه براى آن تحول طرز فكر و رفتار، توضيحى عمومى در پرتو قواعد حاكم بر قدرت بمثابه روابط قوا، بيابيم. فوكو در مقام اين توضيح، چهار قاعده را بيان مى‏كند. مى‏كوشم بيان پيچيده او را ساده كنم:

 

 

 قاعده اول:

 

      قاعده اول آنست كه قدرت بدون معرفت و علم به وجود نمى‏آيد. قدرت دو چيز بيشتر ندارد: معرفت و علم و اجرا. با اينحال معرفت از قدرت مستقل است و بيرون آن قرار مى‏گيرد. حال اينكه قدرت از علم مستقل نيست. علم درونى قدرت و قدرت مطلقاً تابع علم است. با وجود اين رابطه قدرت با علم، رابطه تضاد است. بظاهر سخن تناقض آلود بنظر مى‏رسد. اما نيك كه بنگرى تناقضى در كار نيست. زيرا هر قدرتى با حد معينى از معرفت همراه است. معرفت از آنحد كه بگذرد، با قدرت ناسازگار مى‏شود. از اينرو هر قدرتى مانع تحول معرفت و علم و رشد آن، در بيرون از محدوده خويش، است.

      اين نظر موردى از همان بيان عمومى اى است كه چند بار توضيحش داده‏ام:

      عمل دو جزء دارد. شناخت و اجرا. بدون شناخت عمل وجود ندارد. سياست و قدرت (بمثابه دولت) نيز دو جزء دارد. شناخت و اجراء. دولت بدون ايدئولوژى واقعيت خارجى پيدا نمى‏كند. بنابراين آنها كه مى‏گويند دين از سياست جدا بايد گردد، در واقع يا نمى‏دانند كه سياست بدون «ايده» واقعيت خود را از دست مى‏دهد و يا مى‏خواهند «ايده» خود را جانشين دين كنند. بعكس شعار جدايى نهاد يا بنياد دينى از نهاد يا بنياد سياسى، شعارى درست، قابل فهم و قابل دفاع است.

      بنا بر موقع، بحث تازه‏اى را درباره دروغ بميان مى‏آورم. به اين و آن مناسبت، توضيح داده‏ام كه دروغ را بدون تناقض نمى‏توان ساخت. اينك بر آن مى‏افزايم كه هر دروغى زمينه فكرى و محدوده عمل دروغگو را نيز افشا مى‏كند. در حقيقت دروغگو نمى‏تواند در غير زمينه ذهنى و فكرى و محدوده عمل و فعاليت خود، دروغ جعل كند. براى مثال شعار جدايى دين از سياست دروغ است. بنا بر اين بايد تناقض آلود باشد و هست. سياست در هر يك از سه تعريف خود، همان دو جزء شناخت و اجرا را دارد. وقتى جزء معرفت، دين نيست، بايد «ايده» يا باور و يا شناخت ديگرى باشد، و گرنه سياست كلمه‏اى ميان تهى مى‏شود . بطوريكه در يكى ديگر از چهار قاعده خواهيد خواند، هر شناختى با قدرت معينى، در بيان مشخصى، تناسب پيدا مى‏كند. اگر معرفتى نباشد، قدرت شكل پيدا نمى‏كند و به بيان در نمى‏آيد. بدينسان، از سويى جدايى دين از سياست لازم و خواستنى و ضرور تلقى مى‏شود و از سوى ديگر ميان تهى مى‏گردد. مگر اينكه گوينده قصدش جايگزين كردن، با «ايده» يا باور ديگرى باشد و چنين است.

      بحث تازه اينكه، دروغ نه تنها تناقض آلود است، بلكه زمينه ذهنى و خواست گوينده را نيز لو مى‏دهد. به عنوان تمرين اين مسئله را طرح و حل مى‏كنيم:

       زمينه ذهنى و خواست كسى كه شعار مى‏دهد «دين از سياست جدا بايد گردد»، كدام است؟ از خارج مى‏دانيم كه شعاردهندگان خود را «ليبراليست» وانمود مى‏كنند. بنابراين، در نظر اول، جانبداران اين نظر، ليبراليست مى‏نمايند. اما شعار تكذيب مى‏كند كه شعار دهنده جانبدار ليبراليسم باشد. زيرا خاصه ليبراليسم اينست كه «ايده» يعنى جزء اول و بنيادى و جدايى‏ناپذير سياست را قابل تعويض و جانشينى مى‏داند. با انحصار و جانشينى ناپذيرى «ايده» مخالف است. نمى‏گويد دين با ماركسيسم، يا سوسياليسم جزء بنيادى سياست نباشد. باز نمى‏گويد كه حتى ليبراليسم «ايده» بنيادى دائمى و انحصارى سياست باشد. ليبراليسم مى‏گويد اين جامعه است كه با رأى خود تعيين مى‏كند كه كدام «ايده» بهتر است و با انتخاب اكثريت به سياستى اجازه عملى شدن را مى‏دهد كه متضمن آن ايده باشد.

      اين ليبراليسم نخست در قرآن عنوان شده است: دين شما از آن شما و دين من از آن من (1) و بشارت باد به آن بندگان من كه قول‏ها را گوش مى‏دهند و بهترين آنها را بر مى‏گزينند (2). در تاريخ، على (ع) اول رئيس دولتى است كه اين اصل را باجرا گذاشته است. حال آنكه:

       ليبراليسم در غرب، نه در قلمرو اقتصاد و نه در قلمرو سياست، اين اصل اساسى خود را تمام و كامل به اجرا در نياورده است.

      بهر رو، وقتى شعار طرد دين از قلمرو سياست در كار آمد، شعار دهنده، نه ليبراليسم كه ايدئولوژى قدرت را در سر دارد. و اگر همان شعار ليبراليست‏هاى غرب را مى‏داد كه «جدايى كليسا از دولت» است و مى‏گفت اين نظر مردم است كه معين مى‏كند، چه شناخت و كدام ايده يكى از دو جزء سياست و دولت باشد، سخنى خالى از ابهام گفته بود و سخن دلالت مى‏كرد كه گوينده آن ليبراليست است. اين سخن، ترس‏هاى موجود در جامعه را از بين مى‏برد و به نزديك شدن صبح روشن كمك مى‏كرد.

      پرسيدنى است كه چرا اين شعار درست‏تر كه ترس جامعه را درباره سرنوشت دين و از خطر تجديد استبداد ضد دينى، از بين مى‏برد، جاى خود را به شعار غلطى سپرده است كه قرنى است محتواى فعاليت سياسى را در كشور ما چركين ساخته و ايران را در بند استبداد نگاهداشته است؟ به دو دليل:

 1- هدف شعار دهنده، همانطور كه تجربه حكومت فراماسونرى در 80 سال گذشته نشان مى‏دهد، استقرار ليبراليسم در ايران نيست. تسخير قدرت است. مى‏داند كه اگر آزادى انتخاب نوع سياست را كه بناگزير آزادى انتخاب نوع باور و «ايده» است، شعار بسازد، اين احتمال نزديك به يقين وجود دارد كه اكثريت جامعه سياستى را انتخاب كنند كه «ايده» نهادينش دين باشد. با شعار جدايى دين از سياست در حقيقت مى‏خواهد اكثريت را از حق خود محروم سازد.

 2- علاوه بر دليل بالا، دليل دوم و قوى دليل، اينست كه دين با بنياد دين يكى شده است و متولى هايى پيدا كرده كه براى حفظ «انحصار» خود، اگر گسى گفت محتواى سياست، مى‏تواند ايده‏اى غير از دين باشد، «از امروز مرتدش» مى‏كنند و خونش را حلال مى‏گردانند.

      در اين ميان، زبان اصلى را دين مى‏بيند. زيرا يا دين بهترين قول‏ها هست كه نبايد از قول‏هاى ديگر بترسد و بزور از بيان شدن آنها جلوگيرى كند. يا بهترين قول‏ها نيست. در اين صورت، زور، بكار برنده را لو مى‏دهد. يعنى بر همه معلوم مى‏كند ايده او، بهترين نيست. زور، عكس نتيجه دلخواه را بوجود مى‏آورد: دين در معرض رد و انكار قرار مى‏گيرد و عمرش كوتاه مى‏شود.

      بدينقرار، چاره كار آنست كه دين دارانى كه نمى‏خواهند دين دكان شود، رهنمود قرآن را شعار خود بسازند. و آنها كه مقصودى جز آزادى عقيده ندارند و مى‏خواهند معرفت‏ها آزادانه اظهار شوند و سياست‏هاى گوناگون به جامعه عرضه گردند و انتخاب با جامعه باشد، سخن دروغ جدايى دين از سياست و حكومت را رها بسازند و بجاى آن جدايى نهاد يا بنياد دين از نهاد يا بنياد دولت و اصل قابليت جانشينى «ايده» (بمثابه يكى از دو جزء سياست و حكومت) را شعار خود كنند. گمان مى‏رود با اينكار، يكى از مهمترين ابهام‏ها از ميان مى‏رود و زمينه مشترك لازم براى سياسى كردن روابط نيروهاى سياسى و استقرار دمكراسى فراهم مى‏آيد.

      بارى، فيلسوف صاحب نحله ما، مى‏گويد حدود معرفت را قدرت معين مى‏كند. براى درك سخن او، بياد مى‏آورم كه رابطه قدرت و معرفت، رابطه بكاربرنده و بكار رونده است. توضيح آنكه قدرتى كه به استخدام معرفت درآيد، ديگر قدرت نيست. قدرت براى قدرت شدن بايد معرفت را بكار برد. از اينرو، هر قدرتى با معرفتى تناسب دارد. اگر معرفت بخواهد از حدود متناسب با قدرت، فراتر رود، قدرت براى آنكه از بين نرود، سانسور در كار مى‏آورد. از جمله معرفت در مسائل جنسى در هر دوره، تابع شكل قدرت در آن دوره است. به سخن ديگر، تنها آن مقدار از مسائل و روابط جنسى در قلمرو شناخت قرار مى‏گيرند، كه قدرت اجازه مى‏دهد.

      اين سخن فيلسوف، از لحاظ بحث ما، اهميتى تعيين كننده دارد. زيرا تا وقتى روابط اجتماعى، روابط قدرت هستند، علم، زندانى انواع سانسورها است. از اين مهم‏تر، تا وقتى قدرت حدود شناخت و معرفت را معين مى‏كند و تغيير رابطه ميان معرفت و قدرت، سبب از بين  رفتن قدرت مى‏شود، مسائلى از نوع مسئله حجاب و بى حجابى، دروغى از دروغ‏هاى بزرگ زمان ما است. زيرا وقتى معرفت پا از دايره قدرت بيرون مى‏گذارد، قدرت از بين مى‏برد. كشف حجاب اگر تا آنجا پيش رود كه از محدوده (سكس بمثابه قدرت) بيرون برود، قدرت را از بين برده است. و ما مى‏دانيم كه در جامعه‏هاى غربى، روابط قوا، فردى شده و فردى‏تر مى‏شود. پس، در غرب، برغم بى حجابى، حجاب، بمثابه مرزهايى كه معرفت نبايد از آنها فراتر رود، بمراتب بيشتر رعايت مى‏شود. اين سخن شگفت‏انگيز مى‏نمايد، اما واقعيتى مشخص و ملموس است. هر چند بوقت بحث درباره «مسئله حجاب» باين واقعيت مشخص باز مى‏گردم، براى اينكه توضيح نيمه تمام و مبهم نماند، مى‏افزايم كه در نظام‏هاى امروز، مسئله، مسئله بى حجابى و باحجابى نيست، مسئله، مسئله تركيب‏هاى گوناگون عريان و پوشيده، متناسب با اشكال مختلف قدرت، است. بدين خاطر است كه از راه زور و با استفاده از انواع سانسورها، مانع از آن مى‏شوند كه مسئله واقعى طرح شود: دو اساس، يكى قدرت و ديگرى عدم قدرت، دو نوع نظام و روابط، ايجاب مى‏كنند. پوشش مرد و زن، بمثابه بيانگر روابط اجتماعى، تابع اين دو اساس است. مسئله‏اى كه بايد حل گردد اينست: در طرح تمدنى جديد كه در آن زور  اساس رابطه‏ها را تشكيل نمى‏دهد، پوشش چگونه بايد باشد تا با بسط آزاديها، سازگار بگردد؟

 

 

 قاعده دوم:

 

      بنابر قاعده دوم، نوع «توزيع قدرت» يا بيانگر انباشت آن نزد قوى‏تر است و يا افشاگر تغيير تناسب قوا، ميان قوى ترها و ضعيف‏ترها است. توضيح آنكه يا قوى ترها، قوى‏تر شده‏اند و يا آنها ضعيف‏تر و ضعيف‏ترها قوى‏تر شده‏اند. اماتناسب‏هاى مختلف معرفت با قدرت، تعيين كننده نوع توضيع قدرت نيستند. بلكه اين تناسب‏ها، قالب هايى هستند كه قدرت در آنها شكل مى‏گيرد. براى اينكه مقصود فيلسوف روشن گردد، مثال خود را مى‏آورم: در قرن 19، سكس كودك، موضوع رابطه مستقيمى بود ميان پدر و مادر از سويى و مربى  و پزشك از سوى ديگر. اين رابطه امروز ديگر شده است. رابطه‏اى ميان كودك با والدين و روانپزشك و معلم و... شده است. اينك روابط جنسى با والدين است كه بع تبع سكس كودك مورد سئوال گشته است. تناسب معرفت و قدرت پس از يك قرن، به قدرت، شكل تازه‏اى بخشيده است. كودك وارد روابط قوا شده و قدرت بمثابه روابط قوا ميان والدين و كودك و روانپزشك و مربى و... شكل جديدى پيدا كرده است.

 

 

 قاعده سوم:

 

      وقتى بنا بر قاعده اول قدرت بدون معرفت، واقعيت پيدا نمى‏كند، و بنا بر قاعده دوم هر تناسبى از معرفت و قدرت، شكل معينى به قدرت مى‏بخشد، قاعده سوم عبارت مى‏شود از اينكه:

 - هدف با وسيله يا استراتژى با تاكتيك، نمى‏توانند سازگار نباشند. تاكتيك‏ها كه بدون استراتژى، قابل تصور نيستند، بنوبه خود استراتژى را بطور مضاعف مشروط مى‏كنند. اين معنى را در زير توضيح خواهيم داد:

 - چه «واحد كوچك» اجتماعى و چه «واحد بزرگ» اجتماعى، بدون داشتن استراتژى كلى، نه در وجود مى‏آيد و نه مى‏تواند عمل كند. هيچ استراتژى نيز نمى‏تواند بنتايج منتظر بيانجامد مگر اينكه متكى به روابط دقيقى باشد كه تكيه گاه استراتژى هستند. براى روشن شدن قاعده سوم، خانواده را مثال مى‏آوريم:

 خانواده تكيه گاه استراتژى‏هاى مختلف نظير كنترل جمعيت، يا افزايش جمعيت است. باز موضوع پزشكى كردن سكس. موضوع روانپزشكى كردن اشكال گوناگون بروز ميل جنسى و.. است.

      براى اينكه هر يك از اين استراتژى‏ها به نتيجه بيانجامد، تاكتيك‏هاى مناسب با آن بايد اتخاذ شوند. تاكتيك‏ها كه نمى‏توانند با استراتژى‏هاى سازگار نباشند، بنوبه خود استراتژى را بطور مضاعف مشروط مى‏كنند. توضيح آنكه، از سويى، اگر تاكتيك‏ها با استراتژى مناسب نباشند وقتى بعمل درآمدند، استراتژى مناسب با خود را جانشين استراتژى مى‏گردند. براى مثال، اگر استراتژى، كنترل جمعيت باشد، سياست جمعيتى بمنزله مجموع تدابير، بايد  با اين هدف سازگار باشد.  جايزه دادن به خانواده هايى كه پر اولاد هستند، تاكتيكى است كه با اين استراتژى سازگار نيست. اين تدابير اگر بكار روند، استراتژى افزايش جمعيت را جانشين استراتژى كنترل جمعيت مى‏كنند. و اگر به تبع استراتژى كنترل جمعيت، بر نوزادان جديد، ماليات وضع شد، اين تاكتيك مانع از آن مى‏شود كه استراتژى تغيير كند.

      در پرتو اين قاعده، بحث تازه ما درباره نقش دروغ در لو دادن زمينه ذهنى و خط عمل دروغگو، روشنتر مى‏گردد. زيرا دروغ بمثابه تاكتيك، استراتژى متناسب با خود را بيان مى‏كند. اين استراتژى را بطور مضاعف نيز مشروط مى‏كند. در مثال جدايى دين از سياست، اگر مقصود گوينده استقرار استبداد بر ضد دين نباشد، اين تاكتيك، استراتژى مناسب با خود را كه همان استقرار استبداد بر ضد باشد، تحميل مى‏كند. و بعد از اينكه تاكتيك بعمل درآمد، استراتژى مناسب با آن را نمى‏توان تغيير داد. تجربه پهلوى ايسم، در ايران و آتاتورك در تركيه و... غير از اين بودند؟ و اين تجربه‏ها نمى‏گويند كه استبداد نمى‏تواند تنها ضد دين بماند، بلكه عمومى مى‏گردد؟ تجربه استبداد دينى غير از اينست؟ مگر وقتى تاكتيك‏ها يا «روش‏هاى حزب اللهى» را در كار آوردند، هدف استبداد بر ضد بى دينى نبود؟ و امروز مگر استبداد بر ضد دين نشده است؟

 

 

 قاعده چهارم:

 

      بنابر اين قاعده، قدرت و معرفت، در بيان، تلفيق مى‏شوند و تناسب پيدا مى‏كنند. تاكتيك‏هاى بيان، چند وظيفه‏اى هستند. زيرا بيان قدرت، بايد به اندازه كافى مبهم باشد تا داراى اين قابليت باشد كه با استراتژى‏هاى گوناگون بخواند. سه قاعده بالا مى‏گويد كه بيان قدرت بايد توانايى تحول تغييرهاى پى در پى در استراتژى‏ها و تاكتيك‏ها را داشته باشد. هر قدرتى كه ابهام و تعبير و تفسير پذيرى بيان را از دست بدهد، محكوم به انحلال است. زيرا وقتى بيان روشن شد، استراتژى‏ها و تاكتيك‏ها مشخص مى‏شوند. اگر قدرت پا از حدود آن استراتژى‏ها و تاكتيك‏ها بيرون نگذارد، تابع شناخت (مجموعه استراتژى و تاكتيك‏ها) شده و ديگر قدرت بمثابه زورمدارى نيست.

       اينك كه اين چهارقاعده را مى‏خوانيد، به اهميت آگاهى بر آنها در شناخت مكرها و فريفتارى‏ها و حيله‏هاى قدرت مداران پى مى‏بريد و متوجه اهميت نقش بيان و درجه خطر ابهام‏آميز بودنش مى‏گرديد. پى مى‏بريد كه كوشش ما در روشن كردن بيان انقلاب و اصرار ما در وفادارى به ميثاق‏ها و اصول يا استراتژى‏هاى چهارگانه انقلاب ايران تا كجا بحق بوده و هست. رژيم استبدادى كنونى ناپايدار است. زيرا استراتژى‏هاى چهارگانه استقلال و آزادى و رشد و اسلام، در بيان روشن انقلاب ايران، مشخص گشته‏اند. چون چنين است، اتخاذ استراتژى‏هاى جديد و تاكتيك‏هاى مناسب با آنها، اولاً رژيم را ضد انقلاب كرده است و ثانياً معرفت عموم مردم بر استراتژى‏هاى چهارگانه و تاكتيك هايى كه خود در انقلاب بكار برده‏اند، با قدرت استبدادى نه تناسب پيدا مى‏كند و نه در بيانى با اين قدرت جمع مى‏شود. رژيم كنونى، در هيچ يك از قلمروهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى نمى‏تواند عملى انجام دهد كه تضاد دولت و ملت را تشديد نكند. اين همه كينه كه زورپرستان نسبت به ما اظهار مى‏كنند، بعلت آنست كه بيان انقلاب را از ابهام پاك كرده‏ايم. با در كار آوردن ميثاق و شركت در آزمايش‏ها، مانع از آن شده‏ايم كه نبرد «بيان»ها، نبرد بيان‏هاى قدرت و با انواع ابهام‏ها گردد. هر سه تمايل زورپرست محكوم به شكست شده‏اند. زيرا معرفت يا وجدان عمومى نسبت به استراتژى‏هاى چهارگانه و تاكتيك‏هاى متناسب با آن اندازه كافى روشن هست كه اين يا آن بيان قدرت، نتواند در ابهام، از دايره وجدان عمومى بيرون رود و نان ناشناخته ماندن را بخورد (3).

      بدينقرا، از قواعد چهارگانه، بخصوص از قاعده آخرى، قاعده مهمى را مى‏توان استنتاج كرد: براى جلوگيرى از استقرار استبداد در يك جامعه، بايد معرفت جامعه از معرفتى كه مى‏تواند با قدرت استبدادى سازگار شود، بيشتر باشد. در هر جامعه‏اى، استبداد برقرار گشته و دوام آورده است، يك عامل مهم آن اينست كه هنوز معرفت سازگار با قدرت، از معرفت عمومى بيشتر است. باين خاطر است كه رژيم‏هاى استبدادى ضد تعميم دانش  و آگاهى مردم هستند. بدون استثناء به ايدئولوژى يا معرفت متناسب با قدرت تقدم مطلق مى‏دهند. باين دليل نيست كه قرآن مى‏گويد از نظرى كه بدان علم ندارى پيروى مكن و استبداديان بنام اسلام، شعار مى‏دهند از علم پيروى مكن؟

      بارى ميشل فوكو بر آنست كه بر وفق اين چهار قاعده، قدرت چهار مجموعه استراتژيك بزرگ را در قلمرو روابط جنسى، تعقيب كرده است.

 

 

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1 و 2- قرآن، سوره كافرون و سوره زمر آيه 18

 3- صفحات 1-121پ‏35 جلد اول كتاب  Histoire de la sexualite اثر ميشل فوكو

 

 

 

 

 

 

 

 

آيا زن هيستريك و هيسترى آور است؟ آى موى زن اشعه دارد؟

 

 

      اين فكر كه سكس نيرويى است كه بنا بر طبيعت، سركش و بيگانه و بنا بر ضرورت، نسبت به قدرت نافرمان است، نادرست و با واقعيت‏ها ناسازگار است. زيرا سكس و روابط جنسى، گره گاه بيشترين رشته‏هاى رابطه‏هاى قدرت هستند:

      روابط مردان با زنان، رابطه‏هاى جوانان با پيران، رابطه‏هاى والدين با فرزندان و نوه‏ها و نتيجه‏ها، مناسبات ميان مربيان با شاگردان، ميان روحانيان با غير روحانيان، ميان دولت با جامعه و ميان گروه‏هاى قدرتمدار جامعه با يكديگر...

      در روابط قدرت، سكس ناكارآمدترين عناصر نيست، بلكه كارآمدترين آنهاست. تا آنجا كه انواع استراتژى‏هاى قدرت، بدون سكس و روابط جنسى، از قوه به فعل در نمى‏آيند.

      با توجه به اين واقعيت، از قرن 18 باينسو، در غرب، متناسب با تركيب‏هاى مختلف معرفت و قدرت، چهار مجموعه استراتژيك بزرگ از قوه به فعل در آمده‏اند. اين مجموعه‏ها، يك روزه بوجود نيامده‏اند. بتدريج از قوه به فعل در آمده‏اند. بهمان ميزان كه بسط يافته‏اند، از لحاظ قدرت، اثر بخشى روزافزونى پيدا كرده‏اند و از لحاظ معرفت، به بار نشسته‏اند. بطوريكه مى‏توان براى اين چهار مجموعه، نسبت به يكديگر استقلال نسبى قائل شد و جدا جدا توصيفشان كرد:

 

 مجموعه استراتژيك اول: هيستريزاسيون تن زن:

 

      تن زن، تنى انباشته از سكس، شناخته و بارور شده و بنا بر آن، ارج پيدا كرده يا بى ارج گشته است. اين تن، بخاطر هيستريك بودن و هيسترى آورى كه ذاتيش دانسته شده، موضوع پزشكى، روانپزشكى، روانكارى و... شده است. و به صفت مظهر سكس، با جامعه در ارتباط آلى (ارگانيك) قرار داده شده است: در فضاى خانواده زن عنصر بنيادى و وظيفه‏مند آنست، در زندگى فرزندان بدنيا مى‏آورد و بايد مسئوليتشان را از لحاظ حفظشان از خطرهايى كه متوجه حياتشان مى‏شود و از جهت اخلاق بر عهده بگيرد. زن بمثابه مادر و همسر، موجودى عصبى تلقى مى‏شود كه فضا را از هيسترى پر مى‏كند. اين شكل از هيستريزاسيون، قابل مشاهده‏ترين شكل هيستريزاسيون زن است.

 

 مجموعه استراتژيك دوم: موضوع تعليم و تربيت قراردادن سكس كودك‏

 

      باور بر اينكه همه كودكان به فعاليت جنسى مى‏پردازند و اين فعاليت جنسى، ناشايست و در عين حال «طبيعى» و يا «غيرطبيعى» و متضمن خطرها براى تن و روان كودكان و حتى بزرگسالان است. مايه اين مجموعه استراتژيك گشته است. كودكان، موجودات جنسى «ابتدايى» توصيف مى‏شوند. در نتيجه ابتدا والدين و بستگان و مربيان و پزشكان و وقتى كمى بزرگتر شدند، روانپزشكان و روانكاوان بايد بطور مداوم اين جوانه‏هاى جنسى، پرارزش، آسيب‏پذير، در خطر و خطرناك را، تحت مراقبت قرار دهند. موضوع تعليم و تربيت شدن سكس كودك، در جنگ دو قرنى تبلور پيدا مى‏كند كه بر ضد كامجويى جنسى براه افتاده و ادامه يافته است.

      در تاييد و نيز توضيح اين مجموعه استراتژيك، خواننده ايرانى مى‏تواند محيط تربيتى خود را در خاطر زنده كند: در محيطهايى كه زور عريان اساس رابطه‏ها است، سكس نيرويى خطرناك تلقى مى‏شود كه بايد تحت شديدترين مراقبت‏ها قرار گيرد. عنصر محورى كه در روابط خانوادگى، به حضور دائمى زور مشروعيت مى‏دهد، سكس و خطاكارى ذاتى او است. از اينرو، در اين گونه محيطها، در رابطه با رفتار جنسى است كه نوجوان و جوان ارزيابى مى‏شود. اگر بر وفق الگوى رفتار جنسى معتبر عمل كرد، خوب از آب درآمده و اگر نه، خراب شده است.

 

 مجموعه استراتژيك سوم: اجتماعى كردن رفتارها رد قلمرو زاد و ولد:

 

      زاد و ولد، موضوع «سياست جمعيتى» گرديد و در نتيجه جامعه در تدابيرى كه بايد اتخاذ شوند، نقش پيدا كرد: از لحاظ اقتصادى، بنا بر موقع، مشوق‏ها و يا ترمزها، وضع و بكار برده شده‏اند: اگر سياست جمعيتى، افزايش جمعيت را ايجاب مى‏كرده، مشوق‏هاى مالياتى (تخفيف‏ها) و انواع كمك‏ها به خانواده‏هاى پر كودك و...، در كار آمده‏اند. و اگر اين سياست، مهار جمعيت را مقتضى مى‏ديده، ترمزهاى اقتصادى، جاى مشوق‏ها را مى‏گرفته‏اند. از لحاظ سياسى، مسئول گرداندن زن و شوهر در قبال تمامى جامعه (جمعيت زياد است، پس بچه نيانداز يا جمعيت كم است، پس بچه بيانداز). و از لحاظ پزشكى، انواع روشهاى جلوگيرى از باردار شدن و يا بعكس، عناصر ديگر سياست جمعيتى گشته‏اند.

 

 مجموعه استراتژيك چهارم: موضوع روانپزشكى شدن التذاذ جنسى تباه‏گر:

 

      غريزه جنسى، بمثابه غريزه حياتى و نفسانى مستقل، از غرايز ديگر جدا گشته و تمامى اشكال غيرطبيعى كه ممكن است عارض اين غريزه شوند، موضوع معاينه‏هاى بالينى و آزمايش‏ها واقع گشته‏اند. نقش عادى يا غيرعادى كننده رفتار انسان، به اين غريزه داده شده است. فنون خاص براى عادى كردن اين غريزه و به تبع آن، عادى كردن رفتار انسان، ابداع شده و بكار رفته‏اند و مى‏روند.

      در تمامى قرن نوزدهم، چهار چهره، مثال اين چهار مجموعه استراتژيك هستند:

      زن هيستريك و هيسترى زا، كودك استمناءگر، زن و شوهرى كه حاضر به بچه دار شدن نيستند و جوان فاسد.

      فوكو مى‏پرسد: اين استراتژى‏ها چرا در كار آمدند؟ آيا مقصود از آنها مبارزه با سكس و رابطه جنسى است؟ آيا بخاطر مهار كردن سكس و رابطه جنسى بوجود آمده‏اند؟ آيا براى پوشاندن، ديده شدنيهاى سكس و «حجاب» است؟ آيا بمنظور عمل كردن به آن «سكس‏شناسى» است كه قابل قبول و مفيد تصور مى‏شود؟ خود او پاسخ مى‏دهد، اينها همه بهانه است و مقصود اصلى توليد سكس و سكس مدارى است. زيرا بدون توليد سكس و سكس مدارى، پاى قدرت لنگان مى‏شود (1).

      مى‏توان قبول كرد كه روابط جنسى، در تمامى جامعه‏ها به تأسيس بنياد و يا نهاد زناشويى انجاميده است: نظام خانواده، ايجاب و بسط روابط خويشاوندى، انتقال نام و اموال. اما در غرب، از زمانى كه فراگردهاى اقتصادى و ساخت سياسى، ديگر نمى‏توانند از زناشويى بمثابه ابزار كارآمدى استفاده كنند، اين بنياد، از سويى بخاطر آنكه در فراگرد اقتصادى و ساخت سياسى بكار نمى‏آيد و از جهت ديگر بخاطر محدوديتها و نيز شناخت و معرفت بغرنجى كه لازم دارد، از اهميت افتاده است.

     جامعه‏هاى غربى جديد، از قرن 18 بدينسو، بنيادى نو را بوجود آورده‏اند كه خانواده را از بين نبرده و يكسره جايگزين آن نشده اما از اعتبار آن بسى كاسته است. اين همان روابط جنسى است كه مقيد به قيد عقد ازدواج و محدوديتهاى قانونى و اجتماعى و... آن نيست.

      اين رابطه نيز، همانند خانواده، رابطه دو هم كفو يا دو زوج جنسى است. با اين تفاوت كه شيوه كار ديگر است. مى‏توان اين دو بنياد را با يكديگر مقايسه كرد:

      بنياد خانواده بر نظامى از قوانين استوار مى‏شود كه مجاز و ممنوع، حلال و حرام را معين مى‏كند و در رابطه زوجين ابدى فرض مى‏شود. در عوض بنياد نو، بر پايه فنون تحول‏پذير و نو به نو شدن اشكال، بنا مى‏گيرد و ناظر به حال و دم است. اين فنون، فنون قدرت، بمثابه روابط قوا هستند. ادامه نظام زناشويى نيازمند رعايت و حفظ قوانينى است كه بقاء و دوام اين نظام را تضمين مى‏كنند. در عوض «بنياد روابط جنسى آزاد» محتاج گسترده شدن دايره مهار قدرت بر سكس و گوناگون‏تر شدن اشكال آنست. توضيح بيان فيلسوف اينكه: وقتى زن و مرد، زن و شوى هستند، قانون و اخلاق ناظر به آن، مانع بسيارى رقابت‏هاى جنسى و غير آن مى‏شود. اما وقتى بنا بر روابط جنسى آزاد است، با كمتر غفلتى، همتاى جنسى از دست رفته است. زيرا وقتى اساس سكس مدارى است، رقابت سكسى نيز تعيين كننده عمر روابط جنسى آزاد مى‏شود. در حقيقت، در زناشويى، پيوند ميان زن و مرد بر اساس منزلت و حقوق معين است. اما در روابط جنسى آزاد فسونكارى كه تن بكار مى‏برد و التهابى كه برمى‏انگيزد و قوه جاذبه‏اى كه ايجاد مى‏كند و كيفيت لذت‏ها و نوع كامجويى هايى كه هر يك از دو زوج، حاصل مى‏كنند، اساس است. و بالاخره بنياد زناشويى بخاطر نقشى كه در انتقال و جريان ثروت‏ها بازى مى‏كند، پيوند تنگاتنگى با اقتصاد دارد. با اقتصادى كه در آن، بنا بر حفظ ثروت و افزودن بر آن از راه توليد است. در عوض بنياد روابط جنسى آزاد، عمده از راه تن، تنى كه توليد مى‏كند (نيروى كار) و تنى كه مصرف مى‏كند با اقتصادى متكى به مصرف فراوان، گره در گره دارد.

      حاصل سخن آنكه، بنياد زناشويى چنان نظم جسته بود كه بدان اندام‏هاى جامعه شكل خود را حفظ كنند. از اينرو، با حقوق پيوند داشت. زمان، جز همان فاصله زمانى كه در آن، فرزندان بزرگ مى‏شوند و بنوبه خود خانواده‏اى تشكيل مى‏دهند، معناى ديگرى نداشت. يعنى كار خانواده تجديد خودش بود. با اين تجديد، اندام‏هاى جامعه شكل خود را حفظ مى‏كردند و جامعه در نظام خود ادامه مى‏يافت. اما علت وجودى بنياد روابط جنسى آزاد، تجديد خود نيست. تكاثر، نوسازى، ابداع فعال كردن همه اندامهاى تن از لحاظ جنسى و مهار جمعيت بطرزى بيش از بيش كلى است.

      بدينقرار بايدمان پذيرفت كه روابط جنسى آزاد، زياد و زيادتر مى‏شوند. البته نمى‏توان گفت كه اين بنياد، جاى زناشويى را گرفته است. شايد روزى جانشين زناشويى بشود. امروز دارد زناشويى را تحت الشعاع قرار مى‏دهد اما نه آن را از بين برده و نه بى فايده كرده است. كار ديگرى نيز كرده كه بسى مهم است و آن اينكه حتى در تشكيل خانواده سكس بمدار تعيين كننده‏اى بدل ساخته است. طوريكه خانواده ديگر ساختى اجتماعى، اقتصادى و سياسى كه سكس مدار آن نباشد، نيست (2).

      در پرتو تحقيق فوكو، مى‏توان ديد كه استراتژى‏هاى چهارگانه، ساخته و بيانگر تحول عمومى جامعه هايى هستند كه بتدريج ساختهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى سلطه گر را پيدا كرده‏اند. تمركز ثروتها و امكان توليد انبوه، جامعه‏هاى مصرف، مصرف انبوه را بوجود آورد، و بناگزير خانواده كه با زندگانى اقتصادى صرفه جويانه تناسب داشته، جاى خود را به روابط جنسى آزادى سپرده است كه با هر مصرف تازه‏اى، نيازهاى جديد به مصرف فرآورده‏هاى ديگر را بر مى‏انگيزند. بديهى است كه تن زن ديگر نمى‏تواند هيستريك و هيسترى زا تلقى نشود.

      زورپرستان تيره‏انديشى كه از راه قلب حقيقت به اينجانب نسبت دادند كه گفته‏ام «موى زن اشعه دارد»، با دروغى كه بافتند، نه تنها جهل خود را آشكار ساختند، بله زمينه فكرى و ذهنى خود را نيز بدست دادند: آنها نه تنها زن را سكس مى‏شمارند بلكه بشدت نگرانند كه زن و مرد مسلمان، در خود بمثابه انسان بنگرند و زن به شئى شدن و به كار برده شدن در روابط شخصى و غير شخصى قدرت، تن ندهد. دشمنى اصليشان با اينجانب نبود، با آزادى واقعى زن و رهايى سكس از سلطه قدرت بود. بدين خاطر بود كه كوشش‏هاى مرا وارونه مى‏ساختند و مى‏سازند.

      بهر رو، حالا مى‏توان فهميد كه موضوع در اصل خود چه بوده است:

      هيسترزاسيون تن زن، وقتى بفارسى برگردانده شده، موى زن اشعه يا برق دارد، تن او... دارد و... شده است. واقع امر اينست: در اجتماعى كه در محل تلويزيون ايران تشكيل شده بود، خانمى پرسيد مى‏گويند: ثابت شده است كه موى زن اشعه‏اى توليد مى‏كند كه روى مرد اثر مى‏گذارد بطوريكه باعث مى‏شود مرد از حالت عادى خارج شود. از شما مى‏خواهم بگوييد كه اين نظر تا چه اندازه صحيح است؟

      مجمع اسلامى شهر كيل، سخنرانيهاى مرا كه «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى» (مؤسسه انتشارات فرانكلين سابق) در سالهاى 1359 و 1360، شش بار تجديد چاپ كرده بود، در شكل فتوكپى، تكثير كرده است. پرسش‏ها و پاسخهاى راجع به «اشعه موى زن» در اين كتاب، در صفحه‏هاى 99 و 100، آمده‏اند. خلاصه پاسخ اين بوده است كه باقتضاى طبيعت، در زن و مرد بايد قوه جاذبه باشد، تا با يكديگر زناشويى كنند و مهار كردن اين قوه جاذبه و بدتر از آن سانسور كردنش، عين خطا است: كار درست نگهداشتن آن در طبيعت خويش و مانع شدنش از تباه شدن در زور است. اين سخن كه در مخالفت با سانسور جنسى و بخاطر رها كردن ذهن‏ها از باورهاى نادرست و كمك به آزادى واقعى زن و در نتيجه زن و مرد هر دو اظهار شده، در ذهن دروغ پرداز زورپرست، تبديل شده است به اين سخن: «مويى زن برق يا (اشعه) دارد پس...» چه جهلى، و چه اخلاق تباهى.

     بارى، همانطور كه فوكو مى‏گويد، در روابط جنسى آزاد، زمان كوتاه، يعنى حال و دم است. اين همان سخن است كه در كتاب شهادت شرح كرده‏ام: زمان قدرت صفر و زمان عدم قدرت بى نهايت است. وقتى سكس در قدرت از خود بيگانه مى‏شود، زمان  رابطه جنسى، بمثابه رابطه قوا، حال و دم يا صفر مى‏گردد. در اين صورت عشق كه بدون زمانى مساوى بى نهايت، واقعيت پيدا نمى‏كند، از ميان بر مى‏خيزد. بدينقرار، تحول اجتماعى بر وفق توقعات و نيازهاى قدرت، جامعه‏هاى امروز را به گورستان‏هاى عشق تبديل ساخته است. وقتى عشق جاى خود را به هوس مى‏سپرد، زن ديگر نمى‏تواند «تنى به تمامه انباشته از سكس» شناخته و باور نشود.

      در مجموع، ميان دو برداشت، يكى بر بنياد قدرت و ديگرى بر بنياد عدم قدرت، تفاوتهاى استراتژيك عبارت مى‏شوند از:

 

 بر بنياد عدم قدرت‏

 1- زن مظهر عشق‏

 2- زن آزاد است‏

 3- برابرى از لحاظ فعاليت جنسى و انسانى‏

 4- زن خلاق و سازنده منشاء حيات‏

 5- زناشويى بر اساس عشق و عقيده‏

 6- زناشويى ناظر به اقتصاد توليد و صرفه جويى‏

 7- آزادى جنسى از روابط شخصى و گروهى قدرت‏

 8- حقوق زن ناشى از انسانيت او است‏

 

 بر بنياد قدرت

 1- زن مظهر هوس با تنى انباشته از سكس‏

 2- زن به قدرت تعلق دارد

 3- نابرابرى از لحاظ جنسى: مرد فعال و زن فعل‏پذير و نابرابريهاى ديگر زن و مرد

 4- زن، ناقص عقل، ويرانگر و منشاء مرگ‏

 5- زناشويى و رابطه جنسى آزاد برپايه هوس و تناسب قوا

 6- زناشويى و روابط جنسى آزاد، ناظر به اقتصادى كه در آن، انسان و نيروى كار يك بعدى است (مصرف انبوه)

 7- از خودبيگانگى جنسى وتبديل سكس به يكى از عناصر محورى در روابط شخصى و گروهى قدرت‏

 8- حقوق زن ناشى از موقعيت او در روابط قوا است.

 

 

 اين جدول مقايسه، همراه با مطالعه نقش زن بمثابه سكس در استبداد فراگير، موضوع بحث جداگانه‏اى است.

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- صفحات 146-136 جلد اول كتاب Histoire de la sexualite اثر ميشل فوكو

 2- صفحات 151-146 همان كتاب‏

 

 

 

 

آيا زن متعلق به قدرت است؟

 

      وضعيت و موقعيت و منزلت زن در ايران امروز و استبدادهاى فراگير ديگر، و وضعيت و موقعيت و منزلت او، در جامعه‏هاى سرمايه دارى پيشرفته و «دنياى سوم» چنان است كه ديگر توصيف و تحليل وضعيت و موقعيت و منزلت زن در نازيسم را تحقيقى تاريخى نمى‏توان شمرد، بلكه پرتو افكندن بر واقعيت حقيقى روز، واقعيتى بايد دانست كه برغم همه حرفها، ادامه دارد:

 

 نازيسم: زن متعلق به قدرت است:

 

      فوكو بر آنست كه از اواسط قرن 19 موضوع خون، موضوع روز شد و به نمونه نوعى قدرت سياسى كه از خلال روابط جنسى و سكس بكار مى‏رفت، اهميتى تاريخى بخشيد. نژادپرستى در شكل جديد خود (دولت ستا و متكى به زيست‏شناسى)، نظرى فراگير در اين باره بيان كرد: سياست جمعى (افزايش نژاد برتر)، سياست‏هاى خانواده، زناشويى، تعليم و تربيت، سلسله مراتبى كردن جامعه، مالكيت. براى پاكى و خلوص خون و پيروزى نژاد برتر در رسالت جهانى خويش، دخالت مستمر و همه جانبه دولت را در تربيت تن، از لحاظ رفتارهاى جنسى، سلامت و گذران روزانه افراد، لازم شمرد. بدون شك نازيسم ساده‏لوحانه و در عين حال مكارانه‏ترين التقاط دو نظر، يكى نظريه نژادى بر اساس خون و ديگرى نظريه قدرت دولت است، قدرتى كه بايد فراگير باشد. نازيسم جامعه را بر اساس درجه نژادى، طبقه بندى كرد: جامعه هرمى گشت كه در آن دولت بمثابه آرمان، با قدرت فراگير، رأس هرم بود. قشرهاى بعدى در تابعيت كامل از قدرت دولت، بتناسب خلوص خونشان، قدرت و حقوق پيدا مى‏كردند. اين قشربندى با دو امر ملازمه پيدا مى‏كرد:

 1- كشتار و از ميان برداشتن نژادهاى پست و

 2- لزوم تن دادن به ايثار و فداكارى و «شهادت» از سوى نژاد برتر، براى جلوگيرى از فساد بشريت در پى قدرت گرفتن نژادهاى پست (1).

      اگر بجاى «پاكى خون»، «پاكى دين» را بگذاريم، رژيم ملاتاريا را تكرار بى كم و كاست توتاليتاريسم نازى مى‏يابيم. هيتلر در نبرد من، جنگ تا رفع و رفع فساد از جهان را ضرور مى‏شمرد و خمينى با قلب معنى قرآن، جنگ تا رفع فتنه از جهان را لازم مى‏داند. مشابهت رفتار دو رژيم درباره زن شگفت‏تر است:

      سيمون دوبوار اين مشابهت را در جامعه‏هاى اسپارت و ايتالياى فاشيست و آلمان نازى نشان مى‏دهد (2): در اين رژيم‏ها، زن به فرد تعلق ندارد، به دولت تعلق دارد. زن تنها يك بعد دارد و آن كودك بدنيا آوردن و افزايش نسل و ادامه آنست. از لحاظ جنسى بايد بطور كامل فعل‏پذير و تحت كنترل باشد. وظيفه زن تسكين جنسى مرد است.

      و اليزابت بادنتر در كتاب تازه خود «يكى ديگرى است»، موقع و مقام زن را در ايدئولوژى نازى اينطور شرح مى‏كند (3):

      در ايدئولوژى نازى، زن حيوانى است خاص زاد و ولد. جهان زن به فضاى خانواده محدود مى‏گردد. حال آنكه جهان مرد، كه معمار فضاى بيكران است، بيكران و جاودانى است. ريتا تالمن بما خاطرنشان مى‏سازد كه در نبرد من هيتلر، كلمه «زن» (Frau) هيچ وجود ندارد. بجاى آن اصطلاح قديمى و تحقيرآميز «ضعيفه» (Weib) بكار رفته است.

      يكى از مبلغان ناسيونال سوسياليسم، گيدا ديل، نوشت كه فضاى عمل زنانه را طبيعت معين كرده است: مادرى. بعكس فضاى عمل مرد كه صاحب خرد است دولت و جامعه است. نازى‏ها باستناد اين درك از فضاى عمل زن، براى زن حق ولايت قائل نبودند و به زنان مقام‏هاى بالا را نمى‏دادند. وظيفه مقدس زنان آن بود كه تن خويش را وقف باردارى كنند و بر شمار نژاد برتر بيفزايند. مؤسسه اصلاح نژاد و توليد «تخمه نخبه» بوجود آوردند و كوشيدند به زنان آلمانى بباورانند كه زادن «نژاد جنگجو» و بدست آوردن اين افتخار كه فرزندانشان در راه آلمان بزرگ شهيد مى‏گردد، داراى ارزشى آرمانى است... هر اندازه جنگ مرگ آورتر مى‏شد، وسوسه توليد نسل جنگجو افزايش مى‏يافت و چون شمار مردان كم بود، به مردانى كه تخمه‏اى جنگجو داشتند و دست چين مى‏شدند، چند زن مى‏دادند. اردوگاهى بوجود آوردند كه مى‏توانست 000 400 زن را در خود جا دهد. اين زنان، بايد پى در پى از «تخمه جنگجو» باردار مى‏شدند و فرزند جنگجو مى‏زادند».

      وقتى اين رفتار را با رفتار استبداد دينى حاكم مقايسه مى‏كنيم، در نظر اول از مشابهت شگرفشان يكه مى‏خوريم: «از مقام ولايت بر جان و مال و ناموس شما بسط يد دارد» (سخنان جنتى درباره اختيارات ولايت فقيه) همان نظر تعلق زن به دولت (دولت بمثابه آرمان و هدف جامعه) است. خلاصه كردن مادرى در زادن كودك و پروريدنش تا جوانى و در اختيار «نظام» گذاردن او براى «نيل» به شهادت و... در نازيسم و استبداد دينى يكسانى شگرفى مى‏جويند.

      عنصر مشترك در دو استبداد يكى و آن قدرت فراگير است. نازيسم، همان طرز فكر كهن بود كه قرن‏ها در لباس استبداد دينى بر جامعه‏هاى اروپايى حكومت مى‏كرد كه اينك به فنون جديد مجهز مى‏شد (4). استبداد فراگير ملاتاريا نيز همان طرز فكر كليسايى است كه معتقد به ولايت فراگير پاپ بر جهان مسيحى و غير مسيحى بود. بدين سان بنياد دو طرز فكر يكى است. در نتيجه نظر و رفتارهاى هر دو استبداد فراگير نسبت به زن، معلوم مى‏كند كه پابپاى تحول از آزادى دوران اول انقلاب به استبداد فراگير، نظر و رفتارهاى حكومت نسبت به زن تغيير كرده است. اين امر واقع، خود بر درستى اين قاعده شهادت مى‏دهد كه تاكتيك‏ها، استراتژى متناسب با خود را جانشين مى‏كنند. تاكتيك‏هاى استبداد دينى با استبداد فراگير تناسب دارند و بناگزير اين استبداد را جاى گزين ساخته‏اند. در پى استقرار اين استبداد، نظر و رفتارها از اسلام منشاء نمى‏گيرند، حتى حاكمان مستبدى كه امروز اردوگاه زنان «بد حجاب» را تشكيل مى‏دهند، اين نظر و رفتارها را از اول در سر نداشته‏اند. به سخن ديگر توجه را بايد به عامل قدرت فراگير معطوف كرد كه عامل فساد فراگير است.

     وقتى در پرتو توضيح‏هاى بالا، در جدول مقايسه بنگريم مى‏بينيم استراتژى‏هاى 8 گانه در خشن‏ترين و صريح‏ترين بيان‏ها كه بيان قدرت فراگير است، اظهار شده‏اند. فاصله شى جنسى تا انسان همان فاصله استبداد فراگير تا آزادى فراگير است:

 

 

 دو بنياد آزادى:

 

      سلامى نخستين سفير انقلاب ايران در رم، كتاب خداوند دو كعبه را كه دكتر صاحب الزمانى، در باره سوروكين و آراء او نوشته است، برايم فرستاده است. در اين كتاب از قول سوروكين سه نوع رابه: 1- عشقى و عاطفى 2- حقوقى و قراردادى و 3- ارباب و بندگى (5) تشخيص داده شده‏اند. روابط جنسى آزاد را، بيشتر، رابطه‏هاى ارباب و بندگى و حقوقى و قراردادى و، كمتر، عشقى و عاطفى دانسته است (6).

      سوروكين بر آنست كه تمدن غرب گرفتار تناقضى اساسى است. انسان را در عين ستايش تحقير مى‏كند (7). سلامى ميان آراء سوروكين و اينجانب همسويى ديده است و حق با او است. و از جمله اين همسويى‏ها، همسويى درباره بنيادى رابطه‏ها است. در نظر اينجانب رابطه‏ها سه بنياد دارند:

 1- عدم زور، يا عشق در نتيجه توحيد: بر اين اساس بتدريج رابطه‏ها، كمتر حقوقى و قراردادى كه ناظر بماديت است و بيشتر عاطفى و دوستانه و عاشقانه مى‏گردند.

 2- زور يا  موازنه وجودى و در نتيجه تضاد: بر اين اساس رابطه‏ها از صفت عاطفى و دوستانه خالى مى‏شوند و بتدريج از حقوقى و قراردادى به سلطه گر - زير سلطه تحول مى‏كنند.

 3- التقاط زور و عدم زور: بر اين اساس رابطه‏ها، عاطفى - حقوقى و سلطه گر - زير سلطه هستند، اما بتدريج به روابط سلطه تحول مى‏جويند.

      بقول سوروكين، در فرهنگ مادى، محل كمى براى آندسته از روابط وجود دارد كه بر عشق استوارند. از اينجا مى‏توان فهميد چرا اليزابت بادنتر، نگران نظرى است كه رابطه زن و مرد را، رابطه اكمال متقابل مى‏شمارد. به اين نظر به تفصيل خواهم پرداخت. عجالتاً با آن قسمت از نگرانى بادنتر كار دارم كه ناظر به اين بحث است. او مى‏پرسد: اساس اين اكمال متقابل كدام است؟ زن و مرد را ضدين بدانيم كه يكديگر را كامل مى‏كنند و يا همجنسى بشماريم كه يكديگر را كامل مى‏كنند (8)؟

      پرسشى بجا و اساسى است. اگر اساس آزادى و برابرى و همتايى زن،موازنه وجودى يا تضاد سكس‏ها فرض شود، قلمرو اين آزادى به رقابت و بلكه جنگ جنسى محدود مى‏گردد. اگر اساس آزادى و برابرى و همتايى، موازنه عدمى يا عدم زور يا توحيد فرض شود، تازه آزادى جنسى تحقق و اكمال متقابل معناى ديگر و مطلوب را پيدا مى‏كند: در رابطه زن و مرد، عشق در كار مى‏آيد.

      با اين توضيح، نظر سوروكين روشن مى‏شود: در فرهنگ مادى، بنياد رابطه‏ها اغلب زور است و فضاى معنوى كه فضاى بى نهايت است، بكلى ناديده گرفته مى‏شود. در بعد مادى كه نقطه‏اى در بى نهايت است، آنهم بر فرض دمكراسى، انسانها تنها اجازه پيدا مى‏كنند روابطى بر اساس زور آزمايى روزمره، برقرار كنند. و مايه آن تحقير بزرگى كه در حق انسان روا مى‏رود، همين تباه شدن در تحصيل و بكار بردن روزمره زور است.

      در استبداد فراگير كه زور به عريانى، اساس رابطه‏ها است و رابطه‏ها، رابطه‏هاى سلطه‏اند، هر برابرى به نابرابرى تبديل مى‏گردد. انسان وسيله رشد قدرت مى‏شود. اين استبداد بناگزير بايد نابرابرى را اساس قرار دهد، وگرنه خود بى اساس مى‏شود. و از ميان مى‏رود، از اينرو، زن نابرابر مرد و ضعيفه مى‏شود. و بديهى است، دو جريان يكى رشد قدرت و ديگرى تحقير انسان، ناهمسو، ادامه مى‏يابند. تا آنجا كه انسان شئى و كمتر از آن مى‏شود.

      اما وقتى هم كه آزادى همان مى‏گردد كه ليبراليسم، تعريف مى‏كند، يعنى امكان زورآزمايى براى همه، زن تنها در امكان زورآزمايى با مرد برابر فرض مى‏شود. اما در عمل، اين امكان را به تمامه بدست نمى‏آورد و نابرابرش با مرد مضاعف مى‏شود:

 

 عشق و آزادى، سكس و قدرت:

 

      روابط جنسى «آزاد» و «زناشويى» همانطور كه فوكو مى‏گويد دو شكل هستند. در غرب دو محتواى اين دو شكل، بتدريج يكسانى مى‏جويند. زيرا سكس بتدريج مدار مى‏شود (همان توضيح كه درباره تحول رابطه‏ها وقتى بيانگر تضاد مى‏شوند، داده شد: تحول از حقوقى و قراردادى به سلطه‏گر - زير سلطه) اين تحول است كه بقول سوروكين بحران بنيادى فرهنگ غرب را توضيح مى‏دهد (9).

      بدينقرار، روابط جنسى «آزاد»، خود بمعناى از ميان برخاستن آزادى است. قدرت بجاى آزادى مى‏نشيند. «قدرت جنسى» محتواى «روابط جنسى» آزاد مى‏گردد. زورآزمايى مادى محلى براى مسابقه در عشق ورزى، باقى نمى‏گذارد. بدينخاطر است كه سوروكين فرياد برمى آورد: اى غرب به كجا مى‏روى. پايان اين راه، گورستان است. گورستان تاريك عشق و انسان.

      وقتى اساس رابطه‏ها قدرت مى‏گردد، قاعده‏ها و خاصه‏هاى قدرت در كار مى‏آيند. رابطه‏ها را از محبت و عشق خالى مى‏كنند و بناگزير زن مظهر هوس با تنى انباشته از سكس و هيسترى زا و مويى اشعه وار و... مى‏گردد.

      وقتى سكس جاى عشق را گرفت و بمثابه قدرت، مدار رابطه‏ها شد، زن به قدرت تعلق پيدا مى‏كند. تحقير مى‏شود. بتدريج كمتر انسان و بيشتر «آلتى سكسى» مى‏گردد. اينست آن تناقض اساسى كه فرهنگ مادى غرب بدان گرفتار است و بحران اين فرهنگ از اين تناقض مايه مى‏گيرد. حل اين تناقض بهمان پيدايش عصر سوم يا عصر فرهنگ جامع است.

      چرا زن به قدرت تعلق پيدا مى‏كند؟ پاسخ نازيسم به اين پرسش را در اول بحث آوردم. در اينجا، بنا بر چهار قاعده‏اى كه از قول فوكو نقل و شرح كردم، مى‏خواهم توضيح بدهم چرا اين پاسخ عمومى است:

      از توضيح سوروكين در مى‏گذرم. تنها خاطر نشان مى‏كنم كه نظر او درباره تحقير انسان در فرهنگ مادى غرب، با نتيجه‏اى كه بر اساس قاعده‏هاى فوكو بدست مى‏آيد، يكى مى‏شود: بنابر قاعده سوم، تاكتيك استراتژى متناسب با خود را جانشين مى‏كند. بنابراين، وقتى سكس وسيله گرديد، هدف متناسب با خود را كه قدرت است، جانشين مى‏كند. قدرت را جانشين چه و كه مى‏كند؟ آيا نمى‏توان تصور كرد كه قدرت خود وسيله ايست در دست انسان؟ و اگر اين تصور را بتوان كرد، ديگر چرا سوروكين مى‏گويد انسان تحقير مى‏شود؟ پاسخ اينست كه:

      قدرت جانشين آزادى مى‏گردد و انسان را بخدمت خويش در مى‏آورد. زيرا: قدرت در رابطه اساس مى‏گردد. با اساس شدن قدرت، قدر انسان، به ميزان قدرتى سنجيده مى‏شود كه دارا است. و بنا بر دو قاعده اول و چهارم، آن معرفتى، ارج پيدا مى‏كند كه با تحول و رشد قدرت، تناسب پيدا مى‏كند. بنا بر قاعده دوم، قدرت در تحول خود، بتدريج ماديت را از معنويت جدا و با آن متضاد مى‏كند. فراگرد فرهنگ مادى كه سوروكين شرح مى‏كند، همين گذار از توحيد ماديت با معنويت به تضاد ماديت با معنويت و نفى كردن معنويت است. در جريان اين نفسى كردن، انسان بتدريج وسيله مى‏شود. زيرا تنها در شكل مادى قدرت، به رقابتى دائمى و فرساينده، مجبور و محكوم مى‏شود: بدون زور، ديگر هيچ است. وقتى انسان بدون زور هيچ مى‏شود و زور تمامى انسانيت او را تشكيل مى‏دهد، ميان انسان و زور كدام هدف و كدام وسيله مى‏شوند؟ پاسخ پرسش روشن است: انسان وسيله مى‏شود. به اين دليل است كه بر زن ستم مضاعفى روا مى‏رود: و ميان زن و مرد نابرابرى مضاعفى خاصه رابطه مى‏شود. ميان قدرت و انسان، بسود قدرت رابطه نابرابرى برقرار مى‏شود. و ميان انسان‏ها و بخصوص ميان زن و مرد، نابرابرى دومى اساس قرار مى‏گيرد. اين نابرابرى مضاعف موضوع بحثى ديگر است:

 

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- صفحات 198-196، جلد Histoire de la sexualite از ميشل فوكو

 2- صفحات 216-217 جلد اول Deuxieme sexe از سيمون دوبوار

 3- صفحات 189-183 autre un est L, L, اليزابت بادنتر

 4- صفحات 73-66 La Question Nazie اثر P. Aycoberry

 5- دكتر ناصرالدين صاحب‏الزمانى: خداوند دو كعبه برخوردى با پى تريم الكساندرويچ سوروكين صفحه 77

 6- خداوند دو كعبه صفحه 80

 7- خداوند دو كعبه صفحه 146

 8- نگاه كنيد به فصل دوم، منطق اضداد يا جنگ سكس‏ها، صفحات 189-149 از كتاب autre un est L, L, از اليزابت بادنتر

 9- خداوند دو كعبه، صفحات 156-138

 

 

 

 

نابرابرى مضاعف‏

 

 

 اليزابت بادنتر، در روابط قدرت، زن را به سه اعتبار، شئى جنسى مى‏شمارد: 1- از ابزار ارتقاء مرد در سلسله مراتب اجتماعى است و 2- وسيله سرگرمى او است و 3- رحمى است كه مرد آن را صاحب مى‏شود.

 

 نابرابرى اول، نابرابرى ميان انسان و قدرت است:

 

      دانستيم وسيله يا تاكتيك، هدف يا استراتژى  در خور خود را جانشين هدف دلخواه مى‏كند. وقتى زور اساس رابطه‏ها مى‏شود، گمان مى‏رود كه تحصيل زور، وسيله دستيابى به منزلت است. انسان باور مى‏كند كه با تحصيل زور اقتصادى پول و سرمايه و زمين و...) و يا زور سياسى (مقام و موقع و...) موجودى موفق و سعادتمند مى‏شود. اما غافل است كه وسيله، بتدريج، هدف متناسب با خود را جانشين مى‏كند: قدرت را جانشين انسان مى‏گرداند. بحران فرهنگى شدت گير زمان ما، همين جانشين انسان شدن قدرت و شتاب گرفت بزرگ شدن ابعاد آنست. نخست، مسابقه ميان كشورها بود. و اينك، مسابقه ميان قواى قهريه جاى آن را گرفته است. مسابقه‏اى كه مهار را از دست دولتها بدر برده و اختيار را از آن‏ها ستانده است. تمامى بشريت در اين مسابقه وحشى، بخدمت قدرت درآمده و برده آن شده است.

      ديگر انسان نيست كه كم و كيف قدرت را تعيين مى‏كند. قدرت است كه چندى و چونى زندگى اسنان را معين مى‏كند:

 - انسان نيست كه فعاليت سرمايه را، در مقياس جهان و در مقياس حال و آينده تنظيم مى‏كند. سرمايه به رشد خويش تقدم مطلق مى‏بخشد و جهت آن را تعيين مى‏كند. متناسب با جهت و آهنگ رشد خود، به انسان كار ميدهد و يا از او كار مى‏ستاند. ماوراء مليها نمود سلطه سرمايه بر انسانند.

 - انسان نيست كه كه اندازه قواى قهريه را معين مى‏كند. اين قواى قهريه‏اند كه ميزان رشد خود را معين و به انسان تحميل مى‏كنند. همه روز، سخن از خلع سلاح مى‏رود و بجاى آن، از انسان خلع اختيار مى‏شود و سلاحها در كم و كيف رشد مى‏كنند.

 - همه روز، از لزوم كمك به «كشورهاى جنوب» صحبت مى‏شود. اما اين نابرابرى ميان سلطه گر و زير سلطه‏ها است كه بيشتر مى‏شود. و اين امر يكى از پى آمدهاى رشد قدرت است. مگر نه قدرت وقتى معنى پيدا مى‏كند كه زور را يكى داشته و ديگرى نداشته باشد؟ پس نابرابرى ذاتى روابط متكى بر زور است و با رشد قدرت، نابرابريها نيز بزرگ و بزرگ‏تر مى‏شوند.

      بدينسان، نابرابرى او  بنيادى، نابرابرى ميان انسان و قدرت است. از ازل تا امروز، تمامى تجربه‏ها به يك  نتيجه بيشتر نيانجاميده‏اند: هر كس بدنبال قدرت رفت، خود تسخير قدرت شد. آن ميوه ممنوعه‏اى كه آدم خورد و آدمها هنوز مى‏خورند. ميوه قدرت است. اين ميوه را هر كس مى‏خورد، بجاى اينكه صاحب قدرت بشود، بنده قدرت مى‏گردد. و در بردگى نيز، اصل بر نابرابرى ميان برده است.

 

 نابرابرى دوم، نابرابرى ميان زن و مرد:

 

      نابرابرى دوم از اين امر مايه مى‏گيرد كه نوع شركت زن و مرد در توليد زور يكى نيست. در تقسيم كارى كه قدرت بوجود آورده است، بشرحى كه گذشت، (آيا زن متعلق به قدرت است؟) زن بناگزير وسيله كامجويى جنسى و از ابزار ارتقاى اجتماعى مرد و رحمى در مالكيت مرد -  بمثابه خدمتگزار قدرت - است.

      و مى‏دانيم كه غرب مدعى شد و هست كه نابرابرى ميان زن و مرد را دارد از ميان بر مى‏دارد. اما واقعيتها حكايت از آن مى‏كنند كه، روز به روز، نابرابريها بيشتر مى‏شوند.

 - هم در غرب سرمايه دارى و نيز در شرق كمونيستى، در سطح تعليمات عالى، پس از يك دوره‏اى كه گمان مى‏رفت از نابرابرى ميان زن و مرد كاسته مى‏شود، نابرابرى روز افزون شده است. طوريكه از هم اكنون، مشكل جامعه‏هاى ماوراء صنعتى آينده، مشكل ارتباط و مبادله ميان دو موجودى است كه كيفيتهاى بكلى متفاوتى پيدا مى‏كنند. اين پرسش جا و موقع پيدا كرده است كه آيا در جامعه‏هاى ماوراء صنعتى، اين نازيسم نيست كه تحقق پيدا خواهد كرد؟ آيا از زن جز كودك به دنيا آوردن و تسكين ميل جنسى مرد و كار يدى، كار ديگرى نيز ساخته خواهد شد؟

       اليزابت بادنتر اين فرض را بميان مى‏آورد كه مرد نيز بتواند فرزند به دنيا بياورد (1). اگر زن انحصار توليد كودك را نيز از دست بدهد، منزلتش پايين‏تر نيز خواهد رفت. زيرا گذشته از قلمرو علم:

 1- در قلمرو سياسى نيز، روز به روز، نقش كمترى پيدا خواهد كرد. زيرا تحولى كه در پى بحران كنونى، روى خواهد داد، كار سياسى را بغرنج‏تر خواهد ساخت. رقابت شديدتر خواهد شد و در اين رقابت، به دليل نابرابريهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى، زنان ناتوانتر نيز خواهند شد.

 2- از هم اكنون، در ميان بيكاران فنى، شماره زنان بيشتر است و بيشتر از پيش مى‏شود. يعنى قربانيان اول پيشرفت علمى و فنى، زنان هستند. با وضع مقررات نيز، نمى‏توان «جبر علمى و فنى» را تغيير داد. فنون جديد به «نيروى كار آزموده»ترى نياز دارند و اين «نيروى كارآزموده‏تر» را مردان تشكيل مى‏دهند.

 3- نابرابريهاى بالا سبب شده‏اند و مى‏شوند كه براى جبران بخشى از نابرابريها، زن بيشتر از پيش، از سكس خود استفاده كند. بدينسان، زن، خود، عامل «هيستريزاسيون» تن خويش مى‏شود. اين امر واقع كه موضوع بحث مذكور شده است، در عين حال، اين پرسش را برمى‏انگيزد كه: چرا زن، با زور جنسى، مرد را وادار نكند نابرابريهاى ديگر او را جبران كند؟ چرا زنان، بيش از پيش، به سكس خود نپردازند و با توليد انواع جاذبه‏هاى جنسى و خلق نيازهاى جنسى، نابرابريها را جبران نكنند؟ چرا نتوانند حتى در روابط قوا، جاى كنونى مردان را بگيرند؟

 

 منطق اضداد يا جنگ سكسها:

 

      اليزابت بادنتر برآنست كه جنگ سكسها به نابرابرى غيرقابل تحمل زن با مرد انجاميده و خواهد انجاميد. به توضيح اكمال متقابل مى‏پردازد و آن را با نقل اسطوره‏اى، آغاز مى‏كند(2): در اول، انسانيت زوجى بهم چسبيده و كامل بود. اين زوج، زيباترين مجموعه‏اى بود كه مى‏شد تصور كرد. آنقدر زيبا و توانا بود كه خدايان بر او رشك بردند و او را از ميان به دو نيم برابر تقسيم كردند. از آن پس، اين دو نيم، يكى زن و ديگرى مرد، جز اين نخواستند كه به يكديگر وصل جويند و يكى در ديگرى آيد.

      بدينقرا، مكمل يكديگر بودن، در آغاز، بر يكسانى زن و مرد بنا بود. اما بتدريج، يكسانى و مشابهت جاى خود را به نايكسانى و بلكه تضاد سپرد. دو سكس دو ضد شدند و اكمال متقابل، بر اساس مردسالارى، معنى ديگرى يافت (3):

      اسطوره‏ها و انواع نظامهاى فلسفى بر تضاد مرد با زن بنا شدند و در اين تضاد، مرد مافوق و زن مادون گشتند.

      انديشه فلسفى و طبى يونان قديم، ارسطو و بقراط و ديگران، توازن جهان و سلامت تن آدمى را نتيجه آميزش هماهنگ اضداد مى‏دانستند. عقل و طب هدفى جز اين نبايد مى‏داشتند كه توازن «طبيعى» را كه بر اثر زياده رويهاى اين يا آن ضد، از دست مى‏رفت، از نو، برقرار كنند... ارسطو و معاصران او مى‏پنداشتند كه گرمى و خشكى مثبت و سردى و رطوبت منفى هستند. گرمى و خشكى خوب و سردى و رطوبت بدند. اكمال متقابل ميان سردى با گرمى و خشكى با رطوبت، مثل اكمال متقابل ميان دو ضد، يكى مرد و ديگرى زن، بود: همانسان كه در تن، غلبه بايد با گرمى و خشكى باشد، در زوجيت نيز، غلبه بايد با مرد باشد.

      در قرن 18، وقتى براى جامعه نفوذ بزرگ‏ترى بر طبيعت انسان قائل شدند، قرار شد در تعليم و تربيت، بنا را بر رابطه اكمال متقابل زن با مرد بگذارند. با اين اصل موضوعه كه زن ضد مرد است. بقول روسو، تعليم و تربيت بايد مانع از آن شود كه خصلتهاى «طبيعى» زن راه به انحراف برند. براى اينكه او همسر و مادر «طبيعى» گردد، ولو به زور، بايد چنان تربيت شود كه «وابستگى طبيعى زنان» را بياموزد. يعنى كارپذيرانه خود را به هوسهاى شوهر بسپارد (4).

      از آنجا كه طى قرون، انديشه و عمل زن و مرد تابع اصالت تضاد بوده‏اند، در انديشه و عمل زن و مرد امروز، محلى براى توجه به يكسانيها و مشتركها نمانده است. طى قرنها، پرداختن زنان به امور فكرى، سبب بى قدرى آنان مى‏شد. در زمان ما، منع زنان از آموزش و انديشيدن، توجيه علمى نيز پيدا كرده است:

 هلن دوچ، در وصف زن روشنفكر، بى رحمى را به انتها مى‏رساند و مى‏نويسد:

       «اينگونه زنان «انديشه‏اى نازا و شخصيتى ناتوان هستند» (5). هرگونه كوششى براى خلاصى از تضاد «طبيعى»، سبب بجان خريدن تحقير و منسوب شدن به جنون مى‏شد و هنوز نيز، نزد بسيارى، مى‏شود.

      دوست داشتن بر اساس قدرت، جز جبران محروميت نيست. به سخن ديگر، قدرت نيز جذب و دفع دارد. الا اينكه، جذب به وابسته شدن و دفع به تخريب است. از اينرو، رابطه قواى سكسى ميان زن و مرد، سه خاصه بهم رسانده است:

 1- خصومت متقابل و 2- لذت جويى و 3- تباهى در غيريت. در قرون وسطى، در فرهنگ مسلمانان، در جامعه‏هاى افريقايى و بطور عمومى‏تر، در جامعه‏هاى تحت سلطه مرد، از گذشته‏هاى دور تا امروز، اين سه خاصه بيان كننده روابط جنسى زن با مرد هستند. شرايط پيدايش امكان مهر و عشق كه زن و مرد را، بر اساس اطمينان و احترام متقابل پيوند دهد، پيدا نمى‏شوند. عشق ايجاب مى‏كند مفهوم ديگرى از سكس در كار آيد. عشق ايجاب مى‏كند محيط اجتماعى ديگر شود و احترام متقابل مبناى رابطه زن بامرد گردد (6).

      زن در رابطه قوا با مرد، نمى‏تواند سكس را به زور بدل كند و با توليد انواع جاذبه‏هاى جنسى و نوآوريهاى سكسى، نابرابرى را به برابرى برگرداند. زيرا بقول سيمون دوبوار و اليزابت بادنتر و فوكو: برابر كردن زن با سكس، بخاطر آن باور ديرپاست كه زن را مظهر تخريب و مرگ مى‏شمارد. در يكجا، در ايدئولوژيهاى قدرتمدارانه، ارزشها مردانه و تجسم نظم و نيروهاى خلاقند و ضد ارزشها زنانه و بيانگر انحطاط و ويرانى در وحشت و هرج و مرج هستند (7). زنان، همانند طبيعتند، الا اينكه بايد دائم مراقبت شد كه از جاى خود بدر نروند و در فرهنگ، كه دست آورد مرد است، هرج و مرج پديد نياورند. در جاى ديگر، در ايدئولوژيهاى مردسالارانه، اين مردان هستند كه به طبيعت خوب و به فطرت نزديك ترند. و اين زنان هستند كه «فاجعه فرهنگى» را با ناگزير كردن آدم بخوردن ميوه ممنوعه، بوجود آورده‏اند. پيدايش فرهنگ، خود، مجازات ارتكاب گناه اوليه است (8)...

     در هر دو صورت، زنان از قسمت خوب انسانيت، بيرون گذاشته شده‏اند. شايسته رفتارى شمرده شده‏اند و مى‏شوند كه در حقشان روا مى‏بينند. از سويى، مشابه حيوان شمرده مى‏شوند و بنابراين، دون انسان انگاشته مى‏شوند و از سوى ديگر، جزء شيطانى انسانيت خوانده مى‏شوند. دشمنى باورانده مى‏شوند كه بايد از او پرهيز كرد (9). بدينقرار، رابطه اكمال متقابل، رابطه وابستگى يك جانبه، رابطه سلطه گر- زير سلطه، رابطه انسان با دون انسان مى‏شود. با وجود اين رابطه، اين فكر كه زن مى‏تواند، با براه انداختن جنگ سكسها، نابرابرى را به برابرى برگرداند، فريبى است كه به زن القاء مى‏شود و قربانى اول اين فريب، زن است.

