پیام ابوالحسن بنی صدر به مردم ایران به مناسبت نوروز1390

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۷۷۲

 

 

 

سال جنبش برای استقلال و آزادی

 

هموطنان عزیزم

    فرا رسیدن نوروز را به شما تبریک می گویم و فرصت را برای  یادآوریهای زیر مغتنم می شمارم:

1 – هر ملتی تاریخی کوتاه یا دراز دارد. این تاریخ را اعضای جامعه با پندار و گفتار و کردار خود می سازند و به نسل بعد منتقل می کنند. پس، هر ایرانی تاریخ  ایران است، بمثابه یک امر واقع مستمر. وجدان تاریخی آگاهی به خود بمثابه یک انسان تاریخمند است. بدین سان، تاریخی که مورخان می نگارند، روایت است اما خود آدمی، تاریخ زنده و درایت است. پس، بنا بر قاعده، هرگاه روایت با درایت نخواند، یعنی شنیده با مشهود و با درون و بیرون مشاهده کردنی، نخواند، بی اعتبار می شود. برای مثال، نوروز را نسلها، از پی هم، جشن گرفته اند. ایرانیان، هر زمان نوروز را به یاد بیاورند، جشن، نو شدن زندگی، شادی، امید، صلح و صفا، انس و دوستی، نوآوری و بهروزی و گشایش در زندگی و...  را به یاد می آورند. در نظر آنان، نوروز، روزی است که می باید از زور گفتن و زور شنیدن، بازایستاد.  

      هیچ ایرانی نیست که این روز را روز پیروزی سلطه جو و شکست سلطه پذیر بداند. هیچ ایرانی نیست که نوروز را جشن زندگی نداند. هیچ ایرانی نیست که نوروز را روز برتری نژادی بر نژادی و یا  آئینی بر آئینی و یا  فرهنگی بر فرهنگی، بداندایرانیانی هستند که کم یا بیش، از قیام کاوه و جنبش مردم ایران بر ضد ضحاک آگاهند. امر مهم، بسیار مهم، اینکه آنها هم  که از جنبش همگانی پیروز ایرانیان بر ضد جبار آگاه نیستند، میان نوروز و دادگری رابطه برقرار می کنند. آیا وقتی تحت ستم جبارند، نمی گویند: باوجود ظلم جبار، چه عیدی؟. این پرسش را وجدان تاریخی می کند و تاریخ راستین، انسانی است که این پرسش را برزبان می آورد. وجدان تاریخی، به یادآوردن این و آن رویداد در گذشته های دور یا نزدیک نیست، وجدان تاریخی استمرار تاریخ است در زندگی انسان امروز

      پس اگر تاریخهایی که مورخان در باره چرائی جشن شدن نوروز و معانی و مراسم آن نوشته اند و یا بنویسند را با تاریخی که انسان امروز، در زندگی  می سازد، نخواند، ساخته این و آن ذهن و بی اعتبار است.

2 - اما جشن گرفتن نوروز، بنا بر توانائیهای جشن گیرندگان، گوناگون می شود: آنها که توانائی مالی بسیار دارند، همانگونه نوروز را جشن نمی گیرند که بی چیزان. جامعه ای که خود و اعضایش از استقلال و آزادی برخوردارند، همانگونه نوروز را جشن نمی گیرند که جامعه تحت استبداد جباران جشن می گیرد. جشن نوروز سال 1329 که، روزی پیش از آن، صنعت نفت ملی شد تا که ایرانیان شرف و غرور ملی بجویند، همان جشن نشد که نوروز 1333، تحت استبداد شاه دستیار انگلستان و امریکا در کودتا بر ضد استقلال و آزادی و شرف و غرور ملیِ شما مردم ایران. باز نوروز سال 1358 همان جشن  نشد که جشن های نوروز های سالهای بعد از کودتای خرداد 60. در این سالها، استبداد جباران باز ساخته شد از راه جنگی که یک نسل ایرانی را تباه کرد و زور و خشونتی که روش جبار و دستیاران او گشت

     حال اگر از خود بپرسیم: آیا نوروز را روز بازیافت توانائی خویش می یابیم؟ پاسخ ما جز این نمی شود که نوروزهائی روز بازیافت توانائی ما بوده اند و نوروزهائی نبوده اند.  

     پس، بر نسلهایی که از پی یکدیگر در ایران زیسته اند، بوده است که نوروز را فرصت انتقاد بقصد بازیافت توانائی می شمردند. و بر نسل امروز است که نوروز را فرصت انتقاد از خود، با هدف بازیافت توانائی بگرداند. این انتقاد از ناتوانی  بخاطر یافتن علل ناتوانی و برطرف کردن آنها و بیدار نگاه داشتن وجدان بر توانائی خویش، ما را از واقعیت دیگری آگاه می کند: هر نسل که خود را ناتوان انگاشت و اطاعت از قدرت جبار را پذیرفت، احساس ناتوانی و حقارت را به نسل بعدی  انتقال می دهد. نسلهای ناتوان، تا وقتی خویشتن را ناتوان می پندارند، جشن نورزشان، جشنی صوری می شود. از این رو، بسا می شود که روزهای تاریخی، که فرصتهای بازیافت استقلال و آزادی خود، بمثابه یک جامعه و انسانهای عضو این جامعه هستند، فرصتهای تمرین فعل پذیری و تن دادن به جبر جبار می شوند. انسانها از یاد می برند که تدبیر بر تقدیر مقدم است و خویشتن را به جبر تقدیر جبار می سپرند. جشن نوروز از این قاعده مستثنی نیست.