 

 چون زن قربانى اول است:

 

      زيرا، بنا بر قاعده، زور آدمى را به عكس هدف دلخواه مى‏رساند. چرا كه زور وسيله ايست كه هدف متناسب با خود را جانشين مى‏كند. تجربه غرب تصديق صحت اين قاعده است: زن نه تنها سودى از توليد كردن و بكار بردن زور سكسى نمى‏برد، كه قربانى آن نيز مى‏شود. با وجود اين، دلايلى قطعى نيز وجود دارند. مهمترينشان عبارتند از:

 - تمامى زنان نمى‏توانند سكس را به زور برگردانند و در رابطه با مرد، از آن سود جويند. زنان جوان و زيبا مى‏توانند. بنابراين، نخستين و يكى از مهمترين پى آمدهاى كاربرد سكس، كوتاهى عمر جنسى زنان است. دوره توليد و بكاربردن سكس، در جامعه‏ها، كوتاه و كوتاه‏تر مى‏شود. هنوز هيچ نشده، مشكل كوتاهى سن «سكسى» زنان، در جامعه‏هاى غربى، يكى از مشكلهاى بزرگ اجتماعى شده است. آينده زنان چه خواهد شد؟

 - نابرابرى را بغرنج‏تر مى‏سازد. زيرا بر نابرابريهاى بالا، نابرابرى ميان زنان جوان با پير، زنان زيبا و با جاذبه با زنان زشت و بدون جاذبه جنسى و... مى‏افزايد و اين نابرابريها جو قهر راسنگين‏تر مى‏سازند. زيرا:

 - بر تضادى كه در بالا، از قول اليزابت بادنتر ذكر شد، تضاد «اقليت» با جاذبه با «اكثريت» بدون جاذبه را مى‏افزايد و زن را بيش از آنچه در باورها است، مظهر شيطان و عامل ويرانگرى مى‏گرداند. در نتيجه:

 - وقتى اينبار، زنان هستند كه با اسلحه سكس به شكار مردان مى‏روند و ميانشان بر سر جذب مردان رقابت در مى‏گيرد، در رابطه بامردان، موقعيتشان نابرابرتر مى‏شود. تا وقتى مدار رابطه تنها سكس نبود، اين مرد بود كه بايد به دنبال زن مى‏دويد. اين او بود كه بايد دل زن را بدست مى‏آورد و «پايبند» علاقه بخود مى‏گرداند. وقتى كار وارونه شد، مرد از بسيارى الزامها رها مى‏شود. موقعيت مسلطترى پيدا مى‏كند: البته مرد و زن، هر دو، گوهر عشق را گم مى‏كنند. سكس همه جنبه‏هاى زندگى را فرا مى‏گيرد و..

 - ميان زن با مرد، رابطه مغز با مغز كم و كمتر مى‏شود و رابطه تن با تن به رشد قواى عقلى زنان، باز هم بيشتر، زيان مى‏رساند. عامل فرسودگى زودرس تن نيز مى‏شود.

 - «روابط جنسى آزاد» جبر جنسى را جانشين آزادى جنسى مى‏كند. زيرا گذشته از اينكه آزادى با عشق و جبر با زور يگانه هستند، وقتى بنا بر توليد و بكار بردن زور سكسى مى‏شود، جذب كردن و جذب شدن معنايى جز تسليم كردن و تسليم شدن نمى‏يابد. و چه كسى قربانى اين جبر است؟ زن يا مرد؟ هردو اما زن بيشتر.

 - از عوارض اين جبر جنسى، اولى تغيير جا و موقعيت زن در قبال طبيعت و فرهنگ است. و دومى پر شمار شدن انواع سانسورهاى جنسى است. و سومى دور و دورتر شدن  زن از عشق و نزديك و نزديك‏تر شدن، يكى شدنش، با هوس و قهر و ويرانگرى است.

 - بتدريج، قوه جنسى را نيز ويران مى‏سازد و مشكل عقيم شدن جامعه و انحطاط قواى عقلانى و جسمانى را بوجود مى‏آورد (10).

      از آنجا كه مسئله زن و طبيعت و فرهنگ و سانسورهاى جنسى و حجاب در جامعه‏هاى اسلامى اهميتى بتمام دارند. آنها را در فصلهاى ديگر موضوع مطالعه قرار مى‏دهم.

 

 مأخذها و توضيح‏ها

 

 1- صفحه 142 كتاب L, un est L, autre ، نوشته اليزابت بادنتر

 2- بخش سوم همان كتاب، صفحات 301-247

 3- صفحات 150-140

 4- صفحه 151 همان كتاب‏

 5- صفحات 160 و 161 همان كتاب‏

 6- صفحات 165 و 166 همان كتاب‏

 7- صفحه 185 همان كتاب‏

 8- صفحه 186 همان كتاب‏

 9- صفحات 190-187 همان كتاب‏

 10- ضعيف‏تر شدن قوه جنسى و پيدا شدن بى ميلى جنسى و ضرورت عشق، مسائلى هستند كه اليزابت بادنتر، در اين كتاب، بدآنهاپرداخته است. به اين مسايل، از ديد خود، باز خواهيم پرداخت.

 

 

 

زن و مرد و طبيعت‏

 

 

      فلسفه يونانى قائل به صورت و ماده بود. مرد را به صورت تشبيه مى‏كرد. او آفريده خدا و تجسم نيكى بود و زن را آفريده شيطان، مظهر بدى و برابر ماده مى‏شمرد (1). ارسطو كه راهى به حذف زنيت زن نمى‏جست، در پى آن شد، از راهى ديگر او را بى ارزش گرداند. گفت: علاوه بر آنكه ماده بدون فسادپذيرى و مرگ قابل تصور نيست، سبب پيدايش هيولا است. صريح سخن آنكه پيدايش هيولا از مادرى، از ماده است.

      هيولا هر مولودى است كه از جنس مولد و پدر نيست. يك عدم تشابه ساده كافى است كه مولود در شمار هيولا درآيد. بدينقرار زن از آنجا كه به توليد كننده شباهت تام ندارد و مثل مرد نيست، هيولا است: «زن، مرد ناقص الخلقه‏اى است» (2).

      و از آنجا كه فرهنگ حاصل پيروزى انسان بر طبيعت تعريب مى‏شود و هنوز نيز نزد بسيارى تعريف مى‏شود، تشبيه زن به طبيعت، بقصد مظهر فساد و مرگ خواندن او انجام مى‏شد و مى‏شود. اين روزها طبيعت آرام آرام دارد در غرب ارزش بدست مى‏آورد. اما هنوز تا رهايى انديشه از تضاد ماده و روح، طبيعت و ماوراء طبيعت، راه درازى بايد طى شود. بهر رو، به استناد تحقيرى كه انديشه غربى در حق طبيعت روا مى‏بيند، غرب گرايان قديم و جديد در بيان قرآن نظر كرده‏اند و مى‏كنند:

 

 

 

 آيا در بيان قرآن، زن همانند طبيعت و كارپذير و مادون است؟:

 

      اليزابت بادنتر بر آن است كه نه تنها در غرب كه همه فرهنگ‏ها، زن ملحق به طبيعت و ماده است. مى‏نويسد: در قديم، قانون مانو كه در هند بسيار ديرپا شد، براى اين پرسش كه از بذر و زمين كدام برترند، اين پاسخ را آورد كه تفوق با بذر است. در نتيجه تفوق مرد را بر زن در اين عبارت بيان كرد:

      «زن به مزرعه شبيه است و مرد به بذر مى‏ماند... اگر قدرت بارورى مرد با قدرت زن مقايسه شود، بايد مرد را برتر شمرد، زيرا در تمامى انواع جانداران و نسل به سنل، تفوق بانر است» (3).

      «قرآن همان تشابه را ميان زن و مزرعه برقرار مى‏كند. زن بمثابه زمين، كارى جز اين نمى‏كند كه تخم مرد را مى‏گيرد و نگاهميدارد. او نقشى تابعى و فرعى دارد، بخلاف مرد كه خالق و توليد كننده است چرا كه توانايى ايجاد نسل را از خدا يافته است. از اينرو پيامبر سفارش مى‏كند كه مرد بر زن تفوق داشته باشد زيرا "سلطه مرد بخاطر مالكيت پدر بر حاصل بارورى زن كه فرزندان هستند، ضرورت دارد"»(4).

 

      كونت دو ژاردن گوشزد مى‏كند كه در قانون مسلمانان، زن در خدمت ادامه نسل از پدر به پسر است و

 

       «از رسوم و عادات ثابت، جامعه‏هاى مديترانه‏اى كه در آن‏ها بنا بر پدرسالارى است، يكى اينست كه، قدرت آفرينندگى زن، بسود مرد مصادره شده است» (5).

 

      و جامعه‏هاى مديترانه‏اى، جامعه هايى بوده‏اند كه ثنويت و تضاد، در آنها باليد. ماده و صورت، دوگانگى طبيعت و فرهنگ، زن و مرد، و... اين دو گانگى‏هاى خصومت‏آميز در آنها پديد آمد و پروريد. از اين ثنويت و تضاد، هيچيك از پيام‏هاى توحيد، نه يهوديت، نه مسيحيت، و نه اسلام مصون نماندند. هنوز پس از آنهمه زمان، نويسنده محققى بخود حق مى‏دهد با تصويرى كه از طبيعت و بذر داشته است، در يك آيه قرآن نظر كند و ادعا كند كه قرآن همان را مى‏گويد كه از قانون مانو در هند تا فلسفه ارسطو و افلاطون در يونان، مى‏گفتند. و اگر خانم بادنتر در صدد مى‏شد بداند قرآن در طبيعت چگونه مى‏نگرد و ميان مزرعه و زمين فرق مى‏گذارد و در تولد فرزند، نقش همه جانبه‏اى را به مادر مى‏دهد و تشبيه زن به مزرعه را از چه رو مى‏كند، در شگفت مى‏شد، انديشه او آزاد مى‏شد و انصاف مى‏داد كه قرآن همچنان پيشرو است:

 

 زن و طبيعت و توليد كودك و نقش زن و مرد:

 

      قرآن در بارورى نقش اول را به بذر نمى‏دهد، به مزرعه مى‏دهد. در بارورى انسان نيز نقش اول را از آن مادر مى‏شناسد. عيسى بدون تخمه پدر بدنيا نمى‏آيد (6) و اين بدان معنى نيست كه نقش زن همه جانبه است؟ قرآن نمى‏گويد به مادران بيشتر احترام كنيد زيرا مادران هستند كه فرزندان در رحم مى‏پرورند و بدنيا مى‏آورند (7)؟ قرآن زن را كوثر و مظهر حيات نمى‏شمارد؟ بهشت را به طبيعت سبز و شاداب مانند نمى‏كند؟ طبيعت و فطرت را يكى نمى‏شمارد (8)؟ و انسان را بخدمت طبيعت نمى‏گمارد (9)؟

      با مفهومى كه فلسفه يونانى از ماده و صورت ساخته و بدان طبيعت را پس گردانده، نبايد در قرآن نظر كرد و رسم جامعه‏هاى مديترانه‏اى را بازتاب باورى شمرد كه قرآن القاء مى‏كند. در قرآن، انسان از گل سرشته مى‏شود، گلى كه تمامى عوامل و اسباب و شرائط حيات در آن جمع است.(10) تشبيه زن به مزرعه، از جنبه آميزشى جنسى انجام شده و واجد دو معناى بسيار مهم است:

 - معناى اول همان است كه در بالا آمد و آن تقدم دادن به مادر در ايجاد نطفه و تولد كودك است و

 - معناى دوم در رابطه جنسى، دادن نقش فعال و محيط به زن است:

 

 غزالى و فرويد:

 

      غزالى كه در قرن 11 مى‏زيست، زن را از لحاظ جنسى فعال مى‏شمرد. او نمى‏دانست در واپسين دهه‏هاى قرن بيستم اليزابت بادنتر مفسر يا ناقل تفسير مفسران ارسطو زده مى‏شود و مى‏نويسد تفوق مرد بر زن از آنرو است كه مرد مالك فرزند است!! او مى‏دانست كه نه پدر و نه مادر، مالك فرزند نيستند. از اينرو آيه قرآن را درست‏تر معنى مى‏كرد. مى‏نوشت: زن از لحاظ جنسى فعال است و پاسدارى از عفت زن بر عهده مرد است و اين پاسدارى به ارضاء جنسى زن ممكن مى‏شود. او نيز به استناد همان آيه قرآنى كه مستند اليزابت بادنتر است، نظر مى‏دهد. او پاسدارى مى‏فهمد اليزابت بادنتر سلطه (11)؟! غزالى كه بقول سوروكين، دل و خرد و دين يا سه جريان فلسفى و عرفانى و دينى را بهم ربط مى‏دهد تا به شناخت جامع دست بيابد (12)، در قرآن تنها از ديدگاه فلسفى يونان و عرف و عادت مردمان  جامعه‏هاى مديترانه‏اى نمى‏نگرد. با آنكه زن را مادون مرد مى‏شناسد، اما آيه «الرجال قوامون على النساء» را، مردان بر زنان مسلطند، آنهم براى اينكه زن چون طبيعت پست و نقش او انتقال نسب از پدر به پسر است، نمى‏داند. بعكس زن رااز لحاظ جنسى فعال مى‏شناسد و بر آنست كه زن و مرد متقابلاً بايد يكديگر را كامياب سازند (13). در واقع مردان، در پى اين باور كه زنان از لحاظ جنسى فعل‏پذير هستند و براى كاميابى مرد خلق شده‏اند، بعد از انزال، از فعاليت دست مى‏شويند، و چون زنان ديرتر به لحظه حظ جنسى مى‏رسند، اگر مرد از فعاليت دست شسته باشد، بجاى حظ، احساس محروميت جنسى، محروميت شديد به آنها دست مى‏دهد. به نظر غزالى، كه نظرى درست است، يكى از عوامل نابسامانى‏هاى اجتماعى، همين محروميت است.

      اما چرا نزد فرق مختلف مسلمانان، زن زير سلطه مرد، باور شده است؟ آيا اين باور را از قرآن گرفته‏اند؟ آيا به آيه قرآنى معنايى موافق رابطه قواى موجود در جامعه‏هاى مسلمان و غيرمسلمان نبخشيده‏اند؟ براى روشن كردن پاسخ، نخست آيه را معنى كنيم (14):

      «مردان ستون نگهبان زنانند به آنچه خدا فضل داده است بعضى را بر بعضى و به آنچه انفاق مى‏كنند از اموال خود. پس زنان صالح و قانع، حافظ غيب (در غياب شوهر) در آنچيزهايند كه خدا امر كرده است...

     از 6 قرآن و تفسيرى كه در دسترس  دارم، «الرجال قوامون على النساء» را مهدى الهى قمشه‏اى «مردان  را بر زنان تسلط و حق نگهبانى است» ترجمه كرده است. قرآن ترجمه و تفسير مير محمد كريم نجل الحاج مير جعفرالعلوى الحسينى الموسوى ترجمه حاج عبدالمجيد صادق نوبرى، «مردان به جميع امور زنان و ادب كردن آنها قيم مى‏باشند» ترجمه كرده است. و در تفسير نمونه (با همكارى جمعى از نويسندگان زير نظر ناصر مكارم شيرازى) «مردان سرپرست و خدمتگذار زنانند» ترجمه شده است. شيخ همزه ابوبكر در ترجمه قرآن، به فرانسه، «مردان بر زنان آمريت دارند» ترجمه كرده است. بلاشر «مردان بر زنان آمريت دارند» ترجمه كرده است. و محمد حميدالله، در ترجمه بفرانسه، «مردان مديران زنانند» ترجمه كرده است. بنابراين در اين ترجمه‏ها از قيوميت با فرض «ضعيفه» شمردن زنان تا آمريت مرد بر زن و از سلطه همه جانبه تا مديريت مرد بر زن، تجويز مى‏شوند. اين ترجمه‏ها با همه تفاوت‏هاى فاحشى كه با هم دارند، تحت تاثير لاورى عمومى و جهان شمول و با قبول اصل تضاد و بدون التفات به اصل توحيد و دو امر واقع اجتماعى بعمل آمده‏اند، آن دو امر، يكى بهره بردارى اقتصادى از زنان و ديگرى بهره‏بردارى جنسى از آنها است. در اين آيه، اين هر دو بر مردان ممنوع گشته  است. مردان نه تنها نمى‏توانند زنان رامورد بهره بردارى  اقتصادى قرار دهند (در زمان ما دوسوم دنياى سوم گرفتار گرسنگى مزمن هستند و 40 درصد زنان در امريكاى لاتين و شرق دور، كفيل خرج خانواده نيز هستند)(15) بلكه بايد نفقه نيز بدهند. مردان نه تنها نمى‏توانند بروش زشتى كه هنوز بيش از گذشته شيوع دارد، زنان را مورد استفاده جنسى قرار دهند، بلكه بقول غزالى موظفند آنها را از لحاظ جنسى كامياب كنند. فضل مرد بر زن از جمله در نگهبانى از او به اين دو امر اساسى است. زنان را نيز بر مردان فضل‏ها است: فضل مادرى، فضل راهبرى در عشق، ايفاى نقش محيطى مزرعه در التذاد جنسى، و... و نقش ابتكار و ابداع و ناممكن كردن ممكن و نقش راهبرى به بهشت. زنان كه بر اثر از خودبيگانگى دينى اديان يهودى و مسيحى، راهبر مرد به سقوط و جهنم اند، در اسلام راهبر او به بهشت مى‏شوند و پيشاپيش پيامبر نيز، زنان به بهشت در مى‏آيند (16). زن و مرد از يك  نفس و در خلقت برابرند و موافق اصل توحيد، اساس رابطه آنها بر عشق و داد و همكارى و تعاون است. در اين تعاون و بر اساس برابرى و عشق، هر يك نقش مكمل ديگرى را ايفا مى‏كند، نقشى كه ديگرى نمى‏تواند از عهده آن برآيد. پرسيدنى است پس چرا نگفت زنان ستون نگهبان مردانند؟ زيرا از پيش از اسلام تا امروز، زنان مردان را مورد بهره‏بردارى اقتصادى و جنسى قرار نداده‏اند. در رابطه قوا، بنابر مردسالارى بوده و در همه جامعه‏ها، مردان قدرت خويش بر زنان را، در تباهى زنان و در نتيجه خود و فرزندانشان، بكار مى‏برده‏اند. بنابراين، در اين آيه، تغييرى بنيادى در رابطه زن و مرد، در جهت آزادى زن و استقرار رابطه زن و مرد بر پايه عشق و مودت انجام مى‏گيرند. صد افسوس كه پس از گذشت 9 قرن، «فقه»، در رابطه با غزالى، واپس‏تر رفته و بيش از او، صدها بار بيش از او، از ثنويت و تضادى كه فلسفه يونانى بر آن استوار شده، اثر پذيرفته است. از مسيحيت يونانى زده، پست شمردن التذاذ جنسى را اخذ كرده و هنوز فرويد نيامده، سيره‏اى را كه تا غزالى رعايت مى‏شد، رها كرده و فرويديست‏تر از فرويد شده و بنا را بر قيمومت همه جانبه و سلطه بى چند و چون مرد بر زن قرار گذاشته و بدين انحراف، جامعه‏هاى اسلامى را در تاريكى تباهى‏ها فرو برده، شخصيت زن و مرد، كودك و بزرگ را پست گردانده و راه رشد را به واپس گرايى و غى برگردانده است.

      توجه به ترجمه‏ها كه از «قوامون على النساء» شده‏اند، بر اهل خرد و عبرت آشكار مى‏كند كه بتدريج، سلطه مرد بر زن خفيف‏تر شده است. تا در زمان ما، كه بر اثر تحول موقعيت زن و زير فشار مقاومت نكردنى، به مديريت تخفيف پيدا كرده است. يك كلمه و اينهمه نايكسانى در معنى؟! با وجود اين همانطور كه در بالا خاطرنشان شد، مترجمان و مفسران در غفلت از دو امر جهان شمول و مستمر و در پيروى از اصل تضاد يكسانند. با وجود توضيحى كه در بالا آمد، خواننده هنوز حق دارد بپرسد چرا در دو امر جهان شمول و مستمر، يكى بهره‏بردارى اقتصادى و ديگرى بهره‏بردارى جنسى، مرد را ستون نگهبان زن شمرده و چرا در رابطه جنسى و زاد و ولد، زن رامزرعه مرد خوانده است؟

 

 قرآن زن را مزرعه خوانده و نه طبيعت:

 

      پاسخ پرسش در بالا داده شد: همانطور كه در آيه آمده، حفظ شخصيت مستقل زن از جنبه‏هاى مختلف با خود او است. الا اينكه نه تنها بر مردان، بهره‏بردارى از زنان را ممنوع مى‏كند، بلكه آنها را به نگهبانى مى‏گمارد. خرد جز اين نمى‏تواند كرد، زيرا نمى‏توان تصحيح خطاى مرد را از زن خواست. اما گذشته از اين، به تعبير غزالى (17) قرآن مرد را در التذاذ جنسى كامل زن (نيز) و زن را در التذاذ جنسى مرد، مسئول قرار داده است. مردان «قوامون على النساء» هستند و باين صفت مسئولند كه در آميزش جنسى، التذاذ زن را كامل كنند. چرا كه از مهمترين علل نابسامانى‏هاى جنسى «عقده ناكاميابى» يا محروميت جنسى است. نيك كه بنگرى، مى‏بينى، تعليم و تربيت نادرست از اسباب مهم محروميت جنسى شده است. مردان در پى اين باور كه زن به زمين مى‏ماند و از لحاظ جنسى كارپذير است، او را وسيله كاميابى كامل جنسى خود مى‏شمرند و براى خود مسئوليتى نمى‏شناسند. نتيجه آن شده كه در جامعه‏ها و بيشتر در جامعه‏هاى عقب افتاده، محروميت زن همه جانبه است و محروميت جنسى او، از مهمترين عوامل نشكفتن استعدادها و رشد نكردنش گشته است.

      اين باور نادرست كه رنگ دينى پيدا كرده و طى قرون در مغزها رسوبى سخت را تشكيل داده است، سبب تربيت جنسى نادرست مرد و زن و بيشتر زن گشته است: زن درآميزش جنسى بايد غيرفعال خود را به حركات مرد بسپرد. تعليم و تربيت زنان عكس رهنمود قرآن است كه زنان را به مزرعه مانند كرده است.

      در حقيقت، آنطور كه اليزابت بادنتر از راه قياس گمان برده، قرآن زن را به زمين مانند نمى‏كند، به مزرعه مانند مى‏كند. مزرعه محيط بارورى است كه بقول سعدى «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند» تا دانه در آن پرورده گردد. بدينسان اگر از راه خطا، آب مرد را به دانه تشبيه كنيم، او يك عامل را بيشتر در اختيار ندارد. بقيه عوامل از آن زن هستند. هرچند اين «دانه» نيز فعال است. اما در فعاليت خود، تابع فعاليت عوامل ديگرى است كه در زن هستند. قرآن تصحيح ديگرى در باور نادرست عمومى بعمل آورده و آن اينكه دانه‏اى كه بارور مى‏شود نيز در رحم مادر بوجود مى‏آيد. و امروز ما مى‏دانيم كه اسپرماتوزوئيد مرد، در رابطه با اوول زن، فعال مى‏شود و آن را فعال مى‏كند. بقول طالقانى «مردان وسيله حرث و توليدند، نه حرث» (18). و اين در بارورى تنها نيست كه زن عوامل را در اختيار دارد و نقش محيطى نيز بااو است، بلكه در رابطه جنسى نيز، التذاذ كامل وقتى ممكن مى‏شود كه زن مرد را مثل مزرعه‏اى در بر بگيرد. بدينسان نه تنها زن از لحاظ جنسى فعال پذير نيست، بلكه فعاليت او است كه آميزش جنسى را ناقص يا كامل مى‏گرداند. بدينقرار بيان قرآن در اكمال متقابل هنوز از هر بيان ديگرى كاملتر است: زن و مرد بلحاظ نقص‏ها كه دارند تكميل كننده يكديگر نمى‏شوند. از جمع نقص‏ها كمال بوجود نمى‏آيد. بجهت فضل‏ها كه دارند و بر اساس عشق و برابرى مكمل يكديگر مى‏شوند. پس معناى اول آيه «زنان شما مزرعه شما هستند در آنها بدلخواه در آييد» (19) اينستكه در زناشويى تمامى سانسورهاى جنسى بايد الغاء گردند. باز اين پرسش بجاست كه چرا به مردان مى‏گويد، زنان مزرعه شما هستند؟ زيرا يك امر جهان شمول و مستمر ديگر اينست كه بر اثر تعليم و تربيت غلط، درجه عفت زن، به خودسانسوريهاى جنسى او بهنگام آميزش جنسى با شوهر سنجيده مى‏شود. يكى از عوارض اين سانسورها آنستكه در جامعه هايى كه «رفيقه» داشتن مرسوم است، مردان، گشاده دستى جنسى را تنها از رفيقه‏هاى خود انتظار دارند و نه از زنان خود. در جامعه هايى كه «زنان هرجايى» نقش رفيقه‏ها را بازى مى‏كنند، مردان اظهار تمايل جنسى و ايفاى نقش فعال را تنها از آنها توقع مى‏كنند. نتيجه اين امر آن شده كه محدوده زناشويى، محيط سانسورهاى جنسى و در نتيجه محروميت جنسى گشته است. عوارض اين سانسورها  و محروميت‏هاى حاصل از آنها، شماره كردنى نيستند. مشكل اين سانسورها و حجاب را در فصلى ديگر مطالعه مى‏كنيم. در اينجا به اين امر مى‏پردازيم كه اين باور و رفتار جنسى چنان قوتى دارد كه نه تنها بيان قرآن نتوانسته است آن را تغيير دهد، بلكه خود تغيير معنا داده است. عامل اين قلب معنا جز قدرت نيست. قدرتى كه سكس را وسيله كار خود كرده است: در جامعه‏هاى اسلامى «فقه» از توقعات قدرت پيروى كرده و عامل محروميت شديدى گشته كه بدان جامعه‏هاى ما، جامعه هاى خمود، متمايل به مخدرها (از باورهاى مخدر تا مواد مخدر) شده و از رشد مانده‏اند. انقلابى فرهنگى بايد تا پايه انديشه و عمل از تضاد به توحيد برگردد، زنان و مردان آزادى جنسى را بازجويند و زوج زن و مرد بر اساس عشق، از محروميت‏هاى جنسى خلاصى جويند و شادابى و توان رشد بيابند. تعليم و تربيت جديد، بايد به پسران بياموزد كه در آميزش جنسى، زنان نه تنها نقش فعال دارند، بلكه بايد مثل مزرعه فعاليتى همه جانبه داشته باشند و به زنان بياموزند كه در آميزش جنسى و بارورى، بايد چون مزرعه نقشى از هر جهت فعال داشته باشند تا، در محدوده زناشويى، تمامى سانسورها و منع‏هاى جنسى ملغى و آزادى كامل جنسى برقرار شود.

 

 

 

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- صص 122-118 L, un est L, autre از Elisabeth Badinter

 2- صص 126-125 همانجا

 3- قوانين مانو، كتاب نهم آيات 37-33 و 44 و به نقل از اليزابت بادنتر در صص 126 و 127 همانجا

 4و 5- صص 78 و 103 كتاب Maternite et patriarcat au Magreb  از  Lacost-DujardinCamille به نقل از اليزابت بادنتر در صفحه 127 كتاب L, un est L, autre

 6- قرآن، سوره انبياء آيه 91 و...

 7- قرآن، سوره لقمان آيه 14

 8- در وصف بهشت، آيه‏ها بسيارند از جمله نگاه كنيد به سوره‏هاى آل عمران آيه‏هاى 15 و 126 و 195 و رعد آيه 35 و محمد آيه 15، يسن آيه 33 تا 35 و حديد آيه 12 و مجادله آيه 22 و صف آيه 12 و سوره غاشيه و...

 9- قرآن، سوره هودآيه 61

 10- قرآن، سوره حجر آيه 26

 11- صص 88-84  Le livre des bons usages از عزالى ترجمه به فرانسه بوسيله L. Bercherو G. H. Bousquet سال 1953 پاريس

 12- صص 72-62 خداوند دو كعبه نوشته دكتر ناصرالدين صاحب الزمانى‏

 13- نگاه كنيد به بحث تفصيلى درباره آراء عزالى و فرويد 30-14 كتاب Sex. Ideologie. Islam نوشته  F. Mernissi ترجمه از انگليسى به فرانسه توسط  D. Brouerو A. N. Peletier

 14- قرآن، سوره نساء آيه 34

 15- صفحات 19 و 51-40 و 66-54 و... كتاب Femmes du Tiers-Monde و  Paris 3891 Jeanne Bisillatانتشارات Fieloux

 16- صفحه 68 از كتاب Le livrers des bons usages en matiere de mariage

 17- صفحه 86 همان كتاب‏

 18- ص 135 پرتوى از قرآن، ج 2 اثر سيد محمود طالقانى‏

 19- قرآن، سوره بقره آيه 223

 

 

 

 

 

حجاب‏

 

 

      در بحث از چهار قاعده، توضيح دادم كه تا وقتى روابط اجتماعى، روابط قدرت هستند، حجاب و بى حجابى، از دروغهاى بزرگ زمان ما و دوره‏هاى پيش، هست و بوده است. زيرا وقتى روابط جنسى، ترجمان روابط قدرت مى‏شوند، قاعده بر تحريك از سوئى و «عدم تمكين» از سوى ديگر مى‏شود: برخيز و مگريز!

 

 برخيز و مگريز:

 

      مى‏دانيد كه شاعر در وصف فن دلبرى معشوق، گفته است: به چشمى خيرگى مى‏كند كه برخيز و به ديگر چشم دلبرى مى‏كند كه مگريز! اين فن دلبرى، جهان شمول است. در اين فن، بنا بر پيدا كردن تركيب مناسبى از شناخت و ناشناخته و عريان و پوشيده است: دلبرى، شناساندن شناساندنى و نشان دادن نشان دادنى است و خيرگى شناخته را در حجاب ناشناخته پوشاندن و بدان راه وصال را بر عاشق سخت و پر پيچ و خم گرداندن و بر بى قرارى او افزودن است. اگر خيرگى نبود، و قرار بر بى حجابى كامل بود، دلداده، آشكار و نهان و ظاهر و باطن معشوق رامى ديد و بر آن معرفت پيدا مى‏كرد. معشوق ديگر كجا مى‏توانست عاشق را به كمند خيرگى اسير قدرت دلبرى خويش بگرداند؟

      بدينقرار، تا وقتى قدرت پايه عشق باشد، با هوس يكى مى‏شود و حجاب و بى حجابى دروغ مى‏گردند. واقعيت آنست كه در جامعه ها، تركيبهاى متفاوت از عريان و پوشيده وجود دارند. حتى در جزيره لختيها نيز، لخت لخت، وجود ندارد. اين تركيبها، به تناسب تغييرها در كم و كيف روابط قدرت، تغيير شكل مى‏دهند. چنانكه اگر روابط جديد قدرت، تركيبى از عريانى تن و پوشيدگى روان و فكر را ضرور كرد، گشتيها صد چندان هم كه بشوند، كارى از پيش نخواهند برد. از اينرو ژرژ موردوك برآنست كه در جامعه‏هاى بشرى مهار غريزه جنسى، بدو گونه شكل گرفته و اينك نيز بدوگونه است (1):

     

      «جامعه‏ها از لحاظ مهار غريزه جنسى، به دو دسته‏اند: دسته اول، جامعه‏هايى هستند كه در آنها رعايت قواعد و منع‏هاى جنسى، از راه درونى كردن شديدشان، در جريان اجتماعى كردن سكس، الزامى شده‏اند. و دسته دوم، جامعه هايى هستند كه رعايت ممنوعيتها، از راه حفاظهاى بيرونى واجب گشته‏اند. جامعه‏هاى غربى، از نوع اول و جامعه هايى كه در آنها حجاب برقرار است، از نوع دوم هستند. جامعه‏هاى نوع دوم، جامعه هايى هستند كه در آنها، درونى كردن منع‏هاى جنسى، ممكن نشده است».

 

      بدينسان اگر نخواهيم در بند تزوير و ريا بمانيم و بخواهيم حق را بگوييم، نه با حجاب وجود دارد و نه بى حجاب! در همه جا، متناسب با كم و كيف روابط قدرت، برقرارى مجاز و ممنوع‏ها، ايجاد و لغو سانسورها، بموجب قانونها، عرف و عادت و ديگر جبرهاى اجتماعى، بخصوص «مد»، انجام مى‏گيرند. اين مجاز و ممنوع‏ها، اين سانسورها و الغاء سانسورها، در تمامى جامعه‏ها، همواره در تغيير بوده، هستند و خواهند بود. يك دليل آن اينستكه تبديل سكس به قدرت و بكار بردن آن، به تركيب مناسب و تغيير پذيرى از پوشيده و عريان، ممكن مى‏شود. به برخيز و مگريز ممكن مى‏شود. طبيعت قدرت، تنوع و تغييرپذيرى است. بنابراين تركيب پوشيده و باز و در نتيجه مقررات حجاب نمى‏توانند ثابت باشند. تاريخ حجاب در جامعه‏هاى اسلامى و تحول واجب و حرام‏ها و حدود حجاب، بعنوان شاهد، بس!

      در حقيقت، تنها زن و مرد نيستند كه از مجازها و غيرمجازها، از منع‏هاى درونى شده و درونى نشده و از سانسورهاى گوناگون، در روابط جنسى با يكديگر، استفاده مى‏كنند، گروه هايى كه براى تمركز و انباشت قدرت نزد خود، بوجود مى‏آيند و بيشتر از همه دولت، از اينها استفاده مى‏كند. بدين خاطر است كه ملاتاريا براى مبارزه با «بى حجابى و بدحجابى»، انواع گشت‏ها و انواع تعزيرها و بتازگى اردوگاه را بوجود مى‏آورد. اما نه در 8 سالگلى كه از انقلاب مى‏گذرد و نه پيش از آن، يك قدم براى رشد قواى عقلانى و ديگر استعدادهاى زنان، برنداشته‏اند. در هيچيك از ارگانهاى اين رژيم، حتى يك زن تحصيل كرده به مسئوليتى گمارده نمى‏شود. و اين واقعيت كه تشديد فشار براى اجبارى كردن «حجاب اسلامى»، با شيوع فساد جنسى و فحشا، عنان بعنان شده‏اند و بلكه، شيوع فساد و فحشا، در شتاب، گوى سبقت برده است، گزارشگر اين واقعيت است كه قدرت، بخصوص استبداد فراگير، بلحاظ استفاده از سكس، آنهم روزمره، عامل اصلى رواج فسادهاى جنسى و فحشا است.

 

      در عمل ملاتاريا، همانطور كه در عمل كليساى قرون وسطى بود، رعايت هرچهار قاعده قدرت را بوضوح مى‏توان مشاهده كرد:

 - بنابر قاعده اول، معرفت و شناختى كه قدرت فراگير كنونى با آن دمساز است، زن را ضعيفه و شئى جنسى مى‏شمارد. زن را از لحاظ قواى فكرى ضعيف و از لحاظ عواطف قوى مى‏انگارد و بنابراين، بناى كارش بر پرورش عواطف زن است. و در اين پرورش، بنا بر معتاد كردن زنان به خشونت است. بدينقرار آموزش و پرورش زن، عبارت مى‏شود از پروريدن «استعداد» انطباقى جويى  قدرت و كمك به سنگين‏تر كردن جو قهر، خواه در محدوده زناشويى، خواه در محدوده روابط دولت با ملت: «زن به قدرت تعلق دارد»!! و از آنجا كه اگر زنان، شناختى و معرفتى و علمى بيش از معرفتى پيدا كنند كه با استبداد واپس گراى ملاتاريا جور است، خطر بزرگى براى اين استبداد مى‏شوند، اصل بر محدود كردن و در مواردى ممنوع كردن تحصيل علم براى زنان است.

 - و بنا بر قاعده دوم، توزيع قدرت ميان دولت و ملت، ميان قشر حاكم و ديگر قشرهاى اجتماعى، ايجاب مى‏كند كه زن جز قوه جنسى، به هيچ قوه ديگرى دسترسى مستقيم، نداشته باشد. در تمامى قلمروهاى اجتماعى و اقتصادى و سياسى و فرهنگى، نتواند مستقيم و به استدلال عمل كند. اجازه وجود رابطه مستقيم زن  با سكس، از آن رو است كه باستناد «خطرهاى عجيب و غريب و هولناك و دهشتناك و...» كه استفاده زن «ناقص عقل» از سكس خود، براى جامعه ببار مى‏آورد، مهار و مراقبت جنسى شبانه روزى را موجه بسازند و گرنه اجازه استفاده از اين قوه نيز در دست نمايندگان قدرت است:تمامى فعاليتهاى زنان، فعاليتها در حيات اجتماعى، غيرمستقيم شده و مى‏شوند.

 - بنا بر قاعده سوم، شيوه يا روش يا تكنيك، بطور مضاعف، هدف يا استراتژى رامشروط مى‏كند: وقتى مهمترين وظيفه دولت، مهار سكس و تنظيم روابط جنسى (تنظيمى كه ترجمان نيازهاى تغيير و تنوع‏پذير استبداد فراگير است) گشت، ديگر هدف نمى‏تواند سلامت جنسى و تقوى و...باشد.توليد ومصرف انبوه سكس وسكس مدارى هدف مى‏شود.بنابراين، اگر ملاتاريا قصد و هدف سالم و بى غشى هم داشت، روشهايى كه بكار برده و مى‏برد، هدف متناسب با خود را جانشين كرده‏اند و مى‏كنند. نتيجه آن شده و مى‏شود كه: ايران از لحاظ سكس، خود كفا مى‏شود!!

      تنها فرقى كه توليد و مصرف انبوه سكس،در دو استبداد، سلطنتى و دينى، كرده است، فرق در تركيبهاى عريان و پوشيده سكس است. آيا اين فرق از آنجا است كه به قول ژرژ موردوك،جامعه شناس امريكايى، جامعه ما نتوانسته است منع‏هاى جنسى رادرونى كند؟

      پاسخ اينكه: وقتى در دينى، ارزيابى و انتقاد، حق و وظيفه شد، وقتى بنا بر اين شد كه اصل بر عدم سانسور است و... و وقتى قدرت از اصالت و اصيلت افتاد، ديگر مشكل مى‏توان حجاب را درونى كرد! از اين رو است كه كار استبدادها در جامعه هاى ما مشكل است و بايد مثل معتادها، دائم بر ميزان زورى كه بكار مى‏برند، بيفزايند. رژيم شاه از اين لحاظ نيز در بن بست قرار گرفت زيرا از سكس به «شيوه غرب»، در تثبيت و تحكيم قدرت حاكم،استفاده مى‏كرد و مدعى بود با حجاب مخالف است. هم با حجاب مخالف بود و هم نمى‏توانست به «شيوه غرب» آنرا درونى كند.نتيجه آن مى‏شد كه شد: هرج و مرج كامل و بحران شديد جنسى و اجتماعى و دينى و سياسى و فرهنگى و اقتصادى كه آن رژيم خود بر مى‏انگيخت، راه حل نمى‏جست و تشديد مى‏گشت.

      و ملاتاريا، روش كليساى قرون وسطى را پيش گرفت. در نتيجه، همان فسادى را پديد آورد كه كليسا در دوران استبداد فراگير دينى، بوجود آورده بود.فسادى كه هنوز كه هنوز است، غرب نظير آنرا بخود نديده است.

 - و بنا بر قاعده چهارم، بيان قدرت استبدادى، درباره زن و سكس و روابط جنسى و زناشويى و...، تا بخواهى مبهم است. هيچ ضابطه و قاعده و قانون روشن و ثابتى، وجود ندارد: در دوران انقلاب، بگفته آقاى خمينى، زن در پوشش، آزاد بود.از زمان استقرارش بر اريكه قدرت، هر روز غول ترسناك‏ترى از سكس ساخته مى‏شود و خطر بزرگترى از سويش گمان مى‏رود! براى مهار غول و رفع خطرى كه از او انتظار مى‏رود، حجاب ترتيبات جديدى پيدا مى‏كند و رابطه و حتى گفتگوى زن با مرد، تابع مقررات جديدى مى‏گردد. در نتيجه، مشكل نه تنها راه حل پيدا نمى‏كند، بلكه پيچيده‏تر نيز مى‏شود.پيچيده‏تر شدن،نه بخاطر آنست كه ملاتاريا، از پيدا كردن ضوابط و قواعد و قوانين روشن، ناتوان است،  بخاطر آنست كه برقرار ضوابط و قواعد وقوانين روشن، بيش از آنكه زن و مرد را محدود كنند، قدرت حاكم را محدود مى‏كنند و قدرت فراگير، نمى‏تواند محدوديت بپذيرد. پس جاى شگفتى نيست كه ملاتاريا، كمتر از عفت و تقواى جنسى و بيشتر از حجاب حرف مى‏زند. هربار كه يكى از سخنگويان اين استبداد،كلمه «بى حجاب» و «بد حجاب» را ادا مى‏كند،در پى يك رشته طولانى از انواع تهديدها، از دهان بيرون مى‏ريزد. اين بدانخاطر است كه ملاتاريا به سكس براى تحكيم و بالا بردن ديوار ترس و مهار قطعى جامعه نياز دارد. وگرنه با ملاحظه اشاعه فسادها و فحشاء، از روش ضد اسلامى خود دست برمى داشت. مى‏داند پندار و كردارش ضد اسلامى است واز آن دست بر نمى‏دارد زيرا اينك ديگر بازيچه قدرت شده است. اين راه حل نيز مثل راه حل رژيم اسبتدادى شاه به بن بست انجاميد. حق اينست كه جز در آزادى راه حل بدست نمى‏آيد:

 

 چهار راه حل تجربه شده:

 

      در جامعه‏هاى غربى،در جامعه‏هاى اسلامى و در جامعه‏هاى ديگر، تنظيم رابطه جنسى،چهار راه حل پيدا كرده و تجربه شده‏اند:

 1- راه حلى كه در انواع استبدادهاى گذشته و حاضر،از جمله استبدادهاى سلطنتى و دينى،بعمل درآمده و به شكست انجاميده‏اند؛

 2- اشتراكى كردن سكس؛

 3- ليبراليسم جنسى و

 4- آزادى كامل جنسى در زناشويى و امساك از رابطه جنسى در بيرون آن همراه با  آزادى كامل رابطه مغز با مغز در درون و بيرون زناشويى:

 

 اشتراكى كردن سكس:

 

      تجربه الغاء خانواده و لغو «مالكيت سكس»، بارها به عمل در آمده است. در دهه‏هاى اخير نيز، در جامعه‏هاى غربى از سوى پاره‏اى گروه‏ها، انجام و شكست خورده است.بدينقرار،از آن زمان كه افلاطون مدينه فاضله خود را مى‏ساخت،تا اين زمان، اين تجربه نه تنها گره از مشكل نگشوده كه مشكل بر مشكلها افزوده است. هر شكستن از شكست پيشين بزرگتر شده است. چرا؟ زيرا تناقض در خود راه حل است. اين راه حل نه يك كه چند تناقض در بر دارد.بنابراين دروغ است:

 - اين راه حل بقول جويندگانش، مالكيت فردى سكس را ملغى مى‏كند تا مالكيت جمعى آن را برقرار سازد. پس مالكيت، الغا نمى‏شود الا اينكه جانبداران اين اشتراكيت نمى‏دانند كه بقول اليزابت بادنتر، آزادى جنسى در گروه فرديت است (2).مالكيت سكس نمى‏تواند جمعى بگردد زيرا:

 - بايد ذوق و سليقه‏هاى تمامى افراد جامعه در ارزيابى زيبايى و جاذبه جنسى و نيز توانايى و ميل جنسى افراد يك نواخت شود. و مى‏دانيم كه اينكار حتى با يك نواخت كردن طرز فكرها نيز، ممكن نمى‏شود.براى يك نواخت كردن انسانها در همه چيز، چاره جز استقرار استبدادى بطور مطلق فراگير،نيست و اين استبداد، بر فرض امكان، تنها با تبديل كردن جامعه به قبرستان، مى‏تواند بدين مقصود نايل آيد.بنابراين،از آنجا كه زيبايى و جاذبه جنسى و ميل آن، فردى هستند وقابل اشتراكى كردن نيستند، توليد و مصرف سكس را نمى‏توان اشتراكى كرد.

 - اشتراكى كردن سكس،بدون چشم پوشى از عشق، ممكن نمى‏شود. و وقتى عشق از ميانم بر مى‏خيزد، رابطه‏ها ناگزير رابطه‏هاى زور مى‏شوند. اما لازمه اشتراكيت، الغاء رابطه زور است. زيرا اگر در رابطه‏ها،اصل بر زور باشد، زيباترهاو با جاذبه‏ترها،از آن زور دارترها مى‏شوند. خواننده حق دار بپرسد كه آيا در اين استدلال، تناقض وجود ندارد؟ از سويى گفته مى‏شود عشق رابطه بدون زور است و باز گفته مى‏شود كه لازمه اشتراكيت، نبود زور در ميان است و از سوى ديگر، ادعا مى‏شود كه اشتراكيت بدون چشم پوشى و دروغ خواندن عشق ممكن نمى‏شود.حق آنستكه عشق تبعيض نمى‏پذيرد چه رسد به دوگانگى، به چند گانگى، به هردم به دام دگرى دلبستن. از اينرو اشتراكيت ميان يك زن و يك مرد ممكن مى‏شود اما ميان چند زن و چند مرد ممكن نمى‏شود. بدينقرار، تناقض نه در اين توصيف و تحليل كه در نظر و عمل جانبداران اشتراكيت است. زيرا اشتراك بدون زور يعنى عشق و اشتراك بر زور، يعنى نبود عشق. اشتراك بدون زور، با وجود نايكسانيهاى بالا و نايكسانيهاى  سنى (پيرى و جوانى)، زيبايى (زشت و زيبا) و استعدادى (كمى  و بيشى استعدادهاى عقلانى و بدنى) و...، چگونه ممكن مى‏شود؟

      از اينرو است كه اينگونه جامعه‏هاى اشتراكى، پس از مدتى،بعكس هدف رسيده و بر اثر بروز تحمل نكردنى‏ترين نابرابريها و در نتيجه تشديد منع‏ها و سانسورهاى جنسى و سرانجام، پيدايش «طبقات»، متلاشى شده و از بين رفته‏اند. شايد فايده و فايده بزرگ اين تجربه‏ها، آن شده باشد كه بشر به تجربه دريافته است كه ظالمانه‏ترين نظامهاى طبقاتى، نظامى است كه در آن، ضابطه مادونى و مافوقى اجتماعى، سكس بگردد. نتيجه ديگرى كه اين تجربه به بار آورده، اينستكه عشق يا اشتراك و توحيد كامل ميان زن و مرد، خود عامل بزرگ كاهش اندازه زور،در روابط اجتماعى است.

 

 ليبراليسم جنسى:

 

      تاريخ روابط جنسى در غرب و نتايج حاصل از ليبراليسم جنسى از قول فوكو، بادنتر، سيمون دوبوآر و ديگران بيان كرده و موضوع بحث قرار داد. هنوز بهنگام بحث از جبرهاى جنسى و جانشين عشق شدن هوس و ضعيف شدن همين هوس جنسى، از آن بحث خواهد شد. بنابراين، در اينجا، به راه حل در ليبراليسم بسنده مى‏شود:

      نخست بايد گفت كه اين راه حل، در مقايسه با راه حل اين و آن استبداد، بى گمان موفق‏تر و داراى برتريهاى انكار نكردنى است. بديهى است كه اگر اين برترى‏ها را نداشت، الگو نمى‏شد. در غرب، انواع «گشت»ها نگمارده‏اند تا بزور حجاب از سر زنان بردارند يا بگذارند. اين در ايران تحت «رژيم اسلامى» است كه گشتى‏ها گمارده‏اند و به آنها نيز اكتفا نكرده اردوگاه «بى حجابان و بدحجابان» تشكيل داده‏اند. در جمهورى ملاتاريا، زن شيطان سكسى است كه شب و روز بايد تحت مراقبت شديد باشد! اين رژيم الگوى ديگرى، نه پيش و نه پس از انقلاب، ارائه نكرده است. بى هيچ ترديد اگر شهيد و الگويى ارائه مى‏كرد، به انواع گشتها و اردوگاهها، نياز پيدا نمى‏كرد.

      سبب برترى يكى از اينستكه ليبراليسم بر اصالت فرد پايه مى‏گيرد و شخصيت و حقوق و آزاديهاى فرد، نه تنها از سكس مايه مى‏گيرند و نه در آن خلاصه مى‏شوند. در رقابت جنسى نيز، مرتبت علمى و برتريهاى هنرى و انواع ابتكارها در اين و آن زمينه، نقشى تعيين كننده دارند. از اين رو، زنان با مبارزه مستمر خود و استفاده از آزاديها، شخصيت و منزلتهاى خويش را ارتقاء داده‏اند و مى‏دهند. بنابراين، اگر بيش از دو الگو، يكى زن در انواع استبدادهاى دينى و مرامى و غير آن‏ها و ديگرى، زن در ليبراليسم نباشند، الگوى دوم بطور قطع برنده مى‏شود. انواع فشارها و سركوبها هراندازه شديدتر شوند، تنها كارى كه مى‏كنند اينستكه زمان پيروزى راه حل غربى را كوتاه‏تر و دامنه آن را هر چه گسترده‏تر مى‏گردانند.

      مى‏توان پرسيد اگر چنين است پس چرا اين راه حل را به زور به جامعه‏هاى مستعمره و نيمه مستعمره ، تحميل مى‏كردند؟ پاسخ اين پرسش، در بالا داده شده است. حقيقت آنستكه كار دست نشاندگان استعمار و رژيمهاى زير سلطه، ارتقاء زن نبود. استفاده از سكس در روابط سلطه گر - زير سلطه بود. بقول فانون (3) مى‏خواستند با تسخيسر فرهنگى زن، سلطه خويش را بر اين جامعه‏ها دائمى كنند. و گرنه مقايسه منزلتها و حقوق زنان در غرب با جامعه‏هاى اسلامى و غيراسلامى، هر اندازه هم بى انصافانه انجام بگيرد، نمى‏تواند به اين تصديق نيانجامد كه منزلتها و حقوق زنان در غرب، بمراتب بيشتر اند.

      با اينهمه، غرب خود با بحران فرهنگى  روبرو است. معناى بحران آنستكه راه حل پيشين نيازمند تكميل و يا تغيير است. بدينقرار ليبراليسم جنسى، از آنجا كه بقول سوروكين بر ماديت بنا مى‏گيرد، در جريان شدت و شتاب گرفتن نابرابريها و تمركز و تكاثر سرمايه و قدرت، زنان را پيش پاى قدرت، قربانى مى‏كند. يكى از علائم شدت گرفتن بحران، بر هم افزوده‏ترى‏شدن حجابهاى درونى و سانسورهاى جنسى است:

 1- وضع حلال و حرام، ديگر بطور كامل در دست كليسا نيست. نظام ارزشى - حقوقى  دوگانه از بين نرفته بلكه چندگانه شده است. زيرا مقامهاى واضع قانون و قاعده و عرف و سنت و مد، براى سكس و تنظيم روابط جنسى متعددتر و زمان اعتبار اين قانون و... كوتاه‏تر شده است: كليسا همچنان به صدور فتوا ادامه مى‏دهد و آندسته از مسيحيان كه به باور دينى خود مى‏شمارند و به تناسب اوضاع و احوال و تغيير اكثريت، قانونى را تغيير مى‏دهند و يا جديداً وضع مى‏كنند. دولتها، براى قوانين موضوعه، آئين نامه‏هاى اجرايى وضع مى‏كنند و بدآنها قوانين را باجرا در مى‏گذارند. اغلب ميان قانون و فتواى كليسا، تعارض وجود دارد. و اين تعارض، تنها تعارض نيست: مقامات هنر، از راه سينما و تاليفهاى  ادبى، ممنوعهاى جنسى را مجاز و يا در آنها تغيير مى‏دهند. گاه قدرت اجبار مقرراتى كه اين مقامها وضع يا لغو مى‏كنند، از قانون و فتوا بمراتب بيشتر است. گذشته از اينها، قشرهاى اجتماعى، براى تعيين مرزهاى جدايى و تشخص خود از ديگر قشرها و نيز احزاب و... و روانپزشكان و...، دست اندركار ايجاد و لغو قرار و قاعده‏هايى كه در روابط جنسى بايد رعايت شوند، هستند. نتيجه آن شده كه نظام ارزشى - حقوقى، در آنچه به سكس راجع مى‏شود، چندگانه و پر از تعارض است.

 2- بمحض اينكه يك «مد جنسى»، اثر خود را از دست مى‏دهد، ناگزير بايد مد جديدى ابداع گشته و رواج بيابد. در نتيجه، بنا بر طبع متلون و متلون ساز قدرت، نوع منع‏ها و حدودشان زود بزود، تغيير مى‏كنند: آنچه ديروز براى «سكسى»تر شدن واجب مى‏نمود، امروز ممكن است حرام گردد. دايره مجازها نيز ممكن است كوچكتر يا بزرگتر بشود. تغيير در پوشش، از ماكسى به مينى و از آن دو به «كلاسيك» و از اين به «مدرن»، تنها تغييرهايى نيستند كه در تركيب عريان و پوشيده بدن، زودبزود، داده مى‏شوند. ابداع و عرضه فنون دلبرى، پيش از هر زمان، موضوع تخصص گشته‏اند. در فنون افزايش جاذبه جنسى و بالابردن توان تحريك، يك اصل ثابت رعايت مى‏شود و آن ضرورت مجاز و ممنوع‏ها و تغيير پذيرى آنها است. در حقيقت تجربه كردن انواع تركيبهاى پوشيده و عريان، براى بحداكثر رساندن جاذبه و توان تحريك جنسى است. اين جاذبه و توان افزايى، تغيير فنون و حجابهاى درونى را ايجاب و نيز سانسورهاى جنسى را ضرور مى‏كند.

 3- كيفيت سانسورهاى جنسى، با گذشته، تفاوت اساسى كرده است: در اين زمان، چون ازدواج، ديگر مانع قوى در راه كامجويى از ديگرى نيست و «روابط جنسى آزاد» رواج روزافزون مى‏گيرد و اين رابطه بر رقابت بنا مى‏گيرد و حال را خوش مى‏دارد، حفظ موقعيت، نيازمند مبارزه سكسى و غيرسكسى شبانه روزى است. پيروزى در اين مبارزه، بحفظ و افزايش قدرت جنسى و غير آن ممكن مى‏شود. از اين رو استفاده از ابزار سانسور، زمان به زمان بيشتر مى‏شود. زن «اين موجود ناشناخته»، ناشناخته‏تر مى‏گردد. بهمان نسبت كه بقصد تحريك و بدام انداختن، عريان مى‏كند و نشان مى‏دهد، درون را بيشتر مى‏پوشاند. كار به آنجا كشيده است كه بحران افزايش كاربرد قهر در روابط جنسى و «مكانيكى» شدن اين روابط، شدتى روزافزون مى‏گيرد و تن و روان را مى‏فرسايد. گمان ميرفت با پندار زدايى، در مسئله عشق، هوس آتشى فروزان و جاودانى مى‏گردد. اين گمان بود كه خام از آب درآمد. چرا كه بقول اليزابت بادنتر(3)، اينك جامعه‏هاى غرب، با مشكل سرد شدن آتش هوس جنسى، روبر شده‏اند. نابسامانى اجتماعى بزرگتر اينكه، آتش هوس به آتش قهر تبديل مى‏شود و پويايى اين آتش، خطرها را متنوع‏تر و هر دم بزرگتر مى‏گرداند.

 4- مهار كردن و به اطاعت درآوردن، كه ضرورت روابط قدرت‏اند، و نابرابرى مضاعف و روزافزون كه زن قربانى آنست و او را به «سكس دوم» و دون انسان بدل مى‏كند، زن را به جستجوى انواع روشهاى مقاومت و امتيازجويى و تفوق‏طلبى، راه مى‏برند. در نتيجه زن به حجاب درونى ديگرى نياز پيدا كرده است كه از آن به «مكانيسم جبران» تعبير مى‏كنند: زن، در تضاد با مرد، ناگزير از توسل به مجموعه اعمالى مى‏شود كه ضعف موقعيتهايش را جبران كنند. بوقت بحث از نابرابرى مضاعف ملاحظه شد كه در اين مقابله جويى، قربانى اول هنوز زن است.

      بدينقرار، راهى ديگر بايد. درباره اين راه ديگر، اليزالبت بادنتر، سر بحثى گشوده است. در دو بحث بعدى، نخست حجاب در قرآن و سپس راه حل پيشنهادى بادنتر با تجربه چهارم يعنى آزادى كامل جنسى در زناشويى و امساك جنسى در بيرون آن، توام با آزادى عمل رابطه مغز با مغز، در درون و بيرون زناشويى، مقايسه و موضوع ارزيابى، قرار مى‏گيرند.

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- ص 273 (New York:  Mac Millan & Co Free Press)  Social StructureGeorge Peter Murdock, به نقل از فاطمه مرنيسى در سكس، ايدئولوژى، اسلام‏

 2- فانون در جامعه‏شناسى يك انقلاب، شكست استعمار فرانسه را در تسخير فرهنگى زن الجزايرى، توصيف و تحليل مى‏كند. در عين حال توضيح مى‏دهد كه چگونه، وقتى انقلاب ايجاب كرد، اين زن حجاب از سر برگرفت.

 3- بخش سوم كتاب L, un est L, autre كه موضوع بحث قرار خواهيم داد.

 

 

 

 

حجاب اسلامى‏

 

 

      تا پيش از عصر استعمار و كوشش استعمارگران در تسخير فرهنگى جامعه‏هاى مسلمان زير سلطه، مسئله‏اى بنام مسئله حجاب، با محتوى و شكل كنونى، وجود نداشت. استعمار فرهنگى كه فرهنگ ما ايرانيان نيز، از زخم عفونت زاى آن رنج مى‏برد، اين مسئله را ساخت و پرداخت. اما اگر استعمار موفق شد اين مسئله را به يكى از مهمترين مسائل جامعه‏هاى ما، بدل سازد، بخاطر آن بود كه زن در جامعه‏هاى ما، دون انسان شده بود. حجاب مظهر تسليم كامل زن به زور و نمايندگان و كارگزاران و... و فرهنگ قدرت بود و هست. راست بخواهى ضريب همبستگى روند انحطاط جامعه‏هاى مسلمان با روند انحطاط منزلت زن، صد در صد است. پس تمام تقصير را به گردن استعمار نياندازيم. بپذيريم كه بنا بر قاعده، عمل شيطان دنباله عمل انسان است. اين تحول از آزادى به استبداد خودكامه در جامعه‏هاى مسلمان بود كه اسباب استقلال و آزادگى زن را به اسباب وابستگى او به قدرت و بردگى اش، بدل گرداند. پيش از آنكه جامعه‏هاى ما بزير سلطه قدرتهاى نوخاسته روند، زن به بردگى قدرت درآمده بود. هنوز وقتى جامعه‏هاى مسلمان براى تحصيل استقلال، جنبش رهايى بخش براه مى‏انداختند، نه تنها درس محمد (ص) كه رشد جامعه با رشد زن شروع مى‏شود و بنا براين آزادى و استقلال، از آزادى و استقلال زن شروع مى‏شود را از ياد مى‏بردند، بلكه در پى اين گمان كه استعمار مردان را از سالارى محروم كرده، بنام اسلام، مردمسالارى خشنى را برقرار مى‏كردند و مى‏كوشيدند بندهاى بردگى و وابستگى زن را هركدام پاره شده، از نو گره زنند و محكم كنند. ندانستند فريب شيطان قدرت مدارى را خورده‏اند و بدست خود و با واپس بردن زن، جامعه هاى مسلمان را واپس مى‏برند و استعمار كهنه را در شكل استعمار نو، تجديد مى‏كنند. از بداقبالى، قدرتهاى استبدادى، به اين يا آن صورت، از خودبيگانگى دينى را مايه كار قرار مى‏دادند و قرار مى‏دهند: رژيم پهلوى «تجددخواه» بود و بنام مبارزه با «خرافات دينى»، بزور تو سرى، روسرى برمى داشت و رژيم خمينى، بنام دشمنى با غربزدگى و «پياده كردن اسلام»، بزور توسرى، روسرى مى‏گذارد!! هر دو استبداد، از خودبيگانگى فرهنگى زنان را دوجانبه كرده ند و آنها را ميان فرهنگ خودى اما عقيم گشته، و فرهنگ بيگانه اما يگانه نگشته، سرگردان ساخته‏اند، تجربه محمد (ص)، تجربه انقلاب فرهنگى بقصد رهايى از فرهنگ زور بود و فراموش شده بود. بيان پاريس كه از زبان آقاى خمينى اظهار شد نويد مى‏داد كه در پى انقلاب، آن تجربه از نو بعمل درآيد و با فراهم آوردن اسباب رشد زنان در آزادى، رشد جامعه را در آزادى و استقلال، ممكن گرداند. اما استبداد فراگير، بجاى آن، تجربه‏هاى قديم و جديد كليسا و فاشيسم را پى گرفت...

 

 

 چه بود و چه شد؟:

 

      حجاب كه بدينسان يكى از مهمترين مسائل زمان ما، در جامعه‏اى ما، بخصوص در جامعه ايرانى شده است، به يك آيه قرآن مستند است. پيش از رفتن به سراغ اين آيه و در مقام پيرايه زدايى، به توضيح يك امر واقع مستمر و جهان شمول، مى‏پردازم:

      از گذشته‏هاى دور تا امروز، چه در دوره‏ايكه زن در شمار اموال بود و چه بعد، در تمامى جامعه‏ها، قدرت، زن و سكس را يكى و از آن خود مى‏شمرد. رفتار قدرت، همانست كه به گفته قرآن قابيل داشت. از اينرو، از شرق دور تا غرب دور، انواع شيوه‏ها براى دور كردن زنان، بويژه زنان زيبا، از چشم رس و دست رس قدرتمندان و كارگزاران آنان، يافته شده و مى‏شوند، بكار برده شده  و مى‏شوند. نبايد گمان كرد كه در غرب امروز، ديگر نيازى به اين شيوه‏ها نيست. هنوز و بيشتر در غرب، باندهاى بزرگ، دختران نو رسيده و زيبا را مى‏ربايند و در 5 قاره مى‏فروشند. گردانندگان «صنعت فحشا» و ماوراء مليهاى توليد و توزيع مواد مخدر و گروههاى توليد كننده انواع فراورده هاى سكسى (از فيلم و آلبوم و كتاب و مجله و...) و نيز آنها كه قدرتهاى سياسى و اقتصادى را در دست دارند، شكارچيان زنانند. داستانهايى از نوع داستان «خودكشى» مارلين مونرو، هنوز از زبانها نيافتاده، داستانى ديگر، ورد زبانها مى‏شود...

      اما اين روشها، اثر نبخشيده و نمى‏بخشد. زيرا فريفتارى فرهنگى مانع از توجه به اين واقعيت شده است كه اساس تمامى اين روشها، بر اصالت زور است. و چون باور عمومى بر اينستكه زن زور ندارد و به دفاع از خود توانا نيست، روشها دفاعى هستند. زن بايد خود را در پوشش و پشت ديوارهاى بلند، مخفى كند و مرد بايد نگهبانى كند كه پرده حجاب زن را زورمندى ندرد و دزد ناموسى به درون «چهار ديوارى»، در نيايد. معيار زنى، ناتوانى در دفاع از خويش است و معيار مردى، توانايى دفاع از زن! هنوز، در جامعه‏هاى غربى، زن عاشق مردى مى‏شود كه از او دفاع كند. يكى و شايد مهمترين مبنا از مبانى هنر و ادب، بناگذاردن عشق بر قدرت پرستى زن است. از اينرو، زنان به شكارى مانند شده‏اند كه مردان بخاطر از يكديگر ربودنشان، باهم گلاويز مى‏شوند. و بنوبه خود، شكار زنان مى‏شوند!

      و طرحى نو، طرح تمدنى نويى، بايد: در اين طرح، اصلى ديگر بايد جاى اصل زو ر را بگيرد و حقى مقبول عموم گردد: آن اصل، اصل موازنه عدمى و اين حق، استقلال عمل زن است. زن نه تنها حق دارد بلكه اساس آزاديش، در توانايى دفاع از آزادى و شخصيت خويش است. مرد بايد از حق دفاع كند. زنى را با ناتوايى مطلق يكى فرض كردن و آن را دليل عمل دفاعى قرار دادن، نه دفاع و نه مردانگى است. تجاوز به حق، تحقير زن و خودپسندى است. زن با رهايى از باور به اصالت زور، بايد، از كودكى، روشهاى دفاع در برابر زورگو را بياموزد. بياموزد كه در محدوده حاكميت زور، نمى‏توان عشق را يافت. بايد از آن بيرون رفت تا عشق را جست. زن با بيرون رفتن از اين محدوده، پيشگام اجراى طرح تمدنى نوى مى‏شود. طرحى كه پيامبر بزرگ به تجربه درآورده بود. حجاب اسلامى همين راه بستن بر زور است و بر زن و مرد، هر دو، مقرر است.

 

 زن در استقلال، توانايى مى‏يابد:

 

      آن اصل كه به ضدش برگردانده‏اند، آن اصل كه هربار قرآن نقش زن را بدان متكى كرده، اينستكه زن، هرگز، نبايد به زور گردن بگذارد. تمامى اسباب اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و سياسى، بايد در اختيار او قرار گيرند تا از قدرت زدگى رها گردد و به استقلال، از خود و جامعه خود، در برابر طبع چيرگى  و تجاوزگر قدرت، دفاع كند. بدينخاطر است كه:

 - از نظر اقتصادى، و جوب نفقه بر شوهر، حق الارث بدون وضع تكليف مالى بر او، مرگ شوهر و... اسباب استقلال مالى زن را فراهم مى‏كند.

 - از نظر اجتماعى، منع بهره بردارى جنسى از زن، بر شوهر و هر كس ديگر، تفويض مهمترين وسيله حقوقى به زن كه اختيار ازدواج باشد، به او امكان مى‏دهد به استقلال، درباره آينده خود و شرايط آن تصميم بگيرد. گرچه اين موضوع را در جاى خود موضوع بحث قرار خواهم داد، در اينجا، مناسبت يادآور مى‏شوم بسيارند كسان كه مى‏گويند چرا اسلام حق طلاق را به مرد داده ا ست و فراموش مى‏كند كه بخلاف ديگر اديان و نظامهاى حقوقى (1) كه در آنها، ايجاب با كليسا يا دولت است، در اسلام، با زن است.

 

 - از نظر فرهنگى، مبارزه با زورمدارى، باطل كردن اين پندار كه زن و سكس هوهويه هستند، شناختن حق زن به باورمندى، فريضه كردن تحصيل علم بر زن و مرد و تأكيد بيشتر به تعليم و تربيت زن، شرايط اصلى رشد فكرى و استقلال واقعى زن را پديد مى‏آورد.

 - از نظر سياسى، رها كردن زن از ضابطه و الزامهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و بدانها، رها كردن زن از ايفاى نقش رابط در روابط شخصى قدرت (2)، كوشش در حذف نقش سكس در روابط اجتماعى قدرت، زن را از بردگى، از تعلق به قدرت، آسوده است.

      با توضيح درباره آن امر واقع و فهرتس كردن اين اسباب، وقت آنست كه به آيه قرآنى بپردازيم. در اين آيه، اصل راهنما، تسليم ناپذيرى به زور و بنا بر تفويض حق دفاع از زن، در درجه اول، بخود زن است:

 

 

 جلباب چه بود و چه شد:

 

      زنان مسلمان، از سوى منافقان، آنها كه در دل مرض دارند، خبر هجوم دشمن و سوء شهرت سازان، اذيت و آزار مى‏شدند (3). بنا بر مردسالارى، انواع روشها در دفاع از زنان، پيشنهاد مى‏شدند. سرانجام، روش را اين دو آيه معين كردند (4):

 

      «اى پيامبر، به همسران و دختران خود و زنان مسلمان بگو جلباب پوشند. تا بدين پوشش شناخته گردند و آزار نشوند. و خدا آمرزنده مهربان است* و اگر منافقان و آنها كه در دلهاشان مرض است و خبر هجوم دشمن و سوء شهرت سازمان، از رويه زشت خويش دست نشستند، تو را به تنبيه سخت آنان مى‏گماريم، از آن پس، اندك زمانى بيش در جوار تو، زندگى نكنند.»

 

      بدينقرار، جلباب براى آن نيست كه زن از لحاظ كمى و بيشى جاذبه جنسى يا پيروى و جوانى زشتى و زيبايى، شناخته نگردد، براى نا شناخته شدن نيست، براى شناخته شدن است. چرا و به چه شناخته شود؟ در پاسخ اين پرسش، اول بايدمان ديد جلباب چگونه پوششى است؟ با حجاب يكى بوده است يا نه؟

 جلباب در زمان نزول آيه، به چه نوع پوششى گفته مى‏شود؟ لسان‏العرب اثر ابن منظور (5)، به پرسش ما، اينطور پاسخ مى‏دهد:

 

      «جلباب پيراهن، جلباب لباسى گشادتر از خمار و جداى از رداست. زنان بدان سرو سينه را مى‏پوشانند. باز نگفته‏اند لباس گشادى است كه...»

     

      ابن منظور، ذيل اين تعريف، توضيح داده است كه پوشش مورد نظر قرآن، همان خمار است و خمار روسرى را گويند.

      حال كه دانسته شد، در آن عصر، چه نوع پوششى را جلباب مى‏گفته‏اند، ببينيم مراد قرآن، از شناخته شدن، شناخته شدن به چيست؟ پاسخ‏ها، همه يكى هستند. پاسخهاى سه تفسيرى كه در دسترسم هستند را مى‏آورم:

 - فخرالدين رازى، در تفسير خود، مقصود را شناخته شدن از لحاظ حريت و بردگى مى‏داند (6).

 - قرطبى در تفسير خود، منظور آيه را شناخته شدن زنان آزاد از زنان برده مى‏داند. مى‏نويسد: آن سه دسته (يا يك دسته با سه چهره)، هر زنى را كه جلباب نداشت، برده فرض مى‏كردند و به آزار او مى‏پرداختند. از آن پس، جلباب علامت زن آزاد بود تا آنجا كه عمر، زن برده جلباب پوشيده ايرا، تازيانه زد كه چرا لباس ويژه زنان حر را در بر كرده است  و او را به ترك جلباب واداشت (7).

 - ابن كثير در تفسير خود، مراد از شناخته شدن را، شناخته شدن به حر بودن و بنده نبودن مى‏داند. زيرا فاسقان مدينه، شب هنگام، بر زنانى كه از خانه بيرون آمدند، سر راه مى‏گرفتند. وقتى زنى جلباب داشت، مى‏گفتند با او كار نداشته باشيم، آزاد است. اما اگر خمار داشت، بقصد تعرض، در ميانش مى‏گرفتند كه برده است! و از آنجا كه زنان مسلمان، جلباب نمى‏پوشيدند، آزار مى‏شدند (8).

 - در قرآنى كه صادق نوبرى ترجمه كرده، اينطور آمده است:

 

      «در اول اسلام، زنان از كنيز و آزاد، يك قسم لباس پوشيده روى سر، سرپوش كوچك، (خمار)، انداخته و به سراسر اين بدن، يك پارچه لباس مى‏گردانيدند» (9)

 

      و اكنون كه پاسخها بدست آمدند، دو موضوع مهم ديگر را روشن كنيم:

 

 جلباب وسيله دفاع زن در برابر بيگانه است:

 

      آيه به صراحت، سه دسته (يا يك دسته با سه چهره) مخالف و دشمن را معرفى مى‏كند. بدينسان جلباب تدبيرى سياسى و براى آن بوده كه زنان، از سوى بيگانگان از دين و دشمنان، آزاد بينند. وسيله دفاع از آزادى و شخصيت آنان بوده، نه وسيله تضعيف و تحقير. وسيله دفاع از حريت بود، نه وسيله ابدى كردن بردگى زن. اين روش، از آن زمان  تا زمان ما، در بيشمار تجاوزهاى سلطه جويان، با موفقيت بكار رفته است. در عصر ما، زن مسلمان، با اين روش، تلاش قدرتهاى استعمارى غرب را در تسخير فرهنگى جامعه‏هاى ما، ناكام كرد. فانون، شايد نمى‏دانست روشى كه زنان مسلمان الجزايرى بكار مى‏برند، روشى است كه قرآن آموخته و حاصل تجربه موفق قرون است. اما در مطالعه خود، پيروزى اين روش را بخوبى شرح كرده است. و اگر قياس، درست شمرده شود، از آن راه آن و در همصدايى با آزاده مردى چون چارلى چاپلين (در پند به دخترش)، گفته شود رسم آزادگى اينست كه زن، بخاطر خوش آيند پولمند و زورمند، ناخن انگشت شست پا را هم نشان ندهد. بطور مسلم نمى‏توان نداشتن حجاب را وسيله توسرى زدن به زن قرار داد. از آن روز كه وسيله حريت، مظهر توانايى و وابستگى همه جانبه زن گشت و «حجاب ضعيفگان» شد، ملتهاى مسلمان، راه و رسم آزادى و عزت را فراموش كردند و به حقارت و ذلت خو كردند. از ياد بردند كه رشد جامعه اسلامى و جهانگير شدن اسلام، به رشد زنان  در حريت و استقلال، ممكن گرديد. آن رمز حريت را به شعار خوارى و زبونى زن بدل كردند تا امروز كه زن را يكسره بازيچه كرده‏اند: يك روز بزور حجاب از سرش برمى دارند و روز ديگر آن را اجبارى مى‏كنند. به نشان آنكه جامعه‏هاى ما، در جريان رشد از رشد ماندگى، شتاب گرفته‏اند!