      شما ایرانیان، هموطنان عزیز من، بسا معنای نوروز، بمثابه امری که واقع شده و نسلها از پی یکدیگر بدان تداوم بخشیده اند را با از خود بیگانگی ناشی از تن دادن به جبر جبار و نوروز را فرصت ابراز فعل پذیری شمردن، متناقض بیابید. اما نیک که بنگرید، می بینید، هرگاه ناتوان بینی خود امری دائمی می گشت، جریان زندگی جای به جریان مرگ و ویرانگری، می سپرد و حیات ملی ادامه نمی یافت. چنانکه در منطقه ای که ما زندگی می کنیم، ملتهائی بوده اند که از میان رفته اند. جنبشها، از جمله فرآورده های باز جستن روزهای تاریخی، بمثابه فرصتهای بازیافتن توانائی و بکار بردن این توانائی ها هستند. به یمن این جنبشها است که تاریخ زیسته، تصحیح می شود و روزهای تاریخی، همان نقش را می یابند که  بخاطرش، تاریخی گشته اند و در زندگی جامعه ها و اعضایشان، نقش جسته اند. بنگرید به نقشی که عاشورا در دوران انقلاب و سال 1388 پیدا کرد و مقایسه کنید آن را با نقش عاشورا در 1389.

3 – زمان نیز شاهدی عادل است و به یمن شهادت زمان است که انسانها می توانند حق را از ناحق بازشناسند: باز، با دو تاریخ رویاروئیم: یکی تاریخی که قدرت باوران و آنها که مزدور قدرتمداران هستند می نویسند و یکی شهادت زمان. برای مثال، در باره مصدق، قدرت باوران و مزدوران آنها تابخواهی تاریخ نوشته اند. بنا بر تاریخ آنها، او نماد همه عیب ها و زشتکاریها است. زورباوران و مزدوران آنها از شهادت زمان غافلند. شهادت زمان تنها، انتشار اسناد محرمانه و اعترافها به دروغ سازیها، نیست. تحقیق و انتشار تحقیق ها نیز هست. نقش مصدق در زندگی جامعه ایرانی و جامعه های دیگر، نسل بعد از نسل نیز هست: هرگاه نسل امروز بخواهد کشوری مستقل و آزاد بجوید و هرگاه جوان ایرانی و غیر ایرانی بخواهد استقلال در تصمیم و آزادی در گزینش نوع تصمیم را باز یابد، مصدق بمثابه نماد استقلال و آزادی بکارش می آید. افزون بر این، به یمن پایداری  در تحقیق بقصد یافتن حقایق و انتشار آنها و به یمن نقش مداومی که انسانهای ایستاده بر استقلال و آزادی در زندگی همه روزه مردم پیدا می کنند، بتدریج، بر سر آنها اجماع بوجود می آیدشهادت بی خدشه زمان این شهادت  و تاریخ بی کم و کاست این تاریخ است.

       در مصر و تونس و لیبی و الجزایر و یمن و بحرین و اردن و عمان و عراق، نسلهای جوان در جنبش هستند. در مصر و تونس، مبارک و بن علی، رفته اند. اما  دستگاه آنها برجا مانده است. چرا؟ زیرا بدیلی که بیانگر هدف  مردم در جنبش باشد و بتواند مرحله انتقالی را تصدی کند، در صحنه حاضر نیست. اگر بدیل بود، جانشین حکومتهائی می شد که مردم بر ضدشان جنبش کرده اند. می دانیم که خلاء را قدرت پر می کند. یعنی این خطر وجود دارد که جای استبداد مرده را استبدادی بسا ویرانگرتر بگیرد. از این رو، عاجل ترین کار برای مردم در جنبش، پدید آوردن یک بدیل بالنده است که ترجمان هدف آنها باشد

       در ایران، مثلث زورپرست، تا توانسته اند، برضد آنها که بر استقلال و آزادی و حقوق ملی و حقوق انسان استوار ایستاده اند، دروغ ساخته اند و می سازند، پراکنده اند و می پراکنند. اعترافها به دروغها و انتشار اسناد محرمانه ( اسناد محرمانه امریکا و انگلستان در باره ملی کردن نفت و نقش مصدق و اسناد محرمانه انگلستان پیرامون دوران مرجع انقلاب ایران و نقشهای خمینی و بنی صدر و...) شهادت زمان هستند. اما آن شهادت زمان که نسل امروز را، در جنبش برای بازیافت استقلال و آزادی و برقرار کردن دموکراسی پیشرفته، بکار می آید، در لحظه ای ادا می شود و، در وجدان همگانی ادا می شود، که نسل امروز تصمیم به تغییر می گیرد. هرگاه نسل امروز عزم خود را به تغییر دادن نظام سیاسی جزم کند، پرسش نخستی که به ذهن او می رسدبخصوص بعد از تجربه انقلاب و عهد شکنی آقای خمینیاین پرسش است: بدیل قابل اطمینانی که در خدمت هدف من باشد و استقلال و آزادی مرا، به قدرتمداری نفروشد، از چه کسانی تشکیل شدنی است؟ پاسخی که وجدان تاریخی به این پرسش اساسی می دهد، شهادت زمان و تاریخی خدشه ناپذیر است.

 

ایرانیان!

3 - شما خود نیز تاریخ هستید. هرگاه ناتوانی را بهانه نادیده گرفتن تاریخی نکنید که هستید، در خود، عهد شناس را از عهد شکن، نیک باز می شناسید. آنها که نمادهای استقلال و سرفرازی ایرانیان هستند را از وابسته های تن به ذلت دست نشاندگی داده، باز می شناسید. کسانی که با تمام توان کوشیده اند از بازسازی استبداد جلوگیری کنند را از آنها که، در خدمت جبار، سرعمله و عمله بازسازی استبداد شده اند، باز می شناسید. آنها که استقلال و آزادی را هدف می شناسند و به قدرت نه می گویند و گرفتار اعتیاد به قدرتمداری و اطاعت از اوامر و نواهی قدرت نیستند را از آنها  که قدرت را هدف کرده اند و مدعی می شوند، قدرت را برای آن می خواهند که شما را از استقلال و آزادی برخوردار کنند، تمیز می دهید و باز می شناسید. قدرت پرستان غافلند که شما، هم تاریخ و هم تجربه گر هستید. شما هستید که اگر نخواهید در گذشته بمانید و بخواهید آن را نقد و سرمایه کنید، می توانید راست راه رشد را در پیش گیرید و تاریخی را تغییر دهید که هستید: آزاد شدن از بند قدرت و بازیافتن خویش بمثابه انسانهای مستقل و آزاد و حقوقمند

    تجربه گری که انسان است و می داند انسان بی اندیشه راهنما وجود ندارد، می تواند تجربه را روش کند و به یمن تجربه، در اندیشه راهنمای خود، سره را از ناسره تمیز دهد. هر انسانی، در هر جامعه ای، دینی یا مرامی دارد. او خود تاریخ دین یا مرام «زیسته» خویش است. دین و مرام زیسته، در اصل هرچه بوده اند، زیسته آنها، همانست که راهنمای پندار و گفتار و کردار انسان امروز است. وقتی در خود، بمثابه دین زیسته تأمل می کنیم، می توانیم به این پرسش که چرا در طول تاریخ در استبداد زیسته ایم، پاسخی دقیق و شفاف بدهیم: دینی که اندیشه راهنمای ما بوده و هست، بیان قدرت است. استبداد سلطنتی و اینک استبداد ولایت مطلقه فقیه، هم فرآورده این بیان قدرت و هم عامل از خود بیگانه شدن دین در بیان قدرت هستند. اما متصدی و مسئول استقلال و آزادی هر انسان، خود او است. هرگاه بیان آزادی را اندیشه راهنما کند، استقلال و آزادی خویش را باز می یابد و در می یابد: آن مدعیانی که می گویند در کار تصرف دولت هستند تا که او حقوقمند و صاحب منزلت و کرامتمند بگردد، دروغ می گویند. زیرا متصدی و مسئول چنین انسانی شدن، خود او است و اگر بمثابه انسان مستقل و آزاد زندگی کند، جباری پدید نمی آید تا او را به اطاعت از قدرت معتاد کند