 

 

 جلباب، حجاب نيست:

 

      بسيارند كسان، از اهل تفسير و فقه، كه جلباب را حجابى مى‏شمارند كه زن را بايد از سرتاپا، بپوشاند. اما هم به دليل معناى لغت، هم به دليل وسيله تميز حر از برده شدنش: هم بدليل وسيله دفاعى زن در برابر بيگانه متجاوز گرديدنش و مهمتر از اينها همه، به دليل درك و چگونگى عمل زنان مسلمان، جلباب حجاب نبوده است. از نمونه‏هاى بسيار، به مناسبت اهميت دينى و تاريخيش، از داستان تنها ماندن عايشه در بيابان، لحظه رخ در رخ شدن او را با صفوان، جوان عرب، از السيره النبويه ابن هشام، مى‏آوريم:

 

      «عايشه گفت: جلباب در بر كرده بودم كه صفوان بن العمعطل السلمى، سواد مرا ديد و بسويم آمد. حجاب نزده بودم كه مرا ديد و شناخت و گفت: انالله و  انااليه راجعون، همسر پيامبر خدا!...»

 

      بدينقرار، جلباب، حجابى نبود كه بدان زن شناخته نگردد. عايشه كه خود در زمره زنانى بود كه به «زدن حجاب»، تمايل داشتند (11)، صفوان را و صفوان او را شناختند. يعنى پيش از آن نيز يكديگر را مى‏ديده‏اند. از اينرو، وقتى سوء شهرت سازان به عايشه بهتان بستند، كسى خرده نگرفت كه چرا حجاب نزده بود؟ كه چرا صفوان او را و او صفوان را شناخته‏اند؟ زمينه و دليل بهتان را در شهادت شرح كرده‏ام. دى اينجا با اشاره بدانها، يادآور مى‏شوم كه قرآن، در پاك شناختن عايشه، به زدن و نزدن حجاب و به داشتن و نداشتن حجاب (هرچند به گفته عايشه در برداشته)، استناد نمى‏كند. به باورمند شناختن زن استناد و استدلال مى‏كند. به جامعه خاطرنشان مى‏كند كه اگر به اين بهتان بها مى‏دهد، بدينخاطر است كه زن را موجودى باورمند نمى‏شناسد و اين حق بزرگ را از او سلب كرده است. اينستكه در عصر ما، در پى تحقيقات محققان، كسانى نظير مطهرى و مودودى، در حدود حجاب قائل به تخفيف شدند و «وجه و كفين» را، همواره يا در مواقع ضرور، استثناء كردن (12).

      اما از قرار، حجاب را عمر برقرار كرد (13). پيش از آن، بقول پلوتارك، در ايران، زنان، حتى در خانه نيز، بايد حجاب مى‏داشتند (14). در جامعه اسلامى، بسيار زنان سرشناس بوده‏اند كه حجاب نمى‏زده‏اند. كسى نيز عمل آنها را بى عفتى و بدتر از آن، فحشاء نمى‏دانسته و هيچگونه مجازاتى براى «بدحجابى» و «بى حجابى»، مقرر نبوده است. دو نمونه را كه از لحاظ دو تمايل بزرگ اسلامى اهميت و گويايى دارند، به نقل از الاغانى، مى‏آورم (15).

 - از نواده‏هاى على، سكينه، در همان قرن اول هجرى، حجاب نمى‏پوشيد. در مجالس، با مردان، به گفت و شنود مى‏نشست. در ازدواج، شرطها مى‏كرد. از جمله، حق گفتگو با مردان! او بود كه قرنها زودتر از زنان اروپايى، مجالس ادبى، هنرى و نيز علمى تشكيل مى‏داد. به زيبايى و هوش و شوخ طبعى، شهره بود. آرايش مويى را ابداع و «مد» كرد كه حتى مردها نيز از آن پيروى كردند. تا آنجا كه خليفه اموى، عمربن عبدالعزيز، كار آنگونه مردان را افراط شمرد و آنان را سر تراشيد و شلاق زد.

 - عايشه بنت طلحه كه از طرف مادر از نواده‏هاى ابوبكر بود، نيز از پوشيدن حجاب امتناع مى‏ورزيد و منعى براى نشان دادن زيبايى نمى‏ديد! حتى مى‏گفت:

      «خداوند توانا، مرا به زيبايى، از ديگران ممتاز كرده است. مى‏خواهم اشخاص اين زيبايى را ببينند و به برترى من اعتراف كنند».

 

      و اين موارد، بهيچرو استثناء نبوده‏اند: جرجى زيدان، در تاريخ تمدن اسلامش، تحول حجاب را در تاريخ، شرح مى‏كند: «حجاب»، بتدريج معناى اول خود را از دست داد و وسيله مادونى زن نسبت به مرد، و در ميان زنان، وسيله تشخص‏طلبى، طبقاتى، گشت (16). در قرن نهم، زنان كشورهاى مسلمان، دست به انقلابى زدند: ميليونها زنان طبقات زحمتكش از حجاب سرباز زدند (17). سفرنامه هايى از نوع سفرنامه‏هاى ناصرخسرو و ابن بطوطه و شاردن، و اينها همه بكنار، ملاحظه پوشش زنان روستايى و ايلى، كافيست براى اينكه بدانيم «حجاب» پديده‏اى شهرى است و مسئله شدنش سلاسى و دست آويز استبدادهاى ديروز و امروز است. وگرنه:

 

  «با رعايت موازين، در پوشش آزاد است»:

 

      «زنان در انتخاب فعاليت و سرنوشت و همچنين پوشش خود، با رعايت موازين، آزادند».

 

      حقيقتى را مى‏گفت كه در بالا شرح شد. اگر نه، با وجود نص، محلى براى اجتهاد نبود. اگر سخن او خلاف نص قرآن بود، از باب وجوب اظهار حق، يكى از علماى ايران، يا نه، يكى از هزاران علماى اسلام، صدا به انتقاد و اعتراض بلند مى‏كرد. حتى يك زمزمه مخالف نيز، شنيده نشد!

      سخن آنروز او، حق و عين رهنمود قرآنى بود. اما عمل امروز او كه ضد سخن ديروز او است، ضد اسلام و محض استقرار استبداد فراگير است. اين استبداد فراگير است كه از آن جلباب، اين «حجاب» را ساخته و مى‏سازد. به شرحى كه گذشت، جلباب براى ايستادگى در برابر زور بود، بزور چماق بر سر زن كردن حجاب و اردوگاه بد حجابان و بى حجابان تشكيل دادن، نه غيراسلامى كه ضداسلامى است.

      با اينهمه، آزادى و استقلال زن، ايجاب مى‏كند كه او با سكس، اين همانى نجويد. به اين مهم، در جاى خود مى‏پردازم.

 

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- در مسيحيت، ايجاب با كليسا است. قبول اول با مرد و بعد با زن است. در پى انقلاب فرانسه، به تدريج، ازدواج غير كليسايى نيز، ممكن گشت. در اين نوع ازدواج، نماينده دولت يا شهردار، جانشين كليسا شد و با آنكه بنا بر قوانين جديد - براى مثال قانون مدنى فرانسه - ازدواج به رضايت مرد و زن واقع مى‏شود، شهردار نخست از مرد بله مى‏گيرد و سپس از زن. نگاه كنيد به فصل سوم قانون مدنى فرانسه (صص 88-83) باب ازدواج   .civilCoceدر اسلام، ايجاب با زن و قبول با مرد است. ايجاب در اختيار نه روحانيت و نه دولت است. در مبحث حقوق زن، به اين مهم باز مى‏پردازم.

 2- براى اينكه خانواده‏ها، از روابط شخصى قدرت، تارعنكبوتى اجتماعى پيديد نياورند و بدان، حاكميت بر دوام را از آن خود نسازند و جامعه را عقيم نگردانند، قرآن زناشويى را از تمامى قيود و ضوابط و الزامات سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى، رها ساخته است. و بخلاف نظرى  كه تاريخ سازان و فقيهان پيرو اسكولاستيك، نشر داده‏اند و مى‏دهند، ازدواجهاى پيامبر، بخاطر تحصيل و استقرار و گسترش قدرت نبوده‏اند. وگرنه وقتى زنان پيامبر، برسم زنان رؤسا، خواستند نقش گره گاههاى روابط قدرت را بازى كنند، قرآن از آنان نمى‏خواست ميان ترك تعلق خاطر به قدرت مدارى و عمل به لوازم آن با طلاق يكى را انتخاب كنند. نگاه كنيد به قرآن سوره احزاب آيه‏هاى 28 تا 34.

 3- با آنكه درباره شأن نزول آيه، اتفاق نظر وجود دارد، در جريان تاريخ، اين روش سياسى و علت موجه آن، بفراموشى سپرده مى‏شوند. بخصوص آيه دوم كه به علت ايجاد اين روش راجع است، بكلى از «آيه حجاب» جدا مى‏شود و رابطه خود را با آن گم مى‏كند!! نتيجه آن مى‏شود كه جامعه‏هاى‏

 اسلامى فراموش مى‏كنند علت رشد سريعشان در آغاز، رشد زنان در استقلال بود. بهررو، هر چهار تفسيرى كه به آنها مراجعه كرده‏ام، درباره شأن نزول آيه، انفاق نظر دارند. و آيه دوم شأن نزول را بيان مى‏كند.

 4- قرآن، سوره احزاب، آيه 59 و 60

 5- لسان العرب از ابن منظور جمال الدين محمد بن مكرم الانصارى (711-63 ه. ق) چاپ مصر

 6- تفسير كبير از محمد رازى فخرالدين بن العلامه ضياءالدين عمر، جزؤ 25، ص 231، به عربى، چاپ مصر.

 7- تفسير قرطبى از ابى عبدالله محمدبن احمد الانصارى القرطبى، ص ص 5325 و 5326، بعربى، چاپ مصر.

 8- تفسير ابن كثير، از ابى الفداء اسماعيل بن كثير القرشى الدمشقى متوفى بسال 774، ه. ق، حزء پنجم ص ص 517-511، بعربى، چاپ مصر

 9- قرآن براى همه، ترجمه حاج عبدالمجيد صادق نوبرى ج 2، ص 418

 10- سيره النبويه از ابن هشام، ج 2، ص 298، به عربى، چاپ مصر

 11- حجاب از ابوالاعلى المودوى، چاپ بيروت، ص 298

 12- نام هر دو كتاب حجاب است. كتاب نوشته مطهرى به فارسى و چاپ تهران است و كتاب نوشته ابوالاعلى المودودى، به عربى و چاپ بيروت است. آراء هر دو بيكديگر بسيار نزديك و گاه يكى هستند.

 13- ص 50  Abdelwahab Bouhiba, La sexualite en Islamبه نقل از بخارى‏

 14- به نقل حسن پير در ايران باستان ص 914

 15- كتاب الاغانى از ابوالفرج اصفهانى است كه به عربى در 20 جلد چاپ شده است. دو نمونه را به نقل كتاب - ماهنامه‏اى كه ژون آفريك در ژانويه 1984ف درباره «عشق در كشورهاى مسلمان»، به زبان فرانسه، منتشر كرده است (صص 52-49) آورده‏ايم.

 16-  Histoire de la civilisation به نقل از كتاب ماهنامه ژون آفريك، ص 52

 17- ص 73 على مظاهرى، زندگى روزانه مسلمانان در قرون وسطى، ترجمه از فرانسه‏

 18- اين رأى را آقاى خمينى چند نوبت اظهار كرده است. از جمله در «پيام به ملت در شبى كه فردايش مراجعه به آراء عمومى براى تعيين نظام سياسى كشور انجام گرفت. يعنى در 11 فروردين 1358. پيش از آن، در مصاحبه با روزنامه گاردين، 10 آبانماه

 

 

 

 

راه حل چهارم: عشق در معناى همگرايى در علاقه و عقيده

 

 

      در بحث از راه حل چهارم، نخست به سراغ فصل دوم از بخش سوم كتاب «يكى ديگرى است»، اليزابت بادنتر، مى‏روم و خلاصه آن را مى‏آورم:

 

 گذار از تضاد به توحيد:

 

      پى بردن به شباهت زن با مرد، از نظر جنسى، اثرهاى مهمى بر ميل‏هاى ما مى‏گذارد. ديالكتيك تضاد، ديگر مايه و پايه خود را از دست مى‏دهد. زيرا غرابت، مخالفت و مبارزه جويى، از ميان بر مى‏خيزد.... تدبير و اصلى كه اينك راهنماى زناشويى مى‏شود، «همه يا هيچ» است. زنان و مردان به اميد تحقق بخشيدن به وحدت كامل، بجاى تن دادن به سازش در ازدواجى ديرپا، بهتر آن مى‏بينند كه آزمايشها را، فراوان تكرار كنند. ايجابات (اجتماعى، اقتصادى، مذهبى) كه در گذشته، قوام و دوام زناشويى بدانها بود، اغلب  از بين رفته‏اند. اينك تنها قلب است كه بر زندگى مشترك زن و مرد، حكمروا است. بخلاف عصر كلاسين كه وجدانى سخت گير نسبت به عشق داشت و نمى‏پذيرفت كه زناشويى، بر اين پايه كه سستش مى‏انگاشت، بنا شود، عصر ما تقدم مطلق را به دلخواه كه غير عقلانى‏ترين و بى ثبات‏ترين ميلها است، مى‏دهد. در همسرى، مثل ديگر امور، دست آخر اين «دلخواه» و «حالات عصبى» هستند كه بر سرنشوت ما، حكومت مى‏كنند: دوست داريم. تحول مى‏كنيم. ديگر دوست نداريم. دوباره از نو...

      توالى خواستنها و نخواستنهاى دل، ديگر علامت بى وزنى عشقهاى ما نيست. نشانه آنستكه در جستجوى كامل كردن وحدت هستيم. اين وصل‏ها و فصلها، ضرورت تجربه‏اند. وحدتى كه در پى آنيم، بسيار پرتوقع‏تر از وحدتى است كه گذشتگان بدنبالش بودند. بدينخاطر است كه در تحقق بخشيدن بدان، اينهمه رنج وصلها و جداييها، بخود هموار مى‏كنيم. كيفيت و ژرفايى و شدت پيوند، بر ديگر ايجابات، تقدم جسته‏اند. از اينرو، بى تفاوتى، نقصانها و يا برخوردها، وحدت را از ميان مى‏برند و همسرى را در سراشيب جدايى، مى‏اندازند. وقتى يگانگى نيست، در همسرى، به دوگانگى چرا بايد زيست؟ از اينرو، وقتى دلها ديگر با يكديگر سخن نمى‏گويند و سكوت در ميان مى‏آيد، همسرى بسبب از دست دادن علت وجودى خود، منحل مى‏گردد. ديگر هيچ بخشوده نمى‏شود كه بيگانگى، به اندرون درآيد و ميان دو همسر، حايل گردد... بدينسان، ما بايد از اين پس سه مشكل زمانه برآييم.

 1- دمساز كردن عشق بخود با عشق به ديگرى 2- ايجاد توافق ميان ميل به آزادى و وحدت همه جانبه و خلل‏ناپذير با ديگرى و 3- انطباق دوئيت (وجود مردى در زن و زنى در مرد) خود را دوئيت همسر كه هماهنگ سازى دائمى تحولهاى متقابل دو همسر را ضرور مى‏گرداند.

     پنجه در پنجه اين سه مشكل افكندن، كارى بيش از هر زمان ديگر، پرخطر است. زيرا نياز به عشق، بيش از هميشه است.

 

 

 تقدم فرد بر زوج:

 

      در گذشته، زوج واحد بنيادى جامعه را تشكيل مى‏داد. اين واحد، از دو نيمه تشكيل مى‏شد كه هر يك در دل جز اين نداشت كه «سهم» خود را ادا كند. براى هر يك از دو نيمه، زناشويى، ارزشى عالى و مشيت و تقدير، شمرده مى‏شد. از نظر اجتماعى و حتى از لحاظ روانى، پذيرفته بود كه يكى بدون ديگرى، ناقص است. عزب، يا تحقير مى‏شد و يا همواره سرزنش مى‏شد و بهر حال موجودى ناتمام شمرده مى‏شد...

      تمايل امروزى، ديگر زناشويى را مشيت و تقدير نمى‏داند. بل، واحدى از دو شخص مى‏شمارد كه ديگر خود را دو نيمه ناقص كه واحدى كامل را مى‏سازند، نمى‏دانند. ايندو، وحدت را توحيد دو مجموعه مستقل مى‏شمارند. ديگر پذيرفته نيست كه اين يا آن همسر، كوچكترين جزء از شخصيت خود را، بخاطر زناشويى، فدا كند. اهميت بيش از اندازه پيدا كردن من و فرد گرايى مبارز، موانع سخت بر سر راه زندگى زناشويى، آنطور كه دلخواه ما است، هستند. راستى آنستكه هدفهاى ما تغيير كرده‏اند و ما ديگر حاضر نيستيم بخاطر داشتن شوى يا زن در كنار خود، هر بهايى را بپردازيم.

 

 

 ارزش مطلق پيدا كردن من:

 

      پى بردن به طبيعت دو جنس خود، سبب گشته است كه توقعها و خواهشهاى ما، روزافزون شوند. ما همه چيز، همه و همه را مى‏خواهيم. زيرا خود را فى ذاته، كليت و جامعيتى مى‏دانيم. احساسمان اينست كه الگو و معرف تمامت انسانيتيم. جانشين كليت و جامعيت خدايى هستيم. ما خود را كامل و خود تكافو مى‏خواهيم. ديگرى را در خود ديدن، دليلى برى بى قرارى و شتاب در جستجوى او، باقى نمى‏گذارد. حالا، ديگرى بهايى دارد كه بيشتر از آن، نبايد پرداخت. او، ديگرى، بدين شرط خواسته مى‏شود كه به هستى ما غنا بخشد. اگر از ما بخواهد بخاطر او كاستى بپذيريم، رانده مى‏شود.

      اين خواست بدون سابقه كليت و جامعيت، وجدان به كمبود را سخت دردآلود و تحمل‏ناپذير مى‏سازد. بدينخاطر، بيشتر زوجهاى بى بار، بر آن مى‏شوند كه به ناكاميابى در تحقق جامعيت كه خاصه انسان است، پايان ببخشند. ديگر تن دادن به ضرورت، كارى ارزشمند نيست و اين عصر، ديگر عصر حاكميت فلسفه عسر و رياضت نيست...

      اگر عامل اين ناكاميابى ديگرى است، ما او را ترك مى‏گوييم. بهتر آنست من خويش را پروريد تا كه وجهى از وجوه شخصيت خود را تباه كرد. اگر نمى‏دانيم چكار بايد كرد تا آنطور كه هستيم دوستمان بدارند، در عوض، همواره آماده‏ايم خود را بشدت دوست بداريم.

      من ما، پربهاترين خاصه ما شده است. زيرا در عين حال، هم ارزش زيبايى، هم ارزش اقتصادى و هم ارزش اخلاقى دارد. در گذشته، از خود حرف زدن و آنرا بنياد هستى خود قرار دادن، نشان «بدبار آمدن» بود و در خور سرزنش! بهر قيمت، بايد اين احساس را از خود بروز مى‏دادند كه ديگرى را بر خود رجحان مى‏دهند. نسل جديد، اين اخلاق، اين رياكاريها را بدور مى‏افكند. وسوسه خاطر اين نسل نه استثمار كردن ديگرى كه بارور كردن شخصيت خويش، بحد كمال است. هدفها از بنياد تغيير كرده‏اند. ديگر كسى جز باين نمى‏انديشد كه از ساعات عمر، خوب بهره جويد و از تمامى قابليتهاى خويش استفاده كند. بلااستفاده گذراندن بعضى از قابليتهاى خود، در اين سرمايه دارى جديدى كه سرمايه، من است، گناهى نابخشودنى شمرده مى‏شود. پدران و مادران، آگاه از مسئوليتهاى خويش، در تجربه اندوزى در تربيت فرزندان، آرام و قرار نمى‏شناسند... گذران اوقات فراغت، بگونه‏اى كه آموزنده و بارور نباشد، در پدر و مادر، اضطراب پديد مى‏آورد. اينان گاه در من فرزندان خود، بيش از من خود «سرمايه گذارى» مى‏كنند.

      بهره ورگردانى من، روش جديدى را در كارآورده است: خود عاشقى. «خود خود را بشناس» و «خود را دوست بدار»، دو پيش شرط ارزمشندى من شده‏اند. زمان، ديگر زمان حجبها و تواضعهاى قلابى نيست. از آنجا كه بى كفايتيها و بى دست و پاييها، بپاى من «بسته» نگون بخت نوشته مى‏شوند، گوش دادن به حرفهاى من، نگاه كردن در او و تشريحش، بقصد تحصيل توانايى در آزاد كردنش، وظيفه تلقى مى‏شود.

      من، موضوع كيش و فرهنگ گشته است. زيرا همه انتظارها از او و همه توجه‏ها بدو است. عقل باور مى‏كند كه اين من، بيش از هر كس و هر عاملى مى‏تواند براى ما، لذت خوشبختى، افتخار و شايد هم ابديت به ارمغان آورد. از اينرو، اوج بلندپروازى ما، اين شده است كه از من، بى مانند كارى بسازيم كه غبطه و هم تحسين عمومى را برانگيزد. ژ. ليپووتسكى بجا مى‏گويد كه (1):

 

      «در زمان ما، ابرمن، بشكل ايجابات شهرت و موفقيتى بروز مى‏كند كه اگر بدست نياوريم، انتقاد بيرحمانه‏اى، متوجه من مى‏شود».

 

      امروز، هيچ بدبختى با بدبختى حاصل از شكست و از ارزش افتادن من، برابرى نمى‏كند. آن شكست و اين بى ارزش شدن، واكنشهاى يأس‏آميز، نظير خودكشى و اعتياد به مواد مخدر، در پى مى‏آورد. خود را دوست نداشتن، مرگ آور است. از روانكاوى، جز اين نمى‏خواهند كه به ما بياموزد چگونه خود را تحمل كنيم.

      من، ارزش اخلاقى دارد. زيرا خود عاشقى، امرى اخلاقى شده است. اخلاق، ديگر شرايط رابطه من با ديگرى را مقدم نمى‏دارد. شرايط رابطه من را با خود من، مقدم مى‏دارد. اخلاق امر مى‏كند كه خود را دوست بدارم. «خود را رشد دهم و شكوفا بگردانم» و «كام بجويم». هدف اخلاق كه ديگرى بود، اكنون من شده است.

      ارزش مطلقى كه به من داده شده، با پذيرش ارزش نسبى ديگرى همراه است. عشق بزرگ، بمعناى تسليم كردن و تسليم شدن، بدست آوردن و بدست آمدن، عشقى سراسر هوس و كينه و رنج، ديگر عشق اين زمان نيست. كينه و حسادت محكومند. وارستگى، نشانه تسلط بر نفس و ترياق رنج است. امروزه، همسرانى كه از يكديگر جدا مى‏شوند، «دوست باقى مى‏مانند»...

      اين اخلاق كه من را محور كار خويش گردانده، اخلاق مسيحى - كانتى را به راه زوال انداخته است. دوستى كه بنياد اخلاقى مسيحى - كانتى است، ديگر با فردگرايى مبارز ما، سازگار نيست. بر اثر وظيفه گشتن رشد دادن خويش، (اول من، همواره من) ايثار، مفهومى منفى پيدا كرده و خود تخريبى معنى يافته است. ما نمى‏توانيم ديگر دوستى را بپذيريم مگر اينكه بكار مقاصد من بيايد. بكار زيبايى و بزرگى من  بيايد. تقدم دادن به ديگرى، لجه‏اى شده است كه هر زمان كمتر از زمان پيش، حاضريم در آن گام بگذاريم.

      تمام اين امور، بطور مستقيم بر طرز دوست داشتن ما اثر مى‏گذارند. عشقى كه در آن، برآوردن نيازهاى ديگرى، در گرو چشم پوشى از نيازهاى خويش و قربانى كردن خود بود، اين عشق كه مدتهاى دراز الگوى عشق واقعى بشمار مى‏رفت، ديگر عشق زمان ما، نه در زناشويى و نه در مادر فرزندى، نيست. در گذشته، مادرى به فداكارى و ايثار، تعريف مى‏شد. براى اطاعت امر خدا (باردار شويد و زمين خدا را پر كنيد)، براى عقبه دار كردن شوهر و براى انجام مسئوليت خويش، بعنوان زن، مادر فرزند بدينا مى‏آورد. مظهر مادر خوب، مرغ سقا بود كه دل و روده خود را بيرون مى‏ريخت و غذاى جوجه‏هاى خود مى‏كرد. همه را باور اين بود كه مادر بايداز خود مايه بگذارد و حتى زندگانى خود را وقف خوشبختى فرزند كند. امروزه اين مفهوم از مادرى، ديگر مقبول جامعه‏هاى ما نيست. فرزند بدنيا آوردن، بيش از هر چيز، بخاطر ارضاى ميلى شخصى است. از پس انداختن فرزندى كه خود نمى‏خواهيم، تنها بخاطر دلخواه ديگرى، نفرت داريم. بيش از اين، نفرتمان از آنستكه بخاطر ادامه نسل و يا ضرورتهاى اجتماعى - اقتصادى، فرزند بزاييم. فرزند را از آنرو بدنيا مى‏آوريم كه بيش از همه، من را ارضا كنيم و غنا بخشيم. اقتضاى شرافت اينست كه بگوييم: ميل به داشتن فرزند، از راه همه چيز را براى خود خواستن و خود عاشقى است. و اين دو احساس، بهتر از هر احساس و باور و الزام ديگرى، ادامه نسل را تضمين مى‏كنند. ما بچه مى‏سازيم براى اينكه خودمان را از تو توليد كنيم. تا در اين ديگرى كه پاره‏اى از خود ما است، خود را بستاييم. اگر در غرب، هر زن بطور متوسط، دو فرزند بدنيا مى‏آورد، بدينخاطر است كه مى‏خواهيم خود رادر دو جنس نرينه و مادينه، تجديد توليد كنيم...

      ... عشق يكجانبه مادرى، عشق عصر ما نيست: مادران و فرزندان مى‏گويند ما همه عشق خود را به شما ارزانى مى‏كنيم بشرط آنكه شما نيز سهمى كافى از عشق خود را بما بدهيد. چه خوش بى مهربانى از دو سر بى.

      در روابط زناشويى نيز، عشقى كه در آن يكى از نيازهاى خود چشم بپوشد و بخاطر راضى كردن ديگرى، محروميتها را بپذيرد، عشق اين زمانه نيست. بخصوص كه ديگرى مثل فرزند پاره‏اى از تن و روان نيست . ديگر دوستى، به قيد دوجانبگى، مقيد گشته است. خواه آگاه و خواه ناخودآگاه، ما سود و زيانها را، بدقت تمام، ارزيابى مى‏كنيم. شرط ادامه زناشويى، دادن در ازاء گرفتن است.

      عشق آرمانى كه ره آورد اولش، حمايت از ما در برابر تنهايى است، حالا ديگر گفت و شنود و تفاهم جويى دائمى، شمرده مى‏شود كه از احترام و محبت به ديگرى، مايه مى‏گيرد و در حسن مراقبت از او، بيان مى‏شود. احترام و گفت و شنود برابرى دو عاشق را ايجاب مى‏كند. بدون رعايت دوجانبگى احترام و مهر، در همسرى، عشق پديد نمى‏آيد و همسرى دوام نمى‏آورد. من تو را به همان اندازه دوست دارم كه خود را دوست دارم بشرط اينكه تو نيز، مرا بهمان اندازه دوست بدارى كه خود را دوست دارى و به من ثابت كنى كه مرا آن اندازه، دوست دارى. و بدينسان دو جانبه شدن ايثار، احساس ايثار را از بين مى‏برد.

      اين قاعده، بيش از هر زمان، در زندگى خصوصى دو همسر با موفقيت آزمون شده است: همانطور كه بيش از گذشته، دو همسر هر يك مزدى مى‏گيرند و سهمى از هزينه خانواده را بر عهده مى‏گيرند، بايد در زندگانى مشترك، دلايل ملموس در اثبات عشق ورزى به يكديگر، ارائه كنند. اين دلايل ملموس، حركات و اعمالى هستند كه به ظاهر كم اهميتند اما بوم زندگى را تشكيل مى‏دهند. توجهى كه مرد نسبت به زن مى‏كند، بايد با توجه مشابهى از مرد به زن، جبران گردد. حتى اگر بگويند حساب جمع و تفريق توجه هايى را كه متقابلاً بيكديگر مى‏كنند، نبايد داشت، اين محاسبه بعمل مى‏آيد. بعضيها مى‏گويند اين درك از عشق و حساب بده و بستانها را نگاهداشتن، پست و نفرت آور است. اما نه! عشق در دليلها و بينه‏ها، بيان مى‏شود و بدون دو جانبه شدن، نمى‏پايد. اگر نمى‏خواهيم عشق راه زوال در پيش بگيرد، بايد دائم همسرى را از آلودگيهاى همه چيز را تنها براى خود خواستن بپاييم.

 

 تنهايى، از تن دادن به اكراه و اجبار، بهتر است:

 

      از 15 سال پيش بدينسو، در شرق و غرب، در امريكا و اروپاى غربى و شرقى، از هر دو ازدواج، يكى به طلاق مى‏انجامد. و در تمامى اين كشورها، بيشتر زنان هستند كه در تقاضاى طلاق، پيشقدم مى‏شوند... آمار نشان مى‏دهند كه معايب و مضيقه‏هاى زناشويى كه زنان تحمل و احساس مى‏كنند، تلخ ترند. براى مثال، گرچه كار حرفه‏اى زنان سبكتر است، اما اوقات فراغت آنها، در هفته، هشت و نيم ساعت از اوقات فراغت مردان كمتر است. بعد از زناشويى، كار خانه مرد نصف مى‏شود و كار خانه زن، دو برابر مى‏گردد. وضع هنوز همان است كه دور كيم شرح كرده است (2):

 

      «بايد پذيرفت كه جامعه همسرى، براى زنان بسيار زيانمند و ويرانگر و براى مردان، حتى اگر كودكى تولد نيابد، سودمند است».

 

      اين نابرابريها است كه زنان، روز بروز، تلختر احساسشان مى‏كنند..

      از اينرو، وقتى زنان استقلال اقتصادى بيشترى بدست مى‏آورند، سود خود را در طلاق مى‏بينند. برايشان، جدايى در عين حال، سبك بارى جسمانى و روانى و سرچشمه اميد مى‏گردد. بارهاى زندگى شغلى و خانوادگى، همچنان بر دوش آنها مى‏مانند اما از بار همسرى كه بيگانه شده است، ديگر آسوده مى‏شوند. بخصوص كه زنان تقريباً مطمئن هستند دادگاه نگاهدارى فرزند را كه درمان درد تنهايى آنها است، در عهده شان مى‏گذارد.

      چه فرزندى در ميان باشد و چه نباشد، جدايى، بمعناى اميد به يافتن خوشبختى در بستن عقد الفت و مهر با ديگرى است. بنابراين، تنهايى موقت (و نسبى)، از زندگى مشترك با ديگرى كه بيگانه شده است، بهتر است. اخلاق جديد، ادامه زناشويى را به دليل «جبر امور»، سخت منفور مى‏دارد. وقتى قلب ديگر نمى‏خواهد، با يكديگر بسر بردن، رياكارى شمرده مى‏شود. همسرى اجبارى، در عين حال، تدنى اخلاقى، نابسامانى عاطفى خطيرى، محسوب مى‏گردد

      ... سه كلمه آزادى، وجود احتمالها و امكانهاى متعدد براى تحصيل جامعيت، از دست رفتن عاطفه، با جنبه‏هاى خوب و بد خود، اين تغيير رفتار را، توضيح مى‏دهند...

      در سالهاى 1970، بسيارى از جانبداران حقوق زن، به ستايش تنهايى پرداختند... اولين لو گارك  اسطوره «عشق بزرگ» را شكست و نوشت كه اين عشق، در واقع، چيزى جز نبرد دائمى نيست كه در آن هر يك، ديگرى را مى‏فريبد و قويتر، ضعيفتر را، صاحب مى‏شود. مى‏نويسد (3):

 

      «وقتى درباره ضرورت تقسيم كارها ميان زن و شوهر، مى‏نوشتم،... بر اين گمان بودم كه بدان، روابط سلطه از بين مى‏روند... اما اشتباه مى‏كردم. در محيط زناشويى، با يكديگر مبارزه كردن، تباه شدن در تنازعى روزمره است. تنازعى كه هيچگاه پيروزى و پيروز، ندارد. دائم بايد آن را از سر گرفت و كارمايه را هر چه هست، صرف آن كرد. از كارمايه زندگى، ديگر چيزى نمى‏ماند كه بتوان بكار ديگرى برد... اين تقسيم كار، اصلاح بنيادى نيست، فريب است. مثل فريبى كه كارگران مى‏خورند وقتى تصور مى‏كنند براى اصلاح روابط كارگر و كارفرما و بهبود محيط كارگاه، دارند مبارزه مى‏كنند!»

 

      و با آنكه تنهايى، بر بسر بردن با بيگانه، رحجان دارد، تنهايى و رنج آور است. براى مبارزه با اين تنهايى - اين بدترين از خودبيگانگيها - ياد مى‏گيريم كه براى خود زندگى كنيم و من را رشد دهيم و بارور بسازيم. بى كمتر شكى، خود عاشقى شديد ما و كمال‏طلبى و برخوردارى از امكانات گوناگون در جستجوى اين كمال، در اين راه، ما را سخت مددكارند... برخى مثل ژرى روبن مى‏گويند (4):

 

      «از عشق، چشم بپوشيم براى اينكه خود را به اندازه كافى دوست بداريم تا كه براى خوشبخيتى به ديگرى، نيازمند نباشيم».

 

      ژ. ليپووسكى، در اين جستجوى خود عاشقانه و به قيمت از دست دادن استقلال، علامت بيمارى بى عاطفگى و لاقيدى را مى‏بيند. عشق ورزى بخود، عامل بى ثباتى است زيرا (5):

 

      «اين عشق، زندگى را بدون آينده و روز به روز مى‏گرداند. ذهنيتى پوچ و بدون هدف بوجود مى‏آورد كه دستخوش سرگيجه دلبرى از خود است. فرد، زندانى اين خودعاشقى، محروم از هرگونه تكيه گاه عالى سياسى، اخلاقى و مذهبى، پيشاروى مرگ خود من، تنها و ى پناه مى‏ماند».

 

      ... براى زندانى نشدن در خود عاشقى، بايد كه جستجوى استقلال، نه ناتوانى در ايجاد پيوند با ديگرى، كه امتناع از پرداخت هر بهايى بخاطر آن، تلقى شود. ذو جنسيت ما، كامل نيست. جامعيت ما نيز هرگز كامل نمى‏شود. آموختن زندگى در تنهايى، تحصيل قوه است، هدف نيست. اين قوه بهر دو، به زن و مرد، امكان مى‏دهد در روابط زناشويى، توقع يگانگى را بحداكثر برسانند و دو همسر، همچون دو جامعيت، يكى بگردن و در اين توحيد، به آزادى يكديگر، احترام بگذارند.

 

 عشق در قهر و رنج و هوس كمتر، و عشق در مهر و وفا، بيشتر:

 

      عشقى از نوع عشق قدر (6)، عشقى كه همه ميل و آمادگى براى رنج بردن، حتى مردن در راه محبوب است، عشقى همه مهر و كين، شهوت و رنج، بى وفايى وحشت، عشق مطلوب زمان ما، آغاز قرن بيست و يكم، نيست. امروزه، هرگاه كسى گرفتار دوار عشق مى‏گردد، مراقب است كه اثرات خطرناك آن را بر من خود، محدود كند. اگر ديد رنجهاى اين عشق، از لذتهاى آن فزونتر است، ترجيح مى‏دهد رهايش كند...

      شعله‏هاى هوس و شهوت پرستى و رنج عاشقانه، در حال خاموشى هستند. تن‏ها نيز ديگر آتشهاى تند شهوت، برنمى انگيزند (6). در اخلاق عصر ما، جايى براى ارج گذارى به درد و رنج نيست. ما، مرد و زن، در رؤياى چيزى غير از آزارها هستيم. حتى اگر هم بخواهيم، ديگر نمى‏توانيم. زيرا شرايط اجتماعى و روانى عشقى كه در درد و رنج و شهوت خلاصه گردد، ديگر وجود ندارند.

      آزمايشها، مانعها، ممنوعيتها، شرايط عشقهاى درد و قهر و هوس آلودند. اين عشقها، ما مشيت لايزال اخلاقى و اجتماعى، جدايى ناپذيرند. بهاى تخلف از الزامات آن‏ها، حتى در خيال، مرگ يا معادل آنست... امروزه كه حتى محارم راز روابط جنسى خود را در برابر دوربين تلويزيون، فاش مى‏سازند، كه ازدواج ديگر قداست ندارد، كه وفاداريها متوالى شده‏اند، بردبارى در برابر آزادى رفتار ديگرى، اينگونه عشقها را از نيروى محركه توانايشان، محروم ساخته است. وقتى پذيرفته شد كه خواهش دل ديگر غيرقانونى نيست بل فوق العاده است، بد بلايى بر سر اين خواهش آمد. اين خواهش، وقتى از بند ممنوعيت بدرآمد، مايه وجود و توان خود رااز دست داد. حالا ديگر اين خواهش بزحمت مى‏تواند بوجود آيد. اما هنوز نباليده، زايل مى‏شود. زيرا براى اينكه رسيده و پخته شود و، به كاميابى، تحقق بجويد، فرصت، بيش از اندازه كوتاه است. رابطه ما با زمان، به دو دليل، تغيير كرده است: نخست به اين دليل كه زن ديگر «غير قابل دسترس» نيست و ديگر از عاشق نمى‏خواهد بخاطر وصال او، هفت شهر عشق را زير پا بگذارد. و سپس، به اين دليل كه واحد اندازه‏گيرى مدت، ديگر از آن جامعه نيست، از آن فرد است. مقدمات و مقارنات و مبانى تغيير كرده‏اند:

 

      «بجاى توالى منطقى خواستها و زمان بندى يگانه آنها، توسط جامعه، حالا هر فرد، خواهشهاى خود را بدلخواه زمان بندى مى‏كند و اين زمان بنديها را پس و پيش مى‏كند. هر زوج مى‏تواند خواهشهاى خود را، پى در پى، جانشين يكديگر كند. مى‏تواند آهنگ آن را كند يا تند كند. مى‏تواند مراحل تاريخ خود را، رها از هرگونه حكميت جامعه، بسازد. زيرا هيچكس غير از دو همسر، در همآهنگ كردن و سازمان دادن به لحظه‏هاى عمرى كه باهم مى‏گذرانند، دخالت نمى‏كند» (7)

 

      ديگر براى شناختن يكديگر، وقتى نيست. تا زنى و مردى يكديگر را مى‏بينند احساس مى‏كنند نسبت بهم كششى دارند. بدون اينكه منتظر شوند ببينند عاشق يكديگرند يا نه، آيا مى‏توانند باهم زندگى كنند يا نه، همبستر مى‏شوند. گرچه براى اينكه ببينند مى‏توانند باهم زندگى كنند يا نه، وقت صرف مى‏كنند، اما همآغوشى را موكول به اطمينان از نتيجه آن، نمى‏كنند!

      با وجود اين، تغيير مهمى در حال وقوع است: خواست دل بر خواست تن، دارد پيشى مى‏گيرد. در گذشته، تنها رابطه تن با تن بحساب مى‏آمد و خود دليل رابطه دل با دل بود. اما حالا، تا دلها با يكديگر الفت نجويند، تنها با يكديگر رابطه پيدا نمى‏كنند. راز دل نداشتن، راهبر روابط عاشقانه ما است. به اميد يافتن زوج خود، دل را بتمامه بروى ديگرى مى‏گشاييم. وقتى آتش عشق، عشقى كه تسليم كردن و تسليم شدن، مالك شدن و ملك شدن است، خاموش مى‏شود، آتش عشق واقعى شعله ور مى‏گردد. عشقى كه ديگر ميل به تصاحب و تسليم كردن و شدن، نيست.

 

 ميل به محبت:

 

      پيشينيان، عشق مساوى با محبت را از عشق مساوى با هوس، جدا مى‏شمردند. اولى روابط برادرانه بود كه در آن محلى براى سكس نبود. دومى روابطى بود همه سكس... فرانسسكو البرونى، جامعه شناس، نظر پيشينيان را در تشخيص رابطه‏ها ميان زن و مرد جامعه‏هاى ما، بكار برده است: (8)

 

      «عشقى كه با هوس يكى است... التذاذ و حظ است اما رنج نيز هست. درعوض، عشقى كه دوستى است، از رنج بيزار است... دو دوست مى‏خواهند با هم باشند بدانقصد كه خوشبخت گردند. اگر به خوشبختى دست نيابند، يكديگر را ترك مى‏گويند... عشقى كه با هوس يكى است، لزوماً احساسى دوجانبه نيست و يكى از خاصه‏هايش اينست كه در پى دو جانبه شدن است. عشقى كه با دوستى يكى است، بعكس، همواره دوجانبه است... در دوستى محلى براى كينه نيست».

 

      بسيارى شاخصها نشان مى‏دهند روابط عاشقانه‏اى كه ما در پى آنيم، بيشتر از الگوى عشقى پيروى مى‏كنند كه با مهر و دوستى يكى است. بجاى عشقى كه با هوس يكى است و همه يكديگر راتصاحب كردن، يكديگر را پاره پوره كردن، بجاى بيگانگيهاى واقعى را در يگانگيهاى ساختگى پوشاندن، بجاى بى اعمتاديها، به صفا، به لغو سانسورها، بى پرده از خواهش دل و كشش تن و داورى انديشه، گفت و شنود كردن، به اعتماد، رجحان مى‏دهيم. وقتى خاصه دوجانبگى از بين مى‏رود، از همسر جدا مى‏شويم. زيرا ديگر نمى‏توانيم، مدت درازى، در عشقى يكجانبه، سرد و كز كرده، انتظار بكشيم... با هم جمع مى‏شويم زيرا يكديگر را شبيه هم مى‏يابيم و مى‏خواهيم در واقعيت، با ديدى همسان بنگريم. عاشق و معشوق، پهلو به پهلو و با همبستگى، به استقبال زندگى مى‏روند... هم نان و نمك مى‏شوند. هم نان و نمك شدن، در آغاز، به انجمن‏هاى همبستگى اطلاق مى‏شد كه كارگران بوجود مى‏آوردند. هم نان و نمك، به كسى گفته مى‏شد كه پيمان همبستگى بسته باشد. امروز هم نان و نمك كسى شدن، بمعناى شريك او شدن در احساسات و آرمانها است...

     ديگر، كمتر كسى در صدد سلطه بر ديگرى و تصاحب او است. بيشتر در پى آنيم كه دوست بداريم و دوستمان بدارند. حمايت شويم و حمايت كنيم. دلدارى بدهيم و دلداريمان دهند. ديگرى را درك كنيم و ديگرى دركمان كند. عفو كنيم و عفو شويم... الگوى عشق امروزى، بيش از هر زمان، عشق مادر فرزندى است. عشقى همه وارستگى، همه ايثار و خالى از تنازعها است... گرچه در پى آن نيستيم كه از آن استفاده كنيم، اما آزادى خود را شرط بنيادى توحيد با ديگرى مى‏دانيم. بدون آزادى، بهشت جهنم مى‏گردد و مهر به كين بدل مى‏شود. من جز با ديگرى يكى شدن  آرادى را نمى‏پذيرد. آن ديگرى را مى‏خواهد كه در شكوفايى عاطفى و عقلانيش، شركت بجويد. رابطه تحميلى، ايجاد نشده، گسسته مى‏شود.

      براى اينكه زناشويى دير بپايد، كافى نيست بچه محبوبى باشيم. رمز مادرى را نيز بياموزيم. اگر مى‏خواهيم همه محبت را به ما ارزانى كنند، بايد همه مهر خود را تقديم كنيم. فردگرايى افراطى ما، مانع اين فداكارى و ايثار است. ما مى‏خواهيم عاشقانه دوستمان بدارند. اما آيا مى‏دانيم چگونه ديگرى را بخاطر خودش دوست بداريم؟ حق‏شناسى، اندازه خود را دارد و مهر مادرى كه آنهمه خواستنى است نيز. چاره كار، گفت و شنودهايى هستند كه هدفشان همواره راضى كردن من است. اگر اين من، خود را رها شده، درك نشده، از خودبيگانه، احساس كند، پيوند عشق گسسته مى‏شود.

      ...

      همه عمر را با، و در يك عشق گذراندن، هنوز امتيازى است كه تنها معدودى از آن برخوردارند. اما هيچ دليلى وجود ندارد كه از اين پس، شمار اينگونه عشقها كمتر شود... ما عصر حاكميت منطق كهن  تضاد كه كين و جنگ ببار مى‏آورد را پشت سر گذاشته‏ايم. در اين عصر، اگر گرمى عشق با ديگرى را نيافتيم، به حرارت ملايم تنهايى، قناعت مى‏كنيم. ديگر محلى براى زناشويى‏هاى تضادآلود، باقى نمانده است (9).

     و اين، خلاصه فصلى از كتاب «يكى ديگرى است»، درباره راه حل چهارم بود. انتقاد آن به قسمت دوم اين مبحث مى‏ماند. با وجود اين، نظر اهل خرد و عبرت و انصاف را به اين مهم جلب مى‏كنم كه راه حل بر پايه تضاد وجود ندارد. راه حل با تبديل پايه دوگانگى به يگانگى، پيدا مى‏شود. پيش از آنكه غرب، در بحران فرهنگى فرو رود و به اين شرح فغان برآورد، بنام ابر خرد غرب، كشش تن‏ها بيكديگر، عشق واقع بينانه خوانده مى‏شد. پهلوى ايسم در كشور ما و ايسم‏هاى وابستگى ديگر، راه حل را رفتن از راهى مى‏شمردند كه غرب پيش پاى انسانيت گذاشته است. راه حل «مشكل زن»، آزاد كردن تن زن، تبليغ مى‏شد. امروز اين غرب، راه حل ديروزى را رها مى‏كند زيرا نتيجه آن، خطر انقراض نسل، از بين رفتن وفا و صفا و دوستى و گم كردن عشق است. گذشته از اينها، اعتياد به سكس، ميل جنسى را نيز ضعيف و ضعيفتر گردانده و من انسان غربى را پيشاروى مرگش، تنها و بى پناه گردانده است. اين غرب، در جستجوى راه حل، پاى از بند تضاد پرستى خود، رها مى‏كند و روى به توحيد ما مى‏آورد! و ما آنچه خود داريم رها مى‏كنيم تا...

 

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- اين مأخذ و مأخذهاى ديگر همه به نقل از كتاب اليزابت بادنتر «يكى ديگرى است» مى‏باشد. ص 81 كتاب  L, etre du videنوشته  G. Lipovetskyانتشارات Gallimard

 2- صفحه 201 كتاب Le suicide نوشته E. Durhakaim انتشارات PUF

 3- صفحه 22 Un lit a soi نوشته E. Le Garrec انتشارات Le seuil

 4- به نقل از ژ. ليپوتسكى‏

 5- صفحه 69 كتاب L, etre du vide 

 6- Phedre را راسين نويسنده فرانسوى در سال  1677 نوشته است. راسين نويسنده دوران كلاسيك در غرب است و عشق در اين دوران، ديگر دوستى و فداى ديگرى شدن معنى مى‏داد.

 7- صفحه 100 كتاب Concubisme Concubin نوشته S. Chalvon  Demersay

 8- صفحه 14 و 43 كتاب L, Amitie نوشته F. Alberoni انتشارات R-Ansay

 9- خلاصه فصل دوم بخش سوم، صفحات 337-305 L, Un est L, Autre

 

 

 

 

 

راه حل چهارم:

 

بنياد موازنه عدمى‏

 

 

      سخن اليزابت بادنتر را درباره تحول بزرگ از هوس به عشق، آوردم. سخن او كه بايد زن و مرد را دو مجموعه شمرد و در رابطه اين دو با يكديگر، حتى در رابطه جنسى، دل و عقل بايد راهنماى تن باشند، همان رهنمود قرآن است با تفاوتها در اصل راهنما و روشها:

 

 1- تفاوت در اصل راهنماى تجربه‏ها:

 

      هنوز در انديشه غربى، دو مجموعه، دو قوه تلقى مى‏شوند كه بايد از راه وصلها فصلهاى مكرر، يكديگر را بيازمايند و بيابند. آزمايشها مكرر مى‏شوند تا زنى و مردى با يكديگر جور بيايند! بنياد اين آزمايشها، روابط قوا است و بدينخاطر، از صد تجربه يكى به نتيجه كاملاً مطلوب، نمى‏انجامد. زن و مرد، هنوز پيش از اينكه دلها و عقلهاشان همگرايى كنند، تن هاشان در يكديگر پيچ مى‏شوند! غرب در راه است. پيش رفته اما به توحيد كامل نرسيده است. هنوز از توحيد قوا حرف مى‏زند. توحيد قوا ممكن است اما عشق نيست و دوام نيز نمى‏آورد.

      بادنتر همان سخن على را تكرار مى‏كند كه از 5 قرن باينطرف، اومانيستها آن را اساس كار قرار داده‏اند: «دستگاه آفرينش، محصول شگفت‏انگيزتر از انسان بجهان نفرستاد!» و «جهان بزرگ در وجود كوچك انسان است» و «خود را بشناس تا..» و او، سخن قرآن را تكرار مى‏كند كه انسان خليفه خدا است (1) كه صفات خدايى در او است كه «خدا انسان را در بهترين تقويم آفريده است» (2) كه به آفرينشت اين انسان، بخود تبريك گفته است (3).

      اين انسان به سعى خود رشد مى‏كند (4) و در هر كار، جز نفس خويش را نبايد مكلف بشمارد (5). اما اين انسان، با محاسبه سود و زيان، نمى‏تواند به عشق برسد. در حقيقت، در سخن بادنتر، تناقض وجود دارد: وقتى دو موجود، در رابطه با يكديگر، آگاه و ناخودآگاه، سود و زيان خود را محاسبه مى‏كنند، از پيش پذيرفته‏اند كه دو مجموعه نيستند. دو ناقص نيازمندى هستند كه از راه داد و ستد، مى‏خواهند نقص خود را جبران كنند. ريشه بحران اجتماعى - فرهنگى غرب، نيز در همين تناقض است. در حقيقت، علم با شتابى تمام پيش مى‏رود و هر زمان، دليلى تازه بر جامعيت انسان پيدا مى‏كند. اما مجموعه باورهاى مسيحى - ماترياليستى، كه بنايشان بر تقابل و بل تضاد است، برجا هستند. نتيجه آن پيشرفت علم و اين بر جا ماندن باورهاى غير علمى، اين واپس ماندگى در طرز فكر و فرهنگ، اين تناقض بزرگ است: هنوز در غرب، غربى كه در علم دارد اصل تضاد را بمثابه بنياد هستى، پشت سر مى‏گذارد، عشق، حداكثر، كنش و واكنش بر اساس روابط قوا است. يعنى مادى و بى فردا است. هنوز عشق نيست. قدرت‏طلبى است و از اينرو، زمان آن صفر است.

      غرب يك قدم بزرگ ديگر بايد بردارد: علمى مى‏گويد بنياد هستى توحيد است. آن روز كه فرهنگ غرب، با اين بنياد الفت گرفت و آن را بنياد خود كرد، انسان غربى، گم شده عشق را پيدا خواهد كرد. بدينسان، هسته‏هاى عقلانى نظر بادنتر، اينها هستند: 1- دوران تضاد بسر آمده است و 2- انسان مجموعه‏اى است كه بايد عوامل و اسباب رشد را در خود بجويد و 3- در رابطه زن با مرد، رابطه دل و عقل بايد (و دارند) بر رابطه تن باتن، تقدم و بر آن رهبرى بجويند (و مى‏جويند) و 4- غربيها، الگوهاى كمال مطلوب ديروزى را، سراپا نقص يافته و رها كرده و از راه آزمايش، در جستجوى عشق هستند، عشقى در كمال خود. الا اينكه ابتلا و آزمايش كه روش ابداعى قرآن و پرسودترين و كم زيانترين روشها است، بدون اصل راهنما، انجام شدنى نيست. نه تنها آزمايش بر وفق اصل راهنمايى بايد انجام بگيرد بلكه روشها نيز، در مرحله به مرحله خود، بايد از اصولى پيروى كنند تا نتيجه بدست آيد. زيرا روش همان وسيله است و در خود، اصل راهنما يا زمينه فكر و باور و نيز هدفهاى واقعى آزمايشگر را بيان مى‏كند. وقتى اصل راهنما، قدرت و هدف واقعى، ديگرى را براى كامجويى و... خود خواستن باشد، روشها بناگزير با آن اصل و اين هدف مناسب مى‏شوند. نتيجه همين دربدرى زن و مرد غربى است كه در پى «يا همه يا هيچ»، هر لحظه بپاى ديگرى دل مى‏بندد و سرانجام، فرسوده و درمانده و مايوس، رختخواب تنهايى را بر همسرى زورى، ترجيح مى‏دهند! اصل راهنماى ابتلا و آزمايش، بايد موازنه عدمى باشد و هدف آن عشق، تا، تمدنى ديگر پديد آيد و عشق كه امروز بسان گوهر شب چراغ گم شده‏اى، جهانى را به جستجوى خويش برانگيخته است، يافته آيد و جهان را همه روشنايى بسازد.

      اصل موازنه وجودى كه اصل راهنماى تجربه‏هاى زنان و مردان است، بايد تغيير كند. بادنتر راست مى‏گويد كه نبايد زن و مرد را ضد يكديگر و يا دو نقصى شمرد كه يكديگر را كامل مى‏كنند. زيرا دو ضد قادر به آشتى با يكديگر نمى‏شوند و دو نقص، يكديگر را تكميل نمى‏كنند. بر پايه تضاد، زناشويى، محيط پرورش اضداد مى‏شود و بر اساس نقص دو زوج، زناشويى، اجتماع نقصها يا نقص بزرگترى مى‏گردد. اما او در انكار تضاد تا آنجا نمى‏رود كه آن را بعنوان اساس رابطه‏ها، انكار كند. اصل را بر توحيد مى‏گذارد. اما توحيد را توازن قوا مى‏شمارد! توحيد موازنه عدمى و موازنه عدمى، نويد زور و رابطه بر پايه عدم زور است. بر اين اصل، روش تجربه ديگر مى‏شود و هدف مطلوب، بدست مى‏آيد.

 

 2- تفاوتها در روش تجربه

 

      اليزابت بادنتر مى‏گويد زن و مرد غربى بايد از عهده حل سه مشكل برآيند: 1- دمساز كردن عشق به خود و عشق به ديگرى و 2- ايجاد توافق ميان ميل به آزادى و وحدت همه جانبه و خلل‏ناپذير با ديگرى و 3- انطباق دائمى ذوجنسيت خود با ذو جنسيت همسر. او در عشق را با يكديگر مقايسه مى‏كند: اولى عشقى كه دليل و شاهدش، فداكردن جزء، و در صورت اقتضاء، كل شخصيت خود بخاطر ديگرى است و دومى، عشقى كه در آن هيچيك حاضر به فداكردن هيچ جزيى از شخصيت خود بخاطر ديگرى نيست و عشق دومى را ترجيح مى‏دهد. اما هيچيك از آن دو، عشق نيستند. زيرا عشق نه معامله است تا كسى بابتش بهايى بپردازد يا نپردازد و نه وحدتى مقتضى تخريب است تا كه عاشق يا معشوق، جزء يا كل شخصيت خود را بخاطر يكديگر فدا كنند. عشق، توحيد و در توحيد، رشد و كمال جستن است.

 بنابراين:

 الف - آزمايش عشق، بايد بر اصل موازنه عدمى انجام بگيرد. اقتضاى رعايت اين اصل در اين بزرگترين آزمايش زندگى ، آنستكه:

 ب - پيش از آنكه تن‏ها در هم آميزند و هوس زنى و مردى را ارضا كنند، در عقيده و علاقه، دست كم بايد آشنايى بعمل آمده باشد. بادنتر نويد مى‏دهد كه اين تحول در حال انجام است.

 ج - آزمايشها نبايد همزمان و متعدد باشند. زنان و مردانى كه يك سر و صدا سوداى عشقى دارند، به آزمايش مشغول نيستند به هوس بازى مشغولند.

 د - سودها و زيانها و ملاحظات سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى كه مايه و اسباب زناشويى‏ها مى‏گردند و محيط اجتماعى آزمايش را تشكيل مى‏دهند، بايد كنار گذاشته شوند.

 ه - وقتى وصل بر اساس موازنه عدمى انجام گرفت، معتقد به اين اصل ديگر نبايد هرگز در فصل و جدايى، پيش قدم شود. عشق واكنش نيست. پس عاشق بايد از روى بى نيازى، زور نپذيرد و زور نگويد و بر عقيده و علاقه، استوار بماند تا ديگرى يا در راه جدايى برود و يا از بيراهه زورمدارى كه واپس گرايى و دوئيت جويى و... است، براه عشق آيد. مجموعه‏اى كه خود را «جانشين كليت و جامعيت خدا» مى‏داند، بايد خداوار عمل كند: خود بماند و راههاى عشق، همه را باز نگاهدارد. بيگانه از عشق، اين راه‏ها را نمى‏يابد و اگر يافت، عاشق شده و براه عشق آمده است.

      اين همان تفاوت بنيادى است كه آزمايش بر اصل موازنه عدمى را از آزمايش بر پايه موازنه وجودى، جدا مى‏كند. نتيجه روش دومى، آزمايش بر پايه موازنه وجودى، همين اعتياد جنسى ويرانگر، همين اعتياد روزافزون به مخدرها، همين خودكشيهاى روزافزون، همين سستى بنياد زناشويى، همين بى حالى جنسى، همين جدى شدن خطر انقطاع نسل، همين... همين گم كردن عشق است. و نتيجه روش اولى، آزمايش بر اساس موازنه عدمى، يافتن عشق، گم كرد نااهل و يافتن معشوق است. بدينقرار در عشق، بخصوص درعشق، بايد ده درس پيروزى رابكار برد. از راه فايده تكرار، فهرست وار تكرارشان مى‏كنم:

 1- جز نفس خويش را مكلف مدان. عاشق نبايد در عشق ورزى، واكنش ديگرى باشد. او بايد بر عقيده استوار و در اظهار عشق، خودجوش باشد. مهر بورز تا به تو مهر بورزم، ابتكار را از دست دادن و نقش تابع متغير دلخواه ديگرى را پيدا كردن است. بدينكار، عشق از دست مى‏رود. نور مهرومحبت، از خورشيد دوستى و عشق پرتوافكن مى‏شود. عاشق بايد خورشيد عشق و نه ماه آن باشد. سخن بادنتر وقتى مى‏گويد مهر و محبت بايد دوجانبه باشد، صحيح است. اما وقتى گمان مى‏كند بايد دائم ترازو در كار آورد و هر محبتى را در گرو مهرى نگاهداشت، براه خطا مى‏رود. محبت عاشق، خود جوش است و دو محبت خوجوش، وقتى پرتو در پرتو مى‏افكنند، تلاءلو خيره كننده نور عشق را بوجود مى‏آورند. عاشق بخاطر عشقى كه دارد، مهر مى‏ورزد. مهرورزى او اگر واكنش شد، مصنوعى مى‏گردد و عاشق استقلال خود را از دست مى‏دهد. بايد مهر ورزيد. اهل توحيد، در دشمن نيز سراغ دوست مى‏گيرند.

 2- عاشق بايد دائم در رشد خويش بكوشد. يعنى استعدادهاى گوناگون خويش را رشد بدهد و بداند كه بدون رشد، گل عشق، غنچه نشده پژمرده مى‏شود. زنى كه رشد نمى‏كند، مرد عاشق را از خود رانده است. مردى كه رشد نمى‏كند، به ابتذال امور عادى قانع شده، شيوه عاشقى از ياد برده و معشوق را از خود رانده است. هر كس در رشد بايد بخود تكيه كند. ديگرى بجاى او نمى‏تواند رشد كند و نيز نمى‏تواند عصاى دست او بشود. عاشق بايد همه عمل باشد و اسباب اميد را در خود فراهم آورد.

 3- در رفتن از اين شهر به آن شهر عشق، در طى كردن هفت شهر عشق، بايد عقيده و علاقه را دليل راه قرار دهد و از آندو، حتى بخاطر معشوق، جدا نشود. بداند كه اگر بخاطر معشوق، از اصل چشم پوشيد و عقيده را بى قدر كرد، علاقه را نيز از دست داده است. معشوق و عشق را نيز گم كرده است.

 4- اشتباه و خطا را بايد جبران‏پذير دانست. در جبران آن، دو همسر بايد صميمانه همكارى كنند. قوتهاى يكديگر را ضعف نشمارند. خطا و ضعف را نه بپوشانند و نه ناديده بگيرند و نه مطلق كنند. بلكه به نيروى عشق، در رفع آن، با يكديگر يارى كنند و ضعف را به قوت برگردانند.

 5- به هر عهدى كه  در ميانشان مى‏آيد، بايد وفا كنند چرا كه عشق، عهد است. عهد كه شكست، عشق شكست برداشته است.

 6- تسليم ترديد و ترس نبايد شد. نه تنها ترديد و ترس از بابت عشق ديگرى بخود، بلكه بيشتر از بابت عشقى كه خود به ديگرى داريم. با ترديد و ترس نسبت به عشق خود به ديگرى و عشق ديگرى بخود، بايد همواره مبارزه كرد. دو عشق، يكى عشق مرد به زن و ديگرى عشق زن به مرد، دو پرتو يك عشق هستند. ترديد و ترس يكى، پرتو عشق او را به ديگرى، تيره مى‏كند و بنوبه خود پرتو عشق ديگرى را بخود، نيز تيره مى‏سازد. هر يك بايد نفس خود را مكلف بداند و نگذارد ترديد و ترس، دل و عقل او را تسخير كنند. نتيجه رهايى دل و عقل از ترديد و ترس، آن مى‏شود كه حتى اگر ديگرى جفا پيشه كرد، اميد و عشق بر جا مى‏مانند. عاشق راستگو و شجاع، هيچ زيان نكرده است. همه سود برده و همه در عشق زيسته است. او سرانجام يار در خور عشق خويش را خواهد يافت. چرا كه جهان تا بوده و هست، هيچ عاشقى را بخود نديده است كه در تنهايى مرده باشد و هيچ زورپرست و قدر دوستى نشناس را نيز بخود نديده است كه در تنهايى نمرده باشد.

 7- ميزان عشق، حق است. عاشق و معشوق بايد به حق قانع باشند و در زناشويى، همواره حق را اساس رابطه قرار دهند. از سر حق حتى بخاطر يكديگر نگذرند. زيرا اگر از حق، بخاطر ديگرى بگذريم، نه حق كه خاطر خواه ديگرى را ميزان كرده‏ايم و با اينكار، عشق را كشته‏ايم. ميزان  عشق، نه من كه حق بايد باشد و تفاوت اين دو ميزان، عظيم است: اگر كسى بخاطر من خود يا من يار خود، گذشت يا نگذشت، عشق او يكى از همان دو نوع عشقى مى‏شود كه اليزابت بادنتر شرح كرده است. رجحان عشق دومى به عشق اولى، دردى را دوا نمى‏كند. زيرا در عشق دومى، كه بده و بستانهاى دو من است، چون حق ميزان نيست و خاطر خواه من ميزان است، سرانجام كار به كشماكش دو من مى‏انجامد و عشق بر باد مى‏رود. اگر ميزان حق شد، هر كشماكشى پيش آيد، با قبول حق، از ميان بر مى‏خيزد. حق ميزان عشق است و به اين صفت مانع تبدل جستن موازنه عدمى به موازنه وجودى مى‏شود. به سخن ديگر، بنياد عشق را از فساد حفظ مى‏كند.

 8- نه تنها پيش از تسليم كردن تن‏ها به كشش يكديگر، بايد در عقيده و علاقه، آشنايى پديد آمده باشد، بلكه آينده نيز بايد تا حد ممكن روشن شده باشد. در تجربه ايكه اليزابت بادنتر شرح مى‏كند، پاى آينده بسيار دير به ميان مى‏آيد و اغلب هرگز به ميان نمى‏آيد. زيرا در پى كامجويى تن‏ها از يكديگر، تجربه رها مى‏گردد. بتدريج پيروى از كششهاى تن، اصل مى‏شود، زمان حال مطلق مى‏گردد و آزمايش به قصد يافتن عاشق يا معشوق و رسيدن به عشق، از دايره خيال نيز بيرون مى‏رود

 9- عرصه عشق، عرصه فدا شدن، هيچ شدن و...، نيست. عرصه عشق، عرصه محدوديت آزاديها نيست. عرصه گسترش‏پذير رشد و آزاديها است. بنا بر اين، دو روح و دو تن عاشق و معشوق، بايد بى قيد و سانسور، آزاد از هر ملاحظه و منعى، با يكديگر آميزش كنند. آزادى نه تنها مغاير وحدت همه جانبه نيست كه عين آنست. عشق بخود و عشق بديگرى، يك عشق است. انطباق دائمى ذوجنسيت مرد يا ذوجنسيت زن، در و با رشد دو جاذبه، يكى جاذبه دلها و عقلها بر يكديگر و ديگرى جاذبه تن‏ها يكى بر ديگرى، تحقق پيدا مى‏كند. اما رشد اين دو جاذبه، به آنستكه شور و مشورت، اساس همدلى و هم رأيى قرار گيرد. اين دستور كه با زن شور مكن، دستور ارسطو بود كه كليسا اخذ كرد. دستور اسلامى نيست. بنا بر تورات، آدم به اغواى حوا از ميوه درخت ممنوعه خورد. اما، بنا بر قرآن، بدون شور و حتى بدون چون و چرا كردن، نه با اغوا كننده، نه با همسر، نه با خدا، ميوه ممنوعه را خورد و خوراند (6). خديجه نيمى از نبوت بود. پيامبر در دامان او از ترس و ترديد بدرآمد و...

 10- زور را نبايد خمير مايه و وسيله كرد. در همه حال و پيش از هر كار، راه حل هر مشكلى را بايد در خود جست. بايد اول مطمئن شد كه هدفى به زيان ديگرى در سر نداريم و خميرمايه وسايلى كه براى رسيدن به هدف بكار مى‏بريم، زور نيست. زيرا وسيله ترجمان هدف است. ته فكر و اصل راهنماى آن و هدف بكار برنده  را بروز مى‏دهد. خالى كردن اصل راهنما و زمينه فكر و عمل و وسايلى كه بكار مى‏بريم از زور، به علم ممكن مى‏شود. پس رشد استعدادها به آموزش و پرورش، به تعليم و تزكيه ممكن مى‏گردد. دانش پژوهى و بدان، بطور مستمر، انديشه و عمل خويش را پالايش دادن، دهمين قاعده از قواعد پيروزى در عشق است.

 و محيط اجتماعى بايد با آزمايش موفق عشق، متناسب بگردد. و اين بدو كار ممكن مى‏گردد: 1- شركت كنندگان در آزمايش، سكس خود را عرضه ديد و خواست نكنند و 2- سكس نقش خويش را در روابط سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى، بمثابه نمودى از نمودهاى زور، از دست بدهد:

 

 سكس زور نيست و نبايد در زور، از خود بيگانه گردد:

 

      بادنتر بشارت مى‏دهد كه در غرب تحولى در حال انجام است: تا اين زمان، تن‏ها بر دلها فرمان مى‏رانند و از اين پس، دل‏ها بر تن‏ها فرمان خواهند راند. بدينقرار اين فكر كه شرط پيدايش و قوام عشق اين است كه نخست دلها و عقل‏ها بيكديگر گرايش پيدا كنند، دارد به باورى جهان شمول بدل مى‏شود. حال كه دارد چنين مى‏شود، گوييم: روزگارى بود كه تعليم و تربيت زنان را كارى زيان بخش مى‏شمردند و زنان در رابطه با مردان، جز زيبايى تن و فنون دلبرى و موقعيتهاى خانوادگى، ثروت و... چيزى نداشتند. اگر قرار باشد پيش از تن‏ها، دل‏ها و مغزها با يكديگر آشنايى بجويند، لازمتر از هر كار بارور كردن مغزها و دلها است. تا كه مغزها و دلها بارور و پربار نشوند، رابطه مغز با مغز برقرار نمى‏شود چه رسد به اينكه بر رابطه تن با تن فرمان براند.

      علاوه بر آن، وقتى نخست تن‏ها هستند كه رابطه برقرار مى‏كنند، چگونه ممكن است مغزها فرصت گفت و شنود پيدا كنند، چه رسد به پيش جستن بر رابطه تن‏ها و حاكم شدن بر آن؟ تا وقتى سكس يكى از عوامل تعيين كننده روابط سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى است، تا وقتى سكس يكى از عناصر مركبه قدرت شخصى و گروهى است، تا وقتى سكس زورى است كه در  همه عرصه‏هاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى، حضور فعال دارد، بحران ادامه دارد و شدت نيز خواهد جست. زيرا از سويى، بر اثر رشد علمى و عقلى، انسان به اين واقعيت پى مى‏برد كه به انسان و بخصوص به زن توهين  بيشتر از اين نمى‏شود كه پيش از عقل و دل او، تن او را به آشنايى بخوانند و از سوى ديگر، واقعيت «اجتماعى» كه همان روابط قوا است، زنان و مردان را در بيراهه سكس مدارى، نگاهميدارد.

 چه پيش از زناشويى و چه پس از آن، چه پيش از «روابط جنسى آزاد» چه بعد از آن، سكس، بمثابه زور، رقابت بيرحمانه و نابرابريها ى متكاثرى را تحميل مى‏كند. هيچ فكر كرده‏ايم كه زيبايى و زشتى تن، نسبى و محدودند. زيباترها، انگشت شمارند و دوره زيبايى آنها، دوره كوتاهى جوانى است اما زيباييهاى عشق و انديشه نامحدودند؟ آيا اين فكر ما را به اين حقيقت راهبر شده است كه راه علاج اين نابرابريها كه بروزگاران دراز، زندگى انسانها را تباه كرده‏اند، پيشى جسته و حاكم شدن دوستى دلها و انديشه‏ها است؟ اگر راه علاج اينست، جز اينكه سكس را به طبيعت خود بازگردانيم، كو چاره‏اى؟ و بازگرداند سكس به طبيعت خود به سه كار ممكن مى‏شود:

 1- زناشويى بر اساس عقيده و علاقه؛

 2- آزادى جنسى كامل در روابط زناشويى و امساك جنسى در بيرون اين روابط و

 3- انسان تمام عيار بحساب آوردن زن. تقدم قطعى دادن به رشد براى ممكن كردن تقدم رابطه عقلها و دلها بر رابطه تن‏ها. و آزادى كامل زن و مرد در روابط مغز با مغز، در درون و بيرون زناشويى.

 

 

 آيا زن بايد زينت خود را بپوشاند؟:

 

      در دوران معاصر، برخى از نويسندگان مسلمان، چاره را در آن ديده‏اند كه در توجيه حجاب، نه زنان كه مردان را ضعيف قلمداد كنند و بنويسند براى جلوگيرى از افتادن مردان در دام جاذبه زنان بود كه حجاب بر زنان واجب شد! از ميان قولها، قول قاسم امين را مى‏آورم:

 

      «اگر مردان بيم دارند كه زنان در برابر جاذبه آنان، مجذوب شوند، چرا حجاب براى مردان مقرر نشد؟ آيا گمان مى‏رود مردان كمتر از زنان در معرض فتنه‏هاى جنسى هستند؟ اين امر كه به زنان غدغن شده است بدون حجاب خود را به مردان نشان ندهند، بيانگر بيم مردان از آنستكه هر بار خود را با زنى بى حجاب، رودر رو مى‏بينند، دستخوش موج فتنه گردند. ايجابات حجاب، بر ما معلوم مى‏كنند كه مقاومت زنان از مردان بيشتر است».