       انسان تجربه گر، بنا بر این، منتقد، خود را بمثابه دین یا مرام زیسته نیز انتقاد می کند و به یمن این انتقاد از امر بس مهمی سر در می آورد: تا انسان خویشتن را در رابطه با قدرت قرار ندهد و به خود نقش آمر و یا مأمور قدرت را ندهد و هدف زندگی را رسیدن به قدرت نکند، دین یا مرام او، در بیان قدرت، از خود بیگانه نمی شود. این انسان در می یابد هرگاه کاملترین بیان آزادی را در اختیار او قرار دهند، یا خود را سانسور می کند که نشوند و نخواند و یا، شروع می کند به از خود بیگانه کردن آن، در بیان قدرت و سازگار کردنش با بندگی قدرت. از این رو بود که بهنگام انقلاب، بنا بر اسلام، ولایت با جمهور مردم بود. انسان حقوقمند و مستقل و آزاد بود. اما چون قدرت بدست آمد و بنا بر تنظیم رابطه با قدرت شد، باز بنا بر اسلام، ولایت مطلقه از آن فقیه شد و انسان مسلمان تکلیف مند گشت.! بدیهی است دو بیان متضاد، یک اسلام نیستند. این امر که هر دو بیان از زبان آقای خمینی اظهار شدند، گویای تنظیم رفتار با قدرت است. توضیح این که چون مردم ایران با هدف تغییر رژیم، روی به جنبش همگانی آورده بودند، پس می باید به حقوق مردم، از جمله «ولایت جمهور مردم»، و به حقوق انسان اعتراف کرد و اسلام را بیان آزادی شناخت. اما با بیان آزادی بازسازی استبداد ممکن نبود، پس می باید، اسلام بمثابه بیان قدرت را جانشین آن کرداما در این جانشین کردن، خمینی تنها نبود: نقش قدرت در پندار و گفتار و کردار، همه روز و همه ساعت، تعیین کننده تر بود و هست. وقتی هر پندار و هر گفتار و هرکردار، ترجمان قدرت می شود، غیر ممکن است استبداد بازسازی نگردد. آن خطری که همواره در کمین جنبشها است این خطر است. ما ایرانیان این خطر را تجربه کرده ایم. پس، نه تنها با بازیافتن استقلال و آزادی خود، می باید مانع از آن شویم که قدرت گرائی، یکبار دیگر، ما را از متحقق کردن هدف باز دارد، بلکه می باید به ملتهای دیگر نیز که جنبش می کنند، نسبت به این خطر، هشدار بدهیم. می باید به آنها بگوئیم، ما استقلال و آزادی را شعار کردیم و جمهوری اسلامی را ولایت جمهور مردم، بمعنای دوستی و برابری و شرکت در اداره امور کشور، بی نیاز از زور، معنی کردیم، اما، چون نوبت عمل رسید، بجای برقرار کردن، پایه های حقوق برای دولت، ستون پایه های قدرت را ساختیم

شعار ما آزادی بود اما به رسم عقل قدرتمدار که چون با دینی یا مرامی و یا اندیشه ای مخالف شد، آن را بد مطلق می انگارد و درپی سانسورش می شود، کار را با سانسور وسائل ارتباط جمعی و تعطیل بحث آزاد و جلوگیری از اجتماعات و متوقف کردن جریان آزاد اندیشه ها و اطلاع ها، شروع کردیم.

شعار ما استقلال بود، اما کار را با تشدید وابستگی (بازگشت به اقتصاد مصرف محور و گروگانگیری و جنگ و سیاست ستیز و سازش ) شروع کردیم.

شعار ما رشد بود اما چون خواستیم برنامه رشد را به اجرا گذاریم، اقتصاد مال خر شد و به بهانه «انقلاب فرهنگی» دانشگاه ها تعطیل شدند و موج بزرگ مهاجرت مغزها برخاست. موجی برخاست که سال به سال بزرگ تر شده است.

شعار ما اسلام بیانگر استقلال و آزادی و حقوق انسان و گشاینده افق معنویت بروی انسان بود اما کار را با ولایت فقیه و تقدیس خشونت و ترویج کینه پروری و ترور و فسادها  آغاز کردیم و ادامه دادیم

    تجربه ما می گوید: این انسان است که نیازمند رها شدن از بندگی قدرت، از راه مستقل و آزاد کردن عقل، است. هرگاه کار با الغای سانسورها آغاز گردد و انسان استقلال و آزادی خویش را بازیابد، در می یابد که دشمنی کردن با اندیشه و دین و مرام، ولو بدترین بیان قدرت، دون شأن او است. شأن انسان، جستجو کردن و یافتن بیان آزادی و عمل به آنست. شأن انسان برقرار کردن جریان آزاد اندیشه ها است. شأن انسان، باز آوردن بیان قدرت به بیان آزادی است. شأن انسان نقد خود، بمثابه تاریخ مستمر و ساختن تاریخ استقلال و آزادی و رشد است. به سخن دیگر، شأن انسان، ساختن خویش بمثابه انسان حقوقمند در رشد است. شأن انسان در تغییر خویش و، با این تغییر، راست راه رشد کردن مسیر تاریخ است.

 

جوانان ایران!

4 - نوروز تحقق پیدا می کند به نو شدن زندگی و نو شدن زندگی، به ساختن هویت مستقل و آزاد و حقوقمند، از راه رشد است. اما ساختن این هویت، نیازمند چشم اندازی تا بی نهایت باز است. بر شما است که بدانید انسانی که از هدف خالی می شود، با آینده و بسا با حال قطع رابطه می کند. کز می کند و در گذشته، به سراغ ویران کننده هائی می رود که بی هدفی او را توجیه کنند. چون هدف ندارد، در گذشته، ساخته هائی را که بتوان در رسیدن به هدف بکارشان برد، نمی یابد. انسانهای قدرتمدار از این نوع، دو گونه رفتار پیدا می کنند:

آنها که برقدرت هستند، در گذشته، در جستجوی ویرانگرها می شوند. بنگرید جبار و دستیاران و مبلغان او را که از گذشته اسلام، جز ویرانگرها را نمی یابند: ولایت مطلقه فقیهکه فرآورده فلسفه استبداد فراگیر است و ضد اسلامو گفته ها و ساخته ها غیر عقلانی و خرافی که  بکار توجیه اطاعت از «ولی امر» و بکار بردن زور و دروغ و تزویر و ریا  و دیگر روشهائی می آیند که مبتلایان به کیش شخصیت، بکارشان می برند.