 

      بدينقرار، تا اين زمان، در پيروى از ارسطو، زن را ضعيفه مى‏شمرديم و همان مقررات و پوششى را اسلامى مى‏شناختيم كه كليساى پيش از عصر رنسانس، برقرار كرده بود. از اين پس، بايد مرد را ضعيف بشماريم چرا كه دنياى امروز، دنياى زن ستا شده است! و حق اينستكه با ماندن در اين دور باطل، راه حل بدست نمى‏آيد. اگر بخاطر ضعف مردان، براى زنان حجاب مقرر گشته است، چرا بايد اسلام جبران ضعف مردان را از زنان بخواهد؟ و وقتى حجاب وسيله دفاع ما آدميان در برابر فتنه و كششها و وسوسه‏هاى جنسى و ضعف، تلقى شد، چه فرق مى‏كند مرد را ضعيف بخوانيم يا زن را؟ زناشويى زن قوى و مرد ضعيف، بهتر از زناشوييهايى مى‏شود كه تا امروز مرسوم بوده‏اند؟

      اين اصل‏هاى حاكم بر طرز فكر و عمل ما هستند كه بايد تغيير داد. و ما، 14 قرن است كه اصل‏ها را، محتواهاى قرآنى را، رها كرده‏ايم و به ظاهرى چسبيده‏ايم كه كمتر تناسبى با آن اصل‏ها و محتواها ندارد. هنوز كه هنوز است، از قشرى‏گرى و پايبندى به ظواهر تقليدى، رها نشده‏ايم. صد البته هر ظاهر و شكلى، بيانگر اصل و محتوايى است. وقتى اصل و محتوا، زور شد، در اين يا آن شكل متناسب، بيان مى‏شود. از اينروست كه سابق، زن ضعيف و ناقص و مرد قوى و كامل شمرده مى‏شد و شكل‏ها، از جمله شكل پوشش، بيانگر اين اصل بود. حالا اگر مرد را ضعيف و ناقص و زن را قوى و كامل بشماريم، اصل و محتوا را تغيير نداده‏ايم. اصل همان رابطه قوا است  ما تنها جاى ضعيف و قوى راتغيير داده‏ايم! باز بايد در چند و چون ظاهر و شكل بحث كنيم. جمعى خواهان توجه به «مقتضيات عصر» بگرديم و گروهى مطلقاً اشكال قرون پيشين را مقدس و كم و بيش نكردنى بخوانيم. آن دو اصل اسلامى را بايد بيابيم و حاكم كنيم، كه هم از سالهاى نخست فراموش كرده‏ايم. بايد از شكل پرستى دست برداريم و به اين واقعيت بديهى گردن بگذاريم كه رعايت آن دو اصل، به تحول‏پذير تلقى كردن ظاهر و شكل است. چرا كه تحول قانونيست كه جامعه‏ها از آن پيروى مى‏كنند. وقتى جامعه جهانى تحول مى‏كند، يكى از دو كار را بيشتر نمى‏توان كرد: بايد اصل را نگاهداشت و شكل را تابع تحول و رشد گرداند. يا همان كار را كرد كه كليساى قرون وسطى مى‏كرد و ما به تقليد از آن كرده‏ايم و مى‏كنيم. آن كار كه كرده‏ايم و مى‏كنيم، قربانى كردن اصلها و جايگزين آنها كردن كيش شكل‏ها است! بارى، آن دو اصل، عبارتند از:

 1- رابطه زن با مرد، در زناشويى، بايد بر عقيده و علاقه استوار شود و

 2- در بيرون زناشويى، بايد بنا بر امساك جنسى باشد و سكس نقش خود را در روابط قوا، بمثابه عنصرى از عناصر مركبه قدرت، از دست بدهد.

      و اين دو اصل حاكم بر طرز فكر و عمل نمى‏شوند مگر اينكه زن و مرد را مستقل و مسئول، بنا بر اين، آزاد و رشدپذير بدانيم.

     زن، زنى كه مستقل و مسئول گشت، از عرضه خويش بعنوان سكس مى‏پرهيزد و بايد بپرهيزد. زيرا از عوارض ديگر كه بگذريم، با عرضه خود بمنزله سكس، عشق را غير ممكن مى‏كند و خود را از جوهر و اساس هستى يعنى عشق، محروم مى‏كند. در حقيقت به شرحى كه آمد، براى اينكه عشق پديد آيد، بايد دلها و مغزها، بارور و پربار گردند و رها از فشار زور، از جمله و بخصوص زور جنسى، با يكديگر انس بجويند. رشد انسان و دوام عشق، هنوز اقتضا دارد كه رقابت، بلكه جنگ جنسى، در جامعه‏ها، جاى خود را به صلح جنسى بسپارد. زن  از نابرابرى مضاعف برهد و زنان و مردان از انواع نابرابريها در زيبايى‏ها و جاذبه‏هاى تن‏ها، بياسايند. اصلهاى راهنماى اسلام اينها هستند. معناى اينكه زنان نبايد زينت خود را نشان دهند جز اين نيست كه نبايد خود را در سكس عرضه كنند. مردان نيز نبايد نه در زنان بمثابه سكس بنگرند و نه خود را در سكس عرضه كنند (8). بقيه هر چه مى‏گويند، مطلق كردن شكل و ظاهر، به قصد از بين بردن، آگاهانه يا ناخودآگانه، اصل و محتوى است. اين عمل نه خلاف كه ضديت با اسلام است. بديهى است هر جامعه در تحول خود، مفهوم زينت، يا ملاكها، علامتها و مظهرهاى سكسى را تغيير مى‏دهد. بنابراين نه بايد و نه مى‏توان اشكال پيشين زينت را مطلق كرد و در آنها ماند. جامعه‏هاى اسلامى ما، دو اصل بالا را به باد فراموشى سپرده‏اند و در تعصب شديد به شكلهاى پيشين، جو رابطه زن بامرد را بشدت سكسى ساخته‏اند. بدبختى را بزرگتر كرده‏اند: زنان جامعه‏هاى ما، مثل زنان جامعه‏هاى مسيحى، سكس تلقى مى‏شوند الا اينكه زنان جامعه‏هاى مسيحى، بر اثر مبارزات خود و رشد عمومى اين جامعه‏ها، حق رشد پيدا كرده‏اند و در پى رشد، حقوقى بدست آورده‏اند اما زنان ما، سكس بر جا مانده‏اند.

      دو آيه قرآنى، بروشنى تمام، بيانگر اين هدف بزرگ اسلام‏اند كه سكس، بمثابه زور ، از روابط اجتماعى زدوده گردد و بدينكار و كارهاى ديگر، جامعه‏ها، جامعه توحيدى، آزاد و مسئول، شاد و پيشرو، ميعادگاه و بيشتر از آن، مزرعه‏هاى عشق بگردند.

      از اينرو، پير زنان كه بطور طبيعى، جاذبه جنسى بشمار نيستند، در جامه نپوشيدن مختارند اما هم آن‏ها و هم زنان جوان، بايد، زينتهاى خود، جز آنچه ظاهر مى‏شود را بپوشانند. از اينكه حتى پير زنانى كه ميل جنسى را از دست داده‏اند، مى‏توانند جامه برگيرند اما بايد زينت هاى خود را بپوشانند، پيدا است كه بناى قرآن بر شكستن اسطوره سكس  و رها كردن انسان از بندگى آنست. بنايش بر شكستن اين خداى قلابى و دست ساخت و ابزار دست قدرت است. بنايش بر بستن راه بر هوس‏ها و فتنه‏گريها و گشودن و هر چه فراختر كردن راست راه عشق و مهر و وفا است.

 درباره زنان پير، فرمايد (9):

 

      «زنان سالخورده كه ميل جنسى را از دست داده‏اند و به زناشويى اميد ندارند، مى‏توانند بدون آنكه زينت خود را بنمايند، جامه از تن درآورند. اما اگر نكنند بهتر است. و خدا همواره شنوا و داناست».

 

      و درباره پوشاندن زينت فرمايد (10):

 

      «به زنان مؤمن بگو: چشم بزير اندازند و فروج خود را حفظ كنند و زينت خود را جز آنچه ظاهر مى‏شود، آشكار نكنند. سينه‏ها را با پوشش خود بپوشانند زينت خود را جز به شوهر و پدر و پدرشوهر و پسران و پسران شوهر و برادران خود و پسران برادران و خواهران خود و...، نشان ندهند...»

 

      بدينقرار براى اينكه جامعه هااز فشار زور جنسى رها گردند، پوششى بايد كه بدان زنان و مردان بتوانند، در درون و بيرون زناشويى، در يكديگر بعنوان دو انسان بنگرند و قادر به برقرارى رابطه مغز بامغز، بگردند. بجاى توليد قهر و توسعه ويرانگيرى، دوستى توليد كنند و سازندگى را بسط دهند. با اينهمه، پيش از پرداختن به زينت، اين طرز فكرها هستند كه  بايد تغيير كنند. اگر زن و مرد در يكديگر بمثابه انسان بنگرند و موازنه عدمى را اساس روابط قرار دهند، از اين طرز فكر كه بايد صاحب يكديگر شد، آسوده نمى‏شوند؟ وقتى زن و مرد عاشق شدند و در عشق بسر بردند، ديگر به نظر سكس در بيگانه نگاه نمى‏كنند. بگفته درست سعدى، معشوق به عشق بزرگ مى‏شود و در آينه كوچك بيگانه نمى‏نمايد:

 

      «تو بزرگى و در آئينه كوچك ننمايى».

     

      سخن حق سعدى، پس از قرن‏ها، بقلم اليزابت بادنتر تكرار مى‏شود: حجاب واقعى، عشق است. با وجود اين، در طرز فكر غربى، هنوز بايد تغييرها روى دهند تا به توحيد در معناى موازنه عدمى باز رسد و در آزمايش عشق، روشها را از بنياد تصحيح كند. اين راه حل، در تجربه، موفق از كارآمده است و آينده بيشتر از ديروز و امروز، از آن اين راه حل است: علم و تجربه، به اسلام راه مى‏برند.

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- قرآن سوره قره آيه 30

 2- قرآن سوره تين آيه 4

 3- قرآن سوره مؤمنون آيه 14

 4- قرآن سوره نجم آيه 39

 5- قرآن سوره نساء آيه 84

 6- قرآن سوره طه آيه‏هاى 115 تا 122

 7- صفحه 65 The liberation of the woman از Kacem Aminبه نقل از   islamsex ideologieاز F. Mernissi

 8- قرآن سوره‏هاى نور آيه 30 و معارج آيه‏هاى 29 و 30 و...

 9- قرآن سوره نور آيه 60

 10- قرآن سوره نور آيه 31

 

 

 

 

 

ازدواج، تقسيم اجتماعى كار، ارث‏

 

 

      ازدواج و ارث و تقسيم اجتماعى كار، تنها مسائلى نيستند كه جنبه حقوقيشان، موضوع بحث و گفتگو هستند. اما مهمترين آنها هستند. بدينخاطر به بررسى اين سه مسئله، و بيشتر از جنبه حقوقى، بسنده مى‏كنم:

 

 ازدواج

 

      يكبار به اشاره يادآور شدم كه در ازدواج، ايجاب با زن است  و قبول با مرد. اين تأسيس حقوقى ناظر است و موافق است با نظر عمومى اسلام درباره بنياد خانواده، بمثابه بنياد رها از روابط سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى قدرت. همانطور كه در جامعه‏شناسى خانواده در ايران و نيز زن در شاهنامه (1) روشن ساخته‏ام، با ازدواج، تارهاى شبكه عنكبوتى روابط قدرت در جامعه‏ها شكل مى‏گيرند. تا وقتى اين روابط جا و موقع اجتماعى زن را معين مى‏سازد، زن نمى‏تواند آزادى بجويد و عامل تحول مطلوب اجتماعى بگردد.

      در روابط قدرت، زن نمى‏تواند، انتخاب كند و نبابراين هرگز اختيار ايجاب با او نيست. او انتخاب نمى‏كند، انتخاب مى‏شود و بايد «بله» را بدهد. با آنكه اسلام ايجاب را حق زن دانسته است، درعمل «اولياء» او هستند كه اين حق را از آن خود مى‏دانند و مورد استفاده قرار مى‏دهند. «فقه سنتى» نيز اين سنت غيراسلامى را بنا بر اين اصل كه زن «ضعيفه» است، امضاء كرده است.

 

      و روشن است كه اگر زن بخواهد از حق  خود در ايجاب استفاده كند، ناگزير بايد بتواند انتخاب كند. اما از شگفتى‏ها يكى اينكه در «فقه سنتى» همه گونه شرايط و تسهيلات براى مرد، در نظر گرفته شده‏اند اما در اين باره كه زن چگونه مى‏تواند و بايد همسر خود را برگزيند، سخن چندانى نرفته است!

      و كافيست خواننده در ذهن خود، جامعه‏اى را تصور كند كه در آن، ثروت، قدرت سياسى، موقعيت اجتماعى و فرهنگى (2) ملاك و ضابطه ازدواج نيستند و زن رها از اين قيدها، مرد دلخواه خود را انتخاب مى‏كند و مرد، زن محبوب خويش را. تارعنكبوت روابط شخصى قدرت، پاره پاره نمى‏شود؟

      جامعه‏اى را تصور كنيم كه در آن نه قدرت كه عشق و باور مشترك اساس ازدواج مى‏گردد، زن و مرد چنان به يكديگر نزديك كه لباس يكديگر مى‏شوند (3)، زن و مرد ولى يكديگر مى‏گردند (4)، اين جامعه، جامعه توحيد و دوستى و رشد و كانون شكوفايى استعدادها نمى‏گردد؟

      براى رسيدن به اين جامعه، گذشته از تغيير طرز فكرها درباره زن، از نظر حقوقى بايد اختيار ايجاب به زن داده شود تا او بمثابه انسان مسئول و بنا بر اين مستقل و آزاد، بتواند نوع زندگى دلخواه را انتخاب كند. زنان جامعه ما و زنان جامعه‏هاى اسلامى و غيراسلامى، هنوز از اين حق برخوردار نيستند. آن روز از اين حق برخوردار مى‏شوند كه تحول تعيين كننده‏اى در روابط اجتماعى و طرز فكرها بوجود آمده باشد. در جامعه‏هاى ما، آزاد كردن اسلام از يونان زدگى، اساسى‏ترين  كار براى ايجاد اين تحول عظيم است.

      وقتى روشن گشت كه اختيار ايجاب با زن است و اين اختيار ملازمه دارد با برخوردارى او از امكانات انتخاب همسر و حق او در تعيين شرايط زناشويى، اين امر نيز واضح مى‏شود كه نوع زندگى مشترك و طلاق نيز، بايد در عقد و ازدواج مورد موافقت دو طرف قرار بگيرند.

     از اين لحاظ نيز راه حل اسلام از تمام راه حلهاى ديگر، با همسرى بر پايه عشق و باور، مناسب‏تر است. زيرا زن و شوهر در عقد ازدواج، مى‏توانند شرايط زندگانى مشترك و در صورت ممكن نشدنش، ترتيب طلاق را معين كنند. بايد رويه مرسوم رها شود و در عقدنامه‏ها، شرايط قيد شوند. در نظامهاى حقوقى هنوز اختيار دو همسر در تعيين چگونگى طلاق، بتمامه، برقرار نشده است. در نتيجه، نابسامانى‏هاى بسيار حاكمند.

      وقتى زن و مرد، آزادانه، معين كردند كه حق طلاق با مرد، يا زن، يا قاضى و يا شوراى صلحاى دو خانواده (5) باشد، نه تنها مشكلات حقوقى كه در همه نظامهاى حقوقى موجود، پيش مى‏آيند از بين مى‏روند، بلكه اساس خانواده، مستحكم مى‏شود و هيچيك از زن و مرد، در مقام گريز از انواع قيد و بندها و انواع احساس‏هاى بد، احساس اسارت، بى علاقگى، و... كه نابسامانيهاى اجتماعى فراوان ببار مى‏آورند، رها مى‏شوند بلكه زناشويى از آسيب روابط شخصى قدرت بركنار مى‏ماند..

      اما مهمترين فايده اين ترتيب، استقرار آزادى در روابط زن و شوهر است. عشق خانه پر مى‏كند و جايى براى آمدن و حاكميت جستن زور نمى‏گذارد. وقتى آزادى در روابط زناشويى، استقرار جست، جامعه از سلطه زور رها مى‏شود و ميل به توحيد مى‏كند.

      اگر اين راه حل روشن به عمل درنيامده، تقصير قدرت استبدادى و يونان زدگى «اسلام مداران» است. در مسئله تقسيم اجتماعى كار، اثرات يونان زدگى بمراتب بيشترند:

 

 تقسيم اجتماعى كار:

 

      مى‏دانيم زنان كودك، بدنيا مى‏آورند و او را پرورش و آموزش مى‏دهند. و اينكار بزرگ را در جوانى مى‏كنند. پرداختن به اينكار، آنها را از كارهاى ناسازگار با آن، باز مى‏دارد. بنابراين از اين نظر، ميان مرد و زن نابرابرى وجود دارد: زمان و امكان كار مرد بيشتر است. در عوارض مرد از مادرى محروم است.

      مى‏دانيم كه در جهان امروز، مادران بطور متوسط 3 تا 4 فرزند بدنيا مى‏آورند. مى‏پرورند و مى‏آموزند. اگر زمان لازم براى اينكار را 10 سال فرض كنيم، از اين لحاظ، زنان بطور متوسط 10 سال از مردان، كمتر امكان كار دارند.

      مى‏دانيم كه مشكل بيكارى، مشكل همه زمانهاست. گمان مى‏رفت كه پيشرفت فنى و توليد و مصرف انبوه، براى همه مردان و زنان كار پديد مى‏آورند و اين كار، به زنان از هر لحاظ استقلال مى‏بخشد و... اما رشد فنى، بيكارى نوع جديدى را بر بيكارى‏هاى پيشين افزود و مسلم است كه در سالهاى آينده «بيكارى فنى» بيشتر مى‏شود. قربانيان اول اين نوع بيكارى زنان هستند. زنان نه تنها استقلال مطلوب را پيدا نكردند، بلكه همه گونه استقلال و بيش از همه استقلال جنسى خود را نيز از دست دادند. و اگر روال كار همين بماند كه هست، بر شدت محروميتهاى زنان، افزوده خواهد شد. زيرا:

      مى‏دانيم كه زنان در زمينه دانشها و بخصوص دانش و فعاليت سياسى، گرفتار عقب ماندگى مزمن هستند. نه در جامعه‏هاى صنعتى و نه در جامعه‏هاى غيرصنعتى، زنان باورمند، صاحب نظر، فعال و... تلقى نمى‏شوند. اجبار به نوعى كار كه به كار و بيكارى اجبارى بدل شده است، آنها را از مادرى بازداشته و تا اين اواخر، بخصوص در جامعه‏هاى «پيشرفته» پرداختن به كار خانه و تربيت فرزند، بى ارزش و بلكه ضد ارزش بود. در نتيجه جامعه‏هاى صنعتى روزبروز بيشتر دو قطبى شدند و در آن‏ها نابسامانيهاى اجتماعى فزونى گرفتند: ميان 10 تا 20 درصد اين جامعه‏ها گرفتار الكليسم، مواد مخدر، تخلف‏ها و جرائم و... هستند. و بر اين نابسامانيهاى توسعه طلب، بيكارى نيز افزوده شده است.

      وقتى اين عوامل، با عامل گريز از مادرى جمع شده‏اند و مى‏شوند، خطر بزرگ پيرى جامعه‏هاى غرب و انحطاط و بلكه اضمحلال آنها را پيش آورده‏اند و مى‏آورند. از اينرو است كه از نو، به مادرى، بها مى‏دهند.

      واقعيتهاى بالا و بحرانها، بيكارى، نابسامانيهاى اجتماعى، بى قدرى انسان، بخصوص زن و...مشكلهايى هستند كه جز از راه ايجاد تغييرات بنيادى در «تقسيم اجتماعى كار» راه حل پيدا نمى‏كنند. راه حلهايى كه گرايشهاى سياسى در جامعه‏هاى صنعتى - خواه كمونيستى و خواه سرمايه دارى - به عمل درآورده‏اند، گره از مشكل بحرانهاى نگشوده‏اند. ناگزير دير يا زود، بايد به حاكميت مطلق قدرت و سرمايه، پايان ببخشند. بايد انسان مدارى را جايگزين سرمايه‏مدارى و يا قدرت مدارى بسازند. در نتيجه:

 - «توليد كودك» برتر كارها و آموزش و پرورش او در شمار ارزشهاى والا بگردد،

 - كار در محدوده زناشويى، ارزش بگردد،

 - تعليم و تربيت زنان، از تقدم مطلق برخوردار شود (6).

      مهمتر از اين دو، تركيب كار زنان و مردان، بخصوص زنان، تغيير كند: در حال حاضر، جز نخبه‏ها، اكثريت قريب به  اتفاق زنان و مردان، در كار ارزيابى و رهبرى و نيز در كار علمى و هنرى شركت ندارند. دين و ايدئولوژى هم در يد مجتهد و ايدئولوگ هستند!

      براى كاستن از نابسامانيها، بايد كيفيت «توليد» را اصلاح كرد. بنا بر اين با توجه به «كار مادرى» بايد كيفيت مادر را ارتقاء داد. و چون زنان دست كم ده سالى را بايد بپاى باردارى و دوره كودكى، فرزندان صرف كنند، كارهاى متناسب‏تر با مادرى، دو نوع كار يكى انتقاد و رهبرى و ديگرى كارهاى علمى و هنرى هستند. بدينسان بايد از راه توسعه آموزش و پرورش، تركيب كار زنان را تغيير بنيادى داد.

      با اينكار، نه تنها كيفيت نسل‏هاى جديد تغيير اساسى مى‏كند، نه تنها زن به آزادى و مسئوليت و علم و فن و هنر و رهبرى حق واقعى پيدا مى‏كند، بلكه طوفانهاى بحرانهاى زمانه فرو مى‏خوابند.

      اما اينكار شدنى نيست، مگر آنكه از نظر مالى، استقلال زن تأمين گردد. اگر او بخشى از زمان كار خود را در تربيت كودكان و سامان بخشيدن به زناشويى صرف مى‏كند، بايد پاداش مادى دريافت كند. اين پاداش مادى دو جزء دارد:

 1- نفقه يا هزينه خانه را بايد مرد عهده دار شود

 2- زن در ازاء كار مادرى و تدبير منزل، پاداش بگيرد و يا در درآمد شوهر شريك گردد. و از بيمه‏هاى گوناگون برخوردار شود.

      وجوب نفقه بر مرد در قرآن بصراحت آمده است (7). حق زن بر تقاضاى پاداش، بخاطر كار خانه و حق شير دادن كودك نيز، مورد ايراد و اشكال نيست. اما در عمل مشاهده مى‏شود كه زنان، پس از عمرى زندگى با شوهر، نه پاداش مى‏گيرند و نه حقى بر درآمد و ثروتى پيدا مى‏كنند كه شوهران با همكارى شبانه روزى آنها، پيدا كرده‏اند! در مقام رفع ستم، اين پرسش فقهى را پيش آوردم (8) كه اگر زن نگفت در همسرى و مادرى، كارها را برايگان مى‏كند، در درآمد و مالى كه خانواده حاصل مى‏كند، شريك مى‏شود يا نه؟

      اين پرسش را در ايام رژيم پيشين طرح كردم و آقاى خمينى آن زمان، پاسخ مثبت داد. حالا روزگار ديگر است. با اينحال گمان نمى‏رود، جز بدين راه، بتوان مشكل‏ها را حل كرد.

      اگر اين دو جزء، نفقه و پاداش مادى و بيمه‏ها، از روى قرار و قاعده برقرار گردند، اگر زن، همان بشود كه هست، مظهر عشق و حيات، اگر بحرآنهااين واقعيت را به همه حالى كرده باشند كه ريشه بحرآنها در محروميت زن از باورمندى و دانشمندى و شركت در ولايت است. اگر بيان قرآن با همان خلوص و روشنى كه دارد اساس قرار گيرد، يعنى زن و مرد ولى يكديگر شناخته شوند و به زنان نه حق ولايت كه اولويت در آن داده شود، اگر زنان وقت آزاد خود را نه در توليد كالا و خدمات دفترى كه در زمينه‏هاى علمى و هنرى و بخصوص سياست و رهبرى جامعه و به تعليم و تربيت و عمل و تجربه، بپردازند. و اگر ترتيب كار مردان نيز، بسود افزايش كم و كيف اين دو نوع كار تغيير كند، جامعه‏هاى ما از بحران‏ها بيرون مى‏روند. فضاى معنوى جامعه صاف و بيكران مى‏شود. و جامعه نه كشتارگاه انسانيت و استعدادهايش كه كانون پرورش انسانى از طريق ديگر مى‏شود.

      با اينحال يك مشكل مالى ديگر برجاست و آن مشكل «ارث» است. آنهم در واقع مشكل نيست، ذهن‏هاى متعصب و تعصب پرور بوجود آورده‏اند و آنرا اماره و بلكه دليلى قطعى قرار داده‏اند بر اينكه، در نظر اسلام، ارزش زن نصف ارزش مرداست!!

 

 

 چرا زنان نصف مردان ارث مى‏برند؟: (9)

 

      حق اينست كه نه تنها زنان نصف مردان ارث نمى‏برند، بله در ارث نيز به زنان امتياز داده شده است. در واقع زن از دو برابر مرد نيز بيشتر ارث مى‏برد. زيرا درباره مرد، حق در برابر مملكت است. اما درباره زن، در ازاى حقش بر ارث، تكليفى مقرر نشده است. توضيح آنكه، بشرح بالا، نه تنها مرد بايد نفقه همسر و فرزندان را قبول كند، بلكه بايد در ازاء كار همسر، حقوق بپردازد و يا او را در درآمد خود شريك بسازد. پس در واقع سهمى كه مى‏برد از آن او و همسر او و فرزندان او يعنى يك خانواده است و بايد صرف هزينه بگردد. سهمى كه زن از ارث مى‏برد، بخود او تعلق دارد و زن صرف هزينه‏اى نمى‏كند.

      در جايى كه اين توضيح را مى‏دادم، كسى پرسيد، اگر اينطور است چرا اسلام به زن بيشتر از مرد سهم داده است؟ اينبار به نابرابرى به سود زن اعتراض مى‏شد!

      اما وقتى مسائل موضوع اشاره و توضيح، در نظر گرفته شوند، آشكار مى‏شود كه امتياز بيجايى به زن داده نشده است. زيرا گذشته از ضرورت تقسيم اجتماعى كار، در هر حال امكان كار زن، 10 تا 15 سال كمتر از مرد است و صرف اين زمان طولانى در تعليم و تربيت فرزندان، جبران مى‏طلبد.

      يكى از جبرآنها همين سهمى است كه از ارث مى‏برد. بخصوص كه تحول واقعى روابط اجتماعى، امرى طولانى است. به تدريج بايد مبانى استقلال مالى زن محكم گردد تا بتواند با استقلال بيشترى، همسر انتخاب كند. مناسب‏ترين راه براى رها كردن  زناشويى از قيد فشار عوامل اقتصادى، تأمين هر چه بيشتر استقلال مالى زن است.

      نيك كه به احوال جوامع بشرى، از گذشته‏هاى دور تا زمان ما، بنگرى، مى‏بينى مسئله ثروت و ارث، مسئله يك اقليت كوچكى بيش نيست. از چند ميليارد انسان روى  زمين، چند ميليون نفر ثروت دارند؟ مشكل اين چند ميليارد انسان، مشكل فقدان امكان كار، تحصيل معاش و رشد مادى و معنوى است. در اين جامعه‏ها، زنان قربانى تجربه اقتصادى جديد شده‏اند. آن اينكه اقتصاد مسلط در توسعه جهانى خويش، زنان، بخصوص زنان دنياى سوم را، به «نيروى كار» بدل ساخته است. اين نيروى كار، بايد بار تكفل را نيز بر دوش كشد. به اين ترتيب، دو نوع زن بوجود آورده‏اند:

 - در بخش زير سلطه جهان، عمر زنان كوتاه شده و آنان زير فشار طاقت فرساى كار و تكفل، به پيرى نرسيده مى‏ميرند.

 - در جامعه‏هاى صنعتى، دوره جوانى زنان كوتاه شده است. زيرا غير از عامل فرسايش، رقابت شديد در مقام «جاذبه جنسى» دوره جوانى را كوتاه ساخته است.

     بدينسان رها كردن زن از نوع جديد اسارت، ضرورترين تحول عصر ما است.

 

 

 مأخذها و توضيح ها

 

 1- نگاه كنيد به شماره‏هاى 21 و 22 مكتب مبارز

 2- قرآن، سوره نور آيه 32 و...

 3- قرآن، سوره نور آيه 26

 4- قرآن، سوره توبه آيه 71

 5- قرآن، سوره نساء آيه 35

 6- در اسلام محمد (ص) اين تقدم، به تأكيد تمام مؤكد گشته است. اما در «اسلام معمول» كار وارونه شده است!

 7- قرآن، سوره نساء آيه 34

 8- نگاه كنيد به مكتب مبارز شماره‏هاى 17 تا 19

 9- قرآن، سوره نساء آيه‏هاى 11 و 176

 

 

 

 

زناشويى در استسلام و اسلام‏

 

 اسلام يا استسلام؟

    

    

      ادبيات استبداد دينى، ميان انسان و خدا رابطه قوا برقرار مى‏شود. از زمانى كه ثنويت تك محورى را محتواى اصل توحيد گرداندند و جبر را به جاى آزادى نشاندند، استسلام رانيز بجاى اسلام باوراندند. طى قرنها، جامعه‏هاى زير سلطه استبداد، از نظر باور دينى، طرز فكر و روانشناسى «تسليم» يافتند. آنسان كه در تمامى ابعاد زندگى، استسلام ترجمان ثنويت تك محورى و مبناى رابطه‏ها و ضابطه پندارها و گفتارها و كردارها گشت و اصل بر اطاعت شد.

      در بعد اجتماعى، بنا بر اصل ثنويت تك محورى و طرز فكر و روحيه استسلام، در خانه، زن بايد تسليم مرد باشد و فرزندان تسليم قدرت پدر. در خاندان، همه بايد تسليم قدرت بزرگ خاندان باشند. خانه و خانواده كه بايد كانون عشق باشد و در آن، رابطه‏ها بر اصل مشاركت تنظيم شود، واحد پايه استبداد فراگير مى‏شود.

      در بعد اقتصادى، قاعده قرآنى مقرر مى‏كند كه آنها كه در كسب رزق، فضلى جسته‏اند ديگران را در كسب خويش سهيم و با خود برابر كنند. اما بسيارند آنها كه مازاد را وسيله سلطه بر ديگران مى‏كنند (1). بنا بر همان اصل ثنويت تك محورى و بر وفق روانشناسى استسلام، اكثريت بزرگ زحمتكشان تسليم شدن به قدرت سرمايه را تقدير ستيزناپذير خلقت باور مى‏كنند!

      در بعد سياسى، تسليم محض شدن به «ولى امر» و اطاعت مطلق از او و نمايندگانش، عمل به دين باور مى‏شود. مشاركت در امور جامعه، سركشى از فرمان خدا تلقى مى‏گردد. تمامى بنيادهاى جامعه مأموريت مى‏يابند افراد و گروهها را با طرز فكر و طرز رفتار استسلام بار بياورند. آنسان كه در حذف افراد و گروههايى كه از استسلام سرباز مى‏زنند، با بنياد سياسى همدستى كنند.

      در بعد فرهنگى، از آنجا كه آدميان در روانشناسى استسلام بار مى‏آيند، در پندار و گفتار و كردار، انطباق طلب مى‏شوند. از زمانى كه استسلام جانشين اسلام شده است، جامعه‏هاى مسلمان روانشناسى تسليم در برابر زور را پيدا كرده‏اند و در قلمرو علم و فرهنگ، مقلد شده‏اند: از عصر اموى كه در آن، امويان براى استقرار استبداد خويش، به سراغ ثنويت يونانى و جبر رفتند، تا امروز، در قلمروهاى عرفان، فلسفه، دانش طبيعى، دانش اجتماعى، كار متفكران مسلمان، انطباق اسلام با فلسفه و دانش طبيعى و اجتماعى روز بوده است، قرنها تكرار تجربه نيز، نتوانسته‏اند جامعه‏هاى مسلمان  را از بيراهه به راه آورد. در حقيقت، اگر دين را با نظرها منطبق كردن، مايه رشد مى‏شد، امروز مسلمانان بايد پيشرفته‏ترين جامعه‏ها مى‏بودند. چرا نيستند؟ چرا استبداد در جامعه‏هاى ديگر برمى‏افتد و در جامعه‏هاى مسلمان هنوز بر جا است؟ دليل را در طرز فكر و روانشناسى استسلام بايد جست.

      از خود بيگانگى تا بدانحد است كه هر مسلمان، استسلام را امرى بديهى مى‏انگارد. تا بدانجا كه هيچ به اين صرافت نمى‏افتد كه به استسلام، از فطرت آزاد خويش بيرون رفته است. در احوال آنها كه دين را رها مى‏كنند و مى‏گويند: «از دين و مذهب آزاد شديم»، تأمل كه مى‏كنى، مى‏بينى طرز فكر و طرز رفتار استسلام را از دست نداده است:

      در بعد رابطه انسان با خود، بارزترين علامت استسلام، ترسيدن از انديشيدن، از ابداع و ابتكار است. از اينرو، آنها كه از اسلام بيرون مى‏روند و براى مثال ماركسيست مى‏شوند، خود را تسليم اين مرام و سازمان مى‏كنند. در ميان اينگونه ماركسيستها، انديشمند كجا مى‏توان يافت! زن و مردى كه از عرف و عادت دينى بدر مى‏روند و براى مثال، طرز فكر غربى را مى‏پذيرند، خود را با آن تطبيق مى‏دهند. اين بيشتر در دنياى  اسلام است كه جمله هايى از اين نوع از زبان و قلم روشنفكران جارى مى‏شود: «بايد تا مغز استخوان فرنگى شد» و يا «همه چيز را بايد از فرنگى اخذ كرد حتى فرنگى را» (فرنگى امراض مقاربتى را مى‏گفتند)! و يا «در اخذ تمدن غرب، بايد از هرگونه ابداع خوددارى كرد و بطور كامل در جلد غربى شد» و...

      بدينخاطر است كه سازمانهاى سياسى با اخذ «ايدئولوژى جديد» و به «سبك جديد»، تشكيل مى‏شوند اما سرانجام، به فرقه بدل مى‏گردند. در حقيقت، انديشه راهنماى «اخذ شده» را با استسلام دمساز مى‏كنند و سازمان به رأسى كه اعضاء انتظار اطاعت مطلق دارند و بدنه‏اى كه جز اطاعت، بكارى توانا نيست، بدل مى‏شود. اطاعت نكردن «جرم اكبر» مى‏شود!

      و بدينخاطر است كه در جامعه‏هاى اسلامى، اغلب كسانى كه فرصت براى زندگى در آزادى را پيدا مى‏كنند، تا خود را «آزاد» حس مى‏كنند، بر آن مى‏شوند كه ديگران را تسليم اراده خويش بگردانند! زن آزاد، زنى تلقى مى‏شود كه بر شوهر خويش مسلط است. اهل تحقيقى روانشناسى فردى و جمعى ايرانيان را با جامعه‏هاى غربى مقايسه كرده و متوجه اين امر شده است كه، براى مثال، آلمانى وقتى زور در كار مى‏آورد كه مى‏ترسد. اما ايرانى وقتى زور بكار مى‏برد كه خود را «قوى‏تر» حس مى‏كند. و بمحض اينكه موقع و موضع مسلط را از دست مى‏دهد، در برابر زور، تسليم مى‏شود. حق اينست كه قرنها زندگى در نظام استبدادى و اعتياد تاريخى به روانشناسى استسلام، سبب شده است كه افراد و گروهها در جامعه‏هاى اسلامى، دو جايگاه بيشتر نشناسند: جايگاه مستكبر و جايگاه مستضعف. وقتى يكى را ترك مى‏كنند، براى اينست كه در جايگاه ديگرى قرار بگيرند (2).

      به حال زار طبيعت در سرزمينهاى اسلامى بنگريد كه گزارشگر تاريخ استسلام در اين جامعه‏ها هستند. اغلب سرزمينهاى سبز و خرم بوده‏اند كه در استسلام، به بيابانهاى خشك بدل شده‏اند. رابطه انسانها با طبيعت، انعكاسى از رابطه ملتها با يكديگر و در درون جامعه، بازتاب رابطه دولت با ملت و رابطه افراد و گروهها با يكديگر و نيز بازتاب طرز فكر و روانشناسى جمعى و فردى است. در مقياس جهان، كه بنگرى، مى‏بينى روانشناسى سلطه گر و روانشناسى زير سلطه و روابط اين دو با يكديگر و رابطه انسان با قدرت، عامل آلودگى محيط زيست و تباهى طبيعت گشته است.

      از اينرو است كه قرآن مبارزه با كيش شخصيت را جهاد اكبر مى‏خواند و آزادى را پندار و گفتار و كردار خالى از اكراه (3) مى‏داند و براى آنكه انسان بتواند پندار و گفتار و كردار خالى از اكراه بيابد، بايد اصل راهنما و طرز فكر و طرز رفتار استسلام را رها كند. استسلام تسليم شدن به زور است و اسلام فراخ شدن صدر و صلح جستن به خدا است. رابطه قوا رها شود. به اين صلح است كه آزاد مى‏شود و پهنه انديشه‏اش، بى كران مى‏گردد. بدينسان، اگر دين توحيد را دين صلح جويى يا اسلام خواند، از اين رو بود كه گذار از استسلام به اسلام، در واقع، گذار از قلمرو قدرت به قلمرو آزادى است. اما اين گذار، به درآمدن از روابط قوا است. خدا مطلق است و آفريده‏هاى او، تنها در رابطه با او، مى‏توانند از روابط قوا با يكديگر، رها شوند. چرا كه آفريده‏ها حد دارند و رابطه مستقيم ميانشان، رابطه حدها يا رابطه قوا مى‏شود و بناگزير، اصل راهنما، نه توحيد، كه ثنويت مى‏گردد. بدينقرار، بدرآمدن از روابط قوا، آشتى جويى يا اسلام است و اسلام بازيافتن صلح از راه خدا و ثنويت را رها كردن و توحيد را اصل راهنما كردن است. بدون اسلام، انسان از سرچشمه حيات و عشق و علم و شادى و آزادى و رشد، محروم مى‏شود و به استسلام، گرفتار كين و ستمگرى مى‏گردد (4). بديهى است قوه‏ها و استعدادهايش در ستمگرى و ستم پذيرى و ستيز و ويران سازى، بكار مى‏افتند.

      بدينقرار، كوشش در رها شدن از طرز فكر و طرز رفتار استسلام، تقدم قطعى پيدا مى‏كند. و بدينخاطر است كه قرآن، سراسر، روشهاى مبارزه با استسلام است. سوره صافات كوششهاى پيامبران را در استسلام زدايى فهرست مى‏كند و تفاوتهاى اسلام را با استسلام، در اصول راهنما و روشها، بروشنى، توضيح مى‏دهد (5).

      در اسلام، اصل راهنما توحيد است و در استسلام، شرك (ثنويتها و تثليثها). در اسلام، اصل راهنما عدل است و در استسلام، ظلم (ظلم كردن و ظلم پذيرفتن). در اسلام، اصل بر مشاركت در رهبرى و شور در امور و در استسلام، اصل بر اطاعت است. در اسلام، اصل بر قانون و آزادى و در استسلام، اصل بر بى قانونى و زور است. در اسلام، زمان پندار و گفتار و كردار بى نهايت و در استسلام، هراندازه حاكميت زور بيشتر، زمان انديشه و عمل كوتاه‏تر و انديشه نازاتر است. در استسلام، معاد بجاى خود، آينده نيز نمى‏تواند در انديشيدن و عمل كردن ، مد نظر گردد. زيرا قلمرو آزادى وجود ندارد تا انديشيدن ممكن بگردد. از اينرو، در استسلام، تمامى مردم صغير بشمار مى‏آيند و صاحب رأى بحساب نمى‏آيند. در عوض، اسلام تعطيل كردن قلمرو زور و گستردن قلمرو آزادى است. در اين قلمرو است كه انديشه مى‏تواند خلاقيت و بارورى پيدا كند. در قلمرو قدرت، انديشيدن غير ممكن مى‏شود. از اينرو فرمود: «در دين اكراه نيست». پس اسلام پندار و گفتار و كردار خالى از اكراه است. اما آيا انديشه خالى از اكراه، مى‏تواند جز ابداع باشد؟ آيا گفتار و كردار خالى از اكراه مى‏توانند جز به گفتار و عمل آوردن آفريده انديشه باشند؟ در استسلام، بنا بر زورمدارى است. انديشه  جز بازى با زور و اين يا آن شكل را به زور دادن و گفتار جز با لباس باطل پوشاندن به حق و راست را دروغ گرداندن و كردار غير از تخريب چه مى‏توانند باشند؟

      در اسلام، روحيه، روحيه اميد و شادى و فعاليت و گسترده‏تر كردن قلمرو زندگى آزاد است. در استسلام، روحيه، روحيه نااميدى، و غم و تسليم نزد عموم است. آشكارترين تفاوت ميان اسلام و استسلام اينست: بتدريج كه آدمى از استسلام رها و به اسلام نزديك مى‏شود، در پندار و گفتار و كردار خودجوش مى‏شود. نشانه خودجوشى پندار و گفتار و كردار، خالى شدن از اكراه و نشانه خالى شدن از اكراه، خلاق شدن انديشه و بيان شدن آن در گفتار و تحقق پيدا كردنش در كردار آدمى است. خودجوشى صفت پندار و گفتار و كردار آزاد و زيست در فطرت است. وقتى روان و تن آدمى از اكراه رها است، در حالت فطرى  است. در اين حالت، انديشه خودجوش، يعنى رها از اكره است و مى‏تواند بارور شود و گفتار و كردار زائوى نوزاد انديشه مى‏شوند. معناى خدا هستى را بر فطرت خويش آفريد همين است. عمل خدا ترجمان فطرت است و انسان وقتى در فطرت خويش است، خليفه خدا است. از جمله در سوره روم، پندار و گفتار و كردار وقتى بنا بر فطرت انجام مى‏گيرند با پندار و گفتار و كردار وقتى بر خلاف فطرت روى مى‏دهند، مقايسه شده‏اند (6). از اينرو است كه فرمود اسلام دين فطرت است (7):

 

      پس روى به دين حنيف آر. فطرت خدايى كه مردمان را بر وفق آن آفريده است. به آفرينش خدا تبديل راه ندارد و دين استوار اينست  حال آنكه بيشتر مردم نمى‏دانند».

 

      و ازدواج براى بيرون رفتن از فطرت نيست. براى زيست در فطرت است. بر وفق فطرت، ميان زن و مرد، بنا را بر مودت گذاشت (8) و مقرر كرد حتى اگر از همسر خود كراهت داريد، با او به نيكى رفتار كنيد (9).

 

      «و با آنها به نيكى رفتار كنيد حتى اگر از آنان كراهت داريد»

 

      پس وقتى تا اين اندازه اصرار مى‏ورزد كه رابطه زناشويى بايد ترجمان فطرت و عشق و خالى از اكراه باشد، چرا فرمود:

 

      «الرجال قوامون على النساء»؟

 

     

 الرجال قوامون على النساء

 

      بتدريج كه فلسفه يونانى بر عقول مسلط مى‏شد، معناى آيه نيز تغيير مى‏كرد. نزد فيلسوفان يونان، زن دون انسان بود و بايد از مرد اطاعت محض مى‏كرد. پس معنى آيه  اين مى‏شد كه «مردان بر زنان مسلط هستند». فقه، در پيروى از فلسفه يونانى، ترجمان استسلام مى‏شد و زن را مطيع مطلق مرد مى‏باوراند و «نشوز» را هرگونه نمافرمانى تلقى مى‏كرد و به مرد حق مى‏داد او را هرگونه خواست، تنبيه كند. و براى اينكه زن مطيع بماند و منحرف نشود، كتابهاى اخلاق، بر خلاف تصريح پيامبر كه تعليم و تربيت فريضه هر مرد و زن مسلمان است، آموختن نوشتن را به زنان، مايه انحراف او و مرد مى‏باوراندند (10).

      تحول در جامعه‏هاى اروپا، ثنويت دو محورى را جايگزين ثنويت تك محورى مى‏گرداند و زن منزلت مى‏جست. در جامعه‏هاى اسلام، موج نوگرايى، برخى از فقيهان و مفسران را بر آن مى‏داشت كه بر اساس طرز فكرهاى جديد در دين بنگرند. اينان از استسلام آزاد نشدند و برويه و سنت «پيروى دين از علم»، عمل كردند. اين شد كه «قوامون» را «سرپرست و خدمتگزار» معنى كردند و چون نتوانستند از استسلام رهايى بجويند، مرد را  رئيس و زن را «معاون» كردند! مرئوس كيست؟! يكى از تازه‏ترين نمونه‏ها را نقل مى‏كنم (11):

 

      «مردان سرپرست و خدمتگزار زنان هستند». براى توضيح اين جمله، بايد توجه داشت كه خانواده يك واحد كوچك اجتماعى است و همانند يك اجتماع  بزرگ، بايد رهبر و سرپرست واحدى داشته باشد. زيرا رهبرى و سرپرستى دستجمعى كه زن و مرد، مشتركاً، آن را به عهده بگيرند، مفهومى ندارد. در نتيجه، مرد يا زن، يكى بايد رئيس خانواده و ديگرى معاون و تحت نظارت او باشد. قرآن در اينجا تصريح مى‏كند كه مقام سرپرستى بايد به مرد داده شود (اشتباه نشود منظور از اين تعبير استبداد و اجحاف و تعدى نيست. بلكه منظور رهبرى واحد منظم با توجه به مسئوليتها و مشورتهاى لازم است).

      اين مسئله در دنياى امروز،: بيش از هر زمان، روشن است كه اگر هيأتى (حتى يك هيأت دو نفرى) مأمور انجام كارى شود، حتماً بايد يكى از آن دو، «رئيس» و ديگرى «معاون يا عضو» باشد. و گرنه، هرج و مرج در كار آنها پيدا مى‏شود. سرپرستى مرد در خانواده نيز از همين نوع است.

      و اين موقعيت بخاطر وجود خصوصياتى در مرد است. مانند ترجيح قدرت تفكر او بر نيروى عاطفه و احساسات (بعكس زن كه از نيروى سرشار عواطف بيشترى بهره‏مند است) و ديگرى داشتن بنيه و نيروى جسمى بيشتر كه با اولى بتواند بيانديشد و نقشه طرح كند و با دومى بتواند از حريم خانواده خود، دفاع نمايد».

 

      و وقتى نوبت به معنى كردن «نشوز» و تفسير آن مى‏رسد، كلمه را «طغيان و مخالفت» معنى مى‏كنند و مى‏نويسند:

 

      «زنانى را كه از طغيان و سركشى آنها مى‏ترسيد، موعظه كنيد و پند و اندرز دهيد» و به اين ترتيب، آنها را كه پا از حريم نظام خانوادگى فراتر مى‏گذارند، قبل از هر چيز، بايد بوسيله اندرزهاى دوستانه و بيان نتايج سوء اينگونه كارها، آنان را به راه آورد و متوجه مسئوليت خود نمود.

 ...

      در صورتى كه سركشى و پشت زدن به وظائف و مسئوليتها از حد بگذرد و همچنان در راه قانون شكنى، با لجاجت و سرسختى گام بردارند، نه اندرزها اثر كند و نه جدا شدن در بستر و كم اعتنايى نفعى بخشد و راهى جز «شدت عمل» باقى نماند، براى وادار كردن آنها به انجام تعهدها و مسئوليتهاى خود، چاره منحصر به خشونت و شدت عمل گردد، در اينجا اجازه داده شده كه از طريق «تنبيه بدنى»، آنها را به انجام وظايف خويش وادار كنند.

      و اگر گفته شود كه نظير اين طغيان و سركشى و تجاوز در مردان نيز ممكن است آيا مردان نيز مشمول چنين مجازاتهايى خواهند شد؟ در پاسخ گوييم: آرى مردان هم درست مانند زنان، در صورت تخلف از وظايف، مجازات مى‏گردند. حتى مجازات بدنى. منتهى چون اين كار از عهده زنان خارج است، حاكم شرع موظف است كه مردان متخلف را از طريق مختلف، حتى از طريق تعزير (مجارات بدنى)، به  وظايف خود، آشنا سازد».

 

      اما قرآن در آيه 128 سوره نساء، به «نشوز» مرد پرداخته است. بنگريم كه آن را چگونه معنى و تفسير كرده‏اند (12):

 

      «و اگر زنى از طغيان و سركشى يا اعراض شوهرش بيم داشته باشد، مانعى ندارد باهم صلح كنند...»

 

      در بسيارى از تفاسير قرآن و كتب حديث، در شأن نزول آيه، نقل شده است كه رافع بن خديج، دو همسر داشت. يكى مسن و ديگرى جوان. بر اثر اختلافاتى، او همسر مسن خود را طلاق داد. سپس به او رجوع كرد و گفت: اگر مايل باشى، با تو آشتى مى‏كنم. ولى اگر همسر ديگر خود را بر تو مقدم داشتم، بايد صبر كنى. و اگر مايل باشى، صبر مى‏كنم مدت عده تمام شود و از هم جدا شويم. زن پيشنهاد اول را قبول كرد و با هم آشتى كردند. آيه شريفه نازل شد و حكم اين كار را بيان داشت.

     ... ولى در اينجا، اشاره‏اى به مسئله نشوز مرد كرده و مى‏فرمايد: «هرگاه زنى احساس كند كه شوهرش بناى سركشى و اعراض دارد، مانعى ندارد كه براى حفظ حريم زوجيت، از پاره‏اى از حقوق خود صرف نظر نمايد».

 ...

      سپس براى تاكيد موضوع مى‏فرمايد: «به هر حال، صلح كردن بهتر است» (والصلح خير). اين جمله كوتاه و پرمعنى، گرچه در مورد اختلافات خانوادگى در آيه فوق ذكر شده، ولى بديهى است كه يك قانون كلى و عمومى و همگانى را بيان مى‏كند كه در همه جا، اصل نخستين صلح و صفا و دوستى است.»

     

      بدينقرار، وقتى نشوز «هرگونه طغيان و سركشى» معنى مى‏شود، در بيان خدا و تفسير مفسران، تناقض پيدا مى‏شود. چرا كه اگر نشوز از زن باشد، مرد مى‏تواند تا تنبيه بدنى او پيش برود. اما اگر مرد نشوز كند، زن بهتر است با او صلح كند و حتى از حقوق خويش نيز، پاره‏اى را ببخشد! مفسران تفسير نمونه چون خواسته‏اند، برابرى برقرار كنند، نوشته‏اند اگر مرد نشوز كند، حاكم شرع او را تنبيه مى‏كند. از توجه به دو امر غافل شده‏اند: يكى تناقض تفسيرشان از دو آيه قرآن و ديگرى و بسيار مهمتر، معنى و تفسير كردن قرآن، بر وفق اصل قرار دادن قدرت: در نظام استسلام، قدرت سلسله مراتب دارد. پس زن بايد مطيع مرد و مرد بايد مطيع حاكم باشد و ضامن اين سلسله مراتب و اطاعت نيز، زور است.

      آنها كه به روال كار در «دنياى امروز» استناد مى‏كنند، آيا مى‏دانند در «دنياى امروز»، بيشتر از هر زمان  ديگر، مردان زنان را رها مى‏كنند و مى‏روند؟ و آيا مى‏دانند در «دنياى امروز»، نظام خانواده بسوى «شورا و مشاركت در امامت و ولايت بر يكديگر»، تحول مى‏كند و در قانون گزاريهاى جديد، رابطه رئيس و مرئوسى، جاى خود را به رابطه همكارى و مشاركت در اداره امور خانواده مى‏دهد؟ آيا نويسندگان تفسير از خود پرسيده‏اند اگر در خانواده كه بنا بر دوستى و عشق است، نيز، نتوان «شورايى» را بنا كرد كه قرآن در جامعه‏هاى بزرگ مبناى نظام مردم سالارى بر اصل مشاركت قرار مى‏دهد، قرآن را كتابى حاوى خيال‏پردازى مى‏باورانند و يا ناگزير مى‏شوند، همانسان كه در تفسير اين دو آيه ناچار شده‏اند، تناقض بر قلم آرند و قرآن را مجموعه‏اى از بيشمار تناقضها بگردانند! و آيا قرآن، در زناشويى، اصل را بر عدالت نمى‏گذارد؟ اين «حكم»: وقتى نشوز از زن است، مرد حق داشته باشد او را كتك بزند و وقتى نشوز از مرد است، بر زن است كه پاره‏اى از حقوق خويش را رها و صلح كند، با عدالت سازگار است؟ معناى اين «حكم» جز اينست كه باز مرد است كه حق دارد زور بگويد و زن است كه بايد تسليم زور بشود! اين تفسير با اسلام سازگار است و يا با استسلام؟ نويسندگان تفسير چرا اين تناقض آشكار را نديده‏اند؟ زيرا اگر نشوز را دست ندادن، بگاه ابراز تمايل جنسى زوج يا زوجه، معنى مى‏كردند، تمامى ساخته‏هاى فقهى كه بر اصل ثنويت تك محورى و موافق طرز فكر و رفتار استسلام، پديد آورده‏اند، فرو مى‏ريختند. آنها كه گرفتار نظام استسلام نبوده‏اند، چشمان خود را بر آيه قرآن نبسته‏اند. ديده‏اند كه نافرمانى جنسى تنها بگاه آميزش جنسى مجال بروز پيدا مى‏كند و روشهاى پيشنهادى، تنها در نافرمانى جنسى بكار مى‏آيند. در نافرمانيهاى ديگر، اين روشها كار را بدتر نيز مى‏كنند. براى مثال، اگر زن از مرد نفرت داشته باشد، اين روشها بر كراهتش مى‏افزايند. دورتر، به اين امر باز مى‏پردازم.

      اين تناقضها، تنها تناقضها نيستدن: اگر معناى «قوامون» سرپرستى و درمان نهايى «نشوز» زور باشد، اين دو آيه به آيه‏هاى بسيار در تناقض قرار مى‏گيرند. از جمله با اين آيه‏ها و بيان پيامبر: «زنان و مردان مؤمن ولى يكديگرند« (13) و «ميان زن و مرد مودت قرار داديم» (14) و مسلمانان «امرشان به شورى است» (15) و «در دين اكراه نيست» (16). و «شخصيت مرد را در ميزان گرامى داشتن زن» مى‏داند (17) و «شما را از زن و مرد آفريديم... تا شناخته شويد و گرامى‏ترين شما نزد خدا، با تقوى‏ترين شما است». و نيز، با تمامى آيه هايى در تناقض مى‏شوند كه وظايفى را در عهده مرد مى‏گذارند و او را از اعمال زور باز مى‏دارند.

     بهررو، طى قرون، بر وفق استسلام، زن را مطيع مرد گردانده و در ازدواج و طلاق، اختيار را به مرد داده‏اند. جامعه‏هاى مسلمان  در استسلام، عقيم شده‏اند. و حال و روز جامعه‏هاى اسلامى اينست كه كه مى‏بينيم. در حقيقت، جامعه‏ها بارور نمى‏شوند و به راه  رشد نمى‏افتند اگر زن آزاد نشود و رشد نكند. چاره آن است كه از استسلام به اسلام در آييم و آزاد شويم. بر اصل توحيد، در رهنمود قرآن بنگريم:

 

 اگر زن و مرد بر وفق فضلهاى يكديگر شورا كنند؟:

 

 قرآن فرمايد (18):

 

      «فضل ميان خود را فراموش مكنيد. همانا خداوند بدانچه مى‏كنيد، همواره، بينا است»

 

      بدينقرار، رابطه ميان زن و مرد در زناشويى، بايد رابطه نيك افزايى باشد. حتى در طلاق، نبايد فضل ميان خود را از ياد ببرند. راست بخواهى، تمامى انسانها بايد بر اساس فضلهاشان ميان خود رابطه برقرار كنند. بهر رو، براى اينكه ميان دو همسر رابطه بر اساس فضلها برقرار شود كه هر يك را هستند، نخست بايد بدانند كه (19):

 

      «تمناى فضلهاى خداداد يكديگر را مكنيد. مردان را نصيبى است از آنچه كسب مى‏كنند و زنان را نصيبى است».

 

     و نيز مى‏فرمايد: خداوند آفريده‏ها را زوج آفريده است (20). زن را از نفس مرد آفريده است (21) و خانواده را كانون عشق قرار داده است (22). و مقرر مى‏كند زناشويى بايد خالى از اكراه (23) و سرشار از مودت باشد. زن و مرد، بر اصل عدالت، عمل كنند (24). بدينقرار، زناشويى بايد ترجمان توحيد بگردد و به زن و مرد فرصت بدهد فضلهاى خود و يكديگر را بپرورانند.

     به شرحى كه در اين كتاب خوانده‏ايد، غير از فضلها كه هر دو را هستند، فضلهايى زنان را هستند (25): مادرى، آموزگارى عشق، مزرعه حيات، هنرمندى، و فضلهايى مردان را هستند:

 1- فضل پدرى‏

 2- فضل كار در مرحله توليد فرآورده يا كار اجرايى‏

 

 باردارى و پرورش كودكان، فرصت و قلمرو كار زنان را در مقايسه با مردان، محدود مى‏كنند (25):

 3- فضل «قوام»: نظر به اينكه نظامها و طرز فكرها، نظامها و طرز فكر استسلام هستند، فضلهاى زنان، پرورده و بارور نمى‏شوند مگر آنكه زنان در آزاد كردن خويش از طرز فكر و نظام استسلام بكوشند و مردان طرز فكر و طرز رفتار استسلام را رها كنند و ميزان مردى خود را اندازه تسلط و زورگويى بر زن قرار ندهند. بدانند زن و مرد اگر بيارى يكديگر، استعدادهاى خويش را رشد ندهند و مردان «قوامون» يا ستون پايه‏هاى بناى عشق و زندگى مشترك و كاميابيها نگردند و زنان فضل خويش را كه معلمى عشق و باز دادن اعتماد بنفس به مرد، هر بار كه از دست مى‏رود، و تقويت آن همواره، بكار نگيرند، كار رشد آنها معطل مى‏ماند (27). زيرا بر فرض، نه در هر دوى كه در يكى از آنها، اراده رشد كردن تباه شود، آن يكى كه اراده رشد دارد، بايد هم كار خود و هم كار ديگرى را بكند. يعنى فقدان فضل همسر را جبران كند. و اين كارى بغايت مشكل است و.

 4- فضل دفاع از استقلال جامعه و آزادى مرد و زن و كودك مستضعف، وقتى زورگو و بيگانه تهديد مى‏كند (28). اين فضل، مزاحم فضل استقلال زن و مرد در شخصيت و دفاع از خويش نيست. همانطور كه در متن كتاب توضيح داده شده است، مدافع زن، هربار كه به حقوقش تجاوز مى‏شود، نخست خود  او است و نبايد و نمى‏تواند از خود سلب مسئوليت كند. در دفاع از استقلال جامعه و آزادى انسانها، او نيز همانند مرد مسئول است. اگر با وجود وظايف مادرى و كارها كه موافق فضلها بر عهده دارد، در دفاع نيز شركت كند، ارج بيشتر نيز مى‏يابد. نبايد پنداشت فضلها كه در مرد هستند، در زن نيستند و يا فضلهاى مرد، وجود دارند. فضل استعدادها و دانشها و انواع رهبرى و عدالت و همه ديگر نيكيها و ارزشها است (29). جامعيت جستن ايجاب مى‏كند كه آدمى هم فضلها را كه بيشتر دارد و هم فضلها را كه كمتر دارد، بپرورد، نيك افزايى اينست. بيشى فضلى در مرد و كمى آن در زن و نيز بيشى فضلى در زن و كمى آن در مرد، دو قلمرو انديشه و عمل جدا با مرزى عبور نكردنى بوجود نمى‏آورند. زن و مرد آفريده شده‏اند كه زوج شوند. در همسرى، زمينه طبيعى انديشه و عمل هر يك را بيشتر فضلهايشان تشكيل مى‏دهند. و نيز، بايد دانست كه در همسرى زن و مرد فضلهاى خود و يكديگر را بارور مى‏سازند. توضيح آنكه نگرش در زن و مرد، بر اصل ثنويت و بر آن، مرد را صاحب قوه عقلانى بيشتر و عواطف كمتر و زن را صاحب عواطف بيشتر و قوه عقلانى كمتر گرداندن، در «دنياى امروز»، سخنى نادرست است. نادرست تر از آن، اين سخن است كه مرد را صاحب روح يا خرد اخلاق و زن را محروم از آن بشماريم ("در دنياى امروز"، بنا بر فلسفه‏هاى افلاطون و ارسطو، كه به دينها راه يافته و به كرسى قبول نشسته‏اند). چرا كه انديشه زن در قلمرو فضلهايش بارورتر از انديشه مرد است و بعكس. وقتى بر اصل توحيد، زن و مرد، در زناشويى، ولى يكديگر مى‏شوند، انديشه‏هاى زن و مرد فعال و خلاق مى‏گردند و بارورى كاملى مى‏جويند. شرط آنست كه مرد حق فضل خويش را بمثابه «قوام» بجا آورد.

      چرا مرد را «قوام» گرداند؟ زيرا در استسلامى كه جامعه‏ها در آنند، تا وقتى مرد موقع حاكم خود كامه را ترك نگويد، زن «ضعيفه» مى‏ماند. نظام استسلام يكى به اين دليل پديد آمده است كه مرد، فضل خويش را از خود بيگانه كرده و بجاى آنكه با بر فطرت، رشد كند و «قوام»تر بگردد و به زن فرصت بدهد رشد كند و بنوبه خود، فضلهاى خويش را عامل رشد مرد بگرداند، زورگويى شيوه كرده و نظام خانواده را نظام ضد رشد استسلام گردانده است. از اين رو است كه تا وقتى زن آزاد نشود و در راه رشد نيفتد، مرد نيز زورگويى حقير با انديشه‏اى نازا و گفتار و كردارى ويرانگر، بر جا مى‏ماند. از اين رو، هر بار كه قرآن به ترك زورمدارى و خودكامگى مى‏خواند، طرف خطاب مرد است. قربانى رابطه استسلام نيز بيشتر مرد است. زيرا تا او ستون استوار رهايى زن از اكراه نشود، خود نيز بعدهاى انسانى را به دست زور تباه‏گر مى‏سپارد. ميان تباه شدن استعدادها و تمايل به زورمدارى، نسبت مستقيم است و ضريب تباه شدن استعدادها، تصاعدى است.

     از زمان انتشار چاپ پيشين كتاب تا اين زمان كه تجديد چاپ مى‏شود، به مطالعه ادامه داده‏ام. دست آوردها را، بمثابه راه حلها براى مسائل شخصى كه پيش مى‏آمدند، بكار مى‏بردم و به محك تجربه، مى‏آزمودم. تا به اين نتيجه رسيدم كه كوششم در مبرهن كردن نادرستى نظرهاى اهل فقه و تفسير كه بر اصل ثنويت تك محورى، «قوامون على النساء» را «مسلط بر زنان» معنى كرده‏اند، ناتمام است. بايد از اين محدوده بدر آمد و تمام حقيقت را يافت:

 

 رابطه مرد با زن و عشق:

 

      اگر مرد زن را گرامى ندارد و حقير بداند، نمى‏تواند او را بعنوان انسانى همسر دوست بدارد. اما اگر عشق تنها محرك انسان نباشد، محرك اول او هست. پس وقتى مر نتواند زن را در مقام انسانيت، دوست بدارد، ناگزير بعنوان «شئى جنسى» در او نظر مى‏كند و در شمار كسانى مى‏شود كه زن و فرزند را در رديف مال و منال (30) دوست مى‏دارد. رابطه انسان با شئى جنسى، رابطه‏اى فطرى و بنابراين، خودجوش نيست. به سخن ديگر، ميل جنسى از تحريكهاى جنسى فرمان مى‏برد. و از آنجا كه تكرار رابطه، سيرى مى‏آورد و محرك را از اثر مى‏اندازد، ناگزير بايد در پى محركهاى جديد شد. از اينرو، در جامعه هايى كه مرد، از بن دندان، نپذيرفته است كه زن با او برابر است، گرچه بموجب قانون، بنا بر تك همسرى است، ما در واقع چند زنى و چند مردى رواجى روزافزون پيدا مى‏كند. بدينقرار، بهمان اندازه كه در جامعه‏اى سكس (خواه با حجاب و چه عريان) مدار رابطه‏هاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و حتى رابطه انسان، از زن و مرد، با خويشتن مى‏شود، منزلت زن نازل‏تر مى‏گردد. در اين جامعه‏ها، تحريكهاى جنسى مداوم، ناتوانى جنسى و اين ناتوانى عوارض تحمل ناكردنى و نيز انحرافهاى جنسى بيشمار، ببار مى‏آورد و سبب انحطاط و انهدام جامعه مى‏شود.

      بدينسان، قدم اول در رهايى از استسلام جنسى كه در عصر ما، ترجمان نظام استسلام است، برابر خود و در خور عشق دانستن زن، از سوى مرد، در مقام «قوام» است. بدينكار، مرد از طرز فكر استسلام مى‏رهد. تا او اين قدم را برندارد، او و زن، در آميزشهاى جنسى نيز، كاميابى نمى‏يابند و ناگزير در پى آن مى‏شوند كه از راه ديگر، كاميابى بجويند. برداشتن اين قدم را مرد بايد با برداشتن قدمهاى ديگر كامل كند:

 * در زناشويى، زور در كار نياورد. آنجا كه در نظام استسلام، مرد موقع مسلط را دارد، اگر زور در كار نياورد و اكراه را روا نبيند، (كه مرد خواست اكراه خويش را آشكا نيز نكند (31) زن فرصت مى‏يابد از طرز فكر و طرز رفتارى رها شود كه او را «تابع زور» مى‏گرداند. و از آنجا كه پرورده نظام استسلام، وقتى موقعيت تسليم شده را رها مى‏كند، گمان مى‏برد بايد موقع تسليم كننده را پيدا كند، بر مرد است كه بر موازنه عدمى استوار بماند تا زن بى فايدگى بكار بردن زور و در كار آوردن اكراه، پى ببرد و بر اين واقعيت شعور بيابد كه بكار بردن زور، انسان را برده زور مى‏كند.

 * بر اصل عدالت عمل كند. يعنى دوگانگيها را از ميان بردارد (32). از بدترين نوع اين دوگانگيها كه متضمن تحقير زن و تباهى عشق و بسط فسادها مى‏شود، استفاده از زن بعنوان شئى جنسى است. مرد در مقام «قوام بر زن» بايد از اين زشتكرداريها خوددارى كند:

 1- زن را، بعنوان شئى جنسى، براى دستيابى به هدفى (مال و مقام و...)، عرضه نكند. در جامعه‏هاى گوناگون، انواع استفاده‏ها از همسر، همچنان، به رواج هستند»: ازدواج با دختران يتيم براى بردن مالشان» (33) و يا به فحشاء وادار كردنشان، همسر خود را به هم آغوشى ديگرى در آوردن. در گذشته، بدان شكل حقوقى نيز داده بودند. در ازدواج استقراضى، مرد زن خود را براى مدتى به قدرتمندى قرض مى‏داد! «در دنياى امروز»، زنان خود را با يكديگر مبادله مى‏كنند (34).

 2- خوددارى از بهتان زدن به قصد، ناگزير كردن او به دادن مال و گرفتن طلاق و يا تن دادن به ازدواج (35).

 3- پرهيز از به ارث بردن زنان، بقصد دستيابى به موقعيت شوهر از دست رفته و مال و منال (36).

 4- بازداشتن خويش از طلاق دادن و مانع ازدواج همسر با ديگرى شدن و از آزار زن دست برنداشتن، از جمله، از راه ازدواج و طلاقهاى مكرر (37).

      و هنوز دو كار ديگر باقى هستند كه اهميتى بمراتب بيشتر دارند و همواره از آنها غفلت مى‏شود:

 5- براى اينكه زن خود را با مرد دوگانه نيابد، بر مرد است كه بداند خداوند «مرد را با دو قلب نيافريده است»، (38). او نمى‏تواند در درون زناشويى، دلى با همسر و در بيرون آن، دلى با همبستر داشته باشد. بر مرد است كه عفت خويش را «قوام» عفت زن بداند و با عفت بماند (39). زنا نكند چرا كه وقتى مرد عفت خويش را از دست مى‏دهد و با زنى همبستر مى‏شود، نظام زناشويى را به نظام استسلام باز مى‏گرداند. در اين نظام، يا بايد زن را زندانى كرد - همانسان كه در جامعه‏هاى پيشين زندانى مى‏كردند ودر برخى جامعه‏ها، هنوز نيز مى‏كنند - و يا عفت خود را از دست خواهد داد. جز زنانى كه آزاده بار آمده‏اند.

      بسيار مردانى كه مى‏پندارند مى‏توانند همسران خود را از بى غفتى خويش، غافل نگاهدارند، اما اشتباه مى‏كنند چرا كه وقتى مردى «كثرت گرا» شد، در آميزش جنسى و غير آن، خودجوشى را از دست مى‏دهد و پندار و گفتار و كردارش غير طبيعى مى‏شوند و همسر او، بلادرنگ، متوجه مى‏شود كه زوجش خودجوشى خويش را از دست داده است. زن احساس مى‏كند تحقير شده است. تحقيرشدنش مضاعف است. زيرا شوهر در او بعنوان همسر و برابر نگريسته است. بعنوان شئى جنسى نيز، ديگرى را بر او رحجان داده است. اطمينان خاطر را كه بدون آن، فضلها كه دارد نمى‏تواند بپرورد، زن از دست مى‏دهد. در اين زناشويى، مرد و زن، هر دو، تباه مى‏شوند. اگر مرد از خطا بازگردد و چنان جبران كند كه زخم روانى در همسر درمان شود و او به ادامه زناشويى رضا دهد، ازدواج نجات يافته است وگرنه، نه (40). و چون اغلب زنان خود وسيله استوارى نظام استسلامى مى‏شوند كه در آن، بيشترين ستمهابر آنان روا مى‏روند، مقرر فرمود كه آشتى جويى نبايد گردن نهادن به مقاصد سوء شوهر باشد (41):

 

      «و اگر زنى از نشوز شوهر خويش و يا دورى گزيدن او در بيم شد، بر هيچيك خطا نيست اگر آشتى جويند و آشتى بهتر است. برغم اينكه نفسها در بند بخل و آز مى‏شوند.»

 

 

 بشرط آنكه

 

      «شوهر اراده صلح داشته باشد».

 

      در صورتى كه مرد فضل خويش را از ياد برد، زن نبايد از كوشش براى آزادى از نظام استسلام و ترك موقعيت تسليم شونده براى يافتن منزلت زن آزاد و رشيد و امام، باز ايستد. به اين ترتيب:

      در نظام استسلام، وقتى مرد عفت از دست مى‏دهد، زن حق خود مى‏داند مقابله به مثل كند و بعكس. رواج اين روش، خود علامت نازل شدن انسان تا حد «شئى جنسى» است. اين امر، البته، ميان زنان و شوهران جدايى مى‏افكند و سبب فساد و انحطاط جنسى مى‏شود. روش درست اين است كه زن يا شوهر، «فريب خورده»، بر اصل موازنه عدمى رفتار كند. عمل به مثل، عمل به اقتضاى موازنه وجودى و تكرار فساد است و سبب تكاثر آن مى‏شود. بر موازنه عدمى، بر «فريب خورده» است فضلها كه او را هستند، بپرورد تا اگر عاطل گذاشتن استعدادى، سبب احساس كاستى و ناكامى در همسر گشته و اين احساس او را از راه عفت بدر برده است، بتواند از بيراهه به راه باز آيد. زنهار! به رقابت با همسر در زشتكاريها تن ندهد و فسادها را دو و بلكه چند برابر نكند و اگر او براه نيامد، جدايى را ترجيح دهد (42).

 6- در جريان آزاد شدن از نظام استسلام و در زناشويى زن و مرد آزاد نيز، زن و مرد بايد محيط زناشويى را محيط اعتماد بدانند و بگردانند: زن بايد مطمئن باشد كه در سختيها، مرد در مقام «قوام»، صلابت و مقاومت كوه را دارد. و نيز، وقتى اعتماد به نفس مرد متزلزل مى‏شود، بر زن است كه اين اعتماد را بدو بازگرداند. بنابراين، در همانحال كه زن عفت خويش را بايد نگاهدارد، بر مرد است كه وقتى همسرش در معرض بهتان قرار مى‏گيرد، از او دفاع كند. همان كند كه پيامبر در حق همسر خويش كرد. بهتان زننده يا زنندگان را در خور لعن بشمارد، از خود براند و با قاطعيت، خواستار مجازاتش يا مجازاتشان بگردد (43).

      اما گاه، كار از حد بهتان زدن در مى‏گذرد: در نظام استسلام، كسانى پيدا مى‏شوند كه حرفه خويش را جدايى انداختن ميان زن و مرد قرار مى‏دهند. در جامعه‏هاى مسلط و زير سلطه «دنياى امروز»، رواج انواع جدايى‏طلبى‏هاى زن از شوهر و شوهر از زن - كه طلاق يكى از آنها است 0 يكى ديگر از علامتهاى تنزل زن و مرد، بخصوص زن، تا حد شئى جنسى است. آزادى را خودكامگى باوراندن و شكار سكس كردن و شدن را دليل «آزادى» گرداندن و «سكس سالارى» را ترويج كردن و كوشش زن و مرد را در از كف يكديگر بدر آوردن همسر و انواع ديگر فريفتاريها كه قرآن از آنها به سحر تعبير مى‏كند، عشق را از يادها برده و «سكس» را بر تخت سلطنت مطلقه نشانده و زناشوييها را ناپايدار كرده است (24). آزاد شدن از استسلام به اينست كه زن و مرد، گوش و چشم به سحر ساحران نسپارند.

     و اگر ناسازگارى و شقاق، به اين دليل بود كه شوهر دخالت ديگران را در امور خانواده خويش مجاز گردانده و يا زن امور زناشويى را با ديگران در ميان گذاشته و يا ازدواج ترجمان روابط شخصى قدرت بوده و خانواده براى دستيابى به هدفهاى خويش، او را وسيله كار مى‏كنند - امرى كه در همه جامعه‏ها، به استمرار وقوع يافته است و مى‏يابد - مرد فضل خويش را از دست داده است. شورايى از صالحان دو خانواده بايد اين نقش رابرعهده گيرد و بر اصل موازنه عدمى، راه حل بجويد (45). در صورتى كه شوراى صالحان رأى به آشتى داد، خانواده وقتى اساسى استوار پيدا مى‏كند كه شوهر «قوام» بگردد و زناشويى را عرصه مداخله ديگران نكند و زن نيز سر خانه را به بيرون نبرد (46).

     و اگر زن، به دليل طرز فكر و طرز رفتارى كه در نظام استسلام يافته است، گمان برد از زير سلطه بدر آمدن، روش مردان خود كامه شيوه كردن است و هر دم دل در هواى ديگرى بست و دل و گوش به سحر هر ساحرى داد، از جمله، به تلقين، باور كرد بهتر است آزمايش زندگى مشترك را با مرد يا مردان ديگرى تكرار كند، بر شوهر است كه به صفت «قوام»، صلابتى بتمام بگردد و با قاطعيت، اراده خويش را بر پى گرفتن آزمايش زناشويى اظهار كند. به همسر خويش يادآور شود كه تكرار تجربه‏هاى نيمه تمام، تمام كردن زندگى در ناكاميها و تباهيها است. استوارى بر پيوند زناشويى و اعتماد بنفس داشتن و همسر را از تمام اعتماد و حمايت خويش در ادامه تجربه مشترك و به بار نشاندن درخت شيرين بر عشق، مطمئن ساختن، كارى است بر عهده مرد.

      اما مردى كه زن شوهر دار به او ميل مى‏كند، نيز بايد صفت «قوام» عمل كند. بداند كه يوسف پيامبر، در زيبايى، يگانه بود. وقتى همسر عزيز مصر به او ميل كرد، او نيز به زن زيباى عزيز ميل كرد (47). اگر تسليم ميل خويش مى‏گشت، با زيبايى كه او داشت و زنان مصر را آنسان هوش از سر مى‏برد كه كارد در كف دستهاشان فرو بردند بى آنكه حس كنند (48)، هر شب را با زيبارويى و زيبارويهايى بايد مى‏گذراند. حاصل عيشش، فرسودگى و حاصل زنان همبستر با او، تباهى زناشوييها و زندگيها مى‏شدند. در ادبيات جامعه‏هاى مختلف جهان تأمل كنيد مى‏بينيد تمامى قهرمانان «سكس» فرجامهاى شوم داشته‏اند و كارشان به نگون بختيهاى سخت كشيده است. اين ادبيات، همه، ترجمان قاعده‏اى جهان شمول هستند: آن كس كه همسر ديگرى را از او مى‏ربايد و بطور عمومى‏تر، آن كس - زن يامرد - كه جاذبه جنسى مى‏شود و از راه سكس، رابطه برقرار مى‏كند، ديگر توان اعتماد كردن را نخست به ديگرى و پس از مدتى، به خود نيز، از دست مى‏دهد. در سكس مدارى، زن وقتى اعتماد به «جاذبه» خويش را از دست مى‏دهد، بفكر خودكشى مى‏افتد. بديهى است زن يا مردى، بخصوص مردى كه همسر ديگرى را مى‏ربايد و يا به اظهار ميلى پاسخ آرى مى‏دهد، قاعده «دست بالاى دست بسيار است» را پذيرفته است و نيز سستى اراده و نااستوارى خويش را آشكار ساخته است. فضل خداداى را از دست داده و «قوام» نيست. آزمايش زناشويى ميان او و همسرى كه ربوده، محكوم به شكست است.

      اما اگر به راه يوسف برود، عامل خوشبختى خانواده‏اى، معتمد عموم و بانى بناى خوشبختى بزرگ خويش گشته است كه فرمود (49):

 

      «يوسف امين شد. و اينسان شد كه ما يوسف را در روى زمين صاحب همه گونه امكان ساختيم تا هر جا كه خواهد، كامروا باشد».

 

 

 چند زنى و عدالت:

 

     جانبداران مردسالارى، مى‏گويند: عدالت در دوست داشتن نمى‏شود و قرآن بحق فرمايد مرد نمى‏تواند اين عدالت را ميان همسران خود برقرار كند. اما اين آن عدالت نيست كه مرد را به رعايت آن مى‏خواند. كسانى كه در نظام استسلام مانده‏اند، خواه با دين و چه بى دين، بر اين هستند كه زن و مرد مى‏توانند، در يك زمان، دو و يا چند مرد يا زن را دوست بدارند.

     قرآن، دو جا، عدالت را اصل راهنماى زناشويى گردانده است: پس از تأكيد بر اين واقعيت كه انسانها، از زن و مرد، از «نفس واحد» هستند، يكجا فرمايد (50):

     

      «و اگر ترسيديد نتوانيد با يتيمان به قسط رفتار كنيد، پس با يك يا دو يا سه و چهار زن كه دلپسند مى‏يابيد، ازدواج كنيد. و اگر ترسيديد به عدالت رفتار نكنيد، پس با يك زن ازدواج كنيد».

 

      و در جاى ديگر فرمايد (51):

 

      «اگر هم با توان بخواهيد، به عدالت كردن ميان زنان، توانا نمى‏شويد. پس (در خاطرخواهى به يكى)، عنان اختيار را يكسره به دلخواه خود مى‏دهيد و تا جايى نرويد كه (از نظر افتاده) حكم معلقه را پيدا كند. آشتى و صلح كنيد و به خدا پرهيزكارى بجوييد، خداوند همه بخشايش و رحمت است».

 

      آنها كه بنا را بر چندزنى گذاشته‏اند، چون ديده‏اند قرآن، در زناشويى، نخست عدالت را اصل قرار مى‏دهد و سپس تأكيد مى‏كند كه اگر هم با تمام توان بخواهيد، نمى‏توانيد عدالت كنيد، اين توجيه را يافته‏ايد كه اگر عدالت منظور آيه، «محبت قلبى» و عشق باشد، محال مى‏شود (52) و مرد بايد به يك همسر بسنده كند. اما اگر در عشق، عدالت بجاى خود، برابرى نيز نمى‏توان برقرار كرد، در اعمال و رفتار و رعايت حقوق ميان همسرانم كه براى انسان امكان‏پذير است، بنا را بر عدالت گذاشته است.

 اما قرآن، بلافاصله مى‏افزايد (53):

 

      «اگر از يكديگر جدايى بجويند، خداوند آنها را از بخشندگى خويش غنى مى‏بخشد».

 

      پس بهرحال، عدالت اصل راهنما است. اگر از ميان برخاست، جدايى بر ماندن در قيد زناشويى، رجحان دارد. مفسران جانبدار چند زنى، مى‏گويند:

 

      ابن الى العوجاء، از ماده‏پرستهاى معاصر امام صادق (ع) به هشام‏بن حكم گفت: چون قرآن شرط چند زنى را عدالت قرار مى‏دهد و برقرار كردن عدالت را نيز ممكن نمى‏داند، پس تعدد زوجات را در واقع، ممنوع مى‏گرداند. وى، از مكه به مدينه، نزد امام صادق، رفت. تا پرسش را با او در ميان بگذارد و پاسخ بخواهد. امام  صادق فرمود (54):

 

      «منظور از عدالت در آيه سوم سوره نساء، عدالت در نفقه است و اما منظور از عدالت در آيه 129 كه امرى محال شمرده شده، عدالت در تمايلات قلبى است».

 

      اما آيه سوم سوره نساء پيش از آيه‏اى است كه نفقه را بر عهده مرد مى‏گذارد. آيه درباره ازدواج است. اگر عدالت نه در خود ازدواج كه در نفقه دادن بود. بايد در آيه 34 اين سوره، قيد مى‏شد. اين توضيح بجا است كه بنا را بر پيشى و پسى تاريخ نزول آيه‏ها نمى‏گذارم. با وجود پيشى زمان نزول اين آيه، بنا را بر پيشى منطقى ازدواج بر ترتيب اداره خانواده مى‏گذارم و مى‏پرسم: آيا منطقى است در آيه‏اى كه ازدواج با بيشتر از يك زن را مقرر مى‏كند، عدالت را در دادن نفقه مقرر كند كه هنوز بر عهده مرد نگذاشته است؟ و نيز، امام صادق  مى‏دانست كه عدالت، در همه حال، اصل است و بايد رعايت شود. ممكن نيست در قرآن آيه‏اى باشد كه با اصل عدالت ناسازگار باشد. اگر در موردى قانون مخالف اصل عدالت باشد، چرا در موارد ديگر نباشد؟ و اگر بتوان گفت قانونها كه خداوند وضع فرموده است با اصل عدالت سازگار نيستند، چه اعتبارى براى خدا و قانون او مى‏ماند كه عدالت را اصل مى‏كند و خود در قانونگزارى رعايت نمى‏كند؟ افزون بر اين، معنى سخنى كه به امام صادق نسبت مى‏دهند، اينست كه بيان قرآن روشن نيست و نيازمند توضيح است. اما قرآن كه خود را كتاب روشن و خالى از كجى مى‏خواند، چرا در هر دو جا قصد خويش را به روشنى اظهار نكرد؟ در آيه سوم سوره نساء نمى‏فرمايد: اگر مى‏توانيد نفقه‏ها را بپردازيد، مى‏توانيد تا چهار زن را به همسرى خويش در آوريد. مى‏فرمايد: «با يك يا دو يا سه و چهار زن كه دلپسند مى‏يابيد»، ازدواج كنيد. بدينسان، جاى ترديد جدى است كه سخن از امام صادق باشد. بخصوص كه اگر منظور از عدالت در آيه سوره نساء، عدالت در تمايلات قلبى باشد، استدلال مفسران همه تناقض مى‏شود. چرا كه مى‏گويد:

 

      «از آنجا كه محبتهاى  قلبى عوامل مختلفى دارد كه بعضاً از اختيار انسان بيرون است، دستور به رعايت عدالت در مورد آن، داده نشده است. ولى نسبت به اعمال و رفتار و رعايت حقوق در ميان همسران كه براى انسان امكان‏پذير است، روى عدالت تأكيد شده است».

 

 

      قولى كه به امام صادق نسبت مى‏دهند، بظاهر تناقض را رفع مى‏كند. زيرا، بنا بر آن، در آيه سوم سوره نساء، به مردان تكليف مى‏شود در دادن نفقه، به عدالت عمل كنند و در آيه 129 همان سوره، تأكيد مى‏شود كه عدالت كردن در دوست داشتن ممكن نيست. پس در ميل كردن به يكى و ابراز بى ميلى به ديگرى، از اندازه بيرون نرويد. اما در واقع، واجد تناقضاتى حل ناكردنى است: تناقض اول اينكه عدالت وقتى واقعيت مى‏يابد كه عمل بر اصل موازنه عدمى و بتمامه براى خدا انجام بگيرد. به سخن ديگر، خالى از اكراه باشد. وقتى انديشه و عمل ترجمان عدالت مى‏شود، عدالت كردن در دوستى ممكن و در تبعيض ناممكن مى‏شوند. چون توحيد و عدالت را اصل مى‏كند، قرآن مسلمانان را برادر يكديگر مى‏كند و دوستى با غيرمسلمان را نيز ممكن مى‏شمارد. پس چرا مى‏فرمايد نمى‏توانيد عدالت كنيد؟ براى يافتن پاسخ بايسته، بسراغ روش تشخيص راست از دروغ برويم و پرسشى را به ميان بياوريم كه در تمام زمانها و هنوز و باز، بميان است:

      خدا هست يا نيست؟! اگر كسى خواست بگويد خدا هست، بايد زور بكار ببرد و يا اگر گفت است كه ميان خود او كه موجودى حد دار است تنها باخدا كه وجودى بى حد است، حدى در ميان نيست.  بنابراين، در پذيرفتن خدا، نيازى به بكار بردن زور پيدا نمى‏كند. اما اگر گفت خدا نيست، ميان خود و تمامت هستى، قائل به مرز و حد شده است و رابطه قوا بر قرار كرده است. به سخن ديگر، زور بكار برده است. از اينرو، غير ممكن است كه يك منكر خدا بتواند قائل به جبر و زور نشود. و غافل است كه اگر اصل بر روابط قوا بود، هستى نبود. چرا كه تا وقتى نيروى حياتى در زور كه ضد حيات است، از خود بيگانه نشود، نه زور وجود دارد و نه تخريب حيات. و بديهى است كه با زور ضد حيات، هستى زنده در وجود نمى‏آيد. از اينرو، كسانى كه بنام خداپرستى، ميان  انسان و خدا رابطه زور برقرار مى‏كنند، دانسته يا نادانسته، براى خدا حد قائل مى‏شوند. منكر خدا مى‏شوند و تباه مى‏شوند و تباه مى‏كنند.

      بدينقرار، دوستى وقتى ممكن مى‏شود كه حدها از ميان برداشته شوند. انسانها، از راه خدا با يكديگر رابطه برقرار كنند. از اين رو است كه عشق تنها بر اصل توحيد واقعيت پيدا مى‏كند. آيا ممكن است يك مرد دو زن را اينسان دوست بدارد و آن دو زن نيز، مرد بدينگونه دوست بدارند و ميان آندو زن نيز، رابطه قوا پديد نيايد؟ نمى‏توان گفت بطور مطلق ناممكن است. اما همانسان كه قرآن مى‏گويد، از توان آدمى بيرون است. بدينقرار، اگر به يكى بيشتر ابراز علاقه كرد و به ديگرى كمتر، نمى‏تواند بگويد بر اساس عدالت، با دو زن همسر شده است. پس، بنابر قولى كه به امام صادق نسبت مى‏دهند، ماديت بر معنويت تقدم جسته است. چرا كه خداوند رعايت عدالت در نفقه دادن را واجب شمرده و با آنكه پيامبرش مى‏گويد، «دين غير از محبت نيست»، به مرد اجازه مى‏دهد، بدون رعايت عدالت، از زنان متعدد كامجويى كند. آيا ستمى بزرگ‏تر از اين در حق زن، و مرد نيز، مى‏توان در تصور آورد؟ مگر نه زنان در امور مادى برابرى مى‏جويند اما در دوستى و عشق مرد اجازه مى‏يابد كه رفتارى نابرابر شيوه كند؟ اگر عدالت تنها بمعناى برابرى بود، هنوز، ستمى كه از نابرابرى در عشق ورزى به زن مى‏رود، بمراتب بزرگ‏تر از برابر مادى بود. براى زن كه فضل آموزگارى عشق را يافته است و مرد بدو، آرامش مى‏جويد (55)، چه ستمى بزرگ‏تر از اين كه شوهر او نه تنها اجازه مى‏يابد همسر ديگرى اختيار كند، بلكه اجاز مى‏يابد او را بيشتر نيز دوست بدارد؟ اما به مرد نيز ستم مى‏شود. زيرا مرد را از قابل اطمينان بودن مى‏اندازد و از عشق محروم مى‏كند. خدايى كه توحيد را اصل مى‏كند، نيك مى‏داند كه اگر مردى دوئيت در كار آورد آنهم در روابط همسرى، ناگزير به زور (در شكل هوس و يا يكى از نيازهاى مادى) تسليم شده و از عشق محروم گشته است. در اينگونه محيطهاى خانوادگى، زن از ابراز فضل خويش و به عشق، آرامش بخشيدن به مرد و مرداز عشق ناب محروم گشته‏اند. عشق ميان دو همسر، از نوع عشق به اشياء شده است. اگر زناشويى زوج شدن فضلها است، پس عشق حاصل زوج فضل مرد كه «قوام» است و فضل زن كه آموزگارى عشق است و بدان به مرد، آرامش و امنيت خاطر مى‏بخشد. و اين تناقض كه عشق دو همسر به يكديگر، عشق به اشياء نيست كه به يكى بيشتر و به ديگرى كمتر پيدا شود. اين عشق بيان فطرت و زندگى مشترك بر فطرت است. از اينرو فرمود «مرد و زن را از نفس واحد آفريديم و ميانشان مودت قرار داديم»

      و از آنجا كه خدا مى‏داند عشق به دوگانگى، تباه مى‏شود، مقرر مى‏فرمايد:

 

      «وقتى فقدان عشق زندگى را ناممكن مى‏سازد، جدايى گزينند».

 

      حق اينست كه اسلام نخستين دينى است كه چند زنى را محدد و بنا را بر تك همسرى گذاشته است. عهد قديم (تورات) و عهد جديد (انجيل) هيچ محدوديتى براى چند زنى قائل نشده‏اند. تورات اشكالى نمى‏بيند كه مرد به زنى بيشتر مهر بورزد و به زن ديگرش كمتر. تنها مقرر مى‏كند اگر فرزند اول از زنى شد كه محبوب شوهر نيست، شوهر نبايد فرزند او را از حقوقى محروم كند كه فرزند اول را هستند. باينان مذهب پروتستان، مثل لوتر و باتزر و ملانج تون، به استناد انجيل ماتيو، سوره 25، آيه‏هاى 1 تا 12، بر اين نظر بودند كه در مسيحيت، چند زنى مجاز است. وستر مارك تأكيد مى‏كند (56) كه تا عهد شارلمانى، حتى كشيشان نيز، چند زنى شيوه مى‏كردند. در آئين هنديان و نزد زرتشتيان نيز، چند زنى محدود نگشته بود. شمار زنان در حرمسراهاى شاهان و صاحبان قدرت و ثروت، عقل را حيران مى‏كند (57).

      چند همسرى با از دست رفتن منزلت برابر زن و مرد، همزمان آغاز گرفته است. بنابر تحقيق مردم شناسان، در آغاز، تك همسرى رسم بوده است وزناشويى صفت آسمانمى و خدايى مى‏جسته است. بتدريج، در جامعه هايى كه احتمالاً در محيط زيست امكانات تغذيه كافى وجود نمى‏داشته‏اند، دختران را بگور مى‏كردند. يك زن چند شوهر مى‏داشته و همسران داراى سلسله مراتب، و همه مسلط بر زن، بوده‏اند. در اين جامعه‏ها، زنان زندگى غير قابل تحملى را مى‏داشته‏اند. مبارزه‏اى بسيار طولانى، سرانجام به برافتادن رسم چند شوهرى انجاميد. هنوز نزد اسكيموها و در يكى دو جامعه افريقايى و پاره‏اى اقوام آسيايى، اين رسم يا اشكال ديگر آن، بر جا است. از اين اشكال، يكى شكل هديه دادن همسر به ديگرى براى مدتى است!

      در جامعه هايى كه مردان بخاطر اشتغال بكارهاى سخت، بيشتر در معرض مرگ قرار گرفته‏اند، چند زنى پديدار شده است. و نيز، در جامعه هايى كه نظام اجتماعيشان بر اساس رابطه با دشمن خارجى و طبيعت، شكل مى‏گرفته و بر مدار قدرت، سلسله مراتب پديدار مى‏شده  است. در جامعه، تك همسرى برجا مى‏مانده اما رؤساء، در ازاء تأمين امنيت جامعه، حق مى‏يافتند چند زن داشته باشند. بتدريج، چند زنى از مهمترين علامتهاى تشخص مرد گشت. تشخص به قدرت سياسى و مالى (58). و دو وجه فلسفه و دين كه وجه بيانند، به ثابت كردن موقعيت دون انسان زن و آن را خلقت خدايى باوراندن، پرداختند. بديهى است كه با اصالت دادن به قدرت، ثنويت تك محورى اصل راهنما مى‏شد. همانطور كه ملاحظه مى‏شود، در نظام استسلام، در تفسيرها كه از قرآن كرده‏اند، بر اصل ثنويت تك محورى، مرد را محور قرار داده و به اقتضاى زمان، به آيه‏هاى قرآنى، معنى دلخواه قدرت را در آن زمان، داده‏اند. حال آنكه، براصل توحيد، آيه‏هاى قرآن معنى روشن خويش را بدست مى‏آورند: در عين توجه به موقعيتهاى اجتماعى استثنايى، اصل بر تك همسرى است و با رشد عمومى جامعه، جامعه اسلامى بايد در اين جهت تحول كند. در حقيقت، براى اينكه مرد «قوام» بر زن و زن اطمينان خاطر بخش به مرد و ا ين دو فضل بنياد عشق بگردند، زن بايد منزلتى برابر با مرد را پيدا كند.

      وضعيت مشقت بار درصد بزرگ زنان جامعه‏ها كه بعنوان «سكس» و نيروى كار استثمار مى‏شوند و بار تكفل خانواده را بر دوش مى‏كشند و از عهده مادرى نيز بايد برآيند، شهادت مى‏دهند كه وقتى مرد فضل «قوام» را از دست مى‏دهد، نابسامانيهاى اجتماعى روزافزون مى‏شوند. چه رسد به اينكه زن، از نو، به نظام سخت ستمگرانه‏اى بازگردد كه در آن، ناگزير از تحمل چند شوهر بود.

     اما آيا زن نمى‏تواند دو مرد و بيشتر از آنها را دوست داشته باشد و با آنها رابطه عاشقانه داشته باشد؟ آيا زن نمى‏تواند به دو مرد عشق بورزد با يكى زن و شوهر و با ديگرى رابطه  عشقى، از نوع عشق ليلى و مجنون داشته باشد؟ غير از توضيحى كه در نقد سخن منسوب به امام صادق دادم، يادآور مى‏شوم كه دو پرسش ترجمان اصل ثنويت تك محورى هستند. در حقيقت، زن با طرز فكر استسلام، حتى اگر گمان ببرد در موقعيت مرد قرار گرفته است و در آميزش با چند مرد، همان تشخصها را مى‏يابد كه مرد، وقتى كار از كارش گذشت، مى‏بيند موقعيت مشقت بار زنان را در جامعه هايى پيدا كرده است كه در آنها، رسم چند شوهرى يا شوهر و چند عاشق داشتن، بر قرار بود. زندگى در عشق و اعتماد را رها كرده است و زندگى در رقابت و بى ثباتى را يافته و تن و روان خويش را در نگاهداشتن مردان «در بند عشق خود»، فرسوده است.

      اما با يكى همسر و با ديگرى ليلى و مجنون شدن، بناى عشق را از فضل مرد و فضل خود بر مى‏دارد و بر دلخواه خود مى‏گذارد. رابطه‏ها نمى‏توانند ترجمان عشق باشند. چرا كه خداوند به زنان نيز دو دل نداده است. پس زن نيز نمى‏تواند در عشق ورزى، عدالت كند. بنا بر فرض نيز، از آغاز، بنا بر نابرابرى است. زيرا با يكى همسر است و ديگرى را در عشق با او شريك كرده است. با  هر دو، دوگانه است. حال آنكه عشق يگانگى جستن است. وقتى با دل بستن به ديگرى، به شوهر مى‏گويد او را بر خود «قوام» نمى‏شناسد و بدينسان، اعتماد بنفس خويش را نزد او، دست كم، متزلزل مى‏كند، دو پايه از پايه‏هاى عشق را ويران مى‏كند. كدام عشق را بر جا مى‏گذارد تا دو مرد رادر آن شريك بگرداند؟ چگونه مى‏تواند به همسر اعتماد بنفس ببخشد و چسان مى‏تواند نياز ديگرى را به عشق برآورد؟ داستان ليلى و مجنون را كه نيك بخوانى و درست اندر بيابى، مى‏بينى مولوى، سراينده حماسه انسان، رهنمود قرآن را شرح مى‏كند: عشق ميان دو همسر ديگر است و بر فضلهاى اين دو بنا مى‏شود. مرد بايد زن را برابر و معشوق  را بقول سعدى بزرگ بداند و زن نيز مرد را بايد برابر و بزرگ بيابد تا بتوانند عاشق يكديگر گردند. بدينقرار، اگر زنى يا مردى در موقعيتى قرار گرفت كه در آن، بگمان، جز همسر خود، ديگرى را نيز دوست مى‏دارد، سه راه حل، بيشتر، پيشارو نخواهد يافت: 1- ترك همسر براى همسر شدن با ديگرى و 2- زندگى در برزخ كردن و همسر خود و ديگرى را در بلاتكليفى و رنج نگاهداشتن و يا با هر دو آميزش كردن و 3- با همسر بماند و با ديگرى، به رابطه مغز با مغز بسنده كند. بشرط آنكه ديگرى نيز رفتارى چون رفتار ليلى و يوسف داشت، با او دوستى كند. دو راه حل اول و دوم، بدون بكار بردن زور ممكن نمى‏شود و نمى‏تواند با تخريب همراه نباشد: يكى از دو زندگى و اغلب هر دو را تباه مى‏كند. راه حل سوم نياز به زور ندارد و هر دو زندگى را بارور مى‏كند. بخصوص زن و شوهر را بر آن مى‏دارد كه كاستيهاى زندگى خويش را، با نيك افزونى، به فزونيها بدل كنند. و:

 

 قوام شدن و آرامش بخشيدن، با جفت شدن، بنياد عشق مى‏گردند:

 

      وقتى زناشويى بر اساس عشق و عدالت پديدار شد، زن و شوى عرصه زناشويى را بايد فضاى پرورش فضلهاى خود و يكديگر بگردانند و بدانند كه:

 1- دو فضل، يكى فضل قوام شدن مرد بر زن و ديگرى فضل زن در بازگرداندن اعتماد به نفس به مرد، هربار كه متزلزل مى‏شود و بدين هنر، در او امنيت خاطر بوجود مى‏آورد، دو ستون استوارى هستند كه اگر بنا نباشد، عشق نيست. و در زناشويى، اگر يكى نباشد، ديگرى مجال ابراز نمى‏يابد. بخاطر فايده، تكرار كنم:

 اين امر كه مرد قوام است و زن به مرد اعتماد بنفس و آرامش مى‏دهد، بدان معنى نيست كه مرد نبايد به زن اعتماد بنفس و آرامش ببخشد و يا زن بر مرد قوام نيست. علاوه بر آنكه، به صفت «قوام الله»، هر زن و مردى، در راه رشد، بايد قوام يكديگر باشند، در فضل، سخن نه از داشتن و نداشتن كه از بيشتر و كمتر داشتن بميان است. پس وقتى يكى قوام‏تر و ديگرى آرامش بخش‏تر مى‏شوند، هر دو اعتماد بنفس و آرامش و استوارى مى‏يابند و در عشق و رشد، پيشى مى‏گيرند.

      در نظام استسلام كه زنان زير سلطه‏اند، بنا بر منش خود، يكى از دو روش را بر مى‏گزينند: يا دائم اعتماد به نفس مرد را متزلزل مى‏كنند و بنوبه خود، عوارض  از دست رفتن آرامش خاطر مرد را در زناشويى خالى از عشق و محروم از رشد، تحمل مى‏كنند و يا با ستايش حريصانه مظاهر قدرت، از قبيل پول و مقام و سكس و... او را ناگزير مى‏كنند راه رشد را رها كند و در پى قدرت شود. بديهى است وقتى به قدرت دست مى‏يابد، ديگر «قوام» نيست، مسلط است. زن نه تنها ستون استوار زناشويى را بدست خويش ويران كرده، بلكه پيدايش عشق را نيز غيرممكن ساخته است. ناگزير، بايد تن به پى آمدهاى هوسهاى قدرتمدارى بدهد كه شوهر او است. اگر زنان خديجه مى‏شدند و به فضل خويش، مرد را در راه رشد مى‏انداختند، جهان بهشت مى‏شد كه فرمود (59):

 

      «بهشت زير پاى مادران است.»

 

 2- با آنكه قرآن تصريح مى‏كند زن با مرد برابر است، توجيه كنندگان نظام استسلام، همچنان از ياد مى‏برند كه خداوند همه آفريده‏ها را زوج آفريد و فضلها كه بهر يك داد، وقتى جفت مى‏شوند، زوج را كامل و خلاق مى‏كنند. فضلها كه زن و فضلها كه مرد را هستند، فضلهاى جفت شونده، نمى‏بينند. نايكسانى مى‏بينند و تا يكسانى را نيز نابرابرى مى‏شمارند و بر اصل ثنويت تك محورى، زن را مادون و تحت «ولايت مطلقه» مرد قرار مى‏دهند. از جمله، استدلال مى‏كنند كه وزن مغز مرد از مغز زن سنگين‏تر است. پس مرد را انديشمندى است و زن را عاطفه‏مندى! اما مرد به عواطف مردانه مرد و زن به عواطف زنانه زن و نيز مرد به انديشه زنانه و زن و زن به اندشه مردانه مرد، نياز دارند. و نيز، هر دو صاحب  عاطفه‏اند و عواطفشان در كانون عشق زناشويى بارور مى‏شوند - از جمله در پدرى و مادرى - هر دو صاحب انديشه‏اند اما انديشه هر يك را قلرويى است و انديشه زوجشان قلمروهاى ممكن و ماوراء ممكن را مى‏يابند. فضل زن در هنرمندى او است. پس انديشه را در ماوراى ممكن بكار مى‏اندازد. در اين قلمرو، زن از انديشه مرد در قلمرو ممكن و مرد از قلمرو زن در قلمرو ماوراء ممكن سود مى‏جويند و هر دو انديشه، خلاق مى‏شوند. ستمى بزرگ بر انسانيت روا ديدند آنها كه زن را از انديشه محروم شمردند و از مرد خواستند با زن شور نكند و آنها كه زن را از انديشيدن در ماوراى ممكن ترساندند و در قلمرو ممكن، انديشه او را از رقابت با انديشه مرد ناتوان دانستند و بنابر «نتايج رقابت»، گفتند و نوشتند زن انديشه خلاق مرد را ندارد. چرا كه محروم شدن زن و مرد از انديشه يكديگر، هر دو انديشه را از شكوفايى و بارورى كامل مى‏اندازد. در پرتو اين توضيح، به قرآن باز آييد و زيبايى حماسه‏هاى بزرگ را كه در آنها، ناممكن‏ها ممكن گشتند، دريابيد: در هنر سارا و هاجر بنگريد كه ناممكن را ممكن ساختند و پيامبرى را در خاندان ابراهيم آوردند و در آن، پيامبران بزرگ پديد آمدند (60). هاجر را كه شنزار سوزان را مزرعه زندگى كرد و اسماعيل را كه در آن، بناى جامعه‏هايى را گذارد كه تمدنى بزرگ را پديد آورد. مريم را بنگريد كه عيسى را بزاد و عيسى پيامبر شد. مادر موسى و همسر فرعون را بنگريد كه شجاعت بيرون رفتن از مرزهاى ممكن را بخود دادند و راه را بر سرنگونى نظام استسلام فرعونى گشودند و موسى و دختر شعيب را بنگريد كه اين نظام را برافكندند (61). و محمد را بنگريد كه در دامن خديجه اعتماد به نفس و آرامش جست و به انديشه توانايش، پيامبرى محمد را ممكن گرداند و از زبان پيامبر (61):

 

      «خديجه نيمى از نبوت»

 

 گشت. از دو الگو كه حاصل دو دوره زندگانى پيامبرند، آيا خانواده پيامبر و خديجه كه در آن، خديجه نقشى چنان  بزرگ ايفا كرد كه او را نيمى از نبوت گرداند و يا خانواده او با همسرانش را بايد الگو كرد؟ اگر كسى پيدا بشود و بگويد وظايفى همانند وظايف پيامبرى دارد و پندار و گفتار و كردارش، همه، توحيد است و جز محبت نيست، هنوز با همسران مسائلى پيدا مى‏كند كه به روايت قرآن، در خانواده پيامبر، پيدا شدند. بدينقرار ، الگوى زنان بايد خديجه و فاطمه و الگوى مردان محمد و على الگوى خانواده‏هاى خلاق و پيشرو، اين دو خانواده بايد باشند.

     در تمامى اين موارد كه زنان تاريخ ساختند، اگر بنا بود تنها از عاطفه فرمان برند، وارونه كارى را بايد مى‏كردند و امروز، دانسته است كه دوگانگى انديشه و عاطفه، سخنى نادرست است.

      نمى‏توان گفت كه مردها كه مرغ انديشه را در ماوراى ممكن به پرواز در آورده‏اند، كميابند. اما هربار، توفيق كامل كه رشد ديرپا در پى آورده، وقتى ميسر گشته است كه انديشه زن و انديشه مرد، با يكديگر، يك زوج تشكيل داده‏اند. ولايت زن و مرد بر يكديگر، همين است.

 

 فضل مادرى و فضل پدرى و بطور عمومى‏تر، قوه‏هاى رهبرى زن و شوهر، بيكديگر بارور مى‏شوند:

 

      فضل مادرى كه زن را است، به فضل پدرى و فضل پدرى به فضل مادرى، رشد مى‏يابند و بارور مى‏شوند. در جامعه‏ها، بر اصل ثنويت تك محورى، كار زن را در به دنيا آوردن فرزند خلاصه مى‏كردند. در جامعه‏هاى امروز كه همچنان در نظام استسلام و با طرز فكر و رفتار در خور اين نظام زندگى مى‏كنند، زن ستايان كار مرد را در «تحريكى مكانيكى» خلاصه مى‏كنند كه سبب انعقاد نطفه مى‏شود. وارونه سخن مردستايان! اما زنانى كه براستى مادرى مى‏كنند و آنها كه بواقع پدرند، مى‏دانند كه فضل مادرى و فضل پدرى تنها يكديگر را كامل نمى‏كنند. كارى بمراتب مهمتر مى‏كنند: محيط خالى از اكراه و شادى را پديد مى‏آورند كه استعدادهاى گوناگونشان، از جمله خالى از اكراه و شادى را پديد مى‏آورند كه استعدادهاى گوناگونشان، از جمله استعداد رهبرى، در خود آنها، رشد مى‏يابند. زناشويى مرزعه‏اى مى‏شود كه در آن، فرزندان، در استعدادهاى خود، مى‏شكفند. نبود هر يك از اين دو فضل، و يا ناسازگارى آنها، دو همسر و فرزندان را از محيط آزاد رشد محروم مى‏كند. از آنجا كه بر جامعه‏ها، نظام استسلام حاكم است، توحيد فضل پدرى و فضل مادرى ايجاد محيط آزادى راميسر مى‏سازد كه عامل بيرون رفتن جامعه از نظام استسلام مى‏شود. چرا كه با پيدايش خانواده‏هاى آزاد، نظامهاى اجتماعى استسلام از واحدهاى بنيادى خود، محروم مى‏شوند.

      اما پدرى و مادرى، دو وجه، از وجوه امامت و رهبرى هستند. همانسان كه توحيد مادرى و پدرى محيط آزاد پديد مى‏آورد و اندازه خالى بودن محيط زناشويى از اكراه و پربودنش از عشق (63)، و فزونى گرفتن پندار و گفتار و كردار نيك، علامت اين توحيد است، توحيد استعدادهاى رهبرى زن و شوهر نيز، سبب رشد اين استعداد در آنها و سبب اصلاح جامعه و تحول آن در جهت استقرار نظام و مردم سالارى بر اصل مشاركت مى‏شود. بدينقرار، آن طرز فكر كه زن را فاقد قوه رهبرى و دون انسان مى شمرد و مى‏شمارد، نه تنها به مرد خدمتى نمى‏كند، بلكه عامل تخريب قوه رهبرى او مى‏شود. آنها كه بنام دين چنين مى‏كنند و با انكار قرآن كه مؤمنين و مؤمنات را ولى يكديگر مى‏داند (64)، مردان و زنان و فرزندان را در محيط خانه، از مردم سالارى بر اصل مشاركت و جامعه را از استعدادهاى رهبرى نزديك به تمام اعضايش و بدان از تكاثر پندار و گفتار و كردار نيك، محروم مى‏كنند، زيانى برآورد نكردنى به جامعه‏هاى اسلامى وارد مى‏كنند. زيرا دليل بزرگ از رشد ماندن جامعه‏ها و بزرگ شدن ميزان توليد و مصرف قهر در جريان تاريخ، همين محروميت است. محروم شمردن زن از قوه رهبرى، انكار خدا است. در واقع، حتى اگر بتوان ذره‏اى را يافت كه قوه امامت نداشته باشد، بدو، ثابت شده است كه هستى آفريدگار ندارد. زيرا پديده‏اى يافت شده است كه توانا به داشتن رابطه با خدا نيست.

      اگر قوه رهبرى در زنان نبود، زنان نوح و لوط (65) چرا سرزنش مى‏شدند و همسر فرعون چرا ستايش مى‏شد؟ تحسين همسر فرعون و نكوهش همسران نوح و لوط، پاسخ پرسشى بزرگ را مى‏دهند: آيا زن بايد قوه رهبرى خود را تابع قوه رهبرى شوهر كند؟ اگر از قول آنها كه بر اصل ثنويت تك محورى پاسخ مى‏دهند، سخن بگوييم، پاسخ آرى است. اما تناقض در پاسخ، دروغ بودن آن را مسلم مى‏كند: همسر فرعون قابل ستايش نمى‏شود بلكه در خور نكوهش مى‏شود. زيرا او امامتى در خلاف جهت امامت شوهر خويش كرد. و قرآن نيز نبايد مقرر مى‏كرد زنان كفار را كه اسلام مى‏آوردند و شوهر و خانه خويش را ترك مى‏گفتند، به جامعه اسلامى بپذيرند. داستان ناسازگارى همسران پيامبر با او نيز، موضوع رهنمودى در قرآن شد (66): اگر شورى را نتوان در خانواده برقرار كرد، در جامعه چگونه بتوان مردم سالارى بر اصل مشاركت پديد آورد؟ اما براى اينكه در خانواده، نظام شورايى بتواند برقرار گردد،

 الف - بايد زن از شوهر، به قيمت فروشدن در منجلاب فساد، توقع كاميابيهاى مادى نكند. شوهر نيز همسر را وسيله تلقى نكند. در يك كلام، دو طرف از آلت كردن يكديگر كه ترجمان ثنويت تك محورى است، باز ايستند. يعنى توحيد را اصل راهنماى پندار و گفتار و كردار كنند؛

 ب- بدينقرار، بجاى رابطه تابعيت و اطاعت، رابطه شورى و نقد را بگزينند:

 بر اصل توحيد، زن و شوهر مى‏توانند اختلاف نظر داشته باشند. در حقيقت، اطلاعات در دسترس و معلومات زن و شوهر همسان نيستند. بر اصل توحيد، زن و شوهر، از راه نقد، به نظر جامع‏تر مى‏رسند. با اينحال، بسا مى‏شوده بحث آزاد و بدان نقد نظرها، اختلاف نظر را از ميان بر نمى‏دارد. در اين صورت، رفتارها كه قرآن انتقاد مى‏كند، اينها هستند:

 1- زنانى هستند كه مخالف خوانى را شيوه مى‏كنند و ابراز شخصيت را در اين مى‏دانند كه مخالف نظر شوهر خود گويند و كنند. نوح و لوط سخن حق مى‏گفتند. اما زنان آنان بشيوه مخالف خوانى و خيانت كارى، اسباب آزار آنها را فراهم مى‏آوردند. بدينسان، فرق ميان نظر مخالف داشتن و مخالف خوانى كردن، اينست كه در مخالف خوانى، بنا بر تحقير و شكستن شوهر است. در اختلاف نظر، نياز به اكراه نمى‏شود و زور در كار نمى‏آيد. امادر مخالف خوانى و خيانت، زور در كار مى‏آيد و اكراه ناگزير مى‏شود. اگر يك طرف زور در كار نياورد، حاصل خيانت و خطاى طرف ديگر، تنها عايد او مى‏شود و اگر دو طرف، زور در كار بياورند يكديگر را تباه مى‏كنند (67).

 2- شوهرانى هستند كه تحقير همسر خويش را نشان «مردى» تصور مى‏كنند و هر بار كه همسر نظرى اظهار مى‏كند، در مخالف خوانى، آنهم با لحنى تحقيرآميز، اصرار مى‏ورزند. اينان در واقع، بر بى شخصيتى خويش شهادت مى‏دهند. نظر به اينكه بيرون رفتن از نظام استسلام به بزرگ و گرامى داشتن زن است، پيامبر فرمود (68):

 

      «گرامى داشتن زن ترجمان كرامت مرد است»

 

 3- اجازه تحميل باور به پيامبر نيز داده نشده است. بنابراين، زن و مردى كه مى‏خواهند با يكديگر ازدواج كنند و از نظر باور دينى، ضد يكديگرند، يكى موحد و ديگرى مشرك است، ازدواج بنياد استوارى پيدا نمى‏كند. كار بايسته آنست كه تا يكى شدن باور، شكيبايى كنند (69). پيش از آن، جايز نيست و پشيمانى بسيار ببار مى‏آورد.

      در زناشويى، اصل بر موافقت در عقيده است كه فرمود: «زنان و مردان مؤمن يكديگر را و زنان و مردان خبيث نيز يكديگر را هستند» (70). با وجود اين، قرآن ازدواج با اهل كتاب را مجاز مى‏شمارد (71):

 

      «امروز، بر شما پاكيها و غذاى كسانى كه به آنها كتاب داده شد، بر شما و آنها حلال شد. و نيز زناشويى با زنان پاكدامن مؤمن و زنان پاكدامن كسانى كه به آنها كتاب داده شد، حلال گشت.»

 

      بدينقرار، زن اهل كتاب اما غيرمسلمان مى‏تواند همسر مرد مسلمان بگردد و در دين خود، بماند. به حلال و حرام دين خويش عمل كند (72). «لائيسيته» واقعى را اسلام بدينسان در زناشويى برقرار مى‏كند. با وجود اين، ازدواج با اهل كتاب، وقتى با مسلمانان در يك فرهنگ زندگى مى‏كنند، با زناشويى با زنان پرورده فرهنگى ديگر، يكسان نيست. زناشويى، با وجود دوگانگيهاى دينى و فرهنگى، تجربه‏اى است كه بسيار كم موفق مى‏شود. استبداد فراگير واپس گرايى كه بر ايران حاكم است، سبب شد كه يكى از نمونه‏هاى تجربه‏هاى شكست خورده، كتاب و فيلم و مقاله و برنامه‏هاى تلويزيونى و راديويى و... بگردد (73). و به دروغ و بنا حق، بر ضد ايرانيان و اسلام تبليغ كنند. موفقيت اينگونه زناشوييها در گرو آنست كه مرد مسلمان، در پندار و گفتار و كردار، ترجمان موازنه عدمى بگردد و همسر او نيز، راه آزادى و رشد در پيش بگيرد.

      اما ازدواج زنان مسلمان با مردان اهل كتاب را نص قرآنى ممنوع نمى‏كند. با وجود اين، تفسير كنندگان قرآن برآنند كه زن مسلمان نمى‏تواند با مرد مسيحى يا يهودى و... حتى برده، ازدواج كند (74). حال آنكه قرآن تصريح مى‏كند مرد برده مسلمان از مشرك آزاد، بهتر است (75). و مفسرانى كه خواسته‏اند دليلى بر اين ممنوعيت اقامه كنند، بنا بر طرز فكر استسلام، زن را عاطفى و ناپايدار در باور، خوانده‏اند كه دين خود را به ازدواج از دست مى‏دهد (76). همان نظر ارسطو!

      با وجود اين، در ايران از دوران اساطيرى تا امروز، ايرانيان ازدواج زن ايرانى را با غير ايرانى سخت ناپسند مى‏دانسته‏اند. زن  را ناموس يا وطن اجتماعى تلقى مى‏كرده‏اند و به اين صفت، ارزش اول و در خور آن مى‏شد كه مرد بخاطر دفاع از آن، جان خويش را مايه بگذارد. از اين رو است كه وقتى ضحاك بر ايران مسلط مى‏شود و دو دختر جمشيد را بزنى مى‏گيرد، اين دو نازا مى‏شوند. و وقتى فريدون ايران را از سلطه ضحاك مى‏رهاند، اين دو دختر از او باردار مى‏شوند. در اوستا نيز، همسرى زن ايرانى «به دين» با مرد ايرانى «بد دين» ممنوع گشته است (77). داستانى تاريخى است كه به روزگاران، هر نسل براى نسل بعدى باز گفته است: اسكندر از ارسطو پرسيد چگونه مى‏توان سلطه بر ايران را دائمى كرد؟ ارسطو پاسخ نوشت: زنان ايرانى را به همسرى مردان يونانى در آرتا هويت ايرانى خويش را از دست بدهند (78). درستى يا نادرستى اين داستان يك امر است، همگانى شدن و در خاطره جمعى ايرانيان تا اين زمان ماندن، امرى ديگر است. دليل اين امر آنست كه ايرانيان بقاى ايران را در گرو ايرانيت و ايرانيت را، از جمله، در گرو حفظ ناموس از بيگانه مى‏دانسته‏اند. قانون مدنى ازدواج زن مسلمان را با مرد غيرمسلمان مجاز نمى‏داند و در مواردى نيز كه ازدواج بلامانع است، آن را موكول به اجاره دولت مى‏كند (79). يهوديان نيز ازدواج زن يهودى را با مرد غيريهودى مجاز نمى‏دانند و فرزندى را نيز كه از مرد يهودى و زن غيريهودى بدنيا مى‏آيد، يهودى بشمار نمى‏آورند: بنا بر تورات، ازدواج با بوميان «ارض موعود» و خارجيان حرام است. تورات گزارش مى‏كند كه هر بار، يهوديان به اين دستور عمل نكردند، گرفتار بلا شدند. داستان سامسون كه عاشق دخترى غير يهودى شد و سرانجام كار به ويرانى و مرگ و جنگها كشيد و سليمان كه زنان غير يهودى گرفت و از راه داود برگشت و بلاها بجان خود و جامعه يهوديان خريد. اينگونه ازدواجها فراوان شدند. سرانجام، براى پرهيز از خشم خدا، ازدواجها با زنان و مردان غير يهودى را ملغى كردند  و زنان غيريهودى و فرزندانى كه از آنان زاده شده بودند را از جامعه خود راندند. چون موسى بنى اسرائيل را به طايفه‏ها تقسيم كرد، اگر دخترى با پسرى از طايفه ديگر ازدواج مى‏كرد، نمى‏توانست ثروت خود را با خود ببرد (80).

      اما در اسلام، مدافع زن از آزادى خويش، خود او است. بوقت تجاوز بيگانه دفاع بر زن و مرد، هر دو، واجب مى‏شود. با وجود اين، فضل دفاع از زن و مرد مستضعف (زن و مرد غير مستضعف البته نيازى به دفاع ندارند)، در صورتى كه مورد تجاوز بيگانه قرار بگيرند، مرد را است (81). بدينقرار، اين پرسش محل پيدا مى‏كند: آيا زناشويى زن مسلمان  با غيرمسلمان با ازدواج مرد مسلمان با زن غير مسلمان، هيچ فرقى ندارد؟

      ترك استسلام با پذيرفتن اسلام، به آزاد شدن و رشد است (82). تا چند دهه پيش از اين، در جامعه‏هاى مسيحى و يهودى، با ازدواج، زن تحت ولايت مطلقه مرد، در مى‏آمد و حتى مال او نيز، در اختيار شوهر قرار مى‏گرفت. ازدواج زن مسلمان با مرد مسيحى و يا يهودى، بمعناى چشم پوشيدن از حقوق و آزادى خويش بود. شوهر گزينى با زن است. اگر زن غير مسلمانى شوهر مسلمان بر مى‏گزيد، استسلام را رها كرده و آزادى و رشد را گزيده بود. بدينقرار، زن غيرمسلمان، با ازدواج با مرد مسلمان، آزادى و حقوق انسانى خويش را باز مى‏يافت. پس اين دو ازدواج، از بنياد متفاوت و بلكه متضاد بودند. در يكى، زن حقوق و آزادى بدست مى آورد و در ديگرى، حقوق و آزادى خويش را از دست مى‏داد. آيا زن نمى‏تواند از حقوق و آزادى خويش چشم بپوشد؟ چرا مى‏تواند. اما اگر چنين كرد، مشمول همان حكم مى‏شود كه بر زنانى جارى است كه اسلام را ترك مى‏گويند (83). در زمان ما، جامعه‏هاى مسلمان از اسلام به استسلام بازگشته‏اند و اين پرسش محل پيدا كرده است: آيا زن مسلمان با ازدواج با مرد مسيحى و يا يهودى و يا زرتشتى، از استسلام و فشارها و سركوبها آزادتر نمى‏شود و حقوق انسانى بيشترى را بدست نمى‏آورد؟

      بهررو، ضابطه همآهنگى امامت زن با امامت مرد، ميزان آزاد شدن و رشد است. بر اصل توحيد، هر فرد يك نظر بشمار مى‏آيد. با اين تفاوت كه نظرها وسيله نزاع بر سر سلطه بر يكديگر نمى‏شوند. بلكه از راه نقد، به نظرى راه مى‏برند كه جامع درستيهاى نظرها و فاقد نادرستيهاى آنها و به علم نزديك‏تر مى‏شوند. بدينخاطر است كه فرمود: «تا علم نيابى، نايست» (84). در صورتى كه مرد غيرمسلمان بپذيرد در اين راه شود، در واقع، از استسلام به راه اسلام و فطرت بازگشته است و مانع‏هاى زناشويى از ميان برخاسته‏اند. اجازه زناشويى با كسى كه باور دينى ديگرى دارد، تنها دليل نيست اما در شمار قوى‏ترين دليلها است كه بنا بر قرآن، زناشويى قيد و بند نيست. براى كاستن از آزاديها و حقوق و استقلال زن و مرد نيست. براى كامل كردن برخوردارى از حقوق و آزادى و استقلال است.

 

 

 روابط مالى زن و شوهر و آزادى انسانى:

 

      به مرد در قلمروهايى و به زن نيز در قلمروهايى، در كار، برترى داده شده است. گفتن ندارد كه از مرد باردارى بر نمى‏آيد و بديهى است كه زن در دوران باردارى و دست كم دو سال اول زندگى كودك، نمى‏تواند كارى از نوع كار مرد بكند. و نيز معلوم است كه زن در دوران جوانى فرزند به دنيا مى‏آورد و مى‏پرورد. و با بالا رفتن سن، بخشى از آمادگى خود را براى كار اجرايى از دست مى‏دهد. از اين رو، اگر بخواهد در تأمين هزينه زندگى خانواده نيز شركت كند، نه تنها بر اثر سنگينى كار، با سرعتى بيشتر، فرسوده مى‏شود، بلكه كارهايش كيفيت بايسته را پيدا نمى‏كنند. اين نابرابرى هم اكنون گريبانگير جامعه هايى است كه در آنها، انواع كارهاى زنان از انواع كارهاى مردان و نيز زمان كار زنان از زمان كار مردان بيشتر است.

      اما اين نابرابرى تنها عارضه نيست. نابرابرى در قلمرو كار سياسى و شركت در اداره جامعه، حتى در جامعه هايى كه زنان اين حق را پيدا كرده‏اند نيز، از عوارض ناسازگار بودن تقسيم اجتماعى كار و در نتيجه، نامتناسب شدن كارهاى زن و مرد با فضلهاى طبيعى آنان است. امروز، در هيچ جامعه‏اى تقسيم اجتماعى كار متناسب با فضلهاى انسان و سازگار با رشد او نيست. اين قدرت است كه سازمان اجتماعى كار را به زيان انسان و سازگار با رشد او نيست. اين قدرت است كه سازمان اجتماعى كار را به زيان انسان و طبيعت، به جامعه‏ها تحميل كرده است. از اين رو، با آنكه از نظر فنى و ديگر نيروهاى محركه، امكان آن بوجود آمده است كه طبيعت آبادان گردد و مردم جهان از گرسنگى نميرند و به قهر، يكديگر را نكشند، اين توليد و مصرف قهر هستند كه افزايش مى‏يابند (تنها تجارت مواد مخدر و اسلحه قاچاق، 500 ميليارد دلار در سال است!) و اين فقر است كه دامن مى‏گسترد و اين طبيعت است كه آلوده‏تر مى‏شود و اين استعدادهاى انسان هستند كه تباه مى‏گردند.

      مى‏دانيم كه دارندگان طرز فكر استسلام نيز جانبدار تقسيم كار «طبيعى» و «متناسب با فطرت» هستند. به گمان آنها، خداوند زنان را براى مادرى و خانه و شوهردارى خلق كرده است. اما وقتى بياد آنها مى‏آورى كه خديجه نيمى از نبوت بود و فاطمه انسان جامع بود و زنانى كه از زبان قرآن، تاريخ را ساخته‏اند، كارهاى ديگر نيز مى‏كرده‏اند، از روى درماندگى، اينگونه زنان را استثناهايى مى‏شمارند كه قاعده را ثابت مى‏كنند! اما نيك كه بنگرى، مى‏بينى قرآن، هر بار، در سازمان دادن اجتماعى كار، ضابطه را فضلها كه زنان و مردان دارند و فضلهاى هر يك از آنان، قرار مى‏دهد. زنان و مردان، در تمامى كارها، اثرهاى بزرگ برجا گذاشته‏اند: فاطمه مادرى است كه فرزندان بى همتا پروريد. زنى است كه در برابر تمايل قدرت به استبداد، به مقاومت ايستاد. در بناى خانواده‏اى كه تا جاودان، الگو است، موفقيت او به تمام است. آموزگار عشقى شد كه هنوز و همواره، نام فاطمه، على را و نام على، فاطمه را بخاطرها مى‏آورد. هر چند در بهار جوانى زندگى را بدرود گفت، اما به انسانيت اين درست بزرگ را داد: زن را تحقير نكنيد، در فاطمه بنگريد كه بزرگى او را اندازه نيست. نه تنها به زندگى معنى داد، كه معلم چگونه زيستن براى تمامى انسانيت، از زن و مرد شد. هنرمندى او را ببين كه طى 14 قرن، تمامى جنبشها در راه آزادى و اعتلاى انسان، در جامعه‏هاى اسلامى، سرچشمه در خانه فاطمه و على مى‏يابند. در بقيت جهان نيز، جنبش اصالت انسان از اين خانواده پديد مى‏آيد (85). دريغا! از زبان هم كفو او، على، سخنها در تحقير زن ساخته‏اند كه همه با قرآن ناسازگارند (86). همه ناسزا در حق فاطمه، در حق همه زنان كه مزرعه حياتند و آموزگار عشق و هنرمندانى هستند كه به حيات، معنى مى‏دهند.

      در روزهاى نخست ورود به ايران كه انقلاب پيروز مى‏شد، در دانشگاه صنعتى، دخترى دانشجو پرسيد نظرم درباره قول على چيست كه زنان را به سه علت ناقص خوانده است و رهنمود داده است با زنان مشورت مكنيد. زيان مى‏بينيد! پاسخ دادم: على همسر فاطمه بود و فاطمه زن بود. آيا باور كردنى است كه همسر فاطمه سخنى از اين نوع بگويد كه با قرآن نمى‏خواند؟ اين سخن از ارسطو است (87). قرنها پيش از عصر زندگانى على، بر قلم ارسطو جارى گشته است. ارسطو زن را دون انسان مى‏دانست. دلايلى كه بر دون انسانى زن مى‏آورد، از شكل مايه مى‏گرفتند و نه از محتوى. وقتى دينها با گرايش به ثنويت، از خود بيگانه شدند، شكل گرا گشتند. در سه نقصى كه از قول على به زنان نسبت مى‏دهند، تأمل كنيد و ببينيد كه تفاوتهاى شكلى بيش نيستند. از همان شكل گرايى مايه مى‏گيرند كه استسلام جايگزين اسلام كرد و قرنها است كه روزگار مسلمانان را تيره ساخته است.

      هم اكنون، در جامعه‏هاى غربى نيز، اين سخن رواج دارد و مى‏دانيم دين يهود، در عصر فراعنه پيدا شد و مسيحيت شش قرن زودتر از اسلام. آن دو دين نيز، وقتى اصل راهنماى توحيد را رها كردند و از فلسفه يونانى، اصل ثنويت تك محورى را اخذ و بجاى توحيد نشاندند، زن را دون انسان و مشورت با او را مايه پشيمانى باوراندند. در دوران اموى كه قدرت حاكم نياز داشت، به دستيارى فلسفه يونانى، استبداد را توجيه كند و كوشيد ثنويت را جايگزين توحيد بگرداند، ناگزير بايد سكس  را از آن قدرت مى‏گرداند. اين شد كه زن را دون انسان و مطيع مرد گرداند. همانطور كه محمد (ص) مى‏دانست با وجود زنان آزاد، نظام استسلام را نمى‏توانند برقرار كنند، استبداديان نيز مى‏دانستند بايد نخست استقلال و شخصيت زن را بگيرند تا انسانها به نظام استسلام بازگردند. پس باب جعل روايت و خطبه باز شد.

      و افزودم: اما امامان، خود تأكيد كرده‏اند: كيش شخصيت مگرديد و از ما خدا نسازيد. سخنان ما را انتقاد كنيد. اگر قولى را از ما نقل كردند، با قرآن بسنجيد. اگر سازگار نشد، به ديوارش بكوبيد (88). از اين رو، بنا بر رهنمود اول، بر فرض كه اين قلول  از على باشد، با نظرش مخالف هستم. و بنا بر رهنمود دوم، اين قول خلاف قرآن است، پس از على نيست و به ديوارش مى‏كوبم.

      دارندگان طرز فكر استسلام فريادهاى كين و تهديد سردادند. آقاى خمينى مرا به خلوت برد و پرسيد: اين چه حرفى بوده كه شما زده‏ايد؟ در نجف و قم، عصبانيت غوغا مى‏كند. پرسيدم: سخن به حق گفته‏ام يا به ناحق؟ گفت: به حق گفته‏ايد اما مگر هر حقى را بايد گفت؟ اين كشور، كشور على (ع) است. گفتم: كشور على نبود. مردم انقلاب كردند تا كشور على بگردد. چگونه ممكن است ايران كشور على باشد و وقتى كسى بر وفق رهنمودهاى على، عمل مى‏كند و مى‏كوشد تا كه مردم از كيش شخصيت رها شوند و ديگر نتوان هر دروغى را به على نسبت داد و استبداد را از نو، بازگرداند و مستقر كرد، قم و نجف از خشم و كين، بجوش مى‏آيند؟ از آن زمان، تا يكى دو سال اخير، كسى را ياراى آن نبود آن دروغ را، از قول على، تكرار كند. اما حالا، گمان مى‏برند با تكرار اينگونه جعلها از قول على و ديگر اولياء دين، متعصبان را در پاسدارى از نظام استسلام، متعصب‏تر مى‏گردانند. افسوس كه اين پرسش و پاسخ كه در حضور هزاران دانشجو بعمل آمد و يادآورى مداوم آن، به زنان و مردان مسلمان  كمك مى‏كرد از طرز فكر استسلام رهايى بجويند، سانسور شد و بجاى آن، جانبداران استسلام «جديد»، از آنجا كه به زورپرستى از انديشيدن محرومند و جز ساختن شكلهاى دروغ نمى‏توانند، اين دروغ را ساختند كه بنى صدر گفت است: موى زن اشعه دارد. نزديك به قرنى است كه ايران و ديگر كشورهاى اسلامى گرفتار شكل‏گرايان قديم و جديد است و مجال نمى‏يابد به مسائل اساسى بپردازد. صد افسوس...

 

 

 

      بهر رو، آن سازماندهى كاربا فضلها سازگار مى‏شود كه با فضل زن بمثابه آموزگار عشق و مزرعه زندگى سازگار شود و نه با زن بمنزله شئى جنسى و «تنى انباشته از شهوت». بتازگى حقوق كودك نيز به تصويب سازمان ملل متحد رسيد. بنابراين، سازماندهى اجتماعى كار بايد باحقوق كودك و به سخن ديگر، با پدرى و مادرى سازگارى بجويد. اگر بخش بزرگى از انسانيت بى سواد است و قاچاق مواد مخدر و اسلحه، بزرگ‏ترين تجارت روى زمين گشته است و شمار انواع معتادان و مبتلايان به ناراحتيها و بيماريهاى روانى گوناگون و... روزافزونند، پس بنيادهاى خانواده و تعليم و تربيت و نيز ديگر بنيادهاى اجتماعى به وظيفه خود عمل نمى‏كنند. سازماندهى كار بايد با استعداد خلاق مرد و زن سازگار افتد و قلمروهاى اين استعدادها را وسعت ببخشد. وقتى، اقليت بسيار كوچكى به كنار، اكثريت بزرگ انسانيت استعدادهاى خويش را عاطل مى‏گذارند و يا در قلمروهاى تخريبى بكارمى افتند، پس سازمان اجتماعى كار ويرانگر انسان است. سازماندهى كار بايد با استعداد رهبرى انسان و پرورش آن سازگار باشد. وقتى در بخش بزرگى از جامعه‏ها، زن و مرد در اداره جامعه‏ها شركت ندارند ودر «مردم سالاريها» نيز، زنان در سياست نقش فعالى ندارند، پس سازمان اجتماعى كار غلط است. همانسان كه زناشويى وقتى همسازى و هميارى فضلهاى زن و مرد نيست، محيط تولد زور و عامل تخريب است، در جامعه نيز، شركت مرد و زن در سياست، وقتى سودمند است كه اين دو با فضلهاى خويش در اداره جامعه شركت كنند. دراين صورت است كه جامعه‏ها، جامعه‏هاى رشد و آزادى مى‏شوند. ميزان توليد و مصرف قهر، به صفر، ميل مى‏كند. ميزان مصرف فرآورده‏هاى مخرب به صفر ميل مى‏كند و توليد فرآورده‏هايى كه نيازهاى انسانها را در جريان رشد بر مى‏آورند، به اندازه مى‏شود. بدينسان، آزادى زن و مرد، بخصوص زن، بخاطر آنكه در نظام استسلام، زير سلطه او است، رشد جامعه انسانى و طبيعت را جريانى بدون بازگشت مى‏كند. جامعه‏اى كه در آن، زنان آزاد مى‏شوند و با فضلهاى خود در رهبرى و اداره آن شركت مى‏كنند، جامعه آزاد و رشد ياب مى‏شود. چرا كه فضل مادرى نيز، بدون بكارانداختن فضل امامت و رهبرى، پرورده نمى‏شود و بدتر آنكه، مادرى پروريدن دختران و پسران زور باور مى‏گردد.

      بدينقرار، سازماندهى كار بايد با آزادى و رشد انسان سازگار شود. شرط رهايى انسانيت از استسلام، اينست. در حال حاضر، سازماندهى كار مرد را «نيروى كار» و زن را علاوه بر نيروى كار، «شئى جنسى» مى‏گرداند. در نتيجه، ميزان فرسايش روحى و جسمى انسان، بخصوص زن و آلودگى و فرسايش طبيعت و نيز ميزان بيكارى را افزايش مى‏دهد. در صورتى كه سازمان اجتماعى كار چنان تغيير نكند كه انسانها بتوانند در انواع كار، از كار رهبرى و كار علمى و فنى و كار ابداع و ابتكار و كار توليد، شركت كنند و اگر سازماندهى كار از تابعيت قدرت به تابعيت آزادى و رشد انسان درنيايد، غير ممكن است بتوان جهت كنونى را تغيير داد و جريان فرسايش انسان و طبيعت و افزايش ميزان بيكارى را به جريان سلامت جستن و رشد فكرى و جسمى يافتن انسان و عمران طبيعت، برگرداند.

     اما آيا بايد منتظر نشست تا سياستمداران و كارفرمايان از بندگى قدرت رها شوند و سازمان اجتماعى كار را تغيير دهند؟ نه. چرا كه يك دليلى از دلايل كه موجب مى‏شوند مشكل بجاى حل شدن، بغرنج‏تر بگردد، همين است كه زنان و مردان تصميم نمى‏گيرند خانواده و جامعه را بارور كنند و در آن، خود، سازمان كار را با فضلهاى اعضايش، سازگار گردانند. مقررات مالى كه قرآن وضع كرده است و در كتاب بدانها پرداخته‏ام، متناسب با اين نوع سازماندهى كار است: ديديم كه وقتى برآوردن نيازهاى اوليه مقدور نمى‏شد، براى جلوگيرى از افزايش جمعيت، كشتن دختران و تحميل چند شوهرى به زنان را رسم كردند. در دوران ما، «بنيادگراهاى سياسى» راه حل مشكل افزايش جمعيت را استفاده از بمب اتمى ميدانند و در بخش بزرگى از جهان، زنان زير فشار كار و انواع تحميلهاى اجتماعى، عمرى كوتاه و پرمشقت پيدا مى‏كنند. بطور عمومى، وقتى مشكل برآوردن نيازهاى اوليه بر جا است، مى‏توان عامل مالى را وسيله سلب استقلال عمل از انسان، از زن و مرد و بخصوص از زن كرد. هم اكنون، در ثروتمندترين جامعه‏ها كه خط فقر پيدا شده و بيكارى مهمترين مشكل گشته است، نابرابريهاى زنان با مردان روزافزون مى‏شوند. با توجه به اين واقعيت از سويى و واقعيت ديگرى كه قرآن بيان مى‏كند - در طبيعت، از هر چيز به اندازه خلق شده است (89) - و با وجود آن، كمبودها افزايش مى‏يابند، از سوى ديگر، نبايد ترديد كرد كه توسعه قلمرو روابط قوا و توليد فرآورده‏هاى تخريبى و نيز تخريب طبيعت، هستى انسان و طبيعت را به مخاطره افكنده‏اند. در اين اوضاع و احوال، از ميان برداشتن عامل مالى، بمثابه وسيله زورگويى در زناشويى، كارى بغايت مهم در تأمين استقلال عمل زن است. با توجه به فضلهاى هريك از زن و مرد، تأمين هزينه‏هاى خانواده را در مسئوليت مرد نهاد. با وجود اين، براى اينكه زن از موقعيت زير سلطه و خانواده از نظام استسلام برهد، حقوق مالى زن را برسميت شناخت. توضيح آنكه كار هر يك از دو همسر، جزئى از مجموع كار جمعى آنها است. پس در درآمد حاصل، هزينه توليد كه هزينه زندگى بخشى از آنست بكنار، حق همسر مرد، بخاطر كارهاى مختلفى كه انجام مى‏دهد، حتى شير دادن كودك (90)، نيز، بايد منظور و به او پرداخت شود. و اگر او، علاوه بر كار در خانواده، در بيرون آن، كار كند، درآمد كار، بطور كامل، از آن خود او است. حق اينست كه در اين كار نيز، سهمى از آن خانواده است. اما كوتاهى دوره اين نوع كار زن نسبت به مرد و نيز ضرورت داشتن استقلال مالى، ايجاب كرده است اين امتيازهاى مالى به زن داده شوند.

      در حقيقت، در صورتى كه خانواده هدف اول خويش را رسيدن به قدرت سياسى يا مالى قرار دهد و يا فعاليتهاى حياتى را در كسب معيشت خلاصه گرداند، مرد و زن و بيشتر زن، منزلت انسانى را از دست مى‏دهند. به اين دليل كه هزينه‏هاى قدرتمدارى بر هزينه‏هاى زندگى افزوه مى‏شوند و رشد مصرف بر رشد توليد، در ميزان و آهنگ، فزونى مى‏يابد. در نتيجه، هزينه از درآمد بيشتر مى‏شود و تأمين معيشت از راه پيشخور كردن و در ازاء آن، چشم پوشيدن از آزادى ممكن مى‏شود. زيرا غير از بخش مهمى از حاصل كار كه به قدرت بدل، و بنابراين، تخريب مى‏شود، هزينه‏هاى رقابت‏ها بر سر قدرت و ايجاد انواع تعادلهاى قوا، زمان به زمان، سنگين‏تر مى‏شود. توليد انواع قهرها و بكار بردن آن‏ها و تغيير جهت نيروهاى محركه و... وضعيتى را پديد مى‏آورند كه انسانيت اينك در آنست.

      بعنوان مثال، وقتى در روابط قوا، سكس نيز مدار مى‏شود، غير از هزينه‏هاى بزرگى كه تحميل مى‏كند، از اسباب فرسايش نيز مى‏شود. چرا كه روز به روز، سكس ماندن، فعاليتهايى را ايجاب مى‏كند كه فرساينده‏اند و هزينه‏هاى رقابت را روز به روز سنگين‏تر مى‏كند. حال آنكه، اگر در زناشويى، عشق مدار شود و در بيرون روابط زناشويى، نقشهاى گوناگون سكس رها شوند، نيازها محدود مى‏شوند به نيازهاى روانى و بدنى براى زندگى سالم و شاد. در اين زندگى، كاميابى جنسى، بلحاظ طولانى شدن حيات جنسى و آسودگى از جو سكسى فرساينده، كامل مى‏شود.

     بدينقرار، متناسب با فضلها، اولويتها تعيين مى‏شوند. و متناسب با آنها، انواع كارها و اولويتهاى آنها، مشخص مى‏گردند. در اين واحد، مصرفهاى تخريبى، محل پيدا نمى‏كنند. نيازها را فايده هر مصرف در تأمين سلامت روان و تن معين مى‏كند. بنابراين، ميزان و آهنگ رشد مصرف، همواره از ميزان و آهنگ رشد توليد كمتر مى‏شود خانواده هايى كه روابط قوا را موافق ناموس خلقت نيابند و آن را نپذيرند، با اين نوع سازمان دادن به توليد، عامل مالى را به عامل بسط آزادى و رشد خويش بدل كرده‏اند. در صورتى كه خانواده‏هاى جامعه چنين كنند، همواره ميزان و آهنگ رشد توليد بر ميزان و آهنگ رشد مصرف بيشتر مى‏شود و رشد انسان با عمران طبيعت، همراه مى‏گردد. براى اينكه خانواده بتواند سازمان كار را با فضلهاى زن و شوهر دمساز كند، سكس نيز نبايد در زور از خود بيگانه شود و در روابط زناشويى بكار رود. اگر عامل مالى را مرد بيشتر بكار مى‏برد، عامل «سكس» را زن بيشتر بكار مى‏برد و همواره نيز زيانكار مى‏شود:

 

 

 روابط جنسى در زناشويى:

 

      تا فرويد، معرفت علمى نسبت به مازوخيسم و ساديسم مدون نبود. از آن پس، مطالعات بسيار پيرامون ساديسم و مازوخيسم بعمل آمده‏اند. در جمع، اين نتيجه حاصل شده است كه خشونت وقتى در روابط جنسى نقش پيدا مى‏كند كه اين روابط شكلى از اشكال روابط مسلط - زير سلطه، تسليم كننده - تسليم شونده، مى‏گردند. چرا كه موقعيت تقاضا كننده بالقوه، موقعيت سركوب شده- سركوبگر است كه بواسطه تقاضا، بضرروت، روابط آزار دهنده - آزار شوند (ساديك - مازوخيست) را بوجود مى‏آورد (91). فرويد، خود، بر اينست كه معماى مازوخيسم و ساديسم حل نگشته است اما مازوخيسم پيش از ساديسم پيدا شده است. مازوخيسم را بر سه نوع، اخلاقى و زنانه و تحريكهاى جنسى كه تن برمى انگيزد، دانسته است (92). وى ساديسم را مشروط شدن ارضاى جنسى به تحميل رنج و درد و تحقير «شى‏ء جنسى» و مازوخيسم را ارضاى جنسى مشروط به برآورده شدن نياز به آزار و تحقير شدن و درد كشيدن، مى‏داند و بر اينست كه ساديسم نزد مرد و مازوخيسم نزد زن وجود دارد (93).

      نظرهاى فرويد انتقاد شده‏اند. اين مقدار مورد توافق است كه بدون شئى جنسى شدن زن در نظام استسلام، مازوخيسم و ساديسم پديد نمى‏آيند. در حالت عادى، مازوخيست، در همانحال كه ميل جنسى را در همخوابه خود برمى انگيزد، از تمكين سرباز مى‏زند. در حقيقت، زن مازوخيست چون نمى‏تواند ميل جنسى خويش را سر راست اظهار كند، همخوابه بايد به او كمك كند و مانع اظهار شد ميل او را از ميان بردارد. وقتى مازوخيسم خفيف است، با انصراف مرد از همخوابگى، مانع برداشته مى‏شود و زن مى‏تواند ميل جنسى خود را نشان بدهد. اگر مازوخيسم عادى باشد، وارد كردن درد و رنج خفيفى، مى‏تواند مانع اظهار شدن ميل جنسى زن را رفع كند (94).

      بدينقرا، بار ديگر به اين نتيجه مى‏رسيم كه نافرمانى جنسى از نافرمانيهاى ديگر، به موقع و چگونگى اظهار شدنش، شناخته مى‏شود. اين نافرمانى بهنگام آميزش جنسى بروز مى‏كند و به يكى از دو كار بالا، از ميان مى‏رود. در ساديسم و مازوخيسم عادى، ابراز ميل جنسى به همخوابه خود، با قيافه و سخنهاى خشن و يا برانگيزنده خشونت، آغاز مى‏شود. بسا مى‏شود كه بى اطلاعى از انگيزه، كار را به مشاجره‏هاى سخت مى‏كشاند. بر شوهر است كه فضل خويش را بياد آورد و بعنوان «قوام» همسر خويش را درك كند و مناسب‏ترين روش را در برداشتن مانع ابراز ميل جنسى همسر، در پيش گيرد. و اگر ميل جنسى مرد در شكل ميل به تصرف جنسى زن ابراز مى‏شود، بر زن است كه با تسكين مرد، مانع آميزش و تمتع جنسى خود و شوهر را از ميان بردارد. وقتى نشوز مرد بدينخاطر است، راه حلهاى ديگر نه تنها بكار نمى‏آيند كه مشكل را حل ناشدنى‏تر مى‏كنند. اينك كه دانش به رهنمود قرآن راه مى‏برد، پس بايد نشوز را عارضه تلقى و به روانكاو و روان‏پزشك مراجعه كرد.

     اما در رابطه زناشويى، تنها نافرمانى جنسى نيست. ناسازگاريهاى ديگر نيز، وجود دارند:

 1- آزار رسانى ناشى از روابط قدرت ميان خانواده‏ها. وقتى ازدواج ترجمان روابط شخصى قدرت ميان دو خانواده است، گرايش از آشتى به قهر، سبب مى‏شود زن بعنوان نماينده قدرت خانواده خويش در خانواده شوهر، رويه سازگارى در پيش بگيرد و بعكس. در اين صورت، از جدا كردن رختخواب و بكار بردن خشونت، نه تنها كارى ساخته نمى‏شود كه اين كارها مايه تشديد خصومت و غيرقابل تحمل شدن زندگى زناشويى مى‏شوند.

 2- ازدواجهايى كه در آنها، دختر به زور يا بخاطر «منفعتى» به خانه شوهر رفته است و يا مرد بدون عشق و به ملاحظه سودى و يا تحت فشارى، به قبول همسرى دخترى تن داده است.