آنها که فعل پذیر و بی تفاوت می شوند، در گذشته، ویرانگرهائی را می جویند که فعل پذیری و بی تفاوتی آنها را توجیه کند. اکثریت بزرگ جامعه که بی تفاوت می شوند، از خویشن را مأمور خود تخریبی کردن غافل هستند. توجیه هایی که بکار می برند، تفاوت رنگ و شکل دارند اما محتوای آنها یکی است. محتوای توجیه دین باور، همانست که محتوای توجیه بی دین و ضد دین.

      اما امروز، بمثابه زمانی که ادامه دارد، به شما نسل جوان ایران هشدار می دهد که هرگاه زندگی ازل و ابد نداشته باشد، زندگی نیست و نوروز جشن آن نمی شود. استقلال و آزادی انسان تحقق نمی یابد هرگاه هدف، دور، دورتر، بازهم دورتر، در ابد، قرار نگیرد. برای مثال، هرگاه جوانی هدف دانش آموزی خویش را بدست آوردن لیسانس قرار دهد، وقتی دوران دانشجوئی را به پایان می برد، بی هدف می شود. هرگاه هدف دیگری را نجوید، تهی از هدف، گرفتار کزکردگی می گردد. می دانیم که جوانان بدست آوردن شغلی و بالا رفتن در سلسله مراتب را هدف می کنند. آنها که به هدف نمی رسند و آنها که به هدف می رسند، پس از آن، باز گرفتار مشکل خالی شدن از هدف می شوند. چون به گذشته می نگرند، دانشی که آموخته بودند را از یاد رفته می یابند. دست آوردها، اگر هم ارزشمند، برانگیزنده آنها به زندگی پرنشاط در رشد، نمی شوند. اما هرگاه هدف دانش را در بی نهایت قرار دهند و اگر هدف استقلال و آزادی و حقوقمندی را در بی نهایت قراردهند، همواره هدفمند هستند. چشم اندازشان تا بی نهایت باز است. مهمتر، از بند قدرت رها و صاحب نقش در زندگی آیندگان، می شوند، بمثابه الگوی جهت یاب.

     بدین قرار، هرگاه شما استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی را هدف بگردانید، مرحله روانه کردن جبار و ولایت مطلقه فقیه و مرحله های بعد از آن را، پیشاپیش، می باید تعیین کنید. این واقعیت شما را از واقعیت دیگری آگاه می کند: در انقلاب ایران، هرچند استقلال و آزادی هدف بودند، اما برای همه هدف نبودند. برای آنها که استقلال و آزادی هدف بودند، مراحل بعدی نیز معلوم بودند. برنامه کار نیز داشتند. پس هرگاه بخواهید از تجربه درس بگیرید، بر شما است به سراغ تجربه انقلاب ایران بروید و شرکت کنندگان در «رهبری» آن را، از لحاظ اندیشه راهنما و هدف و برنامه عمل، موضوع تحقیق قراردهید. آنها که استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی را هدف کرده بودند و می دانستند مراحل تغییر برای این که جامعه ایرانی و همه ایرانیان استقلال و آزادی بجویند و در راه رشد شوند، کدامهایند، امروز، بکار شما می آیند. افزون بر این، تحقیق، شما را از واقعیتهای بس مهم دیگری  آگاه می کند

باز سازی قدرت، بدون حذف کسانی که استقلال و آزادی را هدف می شناخته اند، ممکن نبوده است.

درون و بیرون هر گروه و هر شخص را در آئینه اندیشه راهنمای او، باید خواند و نه در آنچه بنا بر موقع و از راه مصلحت، برزبان می آورد یا می آورند

زورپرستانند که می کوشند این دروغ را بباورانند که همه به کیش آنها بوده اند. اما هرگاه شما به تاریخی اعتماد کنید که خود شما هستید و از او بپرسید: اگر بخواهم در استقلال و آزادی رشد کنم، چه انسانهائی با کدام اندیشه راهنما در زندگیم نقش می یابند، راستگو و راست کردار را از دروغگوی جوینده قدرت، تمیز می دهید.