 3- ازدواجهايى كه در پى علاقه و عشق منعقد مى‏شوند اما خانواده به نظام استسلام باز مى‏گردد و رابطه با زن، رابطه با شئى جنسى مى‏شود. يا رابطه ميان زن و شوهر، رابطه دو موجودى مى‏شود كه هيچيك حاضر نمى‏شوند نقش تسليم شده را بازى كنند. 

      در اين سه مورد، آزار رساندن به يكديگر، و اسباب چيدن براى پديد آوردن انواع ناسازگاريها رويه مى‏شود. عمومى‏ترين روش بيان نارضايى، كه روشى مستمر و جهان شمول گشته است، ابراز انزجار و كراهت در گفتار و رفتار با همسر است. برخى از رفتارها و گفتارها اشكال حقوقى نيز پيدا مى‏كردند و پيدا مى‏كنند. قرآن، غير از نافرمانى جنسى، اين سه مورد را نيز موضوع حكم قرار داده است:

      منع‏هاى جنسى و سانسورهاى جنسى كه زمينه ساز نابسامانيهاى زناشويى هستند را بتمامه، الغاء مى‏كند. روابط جنسى ميان دو همسر بايد از بند هر منع و سانسورى رها باشند. و نيز دو همسر نبايد حسادت جنسى را در يكديگر برانگيزند. زيرا تحريك حسادت افتادن در بيراهه ايست كه به پرتگاه جدايى و حتى جنايت مى‏انجامد. برانگيختن حسادت جز اين نمى‏كند كه تحريك كننده اعتماد همسر را بخود، متزلزل مى‏كند. محبت و دلبستگى تحريك شده را جلب نمى‏كند. سوءظن و بى اعتمادى او را نه تنها به همسر كه بخود نيز، برمى‏انگيزد. وقتى كار به اينجا رسيد، چاره‏انديشى بسيار مشكل مى‏شود. از اينرو، فرمود:

 

      «از شر حاسد وقتى حسد مى‏ورزد»

 

 به خدا بايد پناه برد. بنابراين:

 1- زن «شئى جنسى» نيست. شوهران حق ندارند زنان خود را مبادله كنند. اين رسم بسيار زشت، نزد عرب و غير عرب، وجود داشت. قرآن مبادله همسر را زنان محصنه مى‏خواند و مقرر مى‏كند بدون اجازه وارد خانه كسى نبايد شد (95).

 2- منع‏هاى جنسى كه حاصل بدآموزيها، بنام تربيت، هستند و بنا بر آنها، زن نشان دادن عفت خويش را به شوهر، در توسل به منع‏ها و سانسورهاى جنسى گمان مى‏برد، عامل نابسامانيهاى روزافزون در زندگى زناشويى مى‏شوند. زيرا زن غافل است كه التذاذ جنسى خود و شوهر را ناقص و در شوهر اين فكر را القاء مى‏كند كه التذاذ جنسى تنها در بيرون روابط زناشويى ممكن مى‏شود. اين سخن كه همسر گزينى براى تأمين نسل و سامان دادن به زندگى و معشوق گزينى براى التذاذ جنسى است، در همه جامعه‏ها، بر سر زبانها بوده و هست. دليل آن همراه بودن زناشوييها با منع‏ها و سانسورهاى جنسى و بنابراين، محروميتهاى جنسى است. از اينرو، قرآن به زن نقش مزرعه را مى‏دهد. پس بر او است كه خود را از بند منع‏ها و سانسورها رها كند. نظر فرويد تكرار نظرى نادرست و بر همان اصل ثنويت تك محورى است كه از ديرباز، كارپذيرى را سرشت و طبيعت زن مى‏شمرد. در آميزش جنسى، زن نه تنها فعال بايد باشد، بلكه شرط توفيق زناشويى، يكى اينست كه زن سكس را ابزار زورآزمايى با شوهر نكند و رها از منع‏ها و سانسورهاى جنسى، همانند مزرعه‏اى كه دانه را در خود مى‏گيرد و بارور مى‏كند، شوهر را به شوق و وجد آورد. التذاذ جنسى كامل وقتى ميسر مى‏شود كه عمل جنسى، نه ترجمان روابط قوا، كه ترجمان عشق دو موجود بگردد و زن عشق را تنها علاقه‏اى كه بدان زناشويى آغاز شد، نپندارد بلكه درسى بداند كه بايد هر روز، فصلى جديد از آن آموخت و آموزاند. و نيز مرد بداند كه زن «شئى جنسى» و وسيله فرونشاندن شهوت او نيست. كشتزار، در دينها، مقدس است (96). از اينرو، قرآن به مرد خاطرنشان مى‏كند زن مزرعه حيات است. آنسان كه باورهاى دينى از خود بيگانه مى‏پندارند،(عهد قديم و عهد جديد)، دستيار شيطان و تنى انباشته از شهوت و موجودى بى روح و مظهر آلودگى (از ديد ترسائيسم و بودائيسم و صوفى گرى) نيست. آيه قرآن رسوب اين پندارها را از ذهن مرد مى‏زدايند (97) و از مرد مى‏خواهد (98):

 

      «براى نفس خود، پيشى گيريد و بخدا پرهيزگارى بجوييد و بدانيد خدا را ديدار خواهد كرد».

 

      برخى مفسران اينطور معنى كرده‏اند كه عمل جنسى بايد طبيعى باشد. بنابراين، مرد نبايد اعمالى غيرطبيبعى به زن تحميل كند، يا در لذت جنسى، همسر را از ياد ببرد، جانورخويى و لوچى و... شيوه كند.

     اما وقتى قرآن صفات زن و مرد مؤمن را مى‏شمارد (99) و نيز وقتى نيايش پرهيزگاران را وصف مى‏كند (مى‏خواهند امام پرهيزگاران باشند و همسران و فرزندانشان نور چشم آنها باشند (100)) و هم وقتى زن و شوهر را لباس يكديگر مى‏خواند، مراد خويش را از «قدموا لانفسكم» بيان مى‏كند: عمل جنسى بايد ترجمان عشق و بنابراين، بيان گرامى شمردن زن باشد. با اظهار عشق پاك آغاز بگيرد. از آنجا كه پى آمدهاى منتظر در عمل اظهار مى‏شوند، «قدموا لانفسكم» يعنى اين كه عمل جنسى بايد به ترتيبى انجام بگيرد كه شادى دو همسر را فزونتر و استعدادهاى آنها را آماده‏تر و اگر بذر فرزندى كاشته شد، فرزندى بدنيا آيد نيك سرشت و پرورش يابد به روش نيك. بدينسان، در عمل جنسى، دو همسر بايد پى آمدهاى آن را در نظر داشته باشند. اگر چنين كنند، فضلهاى دو همسر، به تمام و به كمال، بارور مى‏شوند و همانسان كه پيامبر فرمود (101) در

 

      «كارهاى نيك و يافتن فرزندان برومند با فضل و دانش»

     

     به حيات پربار، ادامه خواهند داد.

 2- زن اظهار كراهت جنسى را از سوى مرد و مرد تحقير جنسى شدن را توسط زن، تحمل نمى‏كنند. زنان وقتى مى‏خواهند از «سكس» براى زبون كردن مرد استفاده كنند، دست ندادن را به روشى انجام مى‏دهند كه مرد احساس كند تحقير شده است. و مرد نيز، وقتى بخاطر اين يا آن رفتار همسر، نفرت پيدا مى‏كند، اظهار آن را وسيله دفاع از «مردى» خويش مى‏انگارد. زن و مرد اين دو رفتار را بايد رها كنند چرا كه تكرارش، چشمه عشق را مى‏خشكاند (102). درست بخلاف تورات كه به مرد اختيار مى‏دهد اگر از زن خوشش نيامد، مى‏تواند طلاقش دهد و انجيل كه جز به علت زنا، به هيچ علت ديگرى طلاق را اجازه نمى‏دهند (103)، قرآن رهنمود مى‏دهد كه مرد نبايد زور بگويد و كار زورگويى را به اظهار نفرت بكشاند و زن و شوهر نبايد روشى را در پيش بگيرند كه به كراهت از يكديگر بيانجامد. اگر كراهت جنسى پيدا شد:

 3- گاه، واكنشهاى مرد بسيار خشن اظهار مى‏شوند. پيش از اسلام، بگاه نارضايى جنسى، مرد زن را ظهار مى‏كرد. مى‏گفت: تو چون پشت مادر من هستى. اين نوع طلاق، اظهار نفرت جنسى سخت از زن بشمار مى‏رفت. قرآن مقرر كرد كه در آميزش جنسى، زن به تحقير مرد برنخيزد و مرد اظهار نكند. اگر كرد، عمل او بلااثر و بر او واجب گشت كه كفاره بدهد (104).

 4- طلاق وسيله زورگويى مرد بود و هست. از اينرو، از جمله در آيه‏هاى طلاق، قرآن مرد را از زورگويى به زن منع مى‏كند (105). بهنگام نفرت جنسى پيدا كردن از زن، مرد سوگند ياد مى‏كرد ديگر با او همبستر نشود. نه او را طلاق مى‏داد و نه با او همبستر مى‏شد: رسم ايلاء. اين رسم هم اكنون در جامعه‏هاى مختلف، بيشتر از همه در غرب، بر جا است و بدان، «جدايى جمسى» مى‏گويند. در حقوق مدنى كشورهاى اروپايى، مدت اين جدايى، بنا بر معمول، يك تا دو سال است (106). در صورتى كه قاضى احتمال آشتى بدهد، اين جدايى نامحدود مى‏شود. قرآن مقرر كرد اگر مردى سوگند ياد كرد با همسر خود همبستر نشود، چهار ماه مهلت دارد از سخن و سوگند خويش بازگردد و يا همسر خويش را طلاق گويد (107). و اگر به دادن طلاق تن نداد، قاضى طلاق را جارى مى‏كند. اگر بحكم قاضى گردن ننهاد، قاضى مى‏تواند او را بازداشت كند (108).

      با وجود اين، بسا مى‏شود كه دو هسمر از يكديگر و يا يكى از ديگرى، كراهت پيدا مى‏كنند و يا مى‏كند. بر آنها است كه بدانند عشق و نفرت، هر دو، را انسان مى‏سازد. پس با هر پيش آمد ناخوشايندى، نبايد در ذهن خويش، نفرت از يكديگر را بپرورند. بجاى ايجاد عقده، بايد از راه گفتگو با يكديگر، دلها را نسبت بهم صاف كنند. هيچ لذتى بيشتر از لذت عشقى كه آدمى با شور و شوق مى‏سازد و مى‏پرورد، نيست. هر روز زندگى نو و سراسر كاميابى و شادى و رشد مى‏شود. اما اگر يكى از دو يا هر دو ناتوان شد يا شدند و تصميم گرفت و يا گرفتند ناتوانى خويش را اظهار كند يا كنند، مى‏تواند و يا مى‏توانند، به طلاق، از يكديگر جدا شوند (109).

 5- از روشهاى مردان، طلاق دادن  و رجوع كردن، يا از روى بى عزمى در زندگى و يا بخاطر آزار رساندن به همسر بود. پى در پى همسران خود را طلاق مى‏دادند و رجوع مى‏كردند. عشق جاى خود را يكسره به زور مى‏داد و آميزش جنسى، براى زن، عذابى سخت مى‏شد. براى برانداختن اين رسم، اسلام مقرر كرد تا دوبار، آنهم بشرط اينكه شوهر قصد نيك داشته باشد و بنا را بر دوستى بگذارد و زن نيز بپذيرد، مى‏تواند رجوع كند (110). پس از دوبار، ديگر ازدواج ممكن نيست. در بازگشت از اسلام و استسلام، قدرت مداران، براى اين ممنوعيت نيز راه حل يافتند: «محلل»! آيا نمى‏دانند ازدواجى كه به قصد برداشتن مانع باشد و هر دو بدانند كه صورى است و قصد از آن، برداشتن مانع از سر راه سه باره كردن زناشويى با شوهر اول است، ازدواج نيست؟

      آيه‏ها بخصوص، آيه 231 سوره بقره، ترجمان اين واقعيتند كه ازدواج بايد بر عشق بنا شود. وقتى زور در كار آمد، زن شئى جنسى مى‏شود و خانواده كانون آزادى و رشد نمى‏شود. حال آنكه تغيير اصل راهنما و مبانى زناشويى و چند و چون روابط زن و شوهر براى بيرون بردن جامعه از نظام استسلام است:

 

 

 گذار از استسلام به اسلام:

 

      بدينقرار، زناشويى بر وفق فضلهاى زن و مرد، زناشويى خالى از زور و خارج از روابط قوا مى‏شود و كانونى سرشار از عشق، آزادى و رشد مى‏گردد. بشرحى كه گذشت، بر اصول راهنما، مقرر است كه وقتى يكى از دو يا هر دو همسر زور در كار آورد يا آوردند، بر ديگرى و يا بر چاره انديشان است كه زور را از ميان بردارند. از اينرو است كه بيشترين اهميت را به زناشويى داده و طلاق را واپسين چاره شمرده است كه نزد خدا ناپسندترين كارها است (111).

      با از خود بيگانه شدن اسلام در استسلام، ازدواج معامله شد. خانواده پسر به خانواده دختر مراجعه و دختر را پسند مى‏كند. در فقه به پسر حق داده‏اند از پس تورى بدن نما، دختر را، يك نظر، عريان، ببيند (112). اما آيا دختر حق دارد شوهر را ببيند و بپسندند؟ نه معلوم است و نه مرسوم!

      در دو مطالعه، يكى «زن در شاهنامه» و ديگرى «وظايف زناشويى در تمركز و و تكاثر قدرت» (109)، چگونگى پيدايش تارعنكبوت روابط شخصى قدرت را از راه زناشويى، توضيح داده‏ام. ازدواجهاى درون گروهى و برون گروهى، بقصد حفظ كردن و در صورت امكان، افزودن بر قدرتهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى، در جامعه‏ها، همچنان برواج هستند. اگر كسى به خود، زحمت شمارش تركيبهاى گوناگونى را بدهد كه از انواع منافع اقتصادى و سياسى و اجتماعى و فرهنگى زناشوييهاى گوناگون در وجود مى‏آيند، متوجه مى‏شود چرا در نظام اجتماعى استسلام، عشق و آزادى و رشد در تارعنكبوت روابط مى‏خشكند. در حقيقت، نيروهاى محركه در مجارى روابط شخصى قدرت جريان مى‏يابند و با تبديل شدن به انواع زورها، مايه تخريب مى‏شوند. وقتى كسى اين محاسبه را بعمل آورد و ديد تا كجا انسان را تباه مى‏كند، نه تنها به اين امر اساسى پى مى‏برد كه زناشويى آزاد از روابط شخصى قدرت و ترجمان عشق، آزادى دو انسان را بدانها باز مى‏گرداند، بلكه مى‏فهمد چرا خانواده‏هايى از اين نوع بوده‏اند كه عصرهاى جديد تاريخ را پديد آورده‏اند. در واقع، آغاز كنندگان عصرهاى نو تاريخ آزادى و رشد، زنان و مردانى بوده‏اند كه نظام استسلام، آنان را از خود بيگانه نساخته است.

      بدينقرار، اين سخن كه آزادى و رشد جامعه‏ها در گرو آزادى و رشد زنان است و تشكيل هر خانواده‏اى رها از روابط قوا و خالى از زور و كره، بزرگ‏تر كوششها در رهايى از نظام استسلام است، سخنى بحق و تمام حق است.

      اما از بداقبالى، پرورده‏هاى نظام استسلام، بخصوص زنان و مردان جوان، فراوان از مقررات دگرگون شده مى‏پرسند و كمتر از اصولى كه زناشويى بر آنها بايد بنا شود، از حق ازدواج و حق طلاق مى‏پرسند اما نمى‏پرسند انگيزه‏هاى زناشويى، عشق و عقيده بايد باشند يا منافع؟ از ديد همسران پيامبر نيز امرى بديهى مى‏نمود كه چون همسر مردى شده‏اند كه «رئيس» عرب گشته است، پس بايد دستگاهى همانند دستگاه زنان رؤسا را داشته باشند. رهنمود قرآنى اين شد كه ميان «منافع» و زندگى بر باور و عشق انتخاب كنيد (114). زنان پيامبر مادران  ملت اسلام شدند كه نبايد برسم نظام اجتماعى استسلام، به روابط شخصى قدرت بازگردند و بنام همسرى پيامير، در گروه‏بنديهاى قدرت شركت كنند (115).

      توجه به اين امر واقع مستمر كه در جامعه‏ها، تارعنكبوت روابط شخصى قدرت از طريق زن پديدار مى‏شود و بدينخاطر است كه در نظام استسلام، زن زير سلطه و «مال» قدرت بوده و هست، انسان آزادى جوى را به اين پرسش دلالت مى‏كند كه: آيا با سلب اختيار از بنيادهاى جامعه و دادن اختيار ازدواج به زن و مردى كه مى‏خواهند همسرى گزينند و رها كردن زناشويى از بند «منافع» قدم اساسى در رهايى از نظام اجتماعى استسلام و گذار از طرز فكر و طرز رفتار استسلام به طرز فكر و طرز رفتار بر اصل توحيد، نيست؟

      تكرار كنم كه دز زناشويى ايجاب با زن است. نقش پدر و مادر، بعنوان «قوام» اينست كه آزادى دختر را در انتخاب همسر تأمين كنند. چنان كه او تحت هيچ «كرهى» قرار نگيرد. بر آنهاست كه بدانند اگر كره در كار آيد، ازدواج باطل است (116). ممكن است بپندارند اختيار با آنها است. پس تشخيص اين امر كه آيا زور در كار آمده است يا خير، با آنها است و يا اگر خود دختر خويش را وادار به ازدواج كنند، كره (زور در اشكال گوناگون) بكار نبرده‏اند، خيرخواهى كرده‏اند و زناشويى باطل نيست. حال آنكه اختيار با آنها نيست و وقتى ايجاب با زن است، پس تشخيص اين امر كه كره در كار آمده يا نه، نيز با او هست. هستند و بسيار كه مى‏گويند دختر مصلحت خويش را تشخيص نمى‏دهد. در دروغى كه مى‏گويند، تناقض بزرگى وجود دارد كه نه تنها «دليل» را بى‏اعتبار مى‏كند، بلكه توانايى پدرد و مادر را در كار تربيت ثابت مى‏كند. در واقع، اگر پدر و مادرى دختر را انسانى آزاد و در رشد و مسئول تربيت كرده باشند، پس اين توانايى را بدست مى‏آورد كه بتواند شريك عمر خويش را برگزيند. افزون بر اين، براى اينكه جامعه‏اى از نظام استسلام بدرآيد، تا ممكن است بايد به انسان استقلال عمل داد. پس راه راست را اسلام يافته است: براى گذار از استسلام به اسلام، انسانها از زن و مرد، بايد در پندار و گفتار و كردار، مستقل باشند. با وجود اين، اگر بر همان اصل ثنويت، تك محورى و حتى دو محورى، بيانديشند و بگويند و عمل كنند، همچنان در نظام استسلام مى‏مانند. از اينرو، زناشويى بايد ترجمان موازنه عدمى باشد. بر اين اصل، فضل مردى كه مى‏خواهد شوهر زنى بشود، ايجاب مى‏كند مطمئن بشود زن به زناشويى با او راضى است. بدينقرار، از آغاز، در مقام «قوام» بر او است كه از عوامل تأمين آزادى عمل زن بشود. اگر مطمئن نشد كه زن راضى به همسرى با ا و هست، ازدواج را باطل بداند و نپذيرد. چرا كه مقرر است ازدواج به رضايت دو طرف باشد.

     و بر زن است كه فضلهاى خويش را بپرورد و بر اصل موازنه عدمى، يعنى در بيرون روابط قوا و بدون استفاده از سكس بعنوان وسيله شكار كردن مرد، همسر بگزيند. بداند اسلام بعنوان نظام حقوقى، تا اين زمان، تنها نظامى است كه اختيار ازدواج را به زن و مردى داده است كه مى‏خواهند با يكديگر ازدواج كنند. با عنايت به موقعيت زن در نظام اجتماعى استسلام، تحول اين نظام را به اسلام، بدرستى، در اين ديده است كه حق ايجاب را به زن بدهد. پس او حق دارد و بر اوست كه در زناشويى، شرطها را كه موافق حقوق انسانى او و مخالف آزادى (آزادى در معناى خالى كردن پندار و گفتار و كردار از كره) نيست، از جمله چند و چون طلاق و آنچه در دوران زناشويى تحصيل مى‏كنند، بنهد و اين شرطها در عقدنامه قيد شوند.

     و اين پرسش جا پيدا مى‏كند كه وقتى دختر و پسر حق معاشرت ندارند، چگونه دختر مى‏تواند پسرى را بپسندد و ناديده و ناشناخته، چگونه مى‏توانند عاشق يكديگر بگردند؟ آيا از سويى حق ايجاب و قبول به دختر و پسر داده شده و از سوى ديگر معاشرت آنان با يكديگر ممنوع گشته است؟

      پاسخ اين است كه در تمامى نظامهاى اجتماعى استسلام، ممنوعيتها وجود دارند. هم اكنون، در غرب، مرزهاى طبقاتى، مانع معاشرت ميان افراد اين طبقه با آن طبقه و در درون هر طبقه، مرزهاى گروه بنديها، دايره معاشرت را باز هم تنگ‏تر مى‏كنند. مطالعه‏ها كه پيرامون دايره‏هاى همسرگزينى بعمل آمده‏اند، مسلم مى‏كنند كه هر جا ممنوعيتهاى قانونى برداشته شده‏اند، انواع ممنوعيتهاى مرسوم در جامعه‏ها دايره‏هاى گوناگون معاشرت و همسرگزينى را بوجود آورده‏اند.

     بديهى است كه گذار از استسلام به اسلام، ايجاب مى‏كند ممنوعيتها الغاء گردند و حتى معاشرت با غيرمسلمانانى كه با مسلمانان دشمنى نمى‏كنند و دوستى با آنها مجاز شوند (117). در هيچ كجاى قرآن، معاشرت زن با مرد ممنوع نگشته است و ممكن نيز نبود كه از سويى زنان و مردان مؤمن را ولى يكديگر بشناسد و از سوى ديگر، معاشرت آنها را با يكديگر، ممنوع كند. زن و مرد همسردار با زنان و مردان ديگر مى‏توانند رابطه مغز با مغز برقرار كنند. اما آيا زن و مردى كه هنوز به همسرى با يكديگر در نيامده‏اند، مى‏توانند با يكديگر معاشرت جنسى نيز بكنند؟

      يك پاسخ ازدواج موقت است. بتازگى، در ايران، آن را راه حل مشكل جنسى جوانان نيز شناخته‏اند (118). مواد 1075 تا 1077 قانون مدنى، نكاح موقت را جايز مى‏شمارد. و در توجيه آن، آمده است (119):

 

      «يكى از تمايزهاى اصلى نكاح منقطع با نكاح دائم، اينست كه مهر در نكاح دائم، ركن اصلى نيست ولى در نكاح منقطع، ركن اصلى محسوب است. لذا، چنانچه در عقد منقطع، مهر ذكر نشود، نكاح باطل است. مبانى فقهى اين وجه تمايز اينست كه نكاح منقطع، بموجب روايات و نصوص واصله، هر چند از مصاديق اجاره نيست و از جهاتى با آن متفاوت است، ولى مشابهت زيادى با اجاره دارد و لذا، مهر در آن، بمنزله عوض در اجاره است و  بنابراين، شرط صحت است. از جمله آنكه امام (ع) مى‏فرمايد: " انهن متأجرات" (وسايل الشيع). يعنى زنانى كه به نكاح منقطع در مى‏آيند، (گويى) اجير شده‏اند و به اين مضمون، روايات متعددى وارد شده است»

 

      مستند قرآنى تفسير نويسان، آيه 24 سوره نساء، آن قسمت است كه مقرر مى‏كند:

 

     «غير از زنان شوهردار، بر شما حلال است، در مقام زناشويى و نه زناكارى با زن برآييد. پس چون بدانها كامياب مى‏شويد، اجرهاى آنها را كه فريضه‏اند، بدهيد».

 

      مى‏گويند: اين آيه دلالت بر نكاح موقت مى‏كند. زيرا بر مرد مقرر مى‏كند «اجر فريضه» را بپردازد. تفسير نمونه تصديق مى‏كند قصد تنها ارضاى هوس جنسى نيست (120):

  

      «تبتغوا باموالكم» اشاره به اينست كه رابطه زناشويى يا بايد به شكل ازدواج، با پرداخت مهر، باشد و يا به شكل مالك شدن كنيز با پرداخت قيمت. و ضمناً تعبير «غيرمسافحين» در آيه فوق، شايد اشاره به اين حقيقت نيز باشد كه نبايد هدف شما در مسئله ازدواج، تنها هوسرانى و ارضاى غريزه جنسى باشد. بلكه اين امر حياتى براى هدف عاليترى باشد كه غريزه جنسى نيز در خدمت آن قرار گرفته و آن بقاى نسل و نيز حفظ او از آلودگيها است».

 

      و مفسرانى بوده‏اند كه از امور واقع اجتماعى آگاهى داشته‏اند و آيه را باطل كردن چند شوهرى و نوعى از چند زنى دانسته‏اند كه در آن، نظام اجتماعى شمار زنان هر مرد را معين مى‏كرد (121).

      با وجود اين، تفسير نمونه «فمااستمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضة» را اشاره به ازدواج موقت و به اصطلاح متعه مى‏انگارد. زيرا

 

      اگر آيه به معناى لغوى آن، يعنى بهره‏گيرى تفسير شود، در نتيجه، معنى آيه اين خواهد شد: «اگر از زنان دائم بهره گرفتيد، مهر آنها را بپردازيد». در حالى كه مى‏دانيم پرداختن مهر مشروط به بهره‏گيرى از زنان نيست. بلكه تمام مهر، بنا بر مشهور، يا حداقل نيمى از مهر، به مجرد عقد ازدواج دائم، واجب مى‏شود».

 

      اما در واقع، آيه همان دو رسم زشت را بر مى‏اندازد. نكاح موقت نيز پيش از اسلام وجود داشت. مخالفان با نكاح موقت مى‏گويند پيامبر، بهنگام فتح مكه، آن را ممنوع كرد و آيه دلالت بر آن ندارد. (122)

      اما آيا زنى كه سكس خود را اجاره مى‏دهد، در واقع، خويشتن را بعنوان شئى جنسى، براى ارضاى ميل جنسى مرد، عرضه نمى‏كند؟ شگفتا! قرآن مردان را از نگريستن در زنان را، از راه حب شهوت، منع مى‏كند. گرچه در رفيق و رفيقه گرفتن، علاقه نقش بازى مى‏كند و دو موجود بيكديگر علاقه پيدا مى‏كنند و آنگاه همبستر مى‏شوند، با وجود اين، قرآن رفيقه گرفتن را بر مرد و رفيق گرفتن را بر زن ممنوع مى‏كند (123). در فاحشه‏گرى نيز، زن خود را اجاره مى‏دهد و «مال‏الاجاره» نيز معين مى‏شود. پس چرا قرآن آن را ممنوع مى‏كند (124)؟ پاسخ مى‏دهد:

 فاحشه عده نگاه نمى‏دارد و اگر فرزند بدنيا آورد، حرامزاده است. و البته متوجه تناقضهاى موجود در سخن خود نمى‏شوند: آيا عده قراردادن و تعيين مقررات قانونى براى پى‏آمدهاى همبسترى، فاحشه‏گرى را قانونى كردن نيست؟ در بسيارى از كشورها، فاحشه گرى تابع مقررات قانون شده است. مهمتر اينكه، قانون مدنى و نظرهاى فقهى كه توجيه كننده اين قانون هستند، مرد و هوس و نيازهاى او را محور قرار داده‏اند. بدينسان، نظرها و قانون ترجمان ثنويت تك محورى هستند و ثنويت تك محورى ضد توحيد است. سه استدلال ديگر نيز مى‏شوند:

 1- مردان زنان را مورد بهره‏بردارى جنسى قرار مى‏دادند و اگر نطفه فرزندى منعقد مى‏شد، خود را نسبت به آن، متعهد نمى‏دانستند. با تأسيس عقد منقطع، زن و اگر فرزندى بدنيا آمد، زن و فرزند،مورد حمايت قانون قرار مى‏گيرد يا مى‏گيرند. جامعه نيز در زن، بچشم «زن بدكاره» نگاه نمى‏كند. اين دليل تراشى، معنايى جز اين نمى‏دهد كه خداوند چون ديد از عهده خودكامگيهاى جنسى مرد برنمى‏آيد، راضى شد او هوسهاى خود را در محدوده مقررات قانونى، برآورد! اين استدلال نيز، همچنان مرد را محور كردن و به زور گويى او، لباس قانون پوشاندن است. از آنها كه قانون مدنى را تنظيم كرده‏اند و از كسانى كه اين دليل را مى‏تراشند، اگر بپرسى، آيا خداوند پيامبر فرستاد تا براى مردان ثروتمند و هوسباز، قانون اجاره كردن زن را بياورد؟ آيا هيچ فكر مى‏كنيد به اقليت پولدار جامعه‏ها اجازه اجاره كردن  زن بى شوهر را مى‏دهيد؟ آيا تأسيس «صيغه سرا»ها موافق احكام قرآنى و سنت پيامبر استأ آيا مى‏دانيد اگر جامعه صيغه شدن  را سخت منفور نمى‏داشت و ضد ارزش نمى‏كرد. جامعه‏هاى اسلامى، الگوى اول فحشاء و فسادهايى مى‏شدند كه قرآن بر شمرده است، پاسخ آنها چه خواهد بود؟

 2- مى‏گويند: زن و مرد، هر دو نيازهاى جنسى خويش را بطريق قانونى برآورده مى‏كنند. بگمان اينان، اگر بدون عقد، همبسترى انجام بگيرد، همانطور كه قرآن تصريح مى‏كند، زنا است (125) اما با ايجاب و قبول، همبسترى مستحب مى‏شود! اما اگر راست مى‏گويند، پس چرا زن به اجاره مرد در مى‏آيد؟ نياز جنسى، همراه نيازهاى ديگر بروز مى‏كند. فرويدگراتر از فرويد شدن و به نياز جنسى تقدم مطلق دادن، ايراد وارد به استدلال پيشين را رفع نمى‏كند. افزون  بر اينكه دست اقليت ثروتمند را در تصرف «سكس»ها باز مى‏گذارد. زن و مرد را و بيشتر زن را شئى جنسى مى‏گرداند. هر دو استدلال ترجمان طرز فكر استسلام هستند. الا اينكه در اين استدلال، استسلام جنسى نيز برقرار مى‏شود.

 2- و استدلال عقل پسندتر از اين دو، اينست: زن و مرد با يكديگر براستى ازدواج مى‏كنند اما بطور موقت. چه بسا آن را دائمى مى‏كنند. بنابراين، نمى‏توان گفت قصد آنها تنها ارضاى نياز جنسى است. اما هر عملى ترجمان قصدى است و اين قصد است كه به عمل معنى مى‏دهد (126). اگر قصد تنها ارضاى جنسى باشد، خواه يك طرف و خواه دو طرف بخاطر آن ازدواج موقت كرده باشند، عمل مصداق اجاره و حداكثر رفيق و رفيقه شدن است.

      كسانى كه از بيرون به روابط جنسى «آزاد» در جامعه‏هاى غربى مى‏نگرند، گمان مى‏برند دختران و پسران اين جامعه‏ها از آزادى جنسى، تنها خودكامگى در همبستر شدن را مى‏فهمند. در همين جامعه‏ها، دختران و پسرانى كه از آميزش با يكديگر، جز به ارضاى هوسهاى جنسى نمى‏انديشند، شخصيت اجتماعى خويش را از دست مى‏دهند و سرانجام نيز، سروكارشان با روانكاوى و روان‏پزشكان مى‏افتد. بنا بر آدابى كه در هر جامعه بنوعى است، همبسترى، آغاز آشنايى يك دختر و پر نيست، پايان جريان آشنايى و پس از علاقمند شدن به يكديگر و ترجمان پيوند دوستى است. اى بسا اگر آداب معاشرت نظم و قرار پيدا مى‏كرد، جامعه‏هاى غرب با نابسامانيهاى كنونى روبرو نمى‏شدند. بدينقرار، براى اينكه دختران و پسران بتوانند با يكديگر معاشرت داشته باشند و علاقمند شدن و انتخاب كردن ممكن شوند، نخست تربيت است كه بايد هدف از آن، پرورش فضلهاى دختر و پسر باشد و سپس تنظيم معاشرتها بر وفق اين فضلها است. در معاشرتى كه در آن، دختر و پسر سكس را حربه شكار يكديگر نسازند، نخست مغزها با يكديگر در رابطه مى‏شوند. بنابراين، اساسى‏ترين كار، صاحب انديشه ساختن زن و آزاد شدن از آن طرز فكر ابلهانه ايست كه «زن انديشمند» را مايه آزار مرد مى‏شمارد، زن را سكس تلقى مى‏كند و سكس بار مى‏آورد. تا زن انسان باور نشود و منزلت انسانى را نه تنها در جامعه‏هاى مختلف «دنياى امروز» گواهى مى‏دهد، با وضع مقررات، مشكل حل نمى‏شود.

      بر زن است كه خود را از نظام استسلام رها كند. يعنى خويشتن را صاحب انديشه بشناسد و به رشد خويش بها بدهد. بر پدر و مادر نيست كه در تابع نظر خويش كردن دختر خويش، بكوشند و انتخاب خود را به او تحميل كنند. بر آنها است كه پيامبران را الگو قرار بدهند و بدانند، بنا بر روش آنها، وظيفه شان، بعنوان «قوام»، اينست كه آزادى دختر را در انتخاب كردن تأمين كنند. آنسان كه خالى از هر فشارى و خالى از هر كوهى، همسر خويش را برگزيند. در زناشويى نيز، بر شوهر نيست كه زن را تابع نظر خويش كند. بر او است كه بداند در باور، اصل بر اطاعت  نيست. چنانكه قرآن فراوان فرزندان را به نيكى به پدر و مادر مى‏خواند اما تأكيد مى‏كند حق را ولو به زيان آنها بگويند و در باور پيروى نيست (127). در همه حال، وظيفه شوهر، بمثابه «قوام» اينست كه آزادى زن را محترم بشمارد تا او در رشد خويش بكوشد. از مسائلى كه در جهان امروز، در جامعه‏هاى مختلف بطور روزافزون، دامنگير خانواده‏ها مى‏شود «سرد شدن» زن و مرد و مرد به زن است. «مد» روز است!

      «سرد شدن»، وقتى به دليل دلبستن به ديگرى است، در جاى خود، مطالعه شد. اما اگر به دليل ناراحتيهاى بدنى و روانى باشد، در مان با پزشك است. به اينجا كه رسيدم، متنى بدستم رسيد كه حاصل مطالعه‏هاى مداوم در قرن بيستم و پيش از آن، پيرامون بيماريهاى روانى زنان و عوامل آنها است. اين متن را قسمت «سلامت خانواده» سازمان ملل متحد منتشر كرده است. بنا بر آن، بيماريهاى زنان از عاطل گذاشتن فضلهاى خود و يا در تخريب بكار گرفتن آنها و يا محروم ماندن از فضلهاى همسران و يا بكار رفتن فضلهاى مردان در تخريب فضلها و استعدادهاى زنان، مايه گرفته‏اند (128). با آنكه به تجربه ديده‏ام علم به حق، به سخن قرآن، مى‏رسد، از نتايج مطالعه، سخت در شگفت شدم.

     بهر رو، بر زن و مرد است كه بدانند: هرگاه محيط زناشويى آنها، شاد و برانگيزنده آنان به شور و شوق و عشق و رشد نبود، بلادرنگ، بايد بخاطر بياورند كه از اسلام به استسلام بازگشته‏اند. عشق پروردنى است. انديشه در قلمرو آزادى خلاق مى‏شود. در قلمرو زور و قدرت، انديشه عقيم مى‏گردد. در همانحال كه از راه واقع بينى بايد بدانندكه گرچه وقتى هر يك در خيال به اين و آن دل ببندند، خدا از اين كار ناستوده در مى‏گذرد (129)، اما نبايد خيال را، حتى وقتى ميلى «جدى» بر مى‏انگيزد، پى بگيرند و خود را تسليم آن كنند. چرا كه سرانجام زناشويى را تباه مى‏كند. بر هر يك از زن و مرد است كه به فضلهاى خويش، در موفق كردن تجربه، بكوشند. بدانند تن دادن به نيمه رها كردن تجربه، بازگشت به نظام استسلام است و تكرار تجربه‏هاى نيمه تمام، زندگى را تباه كردن است. بدينقرار، سردشدن در روابط جنسى را نمى‏توان مجوز جدايى قرار داد و نه بايد آن را بدون راه حل شمرد. بر زن و مردى كه «سرد مى‏شود» و بر هر دو است اگر متقابلاً سرد شده‏اند، سرد شدن را دليل مهمل گذاشتن فضلهاى خويش بشمارند و بجاى تن دادن به شكست و جدايى، فضلهاى خويش را بپرورند و هيچگاه از ياد نبرند كه انسان آزاد در رشد، عشق را مى‏سازد. و فرقى كه ميان سازنده عشق و تسليم شونده به عشق وجود دارد، همان فرق است كه ميان انسان آزاد با انسان از خدا بيگانه وجود دارد كه اسير نظام استسلام است.

     زنان و مردانى كه مطالعه اين كتاب را به پايان مى‏رسانند، به اين امر اساسى پى مى‏برند كه به تمامى آيه‏هاى قرآنى مربوط، استناد شده است. آيه‏ها بدون يك تناقض، در رابطه با يكديگر، با روشن‏ترين و صريح‏ترين بيان، روش بدر آمدن از استسلام به اسلام را بيان مى‏كنند. اين واقعيت، بنفسه، مسلم مى‏كند كه برداشتها و تفسيرهاى پرتناقض كه از آيه‏هاى قرآن بعمل آورده‏اند و بدان، زن را تسليم شده‏اى كارپذير و مرد را تسليم كننده‏اى خود كامه و زناشويى را ياخته نظام استسلام گردانده‏اند، نادرست هستند.

      بر زنان و مردانى كه اين ناراستيها را اسلام مى‏انگارند، فرض است كه دو غفلت ساده را بياد بياورند و خود را از آنها رها كنند:

 1- انديشه و روشى كه تناقض‏آميز باشد، دروغ است. اما بخصوص در عمل است كه مى‏توان دروغ را از راست، تميز داد. در حقيقت، اگر انديشه و روشى كه پيشنهاد مى‏شوند، در بكار رفتن نياز به زور داشته باشند، به يقين، دروغ و فريبند. انديشه راهنما و روش در بردارنده دروغ، نه تنها در بكار رفتن به زور نياز پيدا مى‏كنند، بلكه عامل ويرانى و واپس رفتن مى‏شوند. اگر در قرن حاضر، انسانها به اين امر بديهى توجه مى‏كردند، جهان اينهمه جنگ و خون ريزى، بنام «آرمانها»، بخود نمى‏ديد. بدينقرار، اگر قرآن روش «لااكره فى الدين» است، پس هر دستور دينى كه بكار بستن آن نيازمند بكار بردن زور باشد، اسلام نيست.

 2- علامت اينكه اصل راهنماى دين كه توحيد است، در ثنويت تك محورى از خود بيگانه شده است، اينست كه اوامر و نواهى دين در مجموعه‏اى متناقض از اشكال دستورى خلاصه مى‏شوند. استبداد پهلويها و ديگر استبدادهاى دست نشانده غرب در كشورهاى مسلمان و غيرمسلمان، شكلهاى «مدرن» را، به زور، جانشين شكلهاى «امل» كردند. اين است كه قرنى است جامعه‏هاى ما گرفتار جنگ بر سر شكلها هستند. بحث بر سر محتوى تعطيل است! جامعه هايى كه در آنها، خنداندن و گرياندند، حلال كردن و حرام كردن، عشق ورزى و كينه توزى، بدون بكار بردن زور و تخريب، شدنى نمى‏شوند، در نظام استسلام و گرفتار فسادها است.

     استبداد، بخصوص استبداد دينى، نمى‏تواند بگذارد محتوى موضوع بحث شود. در مواردى كه نيز كه پاى محتوى به ميان مى‏آيد، پا را قطع مى‏كند تا كه جامعه از بند شكل بدر نرود. چرا نمى‏تواند؟ به دو دليل بسيار اساسى كه از ديد استبدادهاى دينى و سياسى: يكى اينكه به محتوى پرداختن و بحث در محتوى را اجازه دادن، لاجرم با پذيرفتن آزادى انديشه و عمل انسان همراه مى‏شود. براى مثال، حجاب و... مسائلى هستند كه در جامعه بايد موضوع بحث قرار گيرند. بحث در محتواى اين مسائل، ايجاب مى‏كند كه فضاى آزاد انديشه و بيان فراهم آيد و نيز آزادى انسان در طرز زندگى مقبول همگان بگردد. به سخن ديگر، نياز به تن دادن به اين امرها دارد: اين زن است كه تصميم مى‏گيرد به حجاب درآيد يا در نيايد، اين مرد است كه تصميم مى‏گيرد كراوات بزند يا نزد و... اما آيا اگر قدرت استبدادى تن به آزادى و حقوق انسان بدهد، به انحلال خود، تن نداده است؟ چرا. در واقع هر قدرت استبدادى امر و نهى كردن را حق انحصارى خود مى‏شمارد. اين افراد جامعه نيستند كه درباره محتوى و شكل زندگى خود تصميم مى‏گيرند. اين استبداد است كه شكل زندگى آنها را معين مى‏كند. بشكلى كه تحميل مى‏كند، نمى‏تواند محتوى بدهد. زيرا زور از اين كار مطلقاً ناتوان است. از اينرو است كه استبدادهاى غرب زده نيز نتوانستند هيچ محتوايى بشكل غربى بدهند. در جامعه‏هاى زير سلطه شكل غربى شده با محتواى ناسازگار مانده است. اما، محتواى غربى به اين جامعه‏ها راه نجسته است. استبدادها مثل سن كه مغز گندم را مى‏خورد و پوست را بر جا مى‏گذارد، جامعه را ناگزير از زندگى در اشكال ميان تهى مى‏كنند. دليل از رشد ماندن جامعه‏هاى استبداد زده، همين است. اما دليل دوم و هنوز مهمتر اينست كه:

      انديشه آزاد به آزادى جريان اطلاعات و داشتها و ابتكارها نياز دارد. قدرت اسبتدادى نه خود به ابداع توانا است و نه مى‏تواند آزادى پندار و گفتار و كردار را تحمل كند. زيرا با استقرار اين آزادى، قدرت استبدادى منحل شده است. بدينقرار، علامت اينكه پندار و گفتار و كردار خالى از اكراه شده است، خلاق شدن انديشه و خالى شدن گفتار از دروغ و ناسزا خالى شدن كردار از تخريب، در يك كلام، آزاد شدن انسان از زور است. خواه زور و اكراه از درون و چه از زور و اكراه از بيرون. و علامت آزاد شدن انسان از اكراه، اينست كه:

  1- انسان آزاد محال است بتواند بشكلى درآيد كه محتواى آن در جريان زندگيش پديد نيامده و بر او شناخته نيست. و

  2- محتوايى كه شكلش را به او تحميل مى‏كنند، نيازى را كه زندگى اجتماعى در محيط طبيعى پديد آورده باشد، برنمى آورد. بدينسان، براى اينكه انسان اين يا آن شكل را بپذيرد، بايد آزادى خود را از دست بدهد. از اينرو، جز در استبداد، نمى‏توان در آمدن به اين يا آن شكل را به افراد تحميل كرد. و وقتى شكلى تحميل مى‏شود، خارجى مى‏ماند و آدمى را با خود، دوگانه مى‏كند. وقتى در جامعه‏اى برخوردها همه بر سر شكلها مى‏شوند، آن جامعه عقيم شده است. تمامى نوشته و سخنها كه از وراى شكل، در غرب، اسلام و طرز زندگى جامعه‏هاى مسلمان را «انتقاد» مى‏كنند و يا در دنياى اسلام و بنام اسلام، غرب را انتقاد مى‏كنند، اين شكلها هستند كه «انتقاد» مى‏كنند. نه مى‏توانستند و نه مى‏توانند و نه خواهند توانست وارد بحث در محتوى بشوند. زيرا تنها بر اساس محتواهاى شناخته شده بر جامعه‏هاى غربى يا شرقى، مى‏توانند اشكالى را به «مسخره» بگيرند و يا «انتقاد» كنند.

      با توجه به اين دو امر بديهى كه همواره از آنها غفلت مى‏شود، هر زن و مردى بايد از خود بپرسد: آيا از زمانى كه جامعه‏هاى اسلامى به آيه‏هاى قرآن و گفتار و كردار اولياء دين معانى متناسب با استسلام را داده‏اند و زن را دون انسان گردانده‏اند، زور اساس روابط در خانواده نگشته است؟ استبداد در خانواده‏ها، استبدادهاى حاكم بر كشورها را پديد نياورده و جامعه‏هاى مسلمان را اسير استبدادهاى همدست سلطه گران خارجى نگرداند و محكوم به واپس رفتن نساخته است؟ اگر پاسخ جز آرى نيست، چه زيان دارد كه يكچند روشى را بكار ببندند كه در اين كتاب، پيشنهاد مى‏شود؟ انديشه و روشهايى كه در اين كتاب توضيح داده شده‏اند، از تناقض خالى هستند. زن و مردى كه در زناشويى آن را بكار مى‏برند، نياز به زور پيدا نمى‏كنند وزمان به زمان، عشق آنها بيكديگر، بيشتر مى‏شود. عشقى واقعى كه خود آن را به خلاقيت انديشه و به كار، مى‏سازند. حتى اگر يكى از دو همسر، اين روش را بكار برد، در زناشويى، زور را همسرى در كار مى‏آورد كه اين انديشه و روشها را بكار نبسته است. و چون زيان بكار بردن زور به خود او باز مى‏گردد، بتدريج، از ميزان زورى كه بكار مى‏برد، ناگزير، مى‏كاهد و خانواده بارور مى‏شود.

      هر زن و مردى كه تن به زناشويى در نظام استسلام ندهد، زناشويى را راه رهايى از استسلام به اسلام بگرداند، فرمان انحلال نظام استسلام را صادر كرده است. به آزادى و رشد زن و به آزادى و رشد مرد و به خانواده‏هاى ترجمان آزادى و رشد، بايد بهايى به تمام داد كه فرمود:

 

      «آنها كه اسلام مى‏آورند، رشد كنان آزاد مى‏شوند»

 

 

 

 

 مأخذها و توضيحها

 

 1- قرآن، سوره‏هاى نحل، آيه 71 و يسن، آيه 47 و...

 2- ابوالحسن بنى صدر، كيش شخصيت‏

 3- قرآن، سوره‏هاى بقره، آيه 256 و اسراء، آيه‏هاى 15 تا 38. در اين آيه، پندارها و گفتارها و كردارهايى كه زور در بر دارند، مكروه خدا شمرده شده‏اند. بخصوص تأكيد شده است كه پدران و مادران فرزندان را به مهر بپرورند و فرزندان به پدر و مادر از گل نازك‏تر نگويند.

 4- قرآن، سوره‏هاى انعام، آيه‏هاى 125 تا 127، انفال، آيه 43 و نحل، آيه 89 و نمل، آيه 42 و يونس، آيه 25 و زمر آيه 22 و جن، آيه 14 و...

 5- قرآن، سوره صافات، از ابتدا تا انتها

 6- قرآن، سوره روم، آيه‏هاى 29 تا 48

 7- قرآن، سوره روم، آيه 30. و دوست محققى دو كار با ارزش كرد و براى اينجانب فرستاد كه بسيار بسيار بكار آمدند: نظر كانت را پيرامون خودجوشى و نيز چكيده كتاب‏

  verbatLiebe un Ehe oder: wie sich die Spontanitat des Herzens zu den Normen der

Gesellschaft

 نوشته Gunter Safe را از آلمانى به فارسى درآورد. كتاب دوم اثر تضييقات اجتماعى را، بر از دست رفتن خودجوشى در روابط دو دلداده، شرح مى‏كند. مقايسه تعريف خودجوشى بر اصل توحيد با خودجوى بر اصل ثنويت، براى اهل خرد بسيار درس‏آموز است. با وجود اين، بر اصل ثنويت نيز، خوجوشى وقتى است كه كرده نيست.

 8- قرآن، سوره روم، آيه 21

 9- قرآن، سوره نساء، آيه 19

 10- سواد نياموختن به دختران، امرى جهان شمول بود. چرا كه معاشرت با زن را عامل تدنى مرد مى‏دانستند. سواد زنان را به ارتباطگيرى و معاشرت با مردان برمى‏انگيخت و مايه انحراف آنها مى‏شد. در كتاب، نظرهاى فيلسوفان و روحاينان و عالمان اخلاق و نويسندگان غرب را خوانده‏ايد. در شرق نيز، فيلسوفى چون ملاصدرا معاشرت با زنان را يكى از 5 كار زشتى مى‏دانست كه بايد از آن دورى جست. بنابر تحقيقها كه در مجموعه‏اى جمع شده‏اند، هنوز نيز در كشورهاى اسلامى و مسيحى حوزه مديترانه، اين طرز فكر بر جا است. نگاه كنيد به «عرفان و عارف نمايان» ترجمه كسر اصنام الجاهليه، تأليف صدرالدين محمد شيرازى (ملاصدرا) ص 157 و نيز Femmes et Pouvoire، مجموعه مقاله‏ها در فصل نامه  Mediterraneespeuple، شماره‏هاى 49-49

 11- زير نظر ناصر مكارم شيرازى، تفسير نمونه، ج 2، ص ص 369 تا 374

 12- زير نظر ناصر مكارم شيرازى، تفسير نمونه، ج 4، ص 149

 13- قرآن، سوره توبه، آيه 71

 14- قرآن، سوره روم، آيه 21

 15- قرآن، سوره شورى، آيه 38

 16- قرآن، سوره بقره، آيه 256

 17- از خطابه پيامبر در حجةالوداع و قرآن نيز، نشانه تقواى اين را مى‏داند كه مرد همسر و فرزندان خويش را نور چشم خود بداند و نيايش كند كه خدا آنها را نور چشمانش بگرداند. نشانه تقواى زن نيز همين است: سوره فرقان، آيه 74

 18- قرآن، سوره بقره، آيه 237

 19- قرآن، سوره نساء، آيه 18

 20- قرآن، سوره ذاريات، آيه 49 و..

 21- قرآن، سوره نساء، آيه 1 و نحل، آيه 72 و...

 22- قرآن، سوره‏هاى بقره، ايه 187 و نساء، آيه 19 و سوره روم، آيه 21 (مودت ميان زن و مرد) و احزاب، آيه 35 (در صفت مرد و زن مؤمن) و بقره، آيه 83 و نساء، آيه 36 و اسراء، ايه 23 و احقاف، آيه 10 (نيكى به پدر و مادر) و...

 23- قرآن، سوره‏هاى نساء، آيه‏هاى 19 و 127 و نور، آيه 23 و...

 24- قرآن، سوره نساء، آيه‏هاى 3 و 129 و....

 25- غير از دو محبت اول و دوم اين كتاب، تحقيقى نيز پيرامون انسان در قرآن انجام داده‏ام كه به ايتاليايى چاپ شده است و در چاپ جديد حقوق بشر، فصلى از اين كتاب خواهد شد. در اين تحقيق، فضلها كه قرآن از آن زنان مى‏داند، مطالعه شده‏اند. از مآخذ ذكر شده و ذكر نشده، به اين مأخذها مى‏توانيد رجوع كنيد:

     قرآن، سوره‏هاى شورى، آيه 20 (بهشت را مزرعه مى‏داند كه در اين جهان در آن بايد بذر كشت) و بقره، آيه 205 (از ميان بردن حرث و نسل را فساد در روى زمين مى‏داند) و نساء7 آيه (خلقت زن از نفس مرد و برانگيختن زنان و مردان بيشمار از اين دو) و كوثر (در دخت پيامبر، زن راسرچشمه زندگى، مايه بيشمار فرآورده‏هاى نيك مى‏خواند) و روم، آيه 21 (زن را از نفس مرد آفريد و اين فضل بدو بخشيد كه مرد بدو، آرامش مى‏يابد و ميانشان مودت قرار داد) و اعراف، آيه 189 (آرامش و اعتماد دادن به مهر و مادرى) و صافات، آيه 101 (فضل مادرى كه بدو، ناممكن ممكن شد) و قصص، آيه‏هاى 7 و 88 (فضل هنرمندى مادر موسى و همسر فرعون. اولى فرزند خويش را به آب داد و دومى او را در قصر فرعون پروريد) و آل عمران، آيه‏هاى  45 تا 48 و مؤمنون، آيه 50 (مريم و هنر يگانه‏اش: بدنيا آوردن عيسى پيامبر) و لقمان، آيه 14 (سفارش نيكى به پدر و مادر، بخصوص به مادر بخاطر فضل مادرى) و گفتارهاى مكرر پيامبر و...

 26- فضل كسب روزى، در مقايسه با فضل مادرى، ارزشى كمتر است. با وجود اين، در نظام استسلام، مال قدرت است و مادرى ضعف! بهر رو، فضلى كه بنا بر قرآنى، بايد به آنها كه از اين  فضل كمتر برخوردارند، نيز، انفاق شود. با وجود اين، در زناشويى، نفقه حق زن و بر مرد واجب است.

 27- آنها كه با طرز فكر استسلام در قرآن نگريسته‏اند، مفاهيم قرآنى را وارونه مى‏كنند و مى‏گويند: خداوند زن را براى آسايش مرد آفريد. در غرب نيز، بتازگى، نظرى پيدا شده است كه بنا برآن، مرد مى‏تواند از زن بى نياز شود و حتى فرزند نيز بدنيا بياورد و بعكس! تجربه تاريخ مى‏گويد هيچيك از مرد و زن نمى‏توانند فضلهاى ديگرى را بكمال تحصيل كند و در رشد دادن استعدادهاى خويش، بطور كامل موفق گردد. از جمله نگاه كنيد به:

 Elisabeth Badinter, XY De L,Identite Masculine صص 46 و 47

 28- قرآن، بحق، اسارت زنان هر قوم را دليل ذلت و وضعيت زير سلطه آن قوم مى‏شمارد و از مردان مى‏پرسد: چرا به دفاع برنمى‏خيزيد؟: سوره‏هاى بقره، آيه 49 و نساء، آيه 75 و اعراف، آيه‏هاى 127 و 141 و ابراهيم، آيه 6 و قصص، آيه 4 و غافر، آيه 25 و...

 29- قرآن استعدادها، انواع رهبرى، «قوام» و همه ديگر استواريها و ارزشها، نعمتها و رحمتها، عدالت و پندار و گفتار و كردار نيك  و... و علم را فضل مى‏خواند. از جمله در سوره‏هاى بقره، آيه‏هاى 489 و 122 و 140 و 237 و 251 و 253 و آل عمران، آيه 73 و نساء، آيه‏هاى 34 و 69 و 70 و 95 و مائده، آيه 54 و انفال، آيه 29 و رعد، آيه 14 و نحل، آيه 16 و اسراء، آيه‏هاى 21 و 55 و 70 و مؤمنون، آيه 24 و فاطر، آيه 32 و نمل، آيه 27 و شورى، آيه‏هاى 22 و 23 و و...

 30- قرآن، سوره آل عمران، آيه 14

 31- قرآن، سوره نساء، آيه 19

 32- ابوالحسن بنى صدر، اصول راهنماى اسلام، فصل عدالت‏

 33- قرآن، سوره نساء، آيه‏هاى 7 و 20 و 22 و 127

 34- قرآن، سوره‏هاى نساء، آيه 24 و نور، آيه 33

 35- قرآن، سوره نساء، آيه 20

 36- قرآن، سوره نساء، آيه 19

 37- قرآن، سوره بقره، آيه‏هاى 230 و 231 و 232

 38- قرآن، سوره احزاب، آيه 4

 39- قرآن، سوره‏هاى مؤمنون، آيه‏هاى 5 و 6 و 7 و معارج، آيه‏هاى 29 تا 31

 40- قرآن، سوره نساء، آيه‏هاى 128 تا 130

 41- قرآن، سوره‏هاى بقره، آيه 228 و نساء، ايه 128

 42- بنا بر قرآن، اگر مردى عفت از دست بداد، زن بايد خود را از جاده عفاف بيرون نرود. مرد و زن بايد موافق دستور قرآنى كه زشتكارى كسى ديگرى را نبايد از خط عدالت بيرون برد (از جمله، سوره مائده، آيه 8) عمل كنند كه موافق موازنه عدمى است. آيه‏هاى 1 تا 11 سوره نور، روش آموختنى را به آزادگان مى‏آموزند.

 43- قرآن، سوره نور، آيه‏هاى 12 و 23 و 24

 44- قرآن، سوره بقره، آيه 102

 45- قرآن، سوره نساء، آيه 35

 46- رهنمودى كه قرآن، در سوره تحريم، آيه 1، به همسر پيامبر مى‏دهد، رهنمودى عام است و بر هر همسرى است كه از آن پيروى كند.

 47- قرآن، سوره يوسف، آيه 24

 48- قرآن سوره يوسف، آيه‏هاى 29 تا 33

 49- قرآن، سوره يوسف، آيه‏هاى 54 تا 56

 50- قرآن، سوره نساء، آيه 3

 51- قرآن، سوره نساء، آيه 129

 52- تفسير نمونه، ج 4، صص 153 تا 156

 53- قرآن، سوره نساء، آيه 130

 54- تفسير نمونه، ج 4، صص 153 تا 155

 55=- قرآن، سوره‏هاى اعراف، آيه 189 و روم، آيه 21

 56- تورات و انجيل به زبان انگليسى، The Jerusalem Bible انتشارات Rerader,s Edition، حق تولد، ص 210 و وستر مارك - Westermarck، جامعه شناس هلندى است (1966-1862). كتاب معروف او،  MoroccoRitual and Belief in، است. حميدالله، مترجم قرآن به زبان فرانسه، چندزنى نزد يهوديان و مسيحيان را از تحقيق اين جامعه شناس نقل كرده است. ص 98 قرآن ترجمه حميدالله به زبان فرانسه.

 57- در اوستا چند زنى ممنوع نگشته است. اما آميزش جنسى، بيرون از زناشويى، فاحشگى و زنا و... ممنوع شده‏اند. در خانواده، غير از شاه زنها، بسته بتوان مالى مرد، شمارى چند از «چاكرزنان» نيز وجود مى‏داشته‏اند. از جمله نگاه كنيد به ايران در زمان ساسانيان، نوشته آ. كريستن سن، ترجمه رشيد ياسمى، ص 227 و نيز به زن در اسلام و اروپا، نوشته حسن صدر، صص 42 و 43

 58- جدل 13 انسيكلوپدرى اونورساليس، ذيل كلمه چند زنى (Poligamie)

 59- حديث نبوى

 60- قرآن، سوره‏هاى آل عمران، آيه 40 و مريم، آيه‏هاى 5 و 8 و حديد، آيه 26

 61- قرآن، سوره قصص، آيه 23

 62- حديث نبوى‏

 63- قرآن، در آغاز سوره انبياء، به انسان درس‏آموز، يادآور مى‏شود كه پند و درس را بازى و لهو نپندارد و سپس، درس تجربه خانواده‏هاى پيامبران را مى‏دهد كه برغم سختيها كه تحمل كردند، سازندگان تاريخ توحيد و آزادى و رشد شدند و ماندند. ابراهيم، موسى محمد و غير اينها از پيامبران، داود و سليمان  و ايوب و اسماعيل و ادريس و يونس و زكريا و...

 64- قرآن، سوره توبه، آيه 71

 65- قرآن، سوره‏هاى هود، آيه 81 و تحريم، آيه 10 و...

 66- قرآن، سوره احزاب، آيه‏هاى 28 و 29

 67- قرآن، سوره‏هاى تحريم و انفال، آيه 37

 68- حديث نبوى‏

 69- قرآن، سوره بقره، آيه 66

 70- قرآن، سوره نور، آيه 26

 71- قرآن، سوره مائده، آيه 5

 72- حميدالله در ترجمه قرآن به زبان فرانسه، در توضيح معناى آيه 5 سوره مائده، مى‏نويسد: زن اهل كتاب مى‏تواند شراب نيز بياشامد. تفسيرهاى ديگر نيز زن را در عمل به حلال و حرام دين خود، مجاز دانسته‏اند.

 73- «بدون دخترم هرگز» نام كتابى است كه زنى امريكايى، همسر پزشكى ايرانى، پس از خروج از ايران، نوشته است. اين كتاب، با توجه به جو ضدايرانى - ضد اسلامى كه عملكرد ملاتاريا در جهان بوجود آورد است، به زبانهاى مختلف چاپ و در شمار پرفروش‏ترين كتابها شد. فيلم نيز شد. صدالبته، زشتكارى ملاتاريا نبايد مجوز دروغ سازى بر ضد ايرانيان مى‏شد. اما در نظام استسلام، جامعه‏ها براى محروم كردن خويش از حق، از هيچ كوششى و خرجى فروگذار نمى‏كنند.

 74- ابوبكر، در ترجمه قرآن به زبان فرانسه، در توضيح معنى آيه، به تفسير طبرى رجوع داده و نوشته است كه زن مسلمان با برده نيز نمى‏تواند ازدواج كند كه خلاف نص آيه 221 سوره بقره است.

 75- قرآن، سوره بقره، آيه 221

 76- تفسير نمونه‏7 ج 4، صص 281 تا 284

 77- اوستا، ترجمه به زبان فرانسه، ج 2، صص 374 تا 386 و زن در شاهنامه، نوشته ابوالحسن بنى صدر

 78- حسن پيرنيا در ايران باستان به عمل اسكندر در اختلاط ايرانيان با يونانيان اشاره كرده است: تاريخ ايران از آغاز تا انقراض قاجاريه، به كوشش دكتر محمد دبير سياقى، صص 136 و 137

 79- قانون مدنى ايران، مواد 1059 و 1060

 80- تورات و انجيل به زبان انگليسى، قواعد حاكم بر زناشويى، صص 126 و 127 و ارزش زن، ص 187 و قواعد حاكم بر زندگى ميان اقوام خارجى ص 257 و زنان سامسون و انحطاط او و سليمان، صص 374 تا 377 و اخطار بيهوده، خداى بنى اسراييل به سليمان  و سليمان  در اوج قدرت خويش، صص 404 تا 406 و ازدواج با خارجيان منحل مى‏شود، صص 504 و 505

 81- قرآن، سوره نساء، آيه‏هاى 75 و 127 و آيه‏هاى راجع به جهاد، بخصوص آيه‏هاى 95 تا 99 همين سوره‏

 82- قرآن، سوره جن، آيه 14

 83- قرآن، سوره ممتحنه، آيه‏هاى 10 و 11 و حقوق بشر در اسلام نوشته ابوالحسن بنى صدر، صص 118-115

 84- قرآن، سوره اسراء، آيه 36

 85- آنسيكلوپدى اونيورساليس، ج 2 ذيل كلمه اصالت انسان (Humanisme) و پيدايش نحله اصالت انسان و سير تحول آن در غرب، تحقيق منتشر نشده از ابوالحسن بنى صدر

 86- در نهج البلاغه، «زن در ايمان ناقص» دانسته شده و بر «لزوم پرهيز از مشورت با زن» تاكيد شده و «خوددارى از پيروى از رأى زن»، توصيه شده و اين سخنها به امام نسبت داده شده‏اند. و البته با قرآن سازگار نيستند و نمى‏توان آنها را تراوش انديشه آزاد على دانست. فاطمه علائى رحمانى مقاله‏اى تحت عنوان «سيماى زن در نهج البلاغه» طرحى يك بعدى از چهره زن در قرآن» نوشته (اطلاعات 7 خرداد 1373 برابر 28 مه 1994) و صدور اين سخنان را از على (ع) مورد ترديد قرار داده است.

 87- نگاه كنيد به صص 21 تا 30 همين كتاب و نيز   NicomaqueAristote, Ethique de       از انتشارات Garnier

  Flamarionدر اين كتاب، ارسطو مردمان عادى را همانند بردگان در بند لذائذ مى‏داند. تنها نخبگان هستند كه خوشبختى را اندر مى‏يابند. نخبه‏ها روح خردمند دارند. انديشمندى  نخبه‏ها را است! از لذت تا تأمل در هستى را درجه بندى مى‏كند. بر اساس آن، برابرى انسان دانى را با انسان عالى ممكن نمى‏داند و در سلسله مراتب انسانها، زنان را در شمار «دون انسانها» و ناقص مى‏انگارد و وظيفه آنان را لذت بخشيدن به مردان قرار مى‏دهد. دوستى ميان زنان و مردان نمى‏تواند پديد آيد چرا كه دوستى تنها ميان دارندگان روحهاى خردمند مى‏تواند بوجود آيد. در يونان قديم، اگر كسى مى‏مرد و جز دخترى از او نمى‏ماند، نزديك‏ترين مرد خانواده وارث مى‏شد اما مجبور بود دختر را بزنى بگيرد! به استناد اين قانون، ارسطو مى‏گويد: گاه آمريت به دست زنان مى‏افتد، دراين صورت، اين آمريت از تقوى مايه نمى‏گيرد، از ثروت و قدرت مايه مى‏گيرد.

 88- قول امام صادق‏

 89- قرآن، سوره قمر، آيه 49

 90- قرآن، سوره طلاق، ايه 7

 91- Daniel Lagache, Situatoin de L,Agressivite  مندرج در  No 1,Bull Psychol vol XIV,

  0691

 92- Sigmond Freud, Probleme economique deu Masochisme

 93- صص 140 تا 144   PsychanalyseS. Freud, nouvelles Conferences d,Introduction a laانتشارات Galimard

 94- آنسيكلوپدى اونيورساليس ج 14، ذيل كلمه ساديسم (Sadiisme)

 95- قرآن، سوره‏هاى نور، آيه 27 و احزاب، آيه‏هاى 52و 53

 96- از جمله، نگاه كنيد به اوستا، ترجمه فرانسه، ج 2، از جمله صص 30 تا 35 و قرآن، سوره شورى آيه 20

 97- ابوبكر، ترجمه قرآن به زبان فرانسه، در توضيح آيه 223 سوره بقره‏

 98- قرآن، سوره بقره، آيه 223 و پرتوى از قرآن، نوشته سيد محمود طالقانى، ج 2، صص 134 و 135 و تفسير نمونه، ج 2، صص 96 تا 98، قرآن ترجمه ابوبكر به زبان فرانسه، توضيحات پيرامون آيه‏

 99- قرآن، سوره احزاب، آيه 35

 100- قرآن، سوره فرقان، آيه 74

 101- بنابر اين حديث نبوى، كسى كه از او كارهاى نيك و فرزندان برومند با فضل و دانش بمانند، حيات پايدار مى‏يابد.

 102- قرآن، سوره نساء، آيه 19

 103- به نقل طالقانى در پرتوى از قرآن، ج 2، ص 152

 104- قرآن، سوره مجادله، آيه‏هاى 1 تا 4

 105- قرآن، سوره‏هاى بقره، آيه‏هاى 229 و 231 و 232 و 237 و 241 و احزاب، آيه 49 و طلاق، آيه 1

 106- قانون مدنى سوئيس (ماده 147) و ماده 306 قانون مدنى فرانسه بعد از 3 سال اجازه مى‏دهد كه تقاضاى جدايى جسمى، تبديل به تقاضاى طلاق بگردد.

 107- قرآن، سوره بقره، آيه‏هاى 226 و 227

 108- پرتوى از قرآن، ج 2، ص 142

 109- در قانون مدنى، طلاق خلع (وقتى زن از مرد نفرت دارد) در ماده 1146 و طلاق مبارات، وقتى كراهت از هر دو طرف باشد، قيد شده است. اما درستر كارها اينست كه بهنگام عقد، ضمن شرطها، تكليف و ترتيب طلاق، در صورت كراهت پيدا كردن يكى از ديگرى يا هر دو از يكديگر، معين شود.

 110- قرآن، سوره بقره، آيه‏هاى 230 و 231

 111- حديث  نبوى‏

 112- تاريخ حقوق ايران، نوشته جعفر لنگرودى، ص 339

 113- شماره‏هاى 19 تا 22 مكتب مبارز، نشريه «اتحاديه انجمنهاى اسلامى دانشجويان در اروپا و انجمن اسلامى دانشجويان امريكا و كانادا» و نيز، «هزار سال نثر فارسى» كتاب سوم صص 627 و 632، به نقل مرتضى راوندى، تاريخ  اجتماعى ايرانيان، ج 6، بخش اول، ص 98

 114 و 115- قرآن، سوره احزاب، آيه‏هاى 28 تا 33

 116- قرآن، سوره بقره، آيه 237 «عقدةالنكاح» را در اختيار زن و يا كسى كه بنام او حق نظر دارد، مى‏داند. از مذاهب اسلام، تنها مذهب حنفى است كه مدعى است مقصود آيه شوهر است. با وجود اين، در تمامى مذاهب، ايجاب با زن است. و بنا بر ماده 1070 قانون مدنى ايران نيز، عقد ازدواج مسبوق به كره باطل است.

 117- قرآن، سوره ممتحنه، آيه‏هاى 7 و 8

 118- اين راه حل را آقاى رفسنجانى يافته است!

 119- توجيهات موادى كه عقد منقطع را جايز مى‏دانند از سيد مصطفى محقق داماد است در كتاب خود، بررسى فقهى قانون خانواده (از سلسله مباحث حقوق مدنى)، نشر علوم اسلامى، چاپ سوم‏

 120- تفسير نمونه، ج 3، صص 334 تا 336

 121- قرآن، ترجمه ژاك برگ به فرانسه، زير نويس در توضيح آيه 24 سوره نساء

 122- قرآن، ترجمه ابوبكر، ج 1، ص 269

 123- قرآن، سوره‏هاى نساء، آيه 25 و مائده، آيه 5

 124- قرآن در 23 آيه، انواع فحشاء و در 6 آيه نيز زنا را ممنوع مى‏كند.

 125- قرآن، سوره اسراء، آيه 17 و...

 126- قرآن، سوره هاى انفال، آيه‏هاى 62 و 63 و 69 و 70 و نحل، آيه 106 و احزاب، آيه 32 و...

 127- قرآن، سوره‏هاى بقره، آيه‏هاى 83 و 215 و نساء، آيه‏هاى 36 و 135 و انعام، آيه 151 و اسراء، آيه 23 و...

 128- Psychosicial and Mental health Aspects of Women,s health از انتشارات  World Health Organisation - Geneva 3991

 129- قرآن، سوره نجم، آيه 32

 

 

 

 

 

 

ضميمه

 

انتقاد و پاسخ انتقاد

 

 

نامه‏اى از توسركان‏

 

 

 

در حاشيه «زن و زناشويى»

 

 

 

      سلسله مقالات آقاى بنى صدر، تحت عنوان «زن و زناشويى»، در عين دارا بودن تحليلها، برداشتها و نكات جالب، از نواقصى چند، رنج مى‏برند. در ترسيم و تصوير واقعى زن از نظر قرآن، ايشان تجاهل العارف نموده و طرف ديگر سكه را ناديده گرفته و در رابطه با انحرافات جنسى، «نارسيسيسم» و «مازوشيسم»، نظريات فرويد را دگرگونه جلوه داده‏اند. تحقير ساير مكاتب با هدف تكبير مكتب معينى، ارزش تحقيقى مقالات را از بين برده و آنها را به نوشته‏هاى تبليغى مبدل نموده است. ظاهراً علت اين امر آنستكه نويسنده خود را با ايده‏اى هم هويت كرده و كمبودهاى احتمالى آن ايده راناخودآگاه، كمبودهاى شخصى محسوب مى‏كنند.

      هر چه تاكنون از قلم و زبان آقاى بنى صدر در مورد استقلال و آزادى جارى شده، مورد قبول اين قلم است. اما موافقت با برداشتهاى ايشان در رابطه با نكات فوق، بنا بدلائلى كه در متن اين نامه خواهد آمد، كمى مشكل است.

  اين نامه سه بخش دارد: زن و مذاهب، زن و فيلسوفان و زن و روانكاوى:

 

 الف - زن و مذاهب:

 

 1- يهوديت: اندر  تقدم مرد بر زن، تالمود مى‏گويد: «شادمانم مردى است كه فرزندان وى، نر هستند و بدانحال مردى كه فرزندان وى، مؤنث هستند». و شايد براى تشبيه هر چه بيشتر زنان به مردان باشد كه اخيراً يهوديان راديكال، پيشنهاد كرده‏اند زنان يهود هم مانند مردان آن قوم، ختنه گردند ("يهوديها" نوشته آنترمانم ص 134) چون مردان با عمل ختنه وارد «ميثاق ابراهيم» مى‏گردند (همانطور كه مسلمين با اين عمل وارد «سنت پيغمبر»، مى‏گردند) نمى‏خواهند زنان را از اين فيض غظمى بى بهره سازند. از طرف ديگر، طبق بيان انجيل، عهد عتيق، زن موسى، ختنه كرده بود! احترام به ختنه تا جايى پيش رفته كه در مراسم آن، يكى از پيامبران قوم يهود، بنام عاليجاه، حضور پيدا مى‏كند و معمولاً يك صندلى خالى براى وى، در محل اجراى مراسم، رزرو مى‏كنند!