امر ممکن و ناممکن را احساس توانائی یا احساس ناتوانی معین می کنند. هرگاه خویشتن را توانا بپندارید و توانائی خویشتن را بپرورید، ناممکن را ممکن می گردانید. اگر استقلال و آزادی و تحقق حقوق همگان هدف شوند و جمهور مردم به جنبش درآیند، ناممکن ممکن می شود

مهمتر، عامل تشخیص ممکن از نا ممکن تنها احساس توانائی یا احساس ناتوانائی شما نیستند. ممکن بودن و یا ناممکن بودن تغییر واقعیت را از راه شناسائی آنست که باید، تشخیص داد. برای مثال، بصرف این که یک پزشک بگوید: من توانا به درمان بیماری درمان ناپدیر هستم، ناممکن ممکن نمی شود. شناسائی آن بیماری و یافتن درمان آنست که ناممکن را ممکن می کند. بنا بر این، خود را توانا به اصلاح ولایت مطلقه فقیه، بمثابه یک نظام دانستن، اصلاح آن را ممکن نمی کند. می باید نظام را شناخت و نقش عنصر محوری آن را تمیز داد تا معلوم شود آیا این نظام، قابل اصلاح هست یا نیست؟. از جمله دقیق ترین و کارآمد ترین معیارهای تشخیص، کاربرد حق در این نظام است

     در حقیقت، نظام قدرت محوری که در آن، «رهبر» اختیار مطلق دارد، زور نقش روزمره و در هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه و فرد دارد. اما حق کار برد ندارد. اگر، در طول 32 سال، در رژیم ولایت مطلقه فقیه، هیچگاه حقوق ملی و حقوق انسان کار برد نداشته اند، از راه اتفاق نبوده است. از این راه بوده است که نسبت این حقوق به این نظام، نسبت تضاد است.      

    آگاهی از این واقعیت، شما را از واقعیت و حقیقت بسیار مهم دیگری آگاه می کند:

اندیشه های راهنما، خواه دین و چه مرام، بنا بر این که، در آنها، قدرت (= زور) یا حق کاربرد دارند، بیان قدرت یا بیان آزادی هستند. بدین سان، هرگاه در اندیشه راهنمائی، قدرت (= زور) هیچ کاربردی نداشته باشد و حقوق هدف و روش باشند، آن اندیشه راهنما، کامل ترین بیان آزادی است. پس اگر در بند اسم و صورت نمانید و در پی سیرت شوید و برآن شوید که از راه تغییر اندیشه راهنما از بیان قدرت به بیان آزادی، هم دولت قدرت محور و هم نظام اجتماعی قدرت محور را بی محل کنید، دست بکار انقلاب بمعنای درست کلمه شده اید.

     و هشیار باشید که قدرت پرستان آسان می توانند کلمه حق را نگاه دارند و محتوای آن را تغییر دهند. اگر ویژگی های حق، از جمله این ویژگی را بشناسید که بکار بردن حق نیاز به زور ندارد نیاز به نبود زور دارد، حق را از ناحق تمیز می دهید. چنانکه ولایت فقیه و ولایت مطلقه فقیه، بمعنای حاکمیت یک تن بر یک جامعه، بدون زور، بکار بردنی نیست. اما ولایت هرکس بر خود و ولایت بمعنای شرکت کردن جمهور مردم در اداره امور خویش، بر وفق دوستی، نیاز به زور ندارد. نیاز به نبود زور دارد

      بانیان نوروز می دانستند که ادامه حیات یک انسان و یک جامعه و هر زیینده ای، به نو به نو شدن و تجدید و تجدد است. می دانستند که استعدادهای خویش را بکار انداختن و با وجود تجدید و تجدد، خود ماندن، رشد است. پس نوروز نماد ادامه حیات ملی در رشد است.

 

زنان ایران!

 5 - همچنان بر این باورم که رشد هرجامعه ای در گرو رشد زنان آن جامعه است. اما رشد بمعنای خود ماندن در جریان نو به نو شدن، نیاز به خشونت زدائی دارد. نیاز به کاستن از بار زوری دارد که رابطه های انسانها گاه انباشته از آن می شود. برخورداری از حقوق انسان و باز یافتن منزلت و کرامت کاری است که زنان خود می باید تصدی کنند. با وجود این، حقوق انسان همگان را هستند. زنان بخاطر برخورداری از فضل ها، از جمله این فضل که معلم عشق و دوستی هستند، در مبارزه با خشونتی که رژیم جبار به جامعه تحمیل می کند، توانا ترند. پراکندن  امواج امید و شادی و شکیبائی بر پهنه ایران، رابطه های خصمانه را به رابطه های دوستانه برگرداندن، در سطح جامعه مدنی، زور را بی نقش کردن، رژیم را بیش از آنچه شده است، منزوی و سست بنیاد می کند، این کار، کاری است که شما زنان بمثابه نیروی محرکه تغییر، نیک از عهده بر می آئید. نسل امروز دوران انقلاب ایران، دوران پیروز شدن گل بر گلوله، دوران دوستی همه با همه، دوران از میان برخاستن مرزهای طبقاتی، دوران از یادها رفتن تبعیض ها را، تجربه نکرده است. اما جنبش سال 88 خود را تجربه کرده و جنبش مردم تونس و مصر و... را پیشاروی خود دارد. نقش زنان در جنبش ایران بیشتر و فداکاریهاشان نمایان تر بودند. اینک وطن شما را فرا می خواند. نقش بزرگ خویش را برای ادامه حیات ملی، در استقلال و آزادی و رشد، برعهده بگیرید!.

     هرگاه با نیروهای محرکه دیگر، چون دانشجویان و دانش آموزان و معلمان و کارگران و کارکنان جوان دستگاه اداری که استبداد فساد گستر، از کار مفید محرومشان کرده است، همگرائی کنید، نیروی محرکه عظیمی را پدید می آورید که به افراد نیروهای مسلح امکان می دهد، دریابند که خشونت با مردمی که می خواهند از کرامت و منزلت برخوردار شوند و زندگی را عمل به حقوق خویش کنند، ننگ است. بسیاری از آنها دریافته اند. در انتظار برخاستن جمهور مردم به جنبش هستند تا به مردم روی آورند و در کنار مردم، ایران را از استبداد جباران بیاسایند. تاریخ ایران دارد تجدید می شود: جنبشهایی که حلقه در حلقه جنبش همگانی مردم ایران برضد ضحاک دارند، اینک می باید و دارند حلقه در حلقه جنبش امروز مردم ایران، برضد ضحاک، ولی امر مطلقه، و ضحاکیانی که دستیاران اویند، می اندازند

     وطن فرزندان خود را فرا می خواند به جشن نوروز، به جشنی می خواند که جنبش همگانی در استقلال و آزادی و برای استقلال و آزادی و رشد بر میزان داد و وداد است. در این جشن بزرگ شرکت کنیم، ایران را سرزمین جوانی و شادی و امید و اعتماد  و دوستی و همکاری و برخورداری از حقوق و منزلت و کرامت کنیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 PAGE   \* MERGEFORMAT 4

 

 

 

پیام آقای ابوالحسن بنی صدر به مردم ایران در سالروز انقلاب

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۷۶۹

 

هدف را مشخص باید کرد

 

 

    در پایان سی و دومین سال پیروزی انقلاب ایران، نسلهای جوان، در شمال افریقا و در خاورمیانه به جنبش روی     

آورده اند. در سه کشور، هدف جنبش مشخص است: نه به دیکتاتوری، آری به دموکراسی. مردم این سه کشور در یافته اند که جنبش بدون هدف و یا محصور در حصار رژیم، از آغاز، محکوم به شکست است. قاطع ترین برهان، این برهان است:

 وقتی جنبش خود را محدود به حدود رژیم می کند، سران رژیم و مأموران سرکوب و دستگاههای لشگری و کشوری می دانند که رژیم ماندگار است و در ابراز وفاداری به آن و در سرکوبگری، بایکدیگر مسابقه بدهند. انعطاف ناپذیری رژیم را انعطاف پذیری جنبش (پذیرفتن حاکمیت مطلقه جبار برخود)، موفق می گرداند. اما وقتی جنبش همگانی می شود و هدف مشخص می یابد، نظیر «نه به ولایت فقیه، آری به ولایت جمهو مردم» دستیاران جبار و قوای سرکوب و دستگاههای لشگری و کشوری در می یابند که رژیم ماندگار نیست. پس در دور شدن از آن و نزدیک شدن به مردم، بایکدیگر مسابقه می دهند. امری که در انقلاب ایران، واقع شد. در این ایام، در تونس و مصر نیز دارد واقع می شود.  

جنبش بی هدف و یا باهدفی که تغییر بنیادی در رابطه ملت با دولت پدید نمی آورد، هم از آغاز، محکوم به شکست است. از جمله به این دلیل که، از آغاز، ملت از حق حاکمیت خویش چشم پوشیده است. در کدام کشور و در چه تاریخی دیده شده است که جباری بگذارد ملتی از حقی برخوردار شود که ملت آن را بکار نمی برد و نمی خواهد؟ 

 

هموطنان عزیز!

     امروز، روشنفکران و رهبران سیاسی تونس و مصر سرزنش می شوند که از مردم، بخصوص جوانان، عقب مانده اند. نه تنها خود زمینه ساز جنبش نشدند بلکه دمیدن سپیده انقلاب را نیز ندیدند. اینست که جنبش از آنها عبور کرده است و آنها، عقب مانده اند و  هنوز نمی دانند چه موضعی بایدشان اتخاذ کرد. گیجی نگذاشته است فاصله را شتابان طی کنند و خود را به جنبش مردم برسانند. اما در آنچه به ایران مربوط می شود، جز آنها که تجربه انقلاب ایران را رها نکرده اند و محل عمل سیاسی را بیرون رژیم و درون ایران شناخته اند و بطور مستمر، هدف را «نه به ولایت فقیه و آری به ولایت جمهور مردم» تعیین کرده اند، «روشنفکران» و اهل سیاست به این بسنده نکرده اند که یا محدوده رژیم  و یا محدوده رابطه قدرتهای خارجی را، محل عمل کنند، بلکه کاری را که از رژیم ساخته نبود و نیست، اینان انجام داده اند و می دهند: القای انواع ترسها و بخصوص ترس از انقلاب والقای ناتوانی در مردم ایران. بسا نمی دانند که به قول علاء الاسوانی، نویسنده مصری، رژیمهای استبدادی را قوای سرکوب نگاه نمی دارند، ترس مردم از قوای سرکوب نگاه می دارد. این ترس و احساس ناتوانی که در مردم القاء می شود، نگاه می دارد. آنها که محدوده رژیم را محل عمل سیاسی می دانند، بیشتر ترسها و آنها که وابستگی خود به قدرت خارجی را توجیه می کنند، بیشتر ناتوانی مردم از  آزادکردن خویش از رژیم جبار را  القاء می کنند. و هر دو گروه از پیشنهاد هدف روشنی به ایرانیان ناتوانند. حتی  نمی توانند به خود هویت قابل تعریفی بدهند