     در رابطه با رفتار و بهره‏گيرى جنسى، يهود معتقد است: «مرد هر كارى را مى‏خواهد با زن خود انجام دهد، مجاز است» (همان منبع ص 153) و طلاق در يهوديت همانند اسلام، از امتيازات مرد است. اما مواردى چون عنين و بى خاصيت بودن مرد، به زن حق داده تا از دادگاه شرع تقاضاى طلاق كند. و اگر مرد امتناع كرد، او را با كتك وادار به اين كار مى‏كنند تا «آزادانه» به طلاق راضى گردد (همان منبع، ص 161). در كليساهاى ارتدكس، همانند مساجد اسلام، زن و مرد از هم جدا مى‏نشينند و در امور خانواده، فرماندهى، با مرد است. چون همانند اسلام، مردان قوامين على النساء هستند. زن يهود، بعد از ازدواج، بايد موى سر خود را بپوشاند.

      اطراف زن يهود را، در هنگام زاييدن، با دعا، جادو متون مقدس و از اين قبيل، مى‏پوشانند و همه چيز را در خانه به حالت كاملاً باز، در مى‏آورند تا كمكى باشد براى باز شدن رحم حامله. نويسنده كتاب، كه خود يهودى است و اين باورهاى خرافى را خوش ندارد، مى‏گويد اين چرنديات را قوم يهود، از همسايگان غير يهود بعاريت گرفته است. و بالاخره، يك متن اخلاقى معتبر يهود، مربوط به 200 سال قبل از ميلاد، مى‏گويد: «پارچه توليد بيد مى‏كند و زن توليد شرارت»!

 

 

 2 - زرتشى گرى:

     عليرغم تعاليم زرتشت، دال بر تساوى معنوى، زنان در قوانين ساسانيان، متعلق به نزديك‏ترين خويش مرد خود بودند: پدر، شوهر، برادر، پسر، و ادعاى مزدكيها، بر مال عمومى بودن زنان، ممكن است ريشه در اين داشته باشد كه توده تهى دست، هميشه آرزو داشته كه دختران و خواهران خود را از محبس حرمسراهاى شاهان و اشراف، رها سازند ("زرتشتيان" نوشته مارى بويس ص 130).

     در زرتشتى‏گرى، زن حق تصدى مقامات روحانى را ندارد ولى مانى اين امتياز را به آنان داده (ديكسيونر مذاهب؛ پنگوئن صص 20 و 196)

      بنا بر متون پهلوى، ازدواج با محارم، فضيلت محسوب شده - بويژه اگر بين نزديكان خانواده صورت گيرد - پدر با دختر، برادر با خواهر، حتى مادر با پسر. و بر طبق اسناد موجود، كامبيز هخامنشى، آغازگر اين سنت بود. پسران وى، با خواهران خود ازدواج كردند. كامبيز، بعد از ازدواج با خواهر اول، با دومين خواهر خود هم بنام آتوسا، ازدواج كرد. و ا گر براى روايات منقوله، از يك مورخ معاصر هردودت، بنام زانتوس، تره خورد كنيم، ايشان مى‏گويد: «مجوسها با مادران خود، همبستر مى‏شوند». بعدها، ارشك عمل كامبيز را تكرار كرد و با خواهر خود، ازدواج كرد. اردشير ساسانى، فرزند بابك، با DENAK ايضاً دختر بابك، ازدواج كرد و شاهپور اول، دخت خود، آذرناهيد را ملكةالملائكه كرد (زرتشتيان" صص 4-53)

      از جمله باورهاى زرتشت است كه عيال هر فرد در بهشت به او ملحق خواهد شد و تماس جنسى هم برقرار اما از توليد بچه معذور خواهند بود! (تعاليم  MAGIص 150) و بالاخره اندر تقديس كشاورزى، اهورا مزدا خطاب به زرتشت مى‏گويد كه زمين كشت نشده، همانند دوشيزه خوش اندامى است كه مدتها بى شوهر مانده و مشتاق يك شوهر خوب است! (فرگرد 111؛ ونديدات)

 

 3- مسيحيت:

 

      ازدواج در دكترين مسيحيت ارتدكس، داراى دو هدف است:

 اول مفر شرعى براى شهوت رانى است. سنت پل بر آن است كه آميزش جنسى، حتى در زناشويى، مانعى براى رستگارى است. با وجود اين، امكان فلاح مزدوجين، و نه زانيان غير صحنه، وجود دارد (4-32  VIIICOR. ) و دومى، توليد بچه است. بعبارت ديگر اگز آميزش با عيال بمنظور توليد مثل نباشد، گناه است!

      تاريخ مسيحيت نشان مى‏دهد كه هميشه وظيفه زنان بوده كه در برابر شوهران خود تسليم باشند و استدلال مبلغين اين فكر، اين جمله معروف انجيل است كه مى‏گويد: «مرد براى زن نيست بلكه زن براى مرد است و نه اينكه مرد براى زن بلكه زن براى مرد آفريده شده است». دليلى براى اين نظر بى پايه و اساس، ارائه نشده جز اينكه فرض كنيم كه مرد داراى عضلات قويتر از زن مى‏باشد!

      اندر اخلاق زناشويى مسيحيت، برتراند راسل مى‏نويسد: «از دير زمان، مردان عملاً، نه در تئورى، مجاز به داشتن روابط جنسى نامشروع بوده‏اند و كمتر كسى انتظار دارد كه مردان در هنگام ازدواج، باكره باشند و حتى بعد از ازدواج شيطنتهاى مرد، در صورت آفتابى نشدن براى عيال، معمولاً ناديده گرفته مى‏شود. وجود فاحشه گى اين امر را ممكن ساخته است. اين نهاد قابل دفاع نيست. اگر چه معدودى هم ممكن است بگويند كه زنان هم بايد حق ارضاء خود با مردان فاحشه را داشته و مانند شوهران خود، ظاهراً و نه واقعاً، متقى باشند. هركسى ادعا كند پاكى و تقوى براى زن ضرورى‏تر از مرد است، "يك بام و تو هوا" بازى مى‏كند.» وجود فاحشه‏گى در كشورهاى غربى را، برتراند راسل نتيجه حكومت «اخلاق مسيحيت مى‏داند» (منتخب آثار راسل ص 73).

 

 4- مذاهب خاورى:

 

      از بودا سئوال شد عمل نيكو كدام است؟ پاسخ داد: «پرهيز از قتل، عصب و آميزش جنسى» (متون اوليه بودايى ص 96). از نظر ماهاويرا كه معاصر بودا بود، زن علت العلل كليه اعمال شنيعه است! (كتب مقدس شرق ص 57) و در دوره آخرالزمان بودا، زنان در پانصدسالگى ازدواج خواهند كرد (متون مقدس بودايى ص 238 انتشارات پنگوئن). از سن بلوغ، يائسه گى و يا عبور از مرحله عقده اوديپوس اين عليان مخدرات، سخنى گفته نشده است!

     يك متن قديمى برهمن‏ها كه جديدالكشف هم مى‏باشد، مى‏گويد: «دوست را در زنان سراغ مگير چون قلب آنها مانند شغال نيمه وحشى است». (شگفتى كه هند بود» ص 404).

      ساتى SATI واژه‏ايست بمعناى «زن با تقوى» و در هندوايسم به زنى اطلاق مى‏گردد كه در هنگام موت و سوزاندن جسد شوهر، وى خود را در همان آتش انداخته و قربانى مى‏كند. اين «تقوى»، تا اواخر قرن نوزدهم، رعايت مى‏گرديد. تا اينكه يك لرد انگليسى، جلوى اين سنت وجيه يا قبيحه راگرفت! (ديكسيونر مذاهب، ص 286)

      در بين اهالى تبت، بعضى از زنان چند شوهر دارند چون مردان باندازه‏اى تهى دست هستند كه به تنهايى قادر به تهيه كليه مايحتاج زن نيستند. با وجود اين طبق گزارش مسافران به آن منطقه (البته قبل از اشغال آن ناحيه توسط چين) زندگى خانوادگى، از شادى و صفاى كمترى نسبت به ساير نقاط، بهره‏مند نيست.

 

 5- مذاهب قاره امريكا:

 

      اگر در اكثر نقاط دنيا، خدايان معمولاً نر هستند، خداى مردمى كه در كلمبيا، در امريكاى جنوبى زندگى مى‏كنند، ماده است. و از صفات و القاب معظم لهاست، «مادرى ترانه‏ها و تخمه‏ها». و بر طبق باور آنها، اين زن، خدا، خالق بشر است و از اينرو، مادر كل بشر و همه ملل است. و ايضاً «مادر رعد و جويبار و درختان»، اين خداى ماده كم توقع است و نيايشى و پرستشى از مخلوق خود درخواست ننموده ولى مدعى است كه لهامافى السماوات و ما فى الارض! (تك خدايى بين قبايل ابتدايى، نوشته پل رادين ص 15)

     تيره‏اى از سرخ پوستان امريكاى شمالى، بنام SHAWNEE بر اين باورند كه كودكان قبل از تولد، با خالق خود «مادر بزرگ ما»، زندگى مى‏كنند. يعنى پدرها محلى از اعراب ندارند! همين قوم معتقد است كه «روح به زمين آمده و بسوى فرج مادر خيز برمى دارد و از اين طريق، وارد بدن كودك مى‏گردد...» (ايده روح، در بين سرخ پوستان امريكاى شمالى ص 255)

 

 

 6- مذاهب اقيانوسيه:

 

      طبق پژوهشهاى مالينووسكى، مردم شناس معروف، مردم بسيارى از جزاير اقيانوسيه، از جمله TROBRIAND، ابوت را برسميت نمى‏شناسند و اين امر را ساخته و پرداخته ذهن ميسيونرهاى مسيحى، مى‏دانند. آنها فرزندان خود را متعلق به دايى آنها مى‏دانند و ايده «خدا - پدر» مسيحيت، براى آنها قابل درك نيست. (داخل پرانتز عرض كنم براى حقير هم قابل درك نيست!) در نتيجه اين فكر كه افراد «فرزندان خدا» هستند را نمى‏توان به آنها تعليم داد يا تلقين كرد. چون اصولاً آنها كودك را به مذكر ارتباط نمى‏دهند. ميسيونرها مجبور بودند به آنها ابتدا داده‏هاى بيولژى و فيزيولژى را ياد بدهند و سپس ايده‏هاى مذهبى را.

 

 اسلام:

      در شماره 124 «روزنام انقلاب اسلامى» صفحه 5، آقاى بنى صدر مى‏نويسند: «قرآن چهارده قرن است كه مى‏گويد: زن مظهر عشق و حيات است». اين شعار را ايشان از ادغام آيه 21 سوره روم و سوره كوثر، تهيه كرده‏اند. بعبارت ديگر، اين آرزوى آقاى بنى صدر است كه ايكاش در قرآن زن مظهر عشق و حيات مى‏بود. همانطور كه در ابتداى اين نامه ادعا شد، در اينجا ايشان با ناديده گرفت ساير آيات در مورد زن، تجاهل العارف نموده‏اند. آيات ذيل بعنوان نمونه آورده مى‏شود تا حدود و ميزان مظهريت عشق و زندگى بودن زن معلوم  گردد:

      آيه 221 سوره بقره مى‏گويد با زن مشرك ازدواج مكن مگر وى ايمان بياورد و زن برده مومنه. بهتر از زن مشرك است. اين آيه، بطور ضمنى وجود بردگى زن و مرد را قبول كرده و به مسلمان هم مى‏گويد با زنانى امثال سيمون دوبوار ازدواج مكن. در اينجا كدامين زن - زن برده مؤمنه يا سيمون دوبوار مشركه» ملحده نامؤمنه 0 سمبل عشق تلقى گرده‏اند؟

      آيه 222 سوره بقره مى‏گويد: «نساء كم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئنم». با اينكه مفهوم آيه روشن است، آقاى بنى صدر در شماره 130، تلاشى فراوان براى توجيه آن نموده و بقول معروف، «تفسير به رأى» فرموده‏اند. ايكاش آنچنان بود كه ايشان مى‏نويسند. آيه 75 سوره نساء مى‏گويد: «در صورت فاحشه گى زنان شما و ثبوت جرم آنها (با شهادت 4 نفر) آنقدر آنها را در خانه نگهداريد تا مرگ سراغ آنها بيايد». چون مرد اين فعل مذموم را با تعدد زوجات انجام مى‏دهد. كسى او را در خانه تا تشريف فرمايى حضرت عزرائيل، محبوس نمى‏كند! اما اگر فاحشه‏گى را بمعناى زنا بگيريم، آيه بعدى (16) مى‏گويد: اگر دو مرد از بين شما اين كار را كرد، آنها را تنبيه كن و اگر توبه كرده اصلاح كردند؟ آنها را بحال خود بگذار».مرد رها و زن مظهر عشق و حيات محبوس!

      آيه 19 سوره نساء مى‏گويد: «لايحل‏لم‏ان ترثوا النساء كرها...» بر شما حرام است كه زنان را بر خلاف ميل آنها، ارث ببريد. مفهوم مخالفش اين مى‏شود كه در صورت رضايت آنان، اين كار ايرادى ندارد. ظاهراً اين راه حلى بود براى سنتى باقيمانده از دوران قبل از اسلام.

      آيه 25 همان سوره مى‏گويد: «اگر توانايى مالى براى ازدواج با زن آزاد مؤمنه نداريد، با دختران برده مؤمنه يا اسير، ازدواج كنيد». دستت چو نمى‏رسد به بانو، درياب كنيز مطبخى را!

      بر طبق آيه 31 سوره نور، زنان  مؤمنه بايد مواظب ابصار و فروج خود بوده و زينت خود را بپوشانند. مردان بى خاصيت، محارم و بردگان، از شمول اين قانون مستثنى گرديده‏اند.

      جناب آقاى بنى صدر مى‏نويسند: «زمانى كه يكجا اسلام محمد (ص) را نيز از خود بيگانه كرده‏اند و بنام اسلام، زن را مظهر شهوت و ويرانگرى مى‏شمارند». ايشان نمونه‏اى از وضع زن را در ايام خود محمد ارائه نمى‏دهند و اين كار را - رفتار محمد و مسلمين با زن - در اينجا باختصار انجام مى‏دهيم (بدون وكالت از طرف ايشان!):

     مدارك باقيه از آن دوران (معروف به "جاهليت") نشان مى‏دهد كه در اكثر نقاط شبه جزيره عربستان، بنياد سيستم اجتماعى، بر مادرشاهى بود. مردان و زنان با تعلق به قبليه مادرى شناخته مى‏شدند. قبائلى بودند كه جد مشتركشان يك زن بود. در مدينه اين سيستم بيشتر غلبه داشت  تا مكه كه در آنجا بيشتر امور بر سيستم «پدرشاهى» استوار بود. آميزش اين دو سيستم، وضعى را بوجود آورده بود كه عمل عبور از سيستم مادرشاهى به پدرشاهى را تسهيل مى‏كرد (وات، «محمد پيغمبر و سياستمدار» ص 152)

     قبل از اسلام، زن در هنگام ازدواج، منزل خانوادگى را ترك نمى‏گفت و شوهر بود كه مى‏بايد براى مدتى كوتاه يا بلند، از عيال مربوطه در منزل ايشان «ديدن» كند. در بعضى موارد، زن ظاهراً دو شوهر داشته، يكى از قبيله خود و ديگرى از اين يا قبيله ديگر. بنا بر روايتى، بعضى زنها چندين شوهر داشته‏اند. آنچه مسلم است اين است كه در اين سيستم پدر كودك مهم نبود و فقط كافى بود كه مادر وى معلوم باشد. كودك در خانه يا چادر مادر زندگى مى‏كرد. پدر هنگامى كه از منزل عيال «ديدن» نمى‏كرد، در خانه خواهر يا خاله خود زندگى مى‏كرد (همان منبع ص 153)

     قرآن با ايجاد دوره انتظار سه ماه (عده) براى زن، قبل از ازدواج مجدد، عملاً مانع چند شوهرى گرديد و عامل تشخيص پدر كودك، در نتيجه زمينه براى عبور از مرحله مادرشاهى به پدرشاهى، بتدريج آماده مى‏گرديد. از اين تاريخ  ببعد بود كه زنها بعد از ازدواج، به خانه شوهر مى‏رفتند. شخص محمد براى هر يك از زنهاى خود، يك اطاق و يا يك آپارتمان در داخل خانه داشت. «مهاجران» قبلاً اين ترتيب را عملى كرده بودند و بتدريج اين وضع مورد تقليد ساير مسلمين قرار گرفت (همان منبع)

      تلفات زياد مسلمين در جنگ احد و در نتيجه وجود تعداد قابل توجهى بيوه و دختر يتيم، مشكلات اجتماعى خاصى ايجاد كرد و براى حل اين مسئله بود كه آيه سوم سوره نساء مطرح و به مسلمين اجازه ازدواج با چهار زن داده شد و سفارش گرديد كه با آنها به عدالت رفتار گردد. اين آيه، به افراديكه 6 تا 10 زن داشتند، نمى‏گويد كه «شما بيش از 4 زن نخواهيد داشت» و ظاهراً مردان يك زنه و دوزنه را تشويق مى‏كند كه تا چهار زن داشته باشند.

      بطور كلى تغييراتى كه اسلام در ارث و ازدواج ايجاد كرد، باعث گرديد كه حركت جامعه از جمعى بسوى فردى جهت بگيرد. تقسيم اموال مشترك قبيله‏اى و تعيين سهم پسر و دختر و سايرين، به اين روند كمك مى‏كرد.

      در اوائل سال 626 ميلادى، در حاليكه محمد سه زن داشت، با دو زن ديگر ازدواج كرد. اولى زينب بنت خزيمه از قبيله عامر كه بيوه يكى از مهاجراتى بودكه در جنگ بدر، كشته شده بود. با اينكه حدود 30 سال داشت، ولى چند ماه بعد از ازدواج فوت كرد. دومى ام سلمه، بيوه ابوسلمه كه در اثر جراحات وارده در جنگ احد، فوت كرده بود. ايشان و پدرش از قبيله مخذوم (قبيله ابوجهل) بودند و در سياسى بودن اين ازدواج كمتر شكى وجود دارد.

      يكسال بعد، ازدواج جنجالى صورت گرفت: ازدواج با يك زينب ديگر، زينب بنت جهش. اين ازدواج مورد انتقاد عده‏اى و حمله محققين شرق شناس اروپايى قرار گرفته است.

      زينب دختر عمه محمد بود و در ايام هجرت بيوه بود و به مدينه مهاجرت كرد. در آنجا بر خلاف ميل باطنى اش، محمد او را به عقد پسر خوانده‏اش زيدبن حارثه درآورد. روزى محمد براى ملاقات زيد رفت و او در خانه نبود. چشم او ناگهان به زينت كه پوشش كامل نداشت، افتاد و مراجعت كرد و گويا «تبارك الله... و محول القلوب» بر زبان رانده است. زينت عدم ورود محمد به خانه و بيان مرموز او را به زيد اطلاع داد. زيد بلافاصله به نزد محمد رفت و پيشنهاد كرد كه زينب را طلاق بدهد. اما محمد به او توصيه كرد كه او را نگهدارد. با وجود اين، بعد از اين ماجرا، زندگى با زينب براى زيد، تحمل‏ناپذير شد و مشاراليها را طلاق داد. بعد از انقضاء عده ايشان، ترتيب ازدواج با محمد داده شد.

      ازدواج با عيال پسر خوانده كه در عرف آن زمان، مانند پسر تلقى مى‏شد، گويا عمده‏ترين دليل انتقاد معاصرين محمد بوده است و آيه سوره احزاب آمد كه به اين مشاجره و مباحثه پايان دهد. زينب بعداً لقب «ام المؤمنين» بخود گرفت.

      در پاسخ بانتقاد بعضى از مسيحيان در مورد ازدواجهاى متعدد محمد، برخى از مسلمين براى توجيه آن تا آنجا رفته‏اند كه مى‏گويند تعبد و عزوبت ويژه كشيشان مسيحى است و اسلام از اين اعمال برى است و قدرت مردانگى محمد تا حدى بود كه مى‏توانست همه زنان خود را در يك شب راضى كند!

      در سال 627 ميلادى، محمد براى سركوب  گروهى در شمال غرب مكه، نزديك درياى سرخ كه بالقوه متحد مكيان بود، عازم مى‏گردد. اين گروه كه انتشار چنين حمله ناگهانى از طرف قواى اسلام را نداشت، بعد از مختصر مقاومتى شكست خورده و همگى اسير شده و اموالشان هم بعنوان غنيمت جنگى، نصيب مسلمين شد. زنان و كودكان گروه شكست خورده، به بردگى مسلمين درآمدند. جويره، دختر رئيس گروه نصيب مردى شد كه طالب پول بود تا زن. و بعد از مذاكرات طولانى، محمد پيشنهاد كرد كه با جويره ازدواج كند و او هم موافقت كرد. گفته شد كه ابتدا محمد او را صيغه كرد و بعد از قبول اسلام او بود كه عيال محمد گرديد.

      قبيله يهودى قريظه باتهام فعاليتهاى مشكوك عليه مدينه، مورد غضب و حمله قرار گرفت. مقاومت شديد از خود نشان نداده و بدون شرط تسليم شد. سرنوشت قبيله به پيشنهاد محمد و موافقت يهوديان، به قضاوت و داورى سعدبن معاذ از قبيله اوس كه از انصار معروف هم بود، گذاشته شد. او دستور داد همه مردان قريظه بايد مقتول گردند و زنان و كودكان، بعنوان برده فروخته شوند. اين دستور روز بعد اجرا گرديد. سعد كه در محاصره مدينه، شديد زخمى شده بود و در آستانه فوت قرار داشت، در توجيه حكم خود گفت كه اين عمل، صرفاً انجام وظيفه وى نسبت به خدا و امت اسلامى بوده است. اعدامها كه بحدود 600 نفر مى‏رسيد، توسط مهاجران با مختصر كمكى از قبيله خزرج انجام گرفت. عده‏اى از زنان و كودكان قريظه، توسط يك تاجر پولدار يهودى بازخريد شدند.

      يكى ديگر از ازدواجهاى مصلحتى محمد، وصلت وى با ام حبيبه، دختر ابوسفيان بود. وى بيوه مسلمانى بود كه مسيحى شده بود. برادر زينب بنت جهش. و بالاخره نماينده‏اى كه محمد براى دعوت به اسلام به آن سامان اعزام داشت، با دو دختر برده بعنوان هديه براى محمد بازگشت. يكى از آنها، بنام ماريه را كه مسيحى باقى ماند، محمد صيغه كرد و عيال كامل نگرديد. بعد از جنگ خيبر، محمد دختر يكى از سران قبيله النذير يهودى، بنام صفيه را بعنوان صيغه برگزيد. بعد از قبول اسلام، مشاراليها زن تمام عيار گرديد (همان منبع 195)

 

 

 ب - زن و فيلسوفان‏

 

 1 - دمكراتيس  كه چهار قرن قبل از ميلاد زندگى مى‏كرد، يك ماترياليست تمام عيار بود. زن را حقير مى‏شمرد و توليد بچه را هم خوش نداشت چود در امر تفكر فلسفى، مزاحمت فراهم مى‏كردند (برتراند راسل، تاريخ فلسفه غربى ص 89) بعيد نيست كه ابوالعلاء معرى مريد ايشان بوده باشد!

 2 - توماس مور كه در اوتوپياى ايشان، زن و مرد چنانچه در هنگام ازدواج باكره نباشند، شديداً مورد عقوبت قرار مى‏گيرند و مالك محل وقوع جرم، مسئول عواقب آن خواهد بود. (همان منبع صص 7-506)

 3 - افلاطون  كه در اوتوپيايش، از زبان سقراط گفته شده كه: «دوستان همه چيز را حتى زنان و فرزندان را باشتراك دارند». افلاطون قبول دارد كه اين امر مشكلاتى ايجاد خواهد كرد. ولى فكر مى‏كرد كه مى‏توان بر آنها فائق آمد. وى قبول داشت كه زن و مرد تفاوتهايى با هم دارند ولى مى‏گفت زنان بايد در تمام زمينه‏ها با مردان مساوى باشند. (همان منبع، ص 199 و 128 و 39)

 4 - ارسطو كه اشتراكيت زن و فرزند افلاطون را مورد انتقاد قرار داد. اما خود ايشان هم سخن تازه‏اى نگفت جز اينكه باور داشت كه تعداد دندانهاى زنان كمتر از مردان است. با اينكه طبق روايات معتبره، ايشان دوبار وارد حجله شده و تجديد فراش كرده بو.د، ولى زحمت شمارش دندانهاى عليا مخدرات را هرگز بخود نداد و با اين باور، راهى آن ديار شد (منتخب آثار راسل، ص 83)

      تقريباً در همين دوره بود كه در اسپارتا، نه تنها زنان خود را از ديده پنهان نمى‏كردند، بلكه براى تقويت عضلات خود، باتفاق پسران، لخت برهنه به ژيمناستيك، مى‏پرداختند. پيرمردانى هم كه عيال جوان داشته و خود قادر بانجام وظيفه زناشويى نبودند، به پسران جوان اجازه مى‏دادند كه اين «وظيفه» را نيابتاً يا وكالتاً انجام دهند! (تاريخ فلسلفه غربى، ص 119)

 5 - هگل در كتاب «فلسفه حقوق»، در تأييد و تشويق ازدواج، هگل اگر چه طرفين شخصيت طبيعى و خصوصى خود را در هنگام وحدت از دست مى‏دهند كه مى‏توان آن را محدوديت تلقى كرد، اما چون در آن يك معرفت بنيادى خودآگاهى پيدا مى‏كنند، اين امر در واقع آزادى آنها است. هدف ازدواج را اخلاقى ولى هدف متعه يا صيغه (كانكابيناژ) را ارضاء غريزه طبيعى تلقى مى‏كند.

     از نظر ايشان، زن قابليت تعليم و تربيت را دارد. اما ذهن وى مستعد علوم عاليه، فلسفه يا برخى از هنرها نمى‏باشد. تفاوت زن و مرد، مثل تفاوت حيوان و گياه است. كاراكتر مرد مشابهت بيشترى با حيوان دارد و كاراكتر زن، مشابهت فراوان با گياه. و جناب فيلسوف، در تشريح و توجيه خود، توضيح بيشترى نمى‏دهد. اما بلافاصله مى‏گويد: كنترل حكومت نبايد بدست زنان باشد چون دولت (مملكت) بخطر خواهد افتاد. و در توجيه اين فكر، مى‏گويد: مردان از اصول عام و زنان از تمايلات حادثى، پيروى مى‏كنند. (هگل «فلسفه حقوق» صص 84-164)

 6 - نيچه كه از قول زرتشت (قهرمان ساختگى ذهن جناب نيچه) مى‏پرسد: «آيا تو يك برده‏اى؟ اگر هستى نمى‏توانى دوست باشد. آيا تو يك مستبدى؟ اگر چنين هستى، تو نمى‏توانى دوست داشته باشى. در زن، برده و مستبد، براى مدتهاى  متمادى، مخفى شده‏اند. به اين دليل، زن هنوز ظرفيت دوستى را ندارد. او فقط عشق را (لابد در مفهوم فيزيولوژيكى؟) مى‏شناسد... زنان هنوز گربه و پرنده هستند. يا حداكثر، گاو». و اندر كاراكتر زن مى‏گويد: «براى زن، مرد فقط يك وسيله است. هدف هميشه بچه است». و اندر وظيفه زن و مرد: «مرد بايد براى جنگ تربيت شود و زن براى توليد جنگجو»! (و اينچنين گفت زرتشت" از انتشارات كلاسيك پنگوين صص 83، 91، 227) توضيحاً عرض مى‏شود كه نيچه در اواخر عمر، ديوانه شد و تماس وى با زنان بسيار كم بود و با تنها زنى كه برخورد داشت، خواهر خود بود.

 7 - برتراند راسل كه مى‏گويد معلمان اخلاق معمولاً مرد هستند و زن را اغواگر مى‏خوانند و اگر اين مسئوليت بعهده زنان گذاشته مى‏شد، لابد اين عنوان برازنده رداى مردان مى‏گرديد. توماس اكونياس  مى‏گويد مردان منطقى‏تر از زنان هستند. ولى من هر چقدر تلاش كردم، براى اين ادعاى ايشان، برهانى و سندى پيدا نكردم. مهاتما گاندى و تولستوى، در ايام كهولت، باين باور رسيدند كه هر نوع رابطه جنسى، زشت است. حتى اگر اين رابطه در ازدواج برقرار گردد و هدف هم توليد بچه باشد. در بعضى كشورها، عروس خريدارى مى‏شود و در برخى داماد، مانند فرانسه. تفاوت در امر طلاق، از منع مطلق آن در بين كاتوليكها تا قانون چين، قبل از 1949 كه شوهر حق داشت زن خود را بصرف پرحرفى، طلاق دهد، مشاهده مى‏شود.

      مضار «تن فروشى» زنان بر همه كس روشن است. اما بعضى از ازدواجها مانند خريد و فروش هستند و در چنين وضعى، بسختى با «تن فروشى»، تفاوت دارند. جز اينكه فرار از آنها مشكلتر است! بنياد اين بدبختى‏ها، اقتصادى است (برتراند راسل، "راه بسوى آزادى" ص 150)

      باور من بر اين است كه باستثناى معدودى افراد چون فرويد كه عمرى را در تحقيق تئورى سكسوآليته صرف كردند، عقايد فيلسوفان، و ايضاً برداشتهاى آقاى بنى صدر در مورد زن، مانند هر مرد ديگر، عينيت دادن (ابژكتيويكاسيون) به احساسات شخصى خود در مورد آنها است و جنبه علمى ندارد.

 

 

 ج - زن و روانكاوى:

 

      در شماره 125 روزنامه انقلاب اسلامى، ص 4، آقاى بنى صدر مى‏نويسد: «در روانكاوى فرويد، براى درمان هر بيمار روانى، بايد بسراغ مادر او رفت. زيرا تنها مسئول ضمير ناخودآگاه فرزندش او است». من 14 جلد آثار فرويد (از انتشارات پنگوون) را زير و رو كردم و چنين ادعا، بيان و يا كلامى را نيافتم. در همان شماره صفحه 5 مى‏خوانيم كه «به نظر فرويد و پيروان نحله او، طبيعت زن را چنان ساخته كه در رنج و درد و قهر، لذت و كام بجويد. از اينرو، زن را با قهر سرشته‏اند و قهر و درد عنصر ذاتى بيولژى زن را تشكيل مى‏دهد. زنى كه قهر و درد را دوست نداشته باشد، «زن نرمال نيست». مأخذ و مرجع ايشان صفحات 404-395 كتاب اليزابت بادنتر مى‏باشد. معمولاً در چنين مواردى، پژوهشگر به منبع اصلى بايد مراجعه كند تا مرجع دست دوم. در پژوهشهاى دانشگاهى، منابع و مآخذ دست دوم، هنگامى بكار گرفته مى‏شود كه امكان دستيابى به منابع اصلى وجود نداشته باشد. و باز در همان صفحه، به فرويد نسبت داده‏اند كه «زنى كه عاشق خود نباشد، زنى كه فعل‏پذير نباشد، بيمار است. چون زن نرمال اين سه خاصه رادارد». بعبارت ديگر آقاى بنى صدر مدعى هستند كه فرويد و دنباله روى هلن دوچ، زن را نارسيسيست، مازوشيست و پاسيو يا بقول ايشان كارپذير مى‏دانند و باز هم در آن صفحه، اين بار آقاى بنى صدر از قول خود مى‏نويسد: «اينك بخوانيد و بدانيد كه قرآن تنها كتاب دينى است كه: مازوخيسم را عارضه تلقى كرده است». در مورد ادعاى آخرى ايشان آيه و سوره مربوطه را ذكر نمى‏فرمايند. گويا كليه كتب دينى مدعيند كه مازوشيسم ذاتى زن است و قرآن هم در مقابل آنها گفته است نه خير چنين نيست و مازوشيسم عارضه است.

 اكنون ببينيم فرويد در مورد نارسيسيسم و مازوشيسم چه گفته و نوشته است:

 1 - نارسيسيسم: فرويد نارسيسيسم را در سال 1914 در مقاله‏اى با همين عنوان، چنين تعريف مى‏كند: «واژه نارسيسيسم بيانگر حالت فردى است كه بايد با بدن خود معمولاً همانند بدن يك هدف سكسى، رفتار مى‏كند؛ آن را آنقدر نگاه، لمس و مالش مى‏دهد تا كاملاً ارضاء گردد». اگر اين حالت تا چنين حدى رشد كند، نام انحراف بخود مى‏گيرد و در نتيجه ويژه‏گى‏هاى انحراف جنسى را  بروز خواهد داد. (جلد 11 آثار فرويد ص 65) اين حالت در بين افراديكه از ساير اختلالات رنج مى‏برند - مانند همجنس بازها - هم پيدا مى‏شود. در نارسيسيسم، ليبيدو از جهان خارج عقب نشينى كرده و متوجه خود شده است.

      در بخش دوم مقاله به تأثير عامل ارگانيك در نارسيسيسم اشاره كرده و مى‏گويد كه بيمارى ارگانيك در توزيع ليبيدو تأثير دارد و اصولاً فردى كه دچار دردهاى ارگانيك است، علاقه خود را به جهان خارج از دست داده و اشتياق ليبيدوئى خود را به خود باز مى‏گرداند و هنگام بازيابى سلامتى خود، دوباره آن را متوجه خارج مى‏سازد.

      ايضاً در بخش دوم مقاله، ويژه‏گيهاى نارسيسيسم زنانه و مردانه و كودكانه (نارسيسيسم اوليه) را شرح و تأكيد مى‏كند كه قصد تحقير زن را ندارد. و در آخرين بخش مى‏نويسد كه علاقه شديد به فرزندان، در واقع تولد مجدد نارسيسيسم خود ابوين است.

      در سخنرانى 1917، تحت عنوان تئورى ليبيدو و نارسيسيسم، فرويد نارسيسيسم را چنين شرح مى‏دهد: «ليبيدو كه به هدف توجه دارد و بيانگر تلاشى براى اخذ ارضاء دررابطه با آن هدف است، مى‏تواند هدف را رها كردهو خود فرد را بجاى آن قرار دهد... نام اينگونه تخصيص ليبيدو، نارسيسيسم است... كه در آن فرد بالغ با بدن خود طورى رفتار مى‏كند كه معمولاً ويژه هدف سكسى خارجى است». سپس تفاوت خودخودهى (اگوئيزم) را با نارسيسيسم شرح داده و بيماريهاى ناشى از نارسيسيسم را بر مى‏شمرد كه در اينجا براى اجتناب از تطويل كلام، از خير آن مى‏گذريم!

      در سخنرانى شماره 32 مورخ 1932، اشاره‏اى گذرا به نارسيسيسم دارد و مى‏گويد: «گاهى خود، خودش را بعنوان هدف انتخاب و طورى رفتار مى‏كند كه گويى عاشق خودش شده است». و در جمله بعدى قيد مى‏كند كه واژه نارسيسيسم را از افسانه يونانى گرفته است.

      فرويد افسانه NARCISSUS را مطرح كرد تا بگويد كه خودمركز بينى، عشق بخود مطلوب نيست. بدون درك روشن از مضمون اين افسانه، ما نمى‏توانيم علت بكارگيرى واژه نارسيسيسم را از طرف فرويد درك كنيم.

      نارسيسوس پسر جوانى بود كه هرگونه اظهار عشق دختران را رد كرده بود. بعلت اين بى تفاوتى وى نسبت به عشق ديگران، خدايان ترتيبى دادند كه او عاشق خود گردد. نارسيسوس زيبا، با ديدن تصوير خود در يك چشمه آب در پاى كوهى، مفتون خود شد و چون قادر به تملك تصوير خود نبود، در اشتياق خود سوخت و تبديل به گل شد كه شايد همان نرگس باشد. با توجه به مفاهيم جملات بالا، بعيد است كه فرويد انحرافى را كه آغازگر آن مرد بوده، براى بيمارى يا انحراف ويژه زن انتخاب كند.

      در نوشته‏هاى ديگر، از جمله كتاب توتم و تابو، فرويد واژه نارسيسيسم را در مورد ابتدايى‏ترين مرحله رشد انسان كه در آن كودك درمانده، كمبود خود را با خودبزرگ بينى، جبران مى‏كند، بكار برده است. فرويد با انتخاب اين واژه، در مورد و عليه نارسيسيسم و نتايج مخرب آن يعنى باقى ماندن در وضع خود توجهى هشدار مى‏دهد. او مى‏دانست كه خود مركزبينى، منتهى به خود شكستن مى‏گردد و فرد را از ديگران و جان خارج و در نهايت از خود، آلينه مى‏كند. برداشت من از نوشته‏هاى فرويد در مورد نارسيسيسم، اينستكه او نارسيسيسم را در تمامى ابعاد آن يك انحراف تلقى مى‏كند و هرگز آن را ويژه يك سكس معين نمى‏داند.

 2- مازوشيسم:در سلسله مقالات تئوريك در مورد سكسوآليته، در بخش انحرافات جنسى، فرويد از ساديسم و مازوشيسم بحث كرده و مى‏نويسد: «معمولى‏ترين و مهمترين انحرافات - علاقه بايجاد درد و رنج در هدف سكسى و بالعكس - نامهاى ساديسم و مازوشيسم، به ترتيب براى اشكال فعال و منفى خود گرفته است». اين تعريف، عام است و صحبت از زن و مرد نيست. سپس به تشريح اين دو انحراف پرداخته و مى‏گويد: «سكسوآليته اكثر ذكور ابناء بشر، داراى عنصرى از تجاوزگرى - علاقه بانقياد كشاندن - مى‏باشد. اهميت بيولژيكى آن ظاهراً در نياز به غلبه برمقاومت هدف سكسى بوسائلى غير از پروسه تحبيب و تشويق نهفته است. از اينرو ساديسم ناظر بر يك جزء (محتوى) غريزه جنسى تجاوزگر بوده كه مستقل و افراطى شده و با جابجا شدن موضع رهبرى را غصب كرده است». و در پاراگراف بعدى اضافه مى‏كند: «در مواردى كه ارضاء كامل مشروط به آزار و تحقير هدف سكسى است، عنوان انحراف بخود مى‏گيرد». و در تشريح واژه مازوشيسم، مى‏نويسد: «مازوشيسم عبارت از هر حالت منفى نسبت به زندگى سكسى و هدف سكسى و در مورد افراطى آن اينكه ارضاء مشروط به رنج فيزيكى يا دماغى در دست هدف سكسى، مى‏باشد». در اين تاريخ - 1905 - فرويد معتقد بود كه مازوشيسم در واقع ساديسم است كه از هدف خود تغيير جهت داده و متوجه خود فرد شده است. ولى در سال 1924، در پاورقى، اضافه مى‏كند كه بعد از تجربيات و مطالعات در مورد ساختمان  ذهن و انواع غرائز فعال در آن، توانسته يك مازوشيسم اوليه كه از آن اشكال مازوشيسم زنانه و اخلاقى ناشى مى‏شود را مشخص كند. ساديسم كه قادر به پيدا كردن فعاليت در زندگى واقعى نيست، متوجه خود شخص مى‏گردد و مازوشيسم ثانويه را ايجاد مى‏كند.

      در سخنرانى شماره 32، تحت عنوان «نگرانى و زندگى غريزى»، كه قبل از مقاله مورد اشاره آقاى بنى صدر ايراد شده، فرويد مى‏گويد: «در بررسى پديده‏هاى ساديسم و مازوشيسم، ما هنگامى آن را ساديسم مى‏ناميم كه ارضاء جنسى مشروط به رنج، آزار و تحقير هدف سكسى باشد و هنگامى مازوشيسم مى‏ناميم كه خود هدف احساس نياز به اذيت شدن پيدا مى‏كند و بايد بدانيم كه ممزوجى يا مخلوطى از اين دو تمايل، در روابط نرمال وجود دارد و زمانى ما صحبت از انحراف مى‏كنيم كه آنها ساير اهداف سكسى را كنار زده و خود را جانشين آنها مى‏كنند». در جمله بعدى اضافه مى‏كند كه: «ساديسم رابطه نزديكتر با مردانگى و مازوشيسم با زنانگى دارد». در صفحه بعد، ضمن تحليلى نتيجه مى‏گيرد كه: «ساديسم اگر بخارج راه پيدا نكند، بداخل رفته تبديل به مازوشيسم مى‏گردد».

      در سخنرانى استنادى آقاى بنى صدر، فرويد مى‏گويد: در رابطه با حالت پاسيو زن، ما نبايد نفوذ سنن اجتماعى كه زنان را در موضع و موقع فعل پذيرى قرار مى‏دهد، ناديده انگاريم و در جمله بعد مى‏گويد: «سركوب خشونت زنان كه نتيجه ساختمان  بدنى آنهاست و آن را اجتماع بر آنها تحميل كرده، آنها را براى رشد كشش‏هاى قوى مازوشيستيكى مستعد مى‏سازد». اين چنين مازوشيسم را شكل مازوشيسم زنانه مى‏نامد.

      در مقاله‏اى تحت عنوان «مسئله اقتصادى مازوشيسم» (آثار فرويد جلد 11 ص 413)، فرويد بعد از مشخص كردن سه شكل مازوشيسم - جنسى، زنانه و اخلاقى - مى‏نويسد مازوشيسم زنانه را بهتر و آسانتر مى‏توان مشاهده و كليه روابط آن را بررسى كرد. تشريح و توضيح اين شكل مازوشيسم را با اين جمله شروع مى‏كند: «ما آشنايى كافى با اين نوع مازوشيسم در مردان با توجه به منابع فراوانى كه در اختيار من است داريم». ملاحظه مى‏فرماييبد كه صحبت از مازوشيسم زنانه است ولى در مردان! در همين مقاله است كه ساديسم به دورن بازتاب داده شده را مازوشيسم ثانويه نام نهاده است. سپس طى يك بحث بسيار تكنيكى، به تفاوت مازوشيسم اخلاقى با دو شكل ديگر مازوشيسم مى‏پردازد كه فكر نمى‏كنم موردى براى تشريح آنها در اينجا وجود داشته باشد. فقط در يك جمله مى‏گويم كه مازوشيسم اخلاقى خود است كه از ساديسم خود متعالى (فرهنگ و اخلاق حاكم بر اجتماع) رنج مى‏برد و اين رنج را براى ارضاء خود متعالى و احساس گناهى است كه خود نفس دارد تحمل مى‏كند. مازوشيسم اخلاقى ناخودآگاه است و از رفتار بيمار مى‏توان به آن پى برد.

      برداشت من از جملات فوق: 1- ساديسم و مازوشيسم در حد بسيار ملايم نرمال است؛ 2- ساديسم و مازوشيسم در حد افراط، انحراف هستند؛ 3- ساديسم در مردان بيشتر پيدا مى‏شود؛ 4- مازوشيسم بعلت فرهنگ حاكم فعلى بيشتر در زنان پيدا مى‏شود؛ 5- فرويد نمى‏گويد زنان مازوشيست هستند و يا مردان ساديست هستند؛  6- فرويد نمى‏گويد زن ساديست وجود ندارد و يا مرد مازوشيست وجود ندارد.

 

 

 

 3 - تفاوت زن و مرد:

     

      از زمان بلوغ است كه ويژه‏گى مشخص بين كاراكترهاى زنانگى و مردانگى پيدا مى‏شود. اگر چه آنها در ايام كودكى هم قابليت شناسايى را دارند. بطور كلى تمايل به سركوب جنسى در دختران بيش از پسران است. فعاليتهاى خود ارضايى، در هر دو سكس همسان است و در واقع مى‏توان فحواى معين‏تر به ايده‏هاى «نر» و «ماده» داد. حتى مى‏توان گفت كه ليبيدو بطور غيرقابل تغييرى و ضرورتاً طبيعت «نرينه» دارد، خواه در مردان يا زنان باشد و بدون در نظر گرفتن اينكه هدف آن يك مرد است و يا يك زن، در پاورقى كه در سال 1915 فرويد به اين مطلب اضافه كرد، مى‏نويسد:

      «بايد بطور وضوح ايده‏هاى «نرى» و «ماده‏گى» كه معانى آنها براى عموم خالى از ابهام است را درك كنيم. چون در علم، معانى آنها مغشوش و مبهم است. حداقل موارد سه گانه آنها را مى‏توان مشخص كرد. گاهى «نرى» و «ماده‏گى» در مفاهيم تحرك و سكون و گاهى در مفهوم بيولوژيكى و گاهى دوباره در مفهوم جامعه شناسى بكار گرفته مى‏شوند. اولين معنى از معانى سه گانه، معناى ضرورى و بيشتر مورد استفاده روانكاوى است. مثلاً هنگاميكه در متن فوق، ليبيدو طبيعتاً نرينه ذكر شد، در اين مفهوم بكار برده شد. چون يك غريزه هميشه فعال است. حتى هنگاميكه يك هدف ساكن (غيرفعال و منفى) را در نظر دارد. دومى يا معناى بيولوژيكى «نرى» و «ماده‏گى» را به آسانى مى‏توان مشخص كرد. در اينجا خصوصيات نرى و ماده‏گى با حضور به ترتيب اسپرماتوزوئيد و تخمك و با عملكرد ناشى از آنها معين مى‏گردد. تحرك و پديده‏هاى ملازم آن (رشد عضلات قوى‏تر، تجاوزگرى، شدت بيشتر ليبيدو) و قاعدتاً بانرى بيولوژيكى پيوند دارند، اما ضرورتاً اين چنين نيستند. چون انواع حيواناتى وجود دارند كه در آن‏ها، اين كيفيات، ويژه ماده است. سومين يا معناى جامعه‏شناسى، فحواى خود را از مشاهده واقعى افراد نر و ماده بوجود كسب مى‏كند. اين چنين مشاهده نشان مى‏دهد كه در بشر، نرى يا ماده‏گى ناب نه در مفهوم روانشناسى و نه در مفهوم بيولژيكى وجود ندارد. بر عكس هر فردى مخلوطى از كاراكترى كه ويژه سكس خود و مخالف خود است، از يكطرف، و مجموعه‏اى از تحرك و عدم تحرك، از طرف ديگر، از خود نشان مى‏دهد. خواه اين خصوصيات با ويژه‏گى‏هاى بيولوژيكى مطابقت بكنند يا نه».

      (جلد هفتم آثار فرويد صص 42-141) اين سخن فرويد چندان هم تازه نيست چون در مصر قديم خدايى بود بنام ATUM كه دو سكسه بود و خود را خالق ساير خدايان مى‏دانست! (كلارك، افسانه و سمبل در مصر قديم ص 40)

      بزرگترين خدمتى كه زن به بشريت نمود اختراع كشت (كشاورزى) است و بزرگترين خدمتى كه روانكاوى به زن نموده كشف اين امر مهم است كه اگر فرصتى پيدا شد، موضوع نامه مختصر بعدى خواهد بود. باقى بقاى شما!

 

 

 

 

 

 

پاسخ به انتقاد

 

 

منزلت زن در قرآن‏

 

 

      در نقد انتقادى كه با عنوان «در حاشيه زن و زناشويى»، از نظر خوانندگان گذشت، روشى را بكار مى‏برم كه به تجربه آموخته‏ام. در اين روش، كوشش همه بر اينست كه بجاى اثبات بطلات نظر و انديشه‏اى كه نقد مى‏شود، هسته عقلانى آن جسته گردد و با راست كردن ناراستيها، حق يافته آيد.

      با اين روش، علاوه بر خلاصى از كشماكشهاى پرزيان كه جز تعصبها و ابهامها و در نتيجه جهل به واقع و حق، نمى‏افزايند، دو نتيجه بزرگ عايد مى‏گردند:

 1- انتقاد سبب دستيابى به واقع و حق مى‏شود و بدان نزديكى افكار حاصل مى‏آيد و

 2- از آنجا كه هيج سخن سراپا دروغ نمى‏توان گفت، اگر راست از دروغ تشخيص داده شود و دروغ جاى به راست سپارد، از خلاف واقع و ناحق، به واقع و حق رسيده‏ايم. بدينقرا، راستى و ناراستيهاى هر سخن، هر انديشه، هر نظر، در خود آن سخن، انديشه، نظر، وجود دارند. بايد به روش درست سره را از ناسره تشخيص داد: شاهد حق، در باطل حضور دارد بايد در پى او رفت و از پرده بدرش آورد.

      روش كار، آسان است: نخست بايد هسته عقلانى را يافت و سپس به سراغ امرها و ديگر مستندهاى يك سخن يا نظر رفت و كجيهاى آنها را راست كرد. وقتى امرهاى واقع (Faits) منزه شدند، بايد هر يك را در جاى خود قرار داد، به سخن ديگر، به تصحيح رابطه امور با هم پرداخت. با اين سه كار، از خلاف واقع و ناحق، بحق مى‏رسيم. همانطور كه علامت درستى كار تعمير يك ساعت اينستكه كار كند و دقيق، علامت درستى انتقاد نيز اينستكه امرها وقتى در رابطه صحيح قرار گرفتند، بدون دخالت ذهن، خود به سخن درآيند و بر واقعيت واقع و حقانيت حق شهادت بدهند.

      در «نامه‏اى از تويسركان» كه با عنوان «در حاشيه زن و زناشويى»، درج شد، هسته عقلانى اينست كه وضع و منزلت زنان، در تاريخ و در نظر و عمل، نزد اولياء دين و فيلسوفان و در جامعه‏هاى بشرى، وضع و منزلت دو انسان بوده است. نويسنده موافق است كه ارتقاء منزلت زن در گرو تغيير طرزفكرها و رفتارها است كه تا زن مظهر عشق و حيات پذيرفته آيد.

      نويسنده باور ندارد كه وضع و منزلت زن در اسلام همان باشد كه من شرح كرده‏ام. او نيز در زمره كسانيست كه مى‏پندارند آراء خوب را به اسلام نسبت مى‏دهم. اين سخن ناصواب است و در پايان اين انتقاد، اين ناصواب، بايد به صواب برگردد و اين علامت كاربرد درست روش است. پس به راست كردن ناراستيها بپردازم:

      انتقاد كننده، وضع زنان را در اديان شرح كرده است. اينكار در خور سپاس است. با وجود اين، رسوم و عادات و سنن و حتى آراء فقهى را نمى‏توان ملاك قرار داد. زيرا جامعه‏هاى ما، در تاريخ دراز خود، تحولها كرده‏اند و در اين تحولها، عرف و عادت و سنت‏ها، رنگ و بوم مذهبى بخود گرفته‏اند. از انصاف بدور است كه اين از خودبيگانگيهاى دينى را بپاى دين بنويسيم. بدينخاطر بود كه تنها كتابهاى دينى را مأخذ قرار دادم.

      اما «نامه‏اى از نويسركان»، در آن قسمت كه به وضع و منزلت زن راجع مى‏شود، بنوبه خود، دو قسمت دارد: يكى وضع و منزلت زن در قرآن و ديگرى وضع و منزلت زن پيش از اسلام، در دوران پيامبر و در زناشوييهاى او. نخست به وضع و منزلت زن در قرآن مى‏پردازم:

 

 

 وضع و منزلت زن در قرآن‏

 

      نويسنده به آيه‏هاى قرآنى رجوع كرده است. بنابر قاعده، به تصحيح تصحيح كردنيها بپردازيم:

 1- بگمان نويسنده، من با «ادغام آيه 21 سوره روم و سوره كوثر»، خواسته‏ام اين معنى را بسازم كه قرآن زن را مظهر عشق و حيات مى‏داند. در اين سخن ناراستى وجود دارد و آن اينكه در شماره 122 انقلاب اسلامى در هجرت، مأخذها، از شماره 29 تا 43، همه آيه‏هاى قرآنى ذكر شده‏اند كه زن را مظهر عشق و حيات مى‏شمارند. و اين آيه‏ها، همه آيه‏هاى قرآنى نيستند كه بر اين معنى دلالت مى‏كنند. اينهمه را «ادغام آيه 21 و سوره كوثر» گرداندن، زيبنده پژوهنده واقع و حق نيست. اگر كار جز اين «ادغام» نيز نبود، درست بود. با وجود اين، بنا بر روش، با تصحيح ناصحيح‏هاى «نامه از تويسركان» بايد به اين نتيجه برسيم كه قرآن زن را مظهر عشق و حيات خوانده است:

 انتقاد كننده مى‏نويسد:

 

      «آيه 221 سوره بقره مى‏گويد با زن مشرك ازدواج مكن مگر وى ايمان بياورد... اين آيه به مسلمان مى‏گويد با زنانى امثال سيمون دوبوار ازدواج مكن. در اينجا كدامين زن - زن برده مؤمنه يا سيمون دوبوآر مشركه ملحده نامؤمنه - سمبل عشق تلقى گرديده‏اند؟»

 

      دنباله نوشته، بخصوص آنجا كه نويسنده به دفاع از فرويد و آراء او بر مى‏خيزد، معلوم مى‏كند كه او از اين واقعيت آگاه است كه زن مؤمنه و زن مشركه، پيش از آنكه صفت مؤمن يا مشرك بپذيرند، زن هستند و در زنى يكسانند و بعنوان زن، هر دو مظهر عشق و حيات هستند. براى مثال شيطان پيش از آنكه شيطان بگردد، فرشته بود. اما به برترى جويى، رانده شد. شيطان شد. سخن نويسنده باين مى‏ماند كه بپرسيم از فرشته و شيطان، كدام يك فرشته‏اند؟ پاسخ روشن است: هر دو فرشته‏اند الااينكه يكى، بكفر، شيطان گشته است.

      و زن انسان و مسئول و بنا بر اين آزاد است. بنا بر فطرت، مظهر عشق و حيات است اما چون آزاد است و مى‏تواند انتخاب كند، ممكن است براه زورمدارى برود و مظهر هوس و ويرانگرى و مرگ بگردد. از خود بيگانه شود.

      نويسنده مقايسه مى‏كند و گمان خود را حق مى‏انگارد. مى‏نويسد قرآن سيمون دوبوار را از زن برده مؤمنه، دون‏تر مى‏داند و به مرد مسلمان مى‏گويد با برده مؤمنه ازدواج كن و با سيمون دوبوآر ازدواج مكن. و چرا دنبال آيه را رها مى‏كند؟ چرا التفات نمى‏كند كه به زن مسلمان  نيز همان رهنمود را داده است؟ پيش از رسيدن به اين چرا، ترجمه آيه را بياورم:

 

 

      «بازنان مشرك، ازدواج مكنيد مگر آنكه ايمان آوردند. زن برده با ايمان، از زن آزاد مشرك بهتر است گرچه از زيبايى او در شگفتى افتيد* و زنان با مشركان ازدواج نكنند، مگر اينكه ايمان آورند. مرد برده مؤمن از مرد مشرك بهتر است».

      نويسنده هم در اين نوبت و هم در نوبت‏هاى ديگر، از ياد مى‏برد كه در زناشويى، يك طرف زن است و در زناشويى اسلامى، ايجاب با او است. زناشويى، بدون رضايت دو طرف ممكن نمى‏شود. اسباب رضايت كدامها هستند؟ آيا ثروت، قدرت سياسى، موقعيت اجتماعى را بايد اسباب قرار داد؟ در جامعه‏هاى ما اينها را اسباب قرار مى‏دادند و هنوز قرار مى‏دهند. در اين آيه، موقعيت اجتماعى بعنوان سبب، نفى مى‏شود و تنها عقيده سبب تلقى مى‏شود. اكنون بپرسيم سيمون دوبوار، حاضر بود با كسى زناشويى كند كه با او در علم و نظر و باور، همگرايى نداشت؟ زندگى او با سارتر پاسخ منفى باين پرسش است. و اگر امثال او حاضر به همسرى مرد مسلمان بگردند، همدلى و هم باورى را بچيزى نمى‏شمرند؟ واگر همدلى و هم باورى رادليل و سبب قرار مى‏دهند، آيا يكى از سه فرض واقع نمى‏شود؟: 1- زن به باور مرد مى‏گرايد و يا 2- مرد به باور زن مى‏گرايد و يا 3- زن و مرد قرار مى‏گذارند باهم كار كنند و باهم به باورى برسند. اگر يكى از دو مسلمان بود و ديگرى به باور او در مى‏آمد، موافق رهنمود قرآن عمل شده بود. اگر مرد از زن مسلمان به باور ديگرى در مى‏آمد، خطاب آيه بدو نبود و اگر هر دو قرار بر همكارى در جستجوى حق مى‏گذاشتند، باز موافق رهنمود اين آيه و آيه‏هاى ديگر عمل كرده بودند كه فرمود: در جهل ممان. برو تا به علم برسى. در علم نيز مايست. برو تا به يقين برسى.

      اما فرض چهارمى نيز ممكن است و آن اينكه زن و شوهر،: به باور يكديگر كار نداشته باشند. كار نداشتن بدو گونه است: يا باورهاى يكديگر را محترم مى‏شمارند و در همان حال بكوشش براى رسيدن به حق ادامه مى‏دهند و يا هيچ كارى بكار باور يكديگر ندارند. گونه اولى به فرض سوم برمى‏گردد و گونه دومى سبب فساد زناشويى است. زيرا دو انديشه را از قلمرو زناشويى بيرون مى‏نهد. آنچه در زناشويى مى‏ماند رابطه تن با تن و اسباب اقتصادى و سياسى و اجتماعى هستند. اين همان خفتى است كه از ديرگاه در حق زنان روا مى‏رود. تكيه اين رويه بر اين است كه زن انديشمند و باورمند نيست.

      بدينخاطر است كه سيمون دوبوار شرط آزادى زن را رها شدن زناشويى از قيد و بندهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و استوار كردن آنرا بر همدلى و هم باورى مى‏داند. سيمون دوبوار با سارتر در همدلى و هم باورى و كوشش مشترك بخاطر جستجوى واقع و حق، زيست. زندگانيشان پربار بود چرا كه از قيد و بندها تا حدودى رها و بر همدلى و هم باورى استوار بود. چرا نبايد اين آموزش بزرگ قرآن را زن و مرد مسلمان بكار برند؟ و اگر اين آموزش را از دست نمى‏گذاشتند، كجا به انحطاط مى‏افتادند؟

      بدينقرا، اين آيه آموزشى بزرگ است. حسنى بزرگ است كه نويسنده با دو بى توجهى، آن را عيب گردانده است. و سخن در اين باره تمام نيست اگر مقايسه نادرست سيمون دوبوار با «زن برده مؤمنه»، درست نگردد: تفاوت اين دو، در چيست؟ نويسنده نمى‏تواند هم مخالف بردگى باشد و هم برده بودن زن يا مرد را سبب دونى آنها بداند. برده در جامعه آنروز دون‏ترين موقعيتهاى اجتماعى را داشت  هنوز نيز چنين است. وقتى قرآن برده را مثال مى‏آورد، موقعيت اجتماعى را بمثابه سبب و دليل ازدواج نفى مى‏كند. از اين تفاوت كه انتقاد كننده نيز نمى‏پذيرد كه بگذريم، باقى مى‏ماند تفاوت در علم و هنر و زيبايى. آيا ممكن نيست برده‏اى در زيبايى و هنر و حتى علم، از سيمون دوبوآر، برتر باشد؟ از تاريخ غفلت كنيم كه احوال زنان برده‏اى را گزارش مى‏كند كه در فلسفه و علم دين و ديگر علمها و هنرها، بكمال بودند؟ چرا بايد امثال سيمون دوبوآر را اسطوره كرد؟ از كجا او در علم دين، بيشتر از يك «زن برده مؤمنه» مى‏دانست؟ او خود مدعى نبود كه جامع علوم است. بهر رو، بنا بر قرآن، دانشمند با بى‏دانش، يكسان نيست. (1) بنا براين، در دانشى كه سيمون دوبوآر داشت و زنان ديگر نداشتند، او برتر است. دانش پژوهى او صواب و ثواب بود و بنا بر قرآن، عمل صالح، خواه از مسلمان و خوا از غيرمسلمان، نزد خدا پاداش بزرگ دارد (2).

     با تصحيح‏ها كه شد، روشن گشت كه حسنى بزرگ و اساسى متين، عيب گشته بود.

 2- انقاد كننده مى‏نويسد:

 

      آيه 222 سوره بقره مى‏گويد: «نساءكم حرث لكم فاتوحرثكم انى شئنم». با اينكه مفهوم آيه روشن است، آقاى بنى صدر در شماره 130، تلاشى فراوان براى توجيه نموده و بقول معروف «تفسير به رأى» فرموده‏اند. ايكاش آنچنان بود كه ايشان مى‏نويسند».

 

      او آن «مفهوم روشن» را نياورده و معلوم نكرده است كدام تغيير و تبديلى را در مفهوم آيه داده‏ام و كدام «تفسير به رأى» را كرده‏ام. بخاطرها مى‏آورم كه در معناى آيه به پرتوى از قرآن طالقانى و قول عزالى رجوع كرده‏ام. گذشته از بى توجهى باين دو مأخذ، انتقاد كننده از اين واقعيت نيز غفلت كرده است كه رويه كار من، تفسير كردن نيست. تا «تفسير به رأى» يا غير آن باشد. اين به يمن شرح اصول دين و توجه به ضرورت شناخت امرهاى واقع موضوع سخن آيه‏هاى قرآنى بود كه دانستم معناى اين كلام كه در بيان قرآن ابهام و كجى نيست، چيست. در حقيقت وقتى امر واقع را درست بشناسى، بيان قرآن، در انطباق با اصول راهنما، روشنى و صراحتى بى مانند پيدا مى‏كند و قرآن از تفسيرهاى به رأى و بى رأى، خلاص مى‏گردد. با اينحال در ترجمه آيه، به تفسير سومى رجوع مى‏كنم. در تفسير نمونه آمده است كه (3):

 

      «زن "حرث" خوانده شده است و حرث به بذرافشانى و محل آن، مزرعه مى‏گويند. زن يك وسيله اطفاء شهوت نيست بلكه وسيله ايست براى حفظ حيات بشر... حرث مصدر است و به معنى بذرافشانى است. و گاهى به محل زراعت كه مزرعه باشد نيز اطلاق مى‏شود».

 

      زن «حرث» خوانده شده است و حرث به بذرافشانى و محل آن مزرعه مى‏گويند. بدينقرار به بذرافشانى و مزرعه، يعنى به عوامل حيات، حرث مى‏گويند و زن حرث يا مجموعه عوامل حيات، مظهر حيات است. آيا آيه‏هاى راجع به باردارى مريم (4) نيازمند تفسير به رأى و يا بى رأى هستند؟ آيا معناى حرث نيازمند تفسير مفسر است؟ بديهيست كه پاسخ منفى است. زيرا علاوه بر روشن بودن معنى حرث، قرآن خود آن را معنى مى‏كند. نه تنها حرث را معنى مى‏كند، بل به انسان خاطر نشان مى‏سازد كه روياندن بذر، كار پاشنده بذر نيست: (5)

   

      «آيا نديديد بذرى كه در مزرعه افشنانديد؟ آيا شما آنرا رويانديد يا ما؟»

 

      باز وقتى بدترين دشمنان را وصف مى‏كند، نمى‏گويد: (6)

 

      «آنها كه حرث و نسل را هلاك مى‏كنند»

 

     و بالاخره نمى‏گويد: مزرعه دانه را مى‏پرورد، خواه دنيادار آنرا كاشته باشد و خواه آخرت دوست؟ (7)

     بدينخاطر نبوده است كه از آغاز اسلام تا امروز، برغم بلاها كه بر سر دين آورده‏اند، اين معنى بلاتغيير مانده است كه زن از نظر جنسى فعال است؟ و حق اين نيست كه التذاذ جنسى وقتى كامل مى‏گردد كه بگاه آميزش جنسى، زن نقش حرث را از عهده برآيد و مرد را در خود بيگرد و هيچگونه منع و سانسور جنسى، نه از سوى مرد و نه از جانب زن - بخصوص از جانب زن - در كار نيايد؟

      و چون فرصت پيش آمده است با توجه به قسمت دوم «نامه‏اى از تويسركان»، به طرح و حل يك مشكل مهم بپردازيم:

 

    

 در آميزش جنسى، قهر چرا در كار مى‏آيد؟

 

      وقتى ضابطه‏هاى زناشويى، هم باورى و هم دلى نباشند، لاجرم نمودهاى گوناگون زور (پول، موقع اجتماعى، مقام، قدرت سياسى و غير آن) هستند. اين نمودها در آميزش جنسى نقش مخرب خود را بازى مى‏كنند: رابطه جنسى، با منع‏ها و سانسورها همراه مى‏شود. منع‏ها و سانسورها، كاربرد قهر را ضرور مى‏گردانند. مازوخيسم حاصل اين قر مستمر نيست كه در جريان تاريخ، ترجمان روابط جنسى شده و مانده است؟

      بدينقرا براى آنكه نسلهاى آينده، با قهر چشم به دنيا نگشايند و مازوخيسم و ساديسم و... «ملايم» و يا «حاد» طبيعت آنها بشمار نيايد، جز اين، چه راهى هست كه:

 

 1- رابطه زن با مرد بر عشق و عقيده بناگردد و

 2- در زناشويى، منعها و سانسورها از ميان برخيزند و

 3- زن نقشهاى بذرنشانى و بذرپرورى را بكمال از عهده برآيد؟

      آنها كه در طول تاريخ، با تحريف و اگر نشد تغيير معانى قرآن، حق را وارونه كردند، شيفتگان قدرت بودند و سود خود را در اينكار مى‏ديدند. سود انتقاد كننده كه خود در شمار قربانيان قدرت توتاليتر است، در چيست؟ او چرا سفيد و سياه و اين حسن بزرگ را عيب مى‏گرداند؟

      بنى صدر چه سودى مى‏برد كه نظرهاى خوب خود را از خود دريغ كند و به «اسلام بد» نسبت دهد؟ آيا نمى‏بينيم يك ميليارد مسلمان قربانى جعل معناها هستند؟ تجربه يك قرن و بيشتر را زير چشم نداريم و نمى‏دانيم. زيباييهاى اسلام را زشت گرداندن و از هر سو هجوم آوردن كه اسلام همى معانى تحريف شده است، جز به قهقرا بردن اين يك ميليارد انسان كار ديگرى از پيش نمى‏رود؟ هنوز بايد شما را سوگند داد كه باور كنيد اگر اسلام را از آلودگيهاى قرون پاك كنيم، يك ميليارد مسلمان با جهشهاى پياپى، فاصله قرون را در مى‏نوردند و در ميعادگاه زمان، زمان تحول بزرگ، زمانى كه با پيروزى گل بر گلوله در انقلاب بزرگ ايران آغاز شد، حاضر مى‏گردد؟

      بارى تا اينجا دو حسن بزرگ، عيب گردانده شده بود اما:

      انتقاد كننده به سراغ مجازات «زن فاحشه» مى‏رود و آيه‏هاى 15 و 16 سوره نساء را با يكديگر مقايسه مى‏كند و مى‏نويسد:

 

      «آيه بعدى (16) مى‏گويد: اگر دو مرد از بين شما اين كار را كرد، آنها را تنبيه كن و اگر توبه كرده اصلاح كردند، آنها را بحال خود بگذار. مردها رها و زن  مظهر عشق و حيات محبوس!»

 

      انتقاد كننده هم آيه‏ها را غلط ترجمه  كرده و هم هرطور خواسته تعبير كرده است. زيرا: آيه 15 به دو زن و يا دو مرد و يا زن و مرد مجرد، راجع مى‏شود. بعضى از مفسران برآنند كه آيه ناظر به همجنس بازى است. به چهار قرآن ترجمه دار مراجعه كردم. ترجمه‏ها را همسان و صحيح يافتم و نيازمند تصحيح نجستم. ترجمه آيه 16 (به نقل از تفسيزر نمونه ج 3 ص 306) اينست:

 

      «و آن مردان و زنانيكه (همسر ندارند) و اقدام به ارتكاب آن عمل (زشت) مى‏كنند، آزار دهيد (و حد بر آنها جارى نماييد) و اگر (براستى) توبه كنند و اصلاح نمايند (به جبران گذشته پردازند) از آنها درگذريد زيرا خداوند توبه‏پذير و مهربان است».

 

      بدينقرا، در آيه 16 سوره نساء، فرقى ميان زن با مرد گذاشته نشده است. در آيه 15 مى‏گويد: آنها را در خانه نگاهداريد تا خدا راهى براى آنها قرار دهد. اين راه، در آيه 2 سوره نور، براى زن و مرد، هر دو يكسان، قرار داده شده است:

      مجازات «زناى محصنه، براى زن و مرد يكى مى‏گردد (8) با اينحال درباره زنا، شهادت چهار شاهد عادل را ضرور مى‏شناسد. بنا بر روشى كه پيامبر قرار داده است، اين شهادت در عمل ناممكن است. و در آيه 4 سوره نور فرموده است اگر به زن شوهر دار نسبت زنا دهند و چهار شاهد اقامه نكنند، به نسبت دهندگان 80 ضربه شلاق بزنيد (9). اين تبعيض بسود زن، به يقين يكى به دليل رها كردن او از موقعيت مستضعف است و ديگر بخاطر مظهر عشق و حيات گرداندن او است. چرا كه سلامت جامعه در اينستكه دست زور بسوى حقوق و منزلت زن دراز نگردد. و اين حسن و حسن آشكار سومى است كه در نامه‏اى از تويسركان، عيب گشته است. اما:

 انتقاد كننده ادامه مى‏دهد:

 

      «آيه 19 سوره نساء مى‏گويد: «لايحل لكم ان ترثو النساء كرها...» بر شما حرام است كه زنان را بر خلاف ميل آنها، ارث ببريد مفهوم مخالفش اين مى‏شود كه در صورت رضايت آنان، اينكار ايرادى ندارد. ظاهراً اين راه حلى بود براى سنتى باقيمانده از دوران قبل از اسلام».

 

      ارث بردن از زنان و به ارث بردن زنان، هر دو رسم روزگار بودند. انتقاد كننده اين بار، براى عيب گرداندن حسن، ناگزير شده است مفهوم مخالف بتراشد و هيچ متوجه نشده است كه مفهوم مخالف آيه، خود اكراه و اجبار است: وى از نويسندگان كتاب 23 سال نيز قدم فراتر گذاشته است. در حقيقت در آن كتاب (صص 187 و 188) پس از اذعان به غير قابل تحمل بودن وضع و منزلت زن، در جامعه عربى، تا آنجا كه زنان را به ارث مى‏بردند، مى‏نويسد:

 

      «زن مثل ساير تركه ميت به وارث منتقل مى‏شد. وارث مى‏توانست زن وى را بخود اختصاص داده بدون مهريه تصاحب كند. و هرگاه بدين امر رضايت نمى‏داد، او را در قيد اسارت خود نگاه مى‏داشت و اجازه ازدواج مجدد به وى نمى‏داد تا اينكه حق الارث خود را به وارث ببخشد. ورنه آنقدر مى‏ماند تا بميرد و دارايى او ارث مرد مالك شود. آيه 18 از سوره نساء براى نهى از اين عمل غيرانسانى نازل شده است:»

 

      «اى گروه مؤمنان جايز نيست به اجبار و اكراه، ارث زنان را از آن خود سازيد...»

 

      و در قرآن‏هاى با ترجمه و با ترجمه و تفسير در دسترس، ترجمه‏ها يكسان نيستند. بنابر تفسير نمونه: ( 11)

 

      «اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد! براى شما حلال نيست كه از زنان از روى اكراه (و ايجاد مزاحمت براى آنها)، ارث ببريد...»

 

      و بنا بر ترجمه الهى قمشه‏ئى:

 

      «اى اهل ايمان! براى شما حلال نيست كه زنان را با اكره و جبر، به ميراث بگيريد...»

 

      اين دو ترجمه، دو نمونه بارز هستند! از ابهامى كه در بيان قرآن نيست اما با ترجمه بوجود مى‏آيد. چرا اين دو ترجمه، متقاوت هستند؟ زيرا مترجمان امر اجتماعى موضوع حكم قرآن را بتمامه نمى‏شناخته‏اند. حق اينست كه هم ارث زنان را مى‏بردند و هم زنان را به ارث مى‏بردند و هر دو امر، موضوع حكم واقع شده‏اند. اين آيه و آيه‏هاى ديگر قرآنى، هر دو كار را ممنوع و حرام مى‏كنند. انتقاد كننده اين حسن را نيز بر قرآن روا نمى‏بيند! برانداختن اين رسم ستمگرانه را نيز لجوجانه عيب مى‏گرداند آنهم با مفهوم مخالف تراشى!

     اما از شدت تعصب، التفات نمى‏كند كه مفهوم مخالف به ارث بردن زنان و بردن ارث زنان، از معنى تهى است. زيرا وقتى زور از ميان برخاست و زن از اكراه آسوده گشت، بر نفس خود و بر ارث خود مسلط مى‏گردد. اگر قرآن حكم مى‏كرد به اختيار نيز نمى‏توان او را به همسرى گرفت و يا حق ندارد در مال خود تصرف كند، كارى جز اين نكرده بود كه زن را از جبرى نياسوده گرفتار جبر ديگرى كند!

      و تا اين اندازه تعصب در ضديت با اسلام چرا؟ تا طلوع اسلام، زنان را به ارث مى‏بردند و اسلام بود كه اين رسم را سرانجام از جهان برد. چرا بايد به تعصب تا آنجا ميدان تاخت و تاز داد كه هر رهنمود خوب، هر حكم بجا در قرآن يافت، آنرا بد و نابجا گرداند؟ كارى چنان بزرگ  و حسنى به اين اندازه آشكار را بزور مفهوم مخالف تراشى، عيب گرداندن، جز زيان چه ببار مى‏آورد؟ اين تعصب‏ها، خود دليل و مايه تعصب پرورى ملاتاريا نگشته‏اند و نمى‏گردند؟ بگذرم. اين چهارمين حسن بزرگ و آشكارى است كه قلم تعصب به عيب برمى گرداند. اما:

 انتقاد كننده پى مى‏گيرد:

 

      «آيه 25 همان سوره مى‏گويد: «اگر توانايى مالى براى ازدواج با زن آزاد مؤمنه نداريد، با دختران برده مؤمنه يا اسير ازدواج كنيد». دستت چو نمى‏رسد به بانو، درياب كنيز مطبخى را».

 

      اين بار دوم است كه نويسنده موقعيت اجتماعى (برده بودن) را وسيله عيب كردن حسن مى‏كند. و اين از غفلتى ناشى مى‏شود كه نويسنده بخاطر زمينه ذهنى مى‏كند كه در او و همه  كسانى وجود دارد كه برغم تغيير ذهنيت، هنوز در ناخودآگاه خويش، به سلسله مراتب اجتماعى پايبند مانده‏اند. نويسنده بنا بر نوشته اشت، با بردگى مخالف است. با وجود اين، بر قرآن عيب مى‏گيرد كه چرا مردها را به ازدواج با برده، ترغيب مى‏كند؟ اگر مى‏نوشت بهتر بود بردگى را الغاء مى‏كرد تا ناگزير نمى‏شد در حق زنان برده اين التفات را بكند، ايرادى موجه مى‏نمود. در اين صورت پاسخ اين مى‏شد كه برده دارى دراسلام ملغى گشته و براى تنها مورد كه مورد اسيران جنگى - آنهم به شرط نبودن قرار و مدار و برجاماندن رويه برده كردن اسير - است، بنا را بر عتق يعنى آزاد كردن برده گذاشته و ازدواج را يكى از راه‏هاى اين آزادى قرار داده است.

     بهر رو، در اين آيه يكى از مهمترين مقررات طبقاتى، و سخت‏ترين آنها، الغاء گشته است: در آن دوران و دورانهاى بعد از آن تا دوران ما و در دوران ما، موقعيت و منزلت اجتماعى زن و مرد، دايره همسر گزينى را تعيين مى‏كرد. پست‏ترين موقعيتها و منزلتها، از آن بردگان بود. اسلام نه تنها موقعيت و منزلت اجتماعى را بعنوان ضابطه تعيين محدوده اجتماعى همسر گزينى، الغاء مى‏كند بلكه ازدواج را وسيله برداشتن مرزهاى طبقاتى مى‏گرداند. راه درست را اسلام نشان مى‏دهد:

      زناشويى از عوامل مرزبنديهاى طبقاتى است. بايد آن را از قيد و بندها رها كرد تا خود عاملى از عوامل از ميان برداشتن مرزهاى طبقاتى بگردد.

      چه خوب بود انتقاد كننده مى‏دانست كه بهنگام بعثت پيامبر اسلام، ازدواج خاص قشرهاى بالاى جامعه‏ها بود. فقدان مال و محروميت از منزلتها و حقوق، سبب مى‏شد قشرهاى پايين، از ازدواج محروم بمانند. هم اكنون، در دوران ما، در بحبوحه تمدن بشرى، ازدواج دارد به يك امتياز طبقاتى بدل مى‏گردد. قشرهاى پايين بايد به «رابطه جنسى آزاد» دلخوش كنند و بخود بقبولانند كه از ازدواج بسيار بهتر است! آيا اين گناه اسلام است كه با اين بدترين امتياز طبقاتى كه امتيازى در عين حال سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى است، مبارزه مى‏كند؟ اين امتياز كه بيانگر و هم عامل نكبت بارترين محروميتهاى انسانى است، نبايد الغاء مى‏گرديد و نبايد الغاء گردد؟ اينكار عيب اسلام است؟

      اما شعر شاعر نيز از وضع خود بيرون و از معناى خويش بيگانه شده است:

      يكى از امرهاى اجتماعى، كه برغم تغيير شكل هنوز بر جا  است، اين بود و اين است كه قشرهاى مرفه، پيش از ازدواج، پسران با كنيزان و دختران با غلامان، آميزش جنسى مى‏كردند. تا هم نياز جنسى را برآورده سازند و هم رموز مغازله و معاشقه و... رابياموزند! بعد از ازدواج، رفيقه جستن براى مردان و رفيق يافتن براى زنان، از جمله وسيله ايجاد تعادل در روابط شخصى قدرت بود. شاعر با توجه به رسم بود كه گفت: چو دستت نمى‏رسد به بى بى، درياب كنيز مطبخى را! از راه انصاف بايد گفت كه در روزگار ما، با وجود هجوم ضد ارزشهاى غرب به جامعه‏هاى اسلامى، اين «رسم» در جامعه‏هاى اسلامى بسيار كمتر از جامعه‏هاى ديگر معمول است.

      در قرآن، جز عقيده و علاقه، تمامى ضابطه‏هاى زناشويى، الغاء شده‏اند. در هر آيه‏اى كه به اين امر راجع مى‏شود، يك يا چند ضابطه الغاء شده است.

      و اين پنجمين و از بزرگترين حسنها است كه انتقاد كننده عيب مى‏گرداند. اما: در آيه 31 سوره نور، انتقاد كننده عيبى مشخص نكرده تا به چند و چون آن بپردازم. در بحث حجاب، به اين آيه و به آنچه به پوشش راجع مى‏شود، به تفصيل پرداخته‏ام. اما:

      وقتى انتقاد كننده به چند زنى مى‏پردازد، تعصب اختيار قلم را يكسره از او مى‏ستاند:

 

      «اين آيه (آيه سوم سوره نساء) به افراديكه 6 تا 10 زن داشتند نمى‏گويد كه «شما بيشش از چهار زن نخواهيد داشت» و ظاهراً مردان كى زنه و دو زنه را تشويق مى‏كند تا چهار زن داشته باشند».

 

      ببينيم در ظاهر و باطن آيه، كدام تشويق اظهار شده است؟ ترجمه آيه اينست: 

      «و اگر بيم داريد، درباره دختران يتيم، رويه قسط و داد را از دست بدهيد، از ازدواج با آنها منصرف شويد و با زنانى ازدواج كنيد كه دلپسند مى‏يابيد. با دو يا با سه يا با چهار. و اگر بيم داريد نتوانيد با آنها به عدالت رفتار كنيد، پس با يك زن بيشتر ازدواج نكنيد...»

 

      و در آيه 129 همين سوره مى‏فرمايد:

 

      «اگر هم بر عدالت حرص بورزيد، هرگز قادر نمى‏شويد ميان زنان بعدالت رفتار كنيد. پس يكى را از تمام علاقه برخوردار و ديگرى را از آن محروم مكنيد..»

 

      بدينقرار، در آيه سوم سوره نساء، دو امر اجتماعى، كه بنحو استمرار، بيانگر موقعيت زير سلطه زنان هستند، مستند حكم قرار مى‏گيرند: 1- ازدواج با دختران يتيم بمنظور بردن و خوردن ارث و يا تمتع و دست يابى به موقعيت اجتماعى و سياسى بالاتر و 2- چند زنى.

      چندزنى وجود داشت و هنوز نيز وجود دارد. وقتى هم كه غرب در استبداد فراگير كليسا بسر مى‏برد، كليسا براى مردان قشر بالا، راه شرعى چند زنى بوجود آورده بود! امروز نيازى هم به اين تجويز نيست! بى بنياد كردن اين بنياد، در عين توجه به ضرورتهاى اجتماعى و واقعيتهاى باز هم اجتماعى، كارى نبود و نيست كه «يك شبه» انجام بگيرد. روش مناسبى مى‏خواست. مقيد كردن ازدواج به عدالت و عدالت را رعايت برابرى در مهر ورزيدن، شمردن و نهى ازدواج با بيشتر از يك زن، وقتى مرد توانا به رعايت عدالت نيست، اينست آن روش كه اسلام پيش پاى بشر گذارده است. بدين سان، نه تنها تشويقى در كار نيست بلكه منع جدى در كار است. هر چند در آيه 129 سوره نساء، عدالت منظور، تعريف گشته است، اما منع (و "نه ظاهراً تشويق") در آيه 3 سوره نساء كه انتقاد كننده بدان استناد كرده است، بصراحت اظهار شده است: اگر بيم داريد نتوانيد با آنها به عدالت رفتار كنيد، پس با يك زن بيشتر ازدواج مكنيد.

      اگر انتقاد كننده خود را از تعصب رها كند و آنگاه در نوشته خود نظر اندازد، سخت شگفت زده خواهد شد وقتى مى‏بيند «اگر بيم داريد نتوانيد با آنها به عدالت رفتار كنيد، پس با يك زن بيشتر ازدواج مكنيد» را به «ظاهراً مردان يك زنه و دو زنه را تشويق مى‏كند تا چهار زن داشته باشند»، برگردانده است!!

      اما آيه 129 سوره نساء، در تعريف عدالت منظور، صريح است: مهر ورزيدن به تمام ميل. بدينقرار نه تنها بنياد زناشويى بايد بر عقيده و علاقه استوار باشد و اقتضاى عدالت اينست، نه تنها ضابطه‏هاى ديگر بايد الغاء گردند زيرا با بنياد شدن عقيده و علاقه ناسازگار و بنا بر اين ظلم بشمارند، بلكه زن مظهر عشق است و زناشويى وقتى بر مهر استوار شد، ستم نيست، داد است.

      بدينقرار، بنا بر آيه‏هاى مستند انتقاد كننده نيز، زن مظهر حيات و عشق است. از راه تصحيح، دو نتيجه بدست آمد: يكى اينكه آيه‏هاى قرآن ، همه بازتاب اصول راهنما هستند و وقتى امر واقع بدرستى شناخته شود، آيه معنايى صريح و روشن مى‏يابد و نيازمند تفسير به رأى و غير آن نمى‏شود. دو ديگر اينكه انتقاد بمعناى درست كلمه، پاك كردن راست از ناراست است. اگر تصحيحها به همان سخن باز نمى‏رسيدند كه سخن قرآن بود - و نه نظر بنى صدر كه به قرآن نسبت مى‏دهد! - بيگمان بمثابه محك وصفها و تحليلها و نظرها، ناراستيهاى كار مرا نشان مى‏داد. حال كه با تصحيحها به همان بيان باز رسيديم، شادى مرا و انتقاد كننده و خوانندگان را باد كه از خطا به صواب آمديم. اما مايه خطا، يكى تعصب است:

      اين ششمين حسن بود كه انتقاد كننده عيب گردانده بود. اما وقتى به وضع زنان در صدر اسلام و رفتار پيامبر در زناشويى مى‏پردازد، هنوز به اين رويه ادامه مى‏دهد.

 

 

 

 مأخذها و توضيح‏ها:

 

 

 1- قرآن سوره بقره آيه 62

 2- قرآن سوره زمر آيه 9

 3- تفسير نمونه جلد دوم صص 96 و 97

 4- قرآن سوره‏هاى آل عمران آيه‏هاى 42 تا 45 و نساء آيه‏هاى 156 و...

 5- قرآن سوره واقعه آيه‏هاى 63 و 64. در آيه 71 سوره بقره، حرث را كشتزار مى‏خواند و نيازمند آب مى‏شمارد.

 6- قرآن سوره بقره آيه 205

 7- قرآن سوره شورى آيه 20

 8- قرآن سوره نور آيه 2

 9- قرآن سوره نور آيه 9

 10- قرآن سوره نساء آيه 19

 

 

 

منزلت زن در آغاز اسلام و در دوران پيامبر

 

 

      انتقاد كننده خرده گرفته است كه نمونه‏اى از وضع زن را در ايام محمد (ص) ارائه نداده‏ام. اين به سه دليل بوده است:

 1- انتقاد كننده كسى نيست كه نداند من خود قربانى جعل و تزوير گشته‏ام. با آنكه در محل تلويزيون و پيشاروى دوربين و بلند گو، سخن گفته و بحث كرده‏ام، سخنى را كه در ضرورت برداشتن منع‏ها و سانسورها و آزادى كامل جنسى در زناشويى گفتم و فيلم و نوار و نوشته شد و اينها همه موجودند، قلب كردند و كوشيدند بزور تكرار، حتى در ذهن آنها كه سخن را شنيده و مرا بهنگام سخن، مستقيم يا از راه فيلم ديده بودند، فرو كنند كه گفته‏ام: «از موى زن برقى بيرون ميجهد كه باعث تحريك مرد مى‏شود»!

      حال چگونه ممكن است زورپرستان همين روش را با محمد (ص)، بكار نبرده باشند؟ حتى اسلام مدارانى كه اسلام را به وسيله قدرت بدل كرده‏اند، تا توانسته‏اند، مجعولات وارد دين نكرده‏اند؟

 2- قرآن گزارش دقيق عملكرد پيامبر اسلام است. به انتقاد كننده محترم و از طريق او به همه روشنفكران و اهل قلم، اين پند علمى را بجا و بموقع مى‏يابم كه ما با راست و دورغهاى گذشته نيست كه بايد راه رشد جامعه‏هاى خود را هموار كنيم.ملاك ما، در رد و قبول، بايد بيانى باشد كه اساس باور را تشكيل مى‏دهد. اين بيان، قرآن است. اگر هم تاريخ نويسان به گزارش واقعى و از هر لحاظ صحيح و جامعه عصر پيامبر، توانا بودند و اگر به قطعيت مى‏رساندند كه عمل و رفتار پيامبر، بر خلاف رهنمودهاى قرآن بوده است، ملاك قرآن است. زيرا سروكار ما با اسلام است و نه چگونگى عمل و رفتار مسلمانان در گذشته. پيامبر و ديگر اولياء دين، توجه كامل به اين واقعيت داشته‏اند كه قدرت، بمرور، دين را از خود بيگانه مى‏كند و به تدريج، «سنت» و «روايت» راجايگزين كتاب مى‏گرداند. از اينرو، بر اصالت و تقدم قطعى كتاب، به تكرار، اصرار ورزيده‏اند. براى خلاصى مسلمانان از «اسلام از خودبيگانه» نيز راهى جز بازگشت به كتاب نيست. راه‏هاى ديگر، همه بى نتيجه شدند و يا بدتر، نتيجه معكوس ببار آوردند. با توجه به اين دو نكته، نيك مسلم مى‏شود كه از «وضع زن» در آن دوره، نمونه آورده‏ام و بسيار. با اين تفاوت كه قرآن را سند قرار داده‏ام.

 3- با اينهمه، از شهادت تاريخ، ترسان نبوده‏ام و از شهادت زمان نيز غفلت نكرده‏ام. با توجه به اين شهادت است كه بارها نوشته و گفته‏ام، تا زنان جامعه‏اى رشد نكنند، محال است آن جامعه رشد كند. جامعه عربى، به شهادت بى خدشه تاريخ، با اسلام و در اسلام، رشد كرد. بيشتر از اين، جامعه بزرگ اسلامى، با اسلام و در اسلام رشد كرد. نه تنها انسان را وارد عصر تمدن جديدى كرد، بلكه دو خاصه تعيين كننده به رشد جامعه بشرى بخشيد: يكى اصالت انسان و ديگرى تبديل رشد تا پيوسته به رشد پيوسته. در حقيقت قرآن بمثابه روش پيروزى انسان در حماسه  بزرگ هستى، يگانه است. و فخر، ايرانيان را است كه از زبان مولوى، حماسه جاويدان انسان را سروده‏اند، حماسه‏اى كه تفسير قرآن است. در تاريكى جبر ستايى، انسان را به مسئوليت، به آزادى، به رشد، به ماجراهاى بزرگ خواندن، خود بيش از حماسه، معجزه است.

      مطالعه تاريخ، مرا به درستى اين قاعده، متقاعد كرده است كه: دوره‏هاى رشد هر جامعه، با آزادى بيشتر زنان و رشد آنان شروع مى‏شوند و دوره‏هاى انحطاط نيز، با اسارت بيشتر و انحطاط زنان هم آغاز مى‏گردند.

      بدينقرار، نه تنها نمونه هايى چون خديجه و فاطمه و زينب و...، نمونه‏هاى بى همتايى هستند كه در انديشه توحيدى باليده‏اند و هنوز هيچ مرام و تمدن ديگرى، نتوانسته است از اين نمونه‏ها بپرورد، بل اين نمونه‏ها اسوه و الگو بوده‏اند، اما تنها نبوده‏اند. با اسلام، زن، آزادى، منزلت و مسئوليت يافت؛ در نتيجه رشد كرد و با رشد او، جامعه‏هاى اسلامى نيز رشد كردند.

      شهادت تاريخ بجاى خود، انتقاد موضوع بحث نيز، بر اين واقعيت شهادت مى‏دهد. بشرط آنكه امرهاى واقع و معانى مستند، تصحيح گردند:

 

 

 وضع زن بهنگام پيدايش اسلام

 

 در انتقاد، از قول وات آمده است كه:

 

      «در اكثر نقاط شبه جزيره عربستان، بنياد سيستم اجتماعى، بر مادرشاهى بود. مردان و زنان، با تعلق به قبيله مادرى شناخته مى‏شدند. قبائلى بودند كه جد مشتركشان يك زن بود... بعضى زنها چند شوهر داشتند... قرآن با ايجاد دوره انتشار سه ماه (عده) براى زن، قبل از ازدواج مجدد، عملاً مانع چند شوهرى گرديد و عامل تشخيص پدر كودك، در نتيجه زمينه براى عبور از مرحله مادرشاهى به پدرشاهى، بتدريج، آماده مى‏گرديد. از اين ببعد بود كه زنها بعد از ازدواج، بخانه شوهر مى‏رفتند».

 

      «مادرشاهى» جز اين دو خاصه، يكى به خانه شوهر نرفتن و خانه و هزينه‏ها بر عهده خانواده مادرى بودن و ديگرى چند شوهرى ندارد؟ و شاهى نيست؟ آن دوران كه زنان چند شوهر مى‏داشتند، از بدترين دورانهاى تاريخ بشرى بوده و زنان نازل‏ترين منزلتها را مى‏داشته‏اند. به اتفاق تاريخ شناسان و جامعه شناسان، زنان در پى مبارزه‏اى طولانى، اين دوره را پشت سر گذاشته‏اند. در جامعه عرب آغاز بعثت، اين وضع و منزلت نازل، چنان غيرقابل تحمل بود كه نوزاد دختر و گاه دختران جوان را زنده بگور مى‏كردند. براى پيدا كردن تصور روشنى از اين وضع و منزلت نازل، نيازمند تاريخ نيستيم. در بخش مهمى از جهان امروز، زنان هم متكفل مخارج خود و فرزندانند و هم چند مرده هستند! اگر اين زنان «مادرشاه» هستند و به 30 تا 35 سالگى نرسيده، مى‏ميرند. اى كاش هر چه زودتر از بند شاهى رها مى‏شدند و آزادى بدست مى‏آوردند.

      از آنجا كه بنا را بر اين گذارده‏ام كه از متن «نامه‏اى از تويسركان» بيرون نروم، از پرداختن به مادرسالارى (يا شاهى» و خاصه‏هاى آن و انطباقشان با جامعه عرب، بهنگام پيدايش اسلام، در مى‏گذرم. بنا بر متن، جز در مكه، در بقيه نقاط عربستان، بنياد سيستم اجتماعى بر مادرشاهى بوده است. اما نويسنده كمى پيش، دستور قرآنى را درباره به ارث نبردن زنان، راه حلى شمرده بود «براى سنتى باقيمانده از دوران قبل از اسلام». اگر بقول نويسنده «نامه‏اى از تويسركان»، زنان را به ارث مى‏بردند، بنياد سيستم اجتماعى نمى‏توانسته است بر مادرشاهى باشد زيرا در مادرشاهى (همانند پدرشاهى) بنا بر آمريت مادر است. اگر نظام اجتماعى بر مادرشاهى بوده است، چگونه زنان - از جمله مادران - را به ارث مى‏بردند؟ و اگر زنان را به ارث مى‏بردند و ارث زنان را مى‏بردند كه مى‏بردند، پس بناى نظام اجتماعى، بر مادرشاهى نبوده است. بر زن بردگى بوده است. و راستى اينست كه تنها وقتى مى‏خواستند پستى موقعيت مردى را برخ او بكشند، او را به مادر نسبت مى‏دادند! اين قرآن بود كه در مبارزه با اين سنت پست، به مادر ارج نهاد و عيسى را به نام مادر، عيسى پسر مريم، خواند.

      اما شگفت انگيزتر سخن اينكه «قرآن با ايجاد دوره انتظار سه ماهه (عده) براى زن، قبل از ازدواج مجدد، عملاً مانع چند شوهرى گرديد»؟! عده چگونه مانع چندشوهرى مى‏تواند شد؟ عده بعد از مرگ شوهر يا طلاق معنى پيدا مى‏كند و چند شوهرى يعنى همزمان چند شوهر داشتن! اين استدلال آقاى وات، مشت نمونه خروار است و خود معلوم مى‏كند كه توصيفها و تحليلهاى او چه پايه و مايه‏اى دارند!

      حق اينستكه  با قرار دادن عده، تشخيص هويت پدر فرزند ممكن گرديد و مادر از بار مسئوليت و تكفل فرزند رها گرديد.

      بدينقرار، با رها كردن زن از «زن بردگى» و خلاص كردنش از بار سنگين تكفلها و تحقيرها و در زناشويى، با دادن اختيار ايجاب به او، راه آزادى و مسئوليت را بروى او گشود. با تغييرهاى بس مهم در ساخت فكرى و ساخت حقوقى و بيشتر از اينها، ساخت خانواده و در نتيجه نظام اجتماعى بود كه زنان در خطوط اول حركت شتاب گير رشد، قرار گرفتند و جامعه كوچك اسلامى، با جهشى كه تا امروز نيز مانند پيدا كرده است، از تاريكى جاهليت به نور تمدنى نو، درآمد و امام بشريت گرديد.

      وضع زنان، در جامعه عربى، به روايت قرآن چنين بود: جز واقعيتهاى بالا، زنان را به فحشاء ناگزير مى‏كردند و اين نوعى كسب براى مردان بود.(1) ميان زنان، زنا به رواج بود. كودكان خود را مى‏كشتند يا آنها را به انواع فسادها مى‏گماردند. فرزند خود را به اين و يا آن مرد نسبت مى‏دادند و بهتان مى‏زدند (2) دختران را زنده بگور مى‏كردند (3) زنان، تارهاى تارعنكبوت روابط شخصى قدرت را تشكيل مى‏دادند و بناگزير، رقابتها، تضادها و دشمنيهاى سياسى و غير آن، از راه آنها، انجام مى‏گرفتند و بدينخاطر بود كه مى‏گفتند و مى‏گويند هيچ جنايتى نيست كه دست زنى در آن نباشد! (4) نه در ازدواج و نه در طلاق، منزلت و حقوق او معلوم نبودند (5). زنان كارشان تحقير يكديگر بود و اقوام عرب، در مقام تحقير يكديگر، زنان را بانواع وسائل تحقير مى‏كردند (6). منزلت زن، آنقدر نازل بود كه پيامبر را ابتر مى‏خواندند زيرا دختر داشت و پسر نداشت. در تحقير خداى محمد (ص) مى‏گفتند: اين خدا فرزند پسر ندارد، فرزند دختر دارد (7). نوع خانواده عرب، با سكون و انحطاط، متناسب بود. اين نوع كه آن را «خانواده بى هدف» مى‏خوانند (8). پسر و دختر را براى كار معينى و هدف مشخصى، تربيت نمى‏كرد. بناچار مدار ارزش و ارج جويى زن، سكس بود و رقابت سكسى، از راه خودآرائى و عشوه فروشى و لوندى، همگانى بود (9). نه تنها «مادرشاهى» اساس نظام اجتماعى نبود، بلكه تحقير مادر، بخصوص از سوى پسران، علامت رسيدن  به سن مردى بشمار مى‏رفت. از اينرو، قرآن جاى جاى، بر ضرورت احترام به مادر تأكيد مى‏كند (10). زنان نه بر سياست حق داشتند و نه عقيده‏مند بشمار مى‏آمدند. با پيامبر اسلام بود كه بيعت كردند و قرآن بود كه زنان و مردان را ولى يكديگر شناخت (11). زنان هيچگونه تأمين قضايى نداشتند و درباره آنها، نه اصل برائت كه اصل مجرميت، بناى كار قاضى بود. اگر شوهرى همسر خود را متهم مى‏كرد، حق بجانب او داده مى‏شد. بدينخاطر، قرآن مقرر كرد: در اتهام زنا، اگر چهار شاهد نبودند، شوهر بايد بجاى چهار شاهد و بار پنجم بجاى خود، بر زبان همسر، شهادت بدهد. اگر زن بهمان ترتيب، شهاد مرد را تكذيب كرد، ادعاى شوهر بى اعتبار و ساقط مى‏گردد (12). از اينرو، قرآن هربار، بهتان زدن به زنان را جرم مى‏شناخت و برايش مجازات معين كرد (13). مرد نه تنها مسئوليت مالى در قبال همسر و فرزند نداشت، بل زن را به تن فروشى وادار مى‏كرد و درآمد را از او مى‏ستاند. اين بود كه قرآن به تأكيد، مرد را ستون نگهبان زن در معيشت و عفت گرداند (14). ارث زنان را مى‏بردند و خود آنها را نيز به ارث مى‏بردند (15). بگاه مرگ شوهر يا طلاق، هيچ حقى براى او نمى‏شناختند. زن و مرد ضدين شمرده مى‏شدند. قرآن آنها را ولى و دوست يكديگر شناخت و در اساس رابطه قرار دادن عشق و دوستى، تأكيد را تا بدانجا رساند كه زن و شوى را لباس يكديگر خواند (16) و...

      و اگر فرض كنيم واقعيتهاى بالا كه در عصر ما و در تمامى جامعه‏ها، با شدت و ضعف، بيانگر وضع و منزلت نازل زن هستند، در جامعه جاهلى وجود نداشتند و بنا بر مادرشاهى بود، بايد پرسيد تازه در «مادرشاهى» چه سود؟ مگر نه در «شاهى» بنا بر زور است؟ در پدرشاهى و مادرشاهى، هر دو بنا بر زور است. اسلام نه پدرشاهى را پذيرفت و نه مادرشاهى را. زيرا اساس زناشويى را بر عقيده و علاقه استوار كرد. آن معجزه‏اى كه سبب آن جهش بيمانند تاريخى شد، همين رهايى محيط زناشويى، از «شاهى» بود. آن واقعيت و اين حقيقت را دگرگونه كردن، ستمى بزرگ در حق خود نيست؟

 

 

 پيامبر و زنان او

 

      انتقاد كننده در سياسى خواندن پاره‏اى از ازدواجهاى پيامبر، از همان رويه پيروى مى‏كند كه «محققان» و «مورخان» غرب بوجود آورده‏اند. ازدواج با ام سلمه را بدون كمتر شكى، سياسى مى‏خواند. اما هيچ دليلى بر اين مدعا اقامه نمى‏كند!

     و به شهادت قرآن، هيچيك از ازدواجها، سياسى نبوده‏اند. البته به اين شرط كه سياست را مجموعه تدابير و كاربرد انواع وسائل براى رسيدن به قدرت تعريف كنيم. اما اگر سياست را بنا بر اصل موازنه عدمى، تعريف كنيم و آنرا مجموعه تدابير و كاربرد وسائل متناسب با اين اصل براى حذف زور يا دست كم كاستن از ميزان زور از روابط اجتماعى و قرار دادن جامعه در راه رشد و آزادى بشماريم، نفس كشيدنهاى پيامبر نيز سياسى بوده‏اند.

      بنا بر هيچيك از سه تعريفى كه در علم سياست - در رابطه با قدرت مدارى - از سياست مى‏كنند، ازدواجهاى پيامبر را نمى‏توان سياسى خواند. زيرا بناى كار پيامبر، تغيير نظام اجتماعى و ساختهاى ذهنى جامعه جاهلى بود. بهتر آنستكه بگوييم بناى او گريزاندن شيطان زور از محتوى و شكل روابط اجتماعى و ذهنيات انسان‏ها بود. در اين تغيير همه جانبه، خانواده هايى كه مدار قدرت اجتماعى بودند، موقع اجتماعى خود را نگاه نمى‏داشتند تا بتوان گفت ازدواجها، نوعى زد و بند سياسى با آنها بود. و آنها كه اسلام آورده بودند، شخصيت خود را از اسلام و در اسلام مى‏جستند و سياسى خواندن ازدواج با دختران آنها، يكسره خالى از وجه است.

      از اينرو وقتى همسران او، به خيال آن افتادند كه امتيازات زنان و رؤسا و شاهان را تحصيل كنند، اين دو آيه از آنها خواست ميان ماندن در همسرى بر پايه عقيده و ترك همسرى، انتخاب كنند (17):

 

      «اى پيامبر به همسران خود بگو اگر حيات دنيا و زينتهاى آنرا مى‏خواهيد، بياييد تا مهر شما را بدهم و شما همه را بخوبى و خوشى طلاق گويم. و اگر خدا و پيامبر و آخرت را مى‏خواهيد، همانا خدا به نيكوكاران شما پاداش عظيم مى‏دهد»

 

     و اگر ازدواجها «سياسى» بودند، يكى از همسران، يكى از هزاران مسلمان كه با پيامبر روزها و هفته‏ها و ماه‏ها و سالها، معاشر بودند، نمى‏پرسيد وقتى اين ازدواجها، از راه سياست و بخاطر هدفهاى سياسى انجام شده‏اند، ديگر اين دو آيه يعنى چه؟ و كيست كه نداند نيازهاى قدرت بعد از استقرار فزونتر مى‏گردند و اگر مقصود نشاندن قدرتى بجاى قدرت ديگر بود، اين دو آيه كه صد در صد با الزامات قدرتمدارى مخالفند، نازل نمى‏شدند.

      و انتقاد كننده پس از سياسى خواندن ازدواج با ام سلمه، داستان ازدواج پيامبر با زينب، دختر عمه‏اش را پيش كشيده است:

 

      «... چشم او ناگهان به زينب كه پوشش كامل نداشت افتاد و مراجعت كرد و گويا، تبارك الله... و محلو القلوب» بر زبان رانده است.. بعد اين  ماجرا، زندگى  زينب براى زيد تحمل‏ناپذير شد و مشاراليها را طلاق داد. بعد از انقضاى عده ايشان، ترتيب ازدواج با محمد داده شد».

 

      نويسنده كه وقتى نوبت به فرويد مى‏رسد، 11 جلد آثار فرويد را زير و رو مى‏كند تا ببيند جمله از او هست يا نه، درباره محمد «گويا» و «ظاهراً» را كافى مى‏بيند و بهتانهاى دشمنان را چرب‏تر نيز مى‏كند!!

      محمد امين بخانه زيد مى‏رود. چشم او به زنى مى‏افتد كه خود، او را، آنهم «برخلاف ميل زن»، به ازدواج پسرخوانده‏اش، درآورده است و پس از آن...ترتيب ازدواجش با محمد داده مى‏شود!! همين؟!! چه تعصب خشكى!!

      انتقاد كننده مى‏نويسد محمد زينب را برخلاف ميلش به زيد داد. ايجاب با زن است. اگر زينب راضى نمى‏شد، ازدواج چگونه واقع مى‏گشت؟ نويسنده زيد را معرفى نمى‏كند. زيد برده‏اى بود كه پيامبر او را آزاد كرده بود. در جامعه آنروز عرب، ازدواج با برده ننگى بزرگ بشمار مى‏رفت. هنوز چنين نيست؟ در امريكا ازدواج سفيد با سياه ننگ شمرده نمى‏شود؟ بهر رو، پيامبر عقيده و علاقه را اصل مى‏شناخت و در مقام مبارزه با ساختهاى ذهنى و اجتماعى، دختر عمه خود را براى اين برده خواستگارى كرد. پس از واقع شدن ازدواج، محيط اجتماعى اين زوج را در فشار گذاشت. موقعيت اجتماعى نابرابر، زندگى زناشويى اين دو را غيرقابل تحمل گرداند. پس از رفتن محمد به خانه زيد نبود كه زندگى با زينب، براى زيد تحمل‏ناپذير شد. پيش از آن تحمل‏ناپذير شده بود و زيد به احترام پيامبر، از زينب جدا نمى‏شد. اما بارها نزد پيامبر شكايت برده بود. محمد به خانه زيد رفته بود تا آندو را براه آشتى بياورد.

      و چون آشتى ممكن نشد و طلاق واقع گشت، زينب بيوه يك برده شد. خود را نگون بخت مى‏شمرد. زيرا كسى از «هم شأنهاى» او، حاضر نمى‏شد بيوه يك برده را به زنى بگيرد. اندوه او مادرش به كمال بود. بازتاب اجتماعى سرنوشت زينب، چنان شديد بود كه بيم آن مى‏رفت زحمات پيامبر را، هم در زمان خود وى، برباد دهد و جامعه عربى را به عادتهاى ناپسند طبقاتى، بازگرداند.

      مورخان و مفسران، تأكيد را بر اين گذارده‏اند كه هدف ازدواج پيامبر، شكستن سنتى ناپسند از سنتها، يعنى ازدواج با بيوه پسر خوانده بود. اما نيك كه بنگرى، جز اين انگيزه، تصديق مؤكد اصالت انسان و مبارزه با طرز فكر طبقاتى نيز هدف بوده است. از بين بردن ضابطه‏هاى اجتماعى و غير آن نيز، منظور نظر بوده است. از بين بردن ضابطه هايى مقصود بوده است كه هنوز كه هنوز است، در عصر ما، بر زناشوييها، حاكميت شوم خود را از دست نداده‏اند.

      و اين ازدواج در زمان وقوع، سروصدا بپا كرد. بقول نويسنده اعتراض كنندگان به شكسته شدن سنت منع ازدواج با بيوه پسرخوانده بود. اگر ازدواج زينب و زيد برخلاف ميل بود و بخصوص اگر رفتن محمد به خانه زينب و زيد، كار زوجى را به طلاق كشانده بود، پس موضوعهاى مهمترى براى اعتراض وجود داشته‏اند. سنتهاى بسيار بزرگترى شكسته شده بودند. در حقيقت ديگر چه امنيتى براى خانواده‏اى مى‏ماند وقتى به يكى نظر ولى امر، زن از آغوش شوى به آغوش او منتقل مى‏گشت؟ اگر پيامبر چنان كرده بود كه بهتان زنان مى‏گويند، از اسلام و جامعه اسلامى چه بر جا مانده بود؟ در جامعه مسلمان آنروز، هيچكس اين بهتان بزرگ را به محمد روا نديد كه او اهل «جهش» نبود. محمد امين بود. صادق بود. و همه مى‏دانستند و قرآن به صراحت مى‏گويد كه اين زيد بود كه نمى‏خواست زناشويى با زينب را ادامه دهد. گذشته از اينكه به تعبير قرآن برده مؤمن از آزاد مشرك برتر است، آمدن نام زيد، برده آزاد شده، در قرآن، بيانگر اهميت اين ازدواج و طلاق از لحاظ شكستن مرزهاى طبقاتى و آزاد كردن زن و مرد و بيشتر زن، از قيد و بند روابط طبقاتى را نيز مى‏رساند. آيه 37 سوره احزاب كه با تأكيد بر موقعيت اجتماعى زيد، بمثابه برده آزاد شده شروع مى‏شود و جدايى زيد و زينب را از يكديگر و ازدواج زينب و محمد را باز مى‏گويد، اينست:

 

      «و بياد آر تو به كسى كه خدا بدو نعمتها بخشيد و تو بدو نيكيها كردى (آزاد كردن او و...) گفتى همسر خود رانگاهدار و بخدا پرهيزگارى جوى. بياد آر تو امرى را در دل پنهان مى‏داشتى كه خدا مى‏رفت آشكار كند. از مردم مى‏ترسيدى و سزاوارتر آن بود كه از خدا مى‏ترسيدى. وقتى زيد ديگر او را نخواست، او را به همسرى تو درآورديم تا ديگر بر مؤمنان حرجى در ازدواج با همسران پسرخوانده نباشد. امر خدا مجرا است».

 

      و فيروزه، دخترم «در حاشيه زن و زناشويى» را خوانده و به اين امر مهم توجه كرده است كه: بدون آنكه زن شئى جنسى تلقى شود، ممكن نيست بتوان داستان زينب و محمد را بدينسان ساخت. در اين داستان، زينب شئى جنسى است. محمد بدو دل مى‏بازد. از اين ببعد، معامله‏ايست كه ميان دو مرد واقع مى‏شود. زينب از بستر مردى به بستر مرد ديگرى نقل مكان مى‏كند. در تمامى داستان، زينب تنها يكبار در صحنه ديده مى‏شود. آنهم وقتى كه پيامبر او را در حالى مى‏بيند كه «پوشش كاملى» ندارد! آنها كه داستان را به اين صورت ساخته‏اند. آنرا بر اساس طرز فكر خود درباره زن ساخته‏اند. خود را لو داده‏اند. آيا نويسنده با آنها همداستان است و زن را شئى جنسى و اغواگر مى‏شمارد؟ اين چگونه دفاعى از زن است كه با تحقيرش شروع مى‏شود؟ اما قرآن وقتى مى‏خواهد مشكل محمد را با همسرانش حل كند، ابتكار عمل را به آنها مى‏دهد. اينستكه به آنها مى‏گويد: انتخاب كنيد. تفاوت دو ديد، تفاوت دو روش، از مقايسه اين دو، بخوبى آشكار مى‏شود: اسلام زن را انسان مى‏داند و داستان سازان او را شئى جنسى! بدينسان، تناقض، اساس اين داستان ساختگى را تشكيل مى‏دهد: اين داستان بر اساس تحقير كامل زن و ناچيز كردنش در شئى جنسى، ساخته شده است.

       و از راه عبرت در واقعيتهاى اجتماعى زمان خود بنگريم: كمى در وضع و منزلت زنان جامعه‏هاى غربى كه به ازدواج غير اروپايى‏ها در مى‏آيند و جدا مى‏شوند، دقيق شويم. در وضع زنان سفيد پوست امريكايى كه با مردان سياه پوست معاشرت و يا زناشويى مى‏كنند، نظر كنيم و.. و از خود بپرسيم سود ما و انسانيت در اين تعصب، تعصب لجوجانه‏اى كه تغييرى بدين اهميت، در طرز فكر و ساختهاى ذهنى و اجتماعى را وارونه مى‏گرداند و تبليغ مى‏كند، چيست؟ سود دشمنان آزادى انسانها روشن است. اما سود ما كدام است؟ در اين عصر كه تعصبهاى نژادى و غير آن، جهان را در بدترين بحرانها بحرانى در شعله‏هاى قهر، فرو برده‏اند و مى‏برند، اگر اين داستان را همان سان كه واقع شده است، بازگوييم و روشى را تبليغ كنيم كه قرآن بدست مى‏دهد، اگر در جامعه‏هاى خود، بجاى تكرار اين دروغ دشمنان انسان در حق آورنده تنها كتاب دينى كه به انسان ارج خدايى مى‏نهد و حماسه او است، اين حق را تبليغ كنيم كه اسلام زيرى و زبريهاى اجتماعى را الغاء مى‏كند كه دختر عمه پيامبر همسر برده مى‏گردد و بيوه او همسر پيامبر مى‏شود، اگر...، در جهت تغيير ساختهاى ذهنى و بدان، تغيير روابط اجتماعى و آزادى راستين انسان، عمل نكرده‏ايم؟ اينكار بهتر نيست؟ بهتر نيست از تعصبهاى خود بكاهيم؟

 

 

 كشتار بنى  قريظه‏

 

 

      نويسنده «نامه‏اى از تويسركان»، لازم مى‏بيند داستان «كشتار بنى قريظه» را نيز پيش بكشد. اين داستان چه ربطى به انتقاد از نوشته بنى صدر دارد؟ هيچ. با وجود اين آن را مغتنم مى‏شمارم زيرا امروز ملاتاريا به استناد همين «كشتار»، جنايتهاى بيشمارش را توجيه مى‏كند و مخالفان اسلام، اين فكر را تبليغ مى‏كنند كه پيامبر هم آدمكشى مثل اين آخوندها بوده است!

 

      «قبيله يهودى قريظه، به اتهام فعاليتهاى مشكوك عليه مدينه، مورد غضب و حمله قرار گرفت. مقاومت شديد از خود نشان نداده و بدون شرط تسليم شدند. سرنوشت قبيله، به پيشنهاد محمد و موافقت يهوديان، به قضاوت و داورى سعدبن معاذ... گذاشته شد و او دستور داد همه مردان قريظه بايد مقتول گردند و زنان و كودكان، بعنوان برده فروخته شوند. اين دستور روز بعد اجرا گرديد. سعد كه در محاصره مدينه، شديد زخمى شده و در آستانه فوت قرار داشت، در توجيه حكم خود گفت كه اين عمل، صرفاً انجام وظيفه وى نسبت به خدا و امت اسلامى بوده است. اعدامها كه بحدود 600 نفر مى‏رسيد، توسط مهاجران با مختصر كمكى از قبيله خزرج انجام گرفت».

 

      از خوانندگان چه پنهان كه براى اول بار، در روزهاى انقلاب بود كه از زبان يك انتقاد كننده شنيدم پيامبر «700 نفر را در يك روز يك جا، اعدام كرد». در پى تحقيق شدم و به واقعيت آنسان كه واقع شده بود، پى بردم. بار دوم، وقتى بود كه افسران بسيارى را به اتهام شركت در «طرح كودتاى نوژه»، گرفتار كرده بودند. آقاى موسوى اردبيلى از نزد آقاى خمينى آمد و گفت: «امام فرمودند حكم اينها، حكم بنى قريظه است و همه بايد اعدام شوند»! بنزد او رفتم و پرسيدم اين حرف باوركردنى از شما است؟ پاسخ داد: بله. پرسيدم مدرك شما بر اينكه پيامبر 700 نفر را يكجا اعدام كرد، كدام است؟ گفت: تاريخ!! گفتم مگر نفرمود اگر روايت با نص قرآن نخواند، بدور افكنش؟ مگر داستان جنگ با بنى قريظه در قرآن نيامده است؟ مگر شما نبايد به قرآن عمل كنيد؟ شما چرا بايد با عمل خود به تاريخى صحه بگذاريد كه نوشته دشمنان اسلام است؟ آنها هستند كه صحنه «كشتار و اعدام 700 يهودى» را ساخته‏اند و... و جنگ ايران و عرق پيش آمد و من به نجات آنها كه هنوز اعدام نشده بودند، موفق شدم!

      از وقتى فقه خود را از اسكولاستيك اخذ كرديم و علم كلام و سياست خود را به آراء افلاطون و ارسطو، متكى گردانديم، البته تاريخ خود را نيز بايد از قلم و زبان ديگران، اغلب دشمنان، بياموزيم!

      بارى، به تصحيح نوشته انتقاد كننده بپردازيم:

      در آغاز مى‏نويسد «به اتهام فعاليتهاى مشكوك عليه مدينه» و نمى‏نويسد كه شمار مسلمانان اندك بود و از بيرون، بزرگترين نيرو به آنها حمله كرده بود. در آخر مى‏نويسد: «سعد در محاصر مدينه زخمى شده بود»! پس مدينه در محاصره بود. و «فعاليتهاى مشكوك» بنى قريظه، شكستن ميثاق و معاهده‏اى بود كه با مسلمانان بسته بودند. بدنبال شكستن ميثاق، بخشى از مدينه را بر ضد پيامبر و مسلمانان برانگيختند و با نيروى مهاجم قرار و مدار گذاشتند كه از درون و بيرون، به مسلمانان حمله آورند. حيات مسلمانان به موئى بسته شده بود.

      به مسلمانان كه با شمار اندكشان به مقابله دشمن رفته بودند و به جنگى مشغول بودند كه به جنگ احزاب معروف شد، خبر رسيد كه بنى قريظه پيمان شكسته و زنان و فرزندان مسلمانان در خطر هجوم هستند. منافقان اين خبر را بهانه كردند و خواستار مراجعت «براى دفاع از زن و فرزند» شدند. بدينسان، مسلمانان از درون، از پشت سر و از رويارو، مورد تعرض عمومى قرار گرفتند و كسى نبود كه دل به مرگ نبندد و يقين نكند كه روز به پايان نرسيده، عمر مسلمانان و اسلام، به پايان مى‏رسد. شمار كسانى كه در آن هنگامه سخت، بر اسلام استوار ماندند، خود ماندند، وفا كردند، ايستادگى كردند. اندك بود. به روايت قرآن، به يمن ايستادگى، شكست را به پيروزى برگرداندند. بخود اتكا كردند و پيروز شدند. درس اول و بزرگ پيروزى اين درس بود و در آن روز بلاخيز، آن را با موفقيت بكار بردند. على بر عمر و ابن عبدود پيروز شد و قشون مهاجم عقب نشست. اما هنوز تصور مى‏رفت كه در اطراف مدينه و آماده حمله‏اند. پيامبر مصلحت ديد فرصت را مغتنم بشمرد و از جبهه داخلى و پشت سر، خاطر را آسوده بگرداند. بنى قريظه، دعوت به پوزش خواهى از مسلمانان را رد كردند. محاصره و جنگ، 25 روز بدرازا كشيد. بنى‏قريظه به اين گمان كه قشون مكه، حمله خواهد كرد، بشدت مقاومت مى‏كرد. نه پوزش مى‏خواست و نه در مقاومت سست مى‏شد. سرانجام شكست خورد. در ميان شكست خوردگان كسى نبود كه بنى قريظه را در شكستن عهد و جنگ افروزى، مقصر نداند. ابن هشام كه داستان را از ابتدا تا انتها گزارش كرده است، شمار كشتگان بنى قريظه را، 200 تا 600 تن، خوانده است. نوشته است پيامبر بر آنها رحمت آورد به آنها اجازه داد داور برگزينند. آنها سعدبن معاذ را برگزيدند و سعد بر وفق قوانين يهود، درباره آنها حكم كرد (17).

      و قرآن در آيه‏هاى 18 تا 27 سوره احزاب، جنگ با بنى قريظه را شرح مى‏كند:

 

      «خدا از حال كسانى از شما كه اشكال و مانع مى‏تراشند و نيز از حال كسانى كه به برادران خود مى‏گويند به جنگ نرويد و نزد ما بياييد و خود نيز بندرت به جنگ مى‏روند، البته آگاه است (18) از بخل به تو، وقتى خطرى روى مى‏آورد، آنها با قيافه‏هاى سخت ترسيده، روى به تو مى‏كنند و با چشمان مرده از ترسى كه دوران مى‏زنند، در تو مى‏نگرند. اما وقتى خطر برطرف شد، در دم زبان به سخن تند و خشن مى‏گشايند و با حرص تمام، غنيمت مطالبه مى‏كنند. از اينرو، خدا عمل آنها را بيهوده مى‏گرداند و اين كار، بر خدا آسان است (19) نزد خود اينطور حساب مى‏كنند كه لشگرهاى احزاب، از اطراف مدينه، نرفته‏اند. و اگر به جنگ بازآيند، منافقان ترجيح مى‏دهند به ميان باديه نشينان روند و اگر هم در جمع شما بمانند، بندرت جنگ خواهند كرد و هر كس بخدا و به روز آخرت اميد مى‏بندد و فراوان ياد خدا مى‏كند، در شخص پيامبر، بهترين الگوها را دارد (20) وقتى مؤمنان لشگرهاى احزاب را ديدند، گفتند اين همان جنگ است كه خدا و فرستاده او، از پيش، به ما وعده داده بودند. خدا و فرستاده او را تصديق كردند و پيش آمد اين آزمايش، جز بر ايمان و رضاى آنان، نيفزود (21) در ميان مؤمنان بودند كسانى كه بر عهد خويش با خدا، وفادار و استوار ماندند. برخى از آنان تا مرگ بر عهد خويش وفا كردند و بعضى به مقاومت ادامه دادند و در وفاى بعهد و استوارى بر ايمان خويش، هيچ تغيير رفتار نداند (22) خدا راستگويان در عهد را به صدقشان، پاداش مى‏دهد و اگر بخواهد، منافقان را عذاب مى‏دهد و يا توبه آنها را مى‏پذيرد. همانا خدا آمرزنده‏اى مهربان است (23) خدا كافران را (احزاب مؤتلف) با همه كينه و دشمنى كه به شما داشتند، ناكام و نااميد بازگرداند. بدينسان، خدا در جنگ، براى مؤمنان صرفه جويى كرد (بعد از كشته شدن عمر و، قشون احزاب مؤتلف نااميد باز گشتند) و خدا همواره توانا و عزيز است (24) و خدا آندسته از اهل كتاب را كه به قشون احزاب يارى كرده بودند، از سنگرها و حصارهاشان، فرود آورد و در دل آنها ترس انداخت. پس جمعى از آنان كشته و گروهى اسير شدند (26)...»

 

 

 بدينقرار، هنگامه‏اى كه در آن حيات انقلاب بزرگى در گرداب مهيب حمله از هر سو افتاده بود را پيامبر تجلى گاه ايمان و انسانيت گرداند. آن صحنه شگرف آزمايش سخت وفاى به عهد و خود ماندن و استوارى بر ايمان، ايمان به پيروزى، را  كه در آن، مخافت حادثه‏ها و مرگبارى ضربه‏ها، قوت از اراده‏ها مى‏ربود، براى دادن اين درس بزرگ و تعليم اين قاعده و سنت پايدار اجتماعى، مغتنم شمرد كه:

     بسا هست كه منافقان، آنها كه بوقت ضرورت وفاى به عهد، بهانه مى‏تراشند و ناسزاگو و طلبكار از جمع كناره مى‏جويند، از درون و دشمنان خانگى از درون و دشمنان خارجى از بيرون، ناگهان و همآهنگ، حمله مى‏آورند و تارهاى حيات ملتى را مى‏برند. تا آنجا كه تارى بيش نمى‏ماند. در اين لحظه كه حيات به تارى بسته و لحظه سرنوشت است، آنها كه خود مى‏مانند و بر عهد خويش استوار مى‏مانند، به شرط خود ماندن و قاطعيت، به شرط از ياد نبردن انسانيت و باور، شكست را به پيروزى بر مى‏گردانند.

      يك بار ديگر آيه‏ها را با دقت بخوانيد و ببينيد چسان تعصب چشم را از درسى بزرگ و حياتى برگرفته است. درسى كه بايد گرفت و قاطعيتى كه بايد در خود ماندن و وفاى به عهد، در امواج بلا، نشان داد و هرگز، هرگز ايمان به پيروزى را از دست نداد، تعصب اينسان به «قاتليت» بر مى‏گرداند. از يادها مى‏زدايد كه اندك شمار مسلمانان، كه سست مايه‏ها نيز تركشان گفته بودند، روشى را آزمودند و بدان كشتى حيات انقلاب بزرگشان را از امواج اقيانوس مرگ ستاندند و بساحل پيروزى آوردند. حيف نيست اين روش آزموده. اين گوهر شب چراغ، از راه تعصب لجن آلود گردد؟ از واقعيت خود خالى شود و مايه گمراهى شود؟

     در آن هنگامه هستى سوز كه با حمله بعثى‏ها به ميهن ما، از درون و بيرون، گرفتار همين حمله سه جانبه شده بوديم، مطالعه پيش‏تر اين ماجرا و دست يابى به روش آزموده، در تجربه‏اى بدانحد سهمناك، به ما امكان داد خود را نبازيم. هيچ نداشتيم جز باور به انقلاب و به استقلال ايران. همه از سقوط ايران در سه يا چهار روز و حداكثر يك هفته مى‏گفتند و مى‏نوشتند. ضد انقلاب كه زمينه ساز اين جنگ بود، بخود وعده پيروزى مى‏داد و... و ما با بكار بردن همان روش، پيروزى را تدارك مى‏ديديم. سرانجام باورمندان، نه حماسه كه معجزه ساختند.

      از كودتاى خرداد 60 بدينسو نيز، با آنها كه اراده‏ها شان، با هر تجربه سخت‏تر شد و وفاشان بيشتر، همان درس را بكار مى‏بريم و مى‏دانيم پيروزى نزديك است.

      و مى‏دانيم كه زورپرستان با ما بهتر از پيامبر نكردند. بهتانها بود كه ساختند. نجات ميهن و پاسدارى از استقلال ايران را در يكى از بزرگترين مهلكه‏هاى تاريخش، وارونه كردند و دروغهاى پست نبود كه جعل نكردند. اما باطل مى‏رود و حق مى‏ماند. ملتى كه استقلال او نجات يافته است، اين درس بزرگ را فراموش نمى‏كند. و ملتهايى كه مى‏خواهند در آزادى و استقلال زندگى كنند، اين درس را همان سان كه هست، مى‏آموزند و بكار مى‏برند.

 

 

 

 شاهدى كه از راه رسيد:

 

      در آغاز اين پاسخ به انتقاد، نوشتم كه قولى را جعل و به من نسبت دادند. كذابان گفتند و هنوز نيز تكرار مى‏كنند كه گفته‏ام: «از موى زن اشعه يا برقى بيرون مى‏جهد كه باعث تحريك مرد مى‏شود». اخيراً كيهان لندن، مقاله‏اى منتشر كرده است (19) اين مقاله سراپا جعل و تحريف، شاهدى است كه از راه مى‏رسد. زيرا در آن آمده است:

 

      «... مى‏دانيم كه ايشان يكبار بواسطه اينكه درموى زن «تشعشات سكسى» كشف كرده بود كه مردان وسوسه مى‏كند، مورد اعتراض و حتى استهزاء قرار گرفته بود. چرا كه اين نظريات مقدمه‏اى براى تحميل حجاب اسلامى به زنان بود. بنى صدر مى‏گويد: شما زن ايرانى را مى‏بينيد. قبل از انقلاب، چه مى‏دانست؟ فعاليت سياسى يك اقليت انگشت شمارى كه تعليم و تربيت غربى داشتند را كنار بگذاريد. بقيه جامعه چه تلقى از زنان داشتند؟ جامعه فعاليت سياسى را مساوى با فحشا ميدانست. درست؟

      حالا نيست اينجور. حالا زن ايرانى خودش را اولاً موجود سياسى مى‏داند. ثانياً عنصر برابر با مرد مى‏داند».

      لازم به گفتن نيست كه در اين مورد آقاى بنى صدر، صرف نظر از جعل مطلب، متوسل به همان اتهامات و كليشه هايى مى‏شود كه معمولاً آخوندهاى حاكم از صدر تا ذيل در مورد زنان بكار برده و مى‏برند. او هم نظير ساير دست اندركاران حكومت آخوندى بكلى فعاليت سياسى و اجتماعى زنان را - در آن حد گسترده و همه جانبه - تخطئه مى‏كند و آن را «فحشاء» مى‏خواند. ولى در مقابل خيل چادر چاقچورهاى عربده كش، در راه‏پيمايى‏ها را، نمونه «هوشيارى زنان و نمايشى از حضور زنها در صحنه سياست و تساوى با مرد» مى‏داند.

 

      بدينسان، كيهان لندن، جعل پيشين را كامل مى‏كند و مى‏نويسد: «در موى زنان تشعشات سكسى» كشف كرده‏ام! اين كيهان در جعل و نسبت دروغ دادن، گستاخى را بحدى مى‏رساند كه نزد روشنفكرتاريا نيز كم نظير است. زيرا با وجود نقل قسمتى از يك مصاحبه و بلافاصله در ذيل آن، انتقادم را از طرز فكرى كه درباره زن و فعاليت سياسى زنان وجود داشت، ناسزا تعبير مى‏كند و با گستاخى بهت آورى، مى‏نويسد بنى صدر فعاليت سياسى زنان را فحشاء مى‏خواند!!

      اين كوشش پيگير روشنفكرتاريا در جعل و وارونه سازى و.... كمتر براى وارونه جلوه دادن انديشه بنى صدر و بيشتر از بيم آزادى‏طلبى زنان است.

       و نمى‏داند كه با جعلى كه كرده است و ناسزايى كه به زنان «چادر چاقچورى» مى‏دهد، اين حقيقت را باز مى‏گويد كه «خيل»، انبوه عظيم، زنان، اينان كه در جامعه ما هيچ نقشى نداشتند، به صحنه آمده‏اند. و تمامى اهميت انقلاب ايران، در اين تحول كيفى است. تا تحول از «پايين» به «بالا» انجام نگيرد، جامعه آمادگى رشد پيدا نمى‏كند.

      و اين تغيير عظيم در آن 90 درصد زنان ايران بعمل آمده است كه هرگز بحسابى نبودند. درباره اين تغيير شگرف، شهناز نجم آبادى، در مقاله‏اى در لوموند ديپلماتيك (20)، از قول يك استاد زن دانشگاه مى‏نويسد:

     «بازنده زير و زبرشدنهاى اجتماعى سالهاى اخير، مرد است».

      البته اين تعبير صحيح نيست. مرد بازنده نيست. زيرا آزادى و رشد زن، بيش از همه بسود مرد است.

 

 

 زن در نظريه فرويد

 

      در قسمتى از «نامه‏اى از تويسركان»، تحت عنوان «زن و فيلسوفان»، نظرهاى فيلسوفان مغرب زمين، از گذشته‏هاى دور تا عصر حاضر، عنوان شده‏اند. اين قسمت، پاسخ نمى‏طلبد، تشكر مى‏طلبد. از نويسنده بسيار تشكر مى‏كنم و به سراغ «زن و روانكاوى» مى‏روم.

 1- انتقاد كننده، در آغاز نوشته خود آورده است:

 

      «تحقير ساير مكاتب با هدف تكبير مكتب معينى، ارزش تحقيقى مقالات را از بين برده و آنها را به نوشته‏هاى تبليغى، مبدل نموده است».

 

 پاسخ اين است:

 الف - در علم، محلى براى تكبير مكتبى و تحقير «ساير مكاتب» نيست. هدف جستجوى «هسته عقلانى» يا حق است. در پى رد و انكار آراء فرويد و غير او نيز نبوده‏ام. در اين تلاش بوده‏ام كه در آراء او و ديگران، حق را بجويم و با ابتكار به تعزيز و نه تحقير او پرداخته‏ام. چنانكه با تصحيح امرهاى واقع وى  آراء مورد استناد نويسنده «نامه‏اى از تويسركان»، به تعزيز و گرامى داشت او مشغولم.

 ب - بر فرض كه مكاتب ديگر را بقصد تكبير اسلام، تحقير كرده باشم، چگونه اينكار مى‏تواند «ارزش تحقيقى مقالات» را از بين ببرد؟ مگر گوهر با آلودگيش  به گل، گوهرى از دست مى‏دهد؟ كسى كه مى‏خواهد گام در راه علم بگذارد، حتماً بايد از اين روشها و مهر باطل زدن‏ها اجتناب كند زيرا بطور قطع اين مهر از اعتبار تحقيقى مقالات نمى‏كاهد. اين همان مهر تعصب است كه بر ابواب انديشه مى‏خورد و آنرا گاه براى هميشه، بسته نگاهميدارد. اين را بايد دانست كه هر مطالعه‏اى، هر تحقيقى، از زمان انتشار متعلق به خوانندگان و اهل تحقيق است. بايد بهوش بود و آن را سانسور نكرد.

     و اكنون ببينيم بنظر نويسنده كدام تحقير را دوباره مكاتب ديگر روا داشته‏ام:

 2- نويسنده ايراد گرفته است كه چرا كتاب اليزابت بادنتر را مأخذ قرار داده‏ام و خود مستقيم به آثار فرويد مراجعه نكرده‏ام؟ اين ايراد، بخود او وارد است كه از قول ديگران، با اسلام چنان كرده است كه شرح شد و به من وارد نيست. زيرا كتابهايى را كه موضوع بحث قرار داده‏ام، هم از ابتداى كار معرفى كرده‏ام. در كار علمى، اقتضاى امانت دارى، آن بود كه از آن كتابها بيرون نروم. مگر بحكم ضرورت و براى رفع ابهامى و يا نقد نظرى و يا تصحيح امر واقعى. گذشته از اين، مى‏خواستم همين روش را بكار برم كه اينك با «نامه از تويسركان»، بكار مى‏برم. با اينحال، درباره سه پايه مازوخيسم و نارسيسيسم و كارپذيرى، مراجعه‏هاى لازم را كرده‏ام.

      و بخلاف نوشته موضوع بحث، اين آقاى بنى صدر نيست  كه مدعى است فرويد و دنباله روهاى وى، از جمله هلن دوچ، زن را نارسيسيست، مازوشيست و پاسيو، مى‏دانند. نظر فرويد و پيروان نحله او است كه موضوع بحث سيمون دوبوآر و اليزابت بادنتر قرار گرفته است. و اين بحث آنها درباره آراء فرويد و پيروان او است كه بنوبه خود، موضوع بحث و ارزيابى من واقع شده است.

 نويسنده مى‏نويسد:

 

      «آقاى بنى صدر مى‏نويسد: در روانكارى فرويد، براى درمان هر بيمارى، بايد به سراغ مادر او رفت. زيرا تنها مسئول ضمير ناخودآگاه فرزندش او است» من 14 جلد آثار فرويد را زيرورو كردم و چنين ادعا، بيان و يا كلامى را نيافتم»!

 

      نويسنده بايد بداند اولاً ميان قول و نظر فرق هست. اگر 14 جلد را در پى جمله‏اى گشته است كه گمان كرده است من از قول ديگرى به فرويد نسبت داده‏ام، جز اين فايده بزرگ كه خواندن يا خواندن مكرر مجموعه آثار فرويد باشد، فايده ديگرى نمى‏توانست داشته ببرد. زيرا نظر فرويد بود كه موضوع بحث واقع شده بود. ثانياً اليزابت بادنتر، چرا بايد مقام علمى را فروگذار و آنقدر بخود بخيل باشد كه قول فرويد را در سود زنان، به زيان آنان برگرداند؟ و ثالثاً اين قول، را فرويد نه يكبار بلكه چند بار تكرار كرده است. بنا بر اين يا در 14 جلد مورد مراجعه انتقاد كننده، كتابى كه مأخذ اليزابت بادنتر واقع شده، گنجانده نشده است و يا نويسنده نامه‏اى از تويسركان، از مطالعه آن غافل شده است. در حقيقت در متن فرانسه كتاب (21)، فرويد نه تنها در صفحه‏اى كه بادنتر بدان رجوع داده است كه در صفحات ديگر، نيز، كوشيده است اين قول خود را بكرسى بنشاند.

      پس از اينكه معلوم شد، قول از فرويد است، ببينيم نويسنده كه 14 جلد آثار فرويد را زيرورو كرده است، سرانجام خود به كدام نتيجه رسيده است؟ مى‏نويسد:

 

      «1- ساديسم و مازوشيسم در حد بسيار ملايم، نرمال است 2- ساديسم و مازوشيسم در حد افراط، انحراف هستند؛ 3- ساديسم در مردان بيشتر پيدا مى‏شود 4- مازوشيسم بعلت فرهنگ حاكم فعلى، در زنان بيشتر پيدا مى‏شود؛ 5- فرويد نمى‏گويد زنان مازوشيست هستند يا مردان ساديست هستند و 6- فرويد نمى‏گويد زن ساديست وجود ندارد و يا مرد مازوشيست وجود ندارد»

 

      بدينقرار، برداشت نويسنده اين است كه بنظر فرويد مازوشيسم در حد بسيار ملايم، نرمال است. آيا بنى صدر از قول اليزابت بادنتر و غير او نوشته وبد مازوشيسم در حد افراط نرمال است؟

      اما ضابطه اندازه كدام است؟ تا چه اندازه بسيار ملايم است؟ اندازه‏هاى ملايم و مفرط كدامند؟ اگر نويسنده اين پرسشها را براى خود طرح مى‏كرد، بجاى شرح جدا جداى مازوخيسم و نارسيسيسم و كارپذيرى، در پى مكانيسم روابط اين سه مى رفت. مكانيسمى كه بقول فرويديان سبب مى‏شود مازوخيسم زنانه، در حد «نرمال» بماند. بيمارى آن وقت دست مى‏دهد كه تناسب كنشها و واكنشهاى اين سه تغيير مى‏كند.

      و نويسنده به اين امر توجه نكرده است كه مقصود من، رسيدن به نظرى بود كه قدر متحقق باشد. توضيح آنكه فرويد وجد مازوخيسم را در «حد بسيار ملايم»، در زن، طبيعى مى‏داند (با فرض قبول قول نويسنده». مخالفان اين نظر، مى‏پذيرند كه مازوخيسم وجود دارد اما در طبيعت زن نيست به او عارض مى‏شود. پس مازوخيسم، در حد عارضه، مقبول عموم اهل علم است. و نيز در اين امر كه مازوخيست، خشونت طلب است، اتفاق نظر وجود دارد.

      بدينسان كوشش در پيدا كردن قدر متحقق، نه تحقير كه عين تعزيز است. اما نويسنده در دفاعى كه از فرويد بعمل مى‏آورد، نظرى را به او نسبت مى‏دهد كه اگر واقعيت داشت، نسل بشر هزاران سال پيش از اين بر افتاده بود. زيرا بنا بر برداشت او، «ساديسم و مازوشيسم، در حد بسيار ملايم، نرمال هستند». يعنى نه تنها زن در «حد بسيار ملايم» نيازمند زور است، بلكه مرد نيز به بكار بردن آن دارد! بدينسان، كار برد قهر، نيازى دو جانبه مى‏گردد. و اگر كاربرد قهر نياز دوجانبه‏اى فرض گردد، ديگر «در حد بسيار ملايم»، معنى خود را از دست مى‏دهد. زيرا كاربرد قهر در آن حد نمى‏ماند. در حقيقت، نياز دوجانبه، پويايى خود را دارد. بنابراين، وقتى نياز به قهر، متقابل فرض گردد، بناگزير در پى تأثير متقابل، استعمال قهر، بتدريج «حد مطلوب» خود را افزايش مى‏دهد. پس اگر ساديسم و مازوشيسم «در حد بسيار ملايم»، نرمال بود، ابعاد قهر، در هزاران سال پيش، آنقدر بزرگ شده بودند كه قهر عمل جنسى را با مرگ قرين مى‏گرداند و نسل آدميان را از روى زمين برمى‏داشت.

      براى اينكه توضيح را كامل كنم، مى‏گويم كه با فرض نياز دوجانبه به قهر، مكانيسم تعديل كه بدان مازوخيسم و نارسيسيسم و كارپذيرى، با كنشها و واكنشهاى متقابل، تعادل روانى زن را نگهميدارند، نيز مانع از افزايش نياز به قهر نمى‏شود. زيرا يك عامل قوى كه «ساديسم در حد ملايم مرد باشد، از خارج دخالت مى‏كند و متقابلاً در ساديسم مرد «مازوخيسم بسيار ملايم» زن، بعنوان عامل خارجى دخالت مى‏نمايد. اين دخالتهاى متقابل، تعادل پيش از آميزش جنسى را بر هم مى‏زنند. زن و مرد، در روابط با يكديگر، به دستگاه توليد قهر بدل مى‏شوند و به تخريب متقابل يكديگر مى‏پردازند.

      با آنكه از راه احتياط علمى نوشته‏ام: «هنوز مشكل حل نشده است. پيشرفت و پيشرفت مهمى كه شده شكسته شدن اسطوره علم است»، تمايلم به اينست كه مازوخيسم و ساديسم را عارضه بشمارم. زيرا فطرت انسان را پاك از زور مى‏دانم. بديهى است كه زن مى‏تواند به ساديسم مبتلا شود و مرد نيز ممكن است به مازوخيسم دچار آيد. چنانكه قرآن از نشوز مرد نيز حرف مى‏زند و راه حل آن را بدست مى‏دهد (22).

 نويسنده نوشته است كه:

 

     ... آقاى بنى صدر از قول خود مى‏نويسد: اينك بخوانيد و بدانيد كه قرآن تنها كتاب دينى است كه مازوخيسم را عارضه تلقى كرده است. و در مورد ادعاى آخر ايشان آيه و سوره مربوطه را ذكر نمى‏فرمايند گويا كليه كتب دينى مدعيند كه مازوشيسم ذاتى زن است و قرآن هم در مقابل آنها گفته است نه خير چنين  نيست و مازوشيسم عارضه است».

      اگر هم قول تورات را نياورده بودم، نويسنده «نامه‏اى از تويسركان»، خود، نظرهاى اديان را يك به يك، آورده است. و از او بسى شگفت مى‏نمايد كه بهنگام نوشتن اين ايراد، از توجه به آن قول‏ها بكلى غافل مى‏شود. در اين قول‏ها كه از «يهوديت» و «مذاهب خاورى» آورده است، دو سه قول را كه مثل بقيه بر سرشت ويرانگر و مرگ آفرين و قهر پسند زن، صراحت تمام دارند، مى‏آورم: از قول يك متن معتبر اخلاقى يهود مربوط به 200 سال پيش از ميلاد، مى‏آورد كه: «پارچه توليد بيد مى‏كند و زن توليد شرارت» و از قول ماهاويرا معاصر بودا، مى‏نويسد: «زن علت العلل كليه اعمال شنيعه است و از قول يك متن قديمى برهمن‏ها، نقل مى‏كند: «دوستى در زنان سراغ مگير چون قلب آنان مانند شغال نيمه وحشى است».

      و خواننده بياد مى‏آورد كه در مقايسه نظر فرويد با اينگونه آراء مذهبى كه زن را مظهر ويرانگرى و مرگ مى‏شمارند، تصريح كردم كه همان نظرها، در يك نظريه عمومى، لباس علم پوشيده‏اند. اينك اين قولها نيز شهادت مى‏دهند كه سخنم بر حق بوده است.

      و بالاخره در مأخذها، تحت شماره 21، آيه و سوره مربوطه را ذكر كرده‏ام و شرحى نيز آورده‏ام. علاوه بر آيه 34 سوره نساء، قرآن در آيه 30 سوره روم مى‏گويد انسان بر فطرت خدايى آفريده شده است و در فطرت خدايى، مازوخيسم، قهرگرايى، ويرانگرى، وجود ندارد. هر چند طرح مشكل نشوز، بنفسه، عارضه شمردن مازوخيسم است و نياز به ذكر ماخذ و استدلال نداشت و ندارد.

      اينك كه رشته سخن به اينجا رسيد، جا دارد به نويسنده «نامه‏اى از تويسركان» و در واقع از طريق او خطاب به عموم اين واقعيت را يادآور شوم:

      اگر خود را از آن تعصب ضد اسلامى و اين تعصب «غرب ستايى» (چه ستاش  مكتبها، چه ستايش فرهنگ و چه سايش شيوه زندگى) رها و آزاد كنيم، مشكل ميهن ما حل مى‏گردد. شب دراز استبداد به سپيده آزادى مى‏انجامد. چرا بايد اسلام را انباشته از زشتيها انگاشت و در مقابل به اين يا آن نظر، اين يا آن متفكر و صاحب نظر غربى، چنان عاشق شد كه انتقاد ديگر صاحب نظران همين غرب را هم به محبوب خود تحمل نكرد؟ حال آنكه انتقاد، عين تعزيز است. آنروز كه درس خوانده‏هاى ما از دو تعصب خشك آزاد مى‏گردند و متوجه اين امر واقع مى‏شوند كه فلسفه قدرت، همواره پيام توحيد و آزادى را بضد آن برگردانده است و تمايل قدرت پرست، در روحانيت ما، قديميترين غرب زده‏ها، افلاطون و ارسطوزده‏هاى جهان امروز هستند، روز آزادى ايران است.

      از نويسنده «نامه‏اى از تويسركان» سپاسگزارم كه با نوشته خود فرصتى فراهم آورد تا اين واقعيتها و حقيقتها - كه ممكن بود ناگفته بمانند - و اين دو تعصب يا تعصب دو جانبه تباه‏گر را عريان بنمايانم. تعصبى كه خود را تا ديگر گاه، پنهان مى‏كند تا علاج‏ناپذير گردد. اميدوارم و بيشتر از آن باور دارم كه وى گرفتار اين تعصب دوجانبه نيست. باصطلاح معروف، خود را وكيل شيطان كرده است تا كه دراين بحث، بحثى درباره يكى از مهمترين و گرنه مهمترين مسئله اجتماعى جامعه‏هاى ما، هيچ ابهامى برجا نما

 

 

 

 

 

 مأخدها و توضيح ها

 

 1- قرآن سوره نور آيه 38

 2- قرآن سوره ممتحنه آيه 12

 3- قرآن سوره تكوير آيه 9

 4- نگاه كنيد به جامعه‏شناسى خانواده كتاب مكتب مبارز شماره‏هاى 18 تا 24

 5- قرآن سوره طلاق آيه‏هاى 1 تا 6

 6- قرآن سوره بقره آيه 205

 7- قرآن سوره كوثر و صانات آيه‏هاى 149 تا 154 و سوره نجم آيه 21 و...

 8- صفحات 87-86 كتاب Siciological Theories از PITIRIM  A و SOROKIN

 9- قرآن سوره احزاب آيه 33

 10- قرآن سوره لقمان آيه 14 و سوره مجادله آيه‏هاى 1 و 2

 11- قرآن سوره ممتحنه آيه 12 و سوره توبه آيه 71

 12- قرآن سوره نور آيه‏هاى 6 تا 10

 13- قرآن سوره نور آيه‏هاى 4، 10 تا 13 و 23

 14- قرآن سوره نساء آيه 34

 15- قرآن سوره نساء آيه‏هاى 19 تا 21 و بقره آيه 240

 16- قرآن سوره بقره آيه 187

 17- ابن هشام، السيره النبويه جلد 2 صفحات 214-373

 18- قرآن ترجمه ابوبكر به فرانسه، توضيح صفحه 1337

 19- كيهان چاپ لند، شماره 126 مورخ 13 آذر 1365 صحفه 13

 20- لوموند ديپلماتيك - ژانويه 1987 صفحه 32

 21- از جمله نگاه كنيد به صص 59، 60، 77 تا 79

 Freud,  Nouvelles Conferences d, introduction a la psychanalyse, ED Gallimard

 22- قرآن سوره نساء آيه 128