      پیروزی جنبش مردم در تونس و اینک جنبش مردم مصر، مسلم می کنند که ناتوانی حاصل ترسها و محل عمل و هدفی است که انتخاب می شود. هرگاه مردم تونس در بند ترسها می ماندند و در محدوده رژیم بن علی، خواستار اصلاحات می شدند، چون رژیم را پذیرفته و ناتوانی خویش را تصدیق کرده بودند، انعطاف ناپذیری که ضعف بزرگ دولت جبار بود، قوت آن می گشت. جبار و دستیاران او انعطاف پذیری کاربردی را با چند وعده همراه می کردندکاری که بن علی و دستیاران او کردندو با «عبور از بحران»، انعطاف ناپذیری راه بردی خویش را بیشتر می گرداندند. این کار را با فراگیر کردن سرکوبگری و ناچیز کردن نیروی محرکه ای که برانگیزنده جنبش شده بود، آغاز می کردند. کاری که جبار ایران، بعد از جنبش مردم ایران در اعتراض به تقلب بزرگ در انتخابات، کرد

      بدین قرار، از زمانی که جمهور مردم هدف خویش را واژگون کردن رژیم جبار (نه به ولایت فقیه) و برقرار کردن حاکمیت خود (آری به ولایت جمهور مردم)می کنند، توانائی خویش را بازمی یابند و ترس از خانه مردم رخت بر می بندد و به خانه جباران می رود و سکنی می گزیند. جنبشهای تونس و مصر، پدیده های سخت آموزنده در معرض دید جهانیان هستند: پیش از این، در این کشورها، استبدادها را وجود خطر «اسلام گرائی» توجیه می کرد. اما در جریان جنبش مردم، «لباس شخصی» های رژیمهای تونس و مصر دست به قتل و غارت زدند. بدین سان، مردم این دو کشور از مردم ایران، راه و روش جنبش همگانی را آموختند و رژیمهای این دو کشور، از رژیم ولایت مطلقه فقیه، استفاده از « لباس شخصی» ها در قتل و غارت را آموخته و بکار بردند. جز این که زیر نظر دوربین ها، دست به غارت و جنایت زدند و هویت خویش را برجهانیان آشکار کردند. باوجود این، همچنان کوشش می شود ترس از ناامنی را عامل منصرف کردن مردم مصر از جنبش کنند. این ترس می تواند مؤثر افتد اگر جنبش هدف روشنی نیابد و یا برفرض داشتن هدف روشن، مردم خود را توانا به متحقق کردن هدف نیابند. از این رو، وجود بدیل توانا به متحقق کردن هدف، هم مانع از چیره شدن احساس ناتوانی به مردم می شود و هم اطمینان از تحقق هدف را قطعی می گرداند.

 

جوانان ایران!

     از ویژگی های رژیم ایران و رژیمهای مصر و تونس بی هدف بودن آنها است. یک زمان، استبدادها خود را هدفمند می شمردند: رژیم شاه می خواست ایران را به دروازه تمدن بزرگ برساند، رژیمهای بعث سوریه و عراق، خود را در خدمت «ایدئولوژی بعث» می دانستند. ناصریسم در خدمت «ناسیونالیسم» عرب بود. انقلاب سفید شاه شکست خورد، «ایدئولوژی شاهنشاهی» بی فرجام شد و رژیم شاه بی هدف گشت. پس از انقلاب و در پی ایجاد ستون پایه های قدرت، ولایت جمهور مردم جای به ولایت فقیه مطلقه سپرد و این استبداد از ساختن جامعه اسلامی ناتوان گشت. دیری نگذشت که «حفظ نظام» «اوجب واجبات» شد، اینکبنا بر سخنان آقای خامنه ای در جمع اعضای «جامعه مدرسین حوزه قم» - یکدست نگاه داشتن رژیم و حفظ « فصل الخطاب بودن رهبر»، دغدغه او و دستیاران او شده، یعنی، رژیم بی هدف گشته است. بدین سان، این گونه رژیمها به سرنوشتی دچار شده اند که تمامی رژیمهای استبدادی، دچار آن می شوند: بی هدف می گردند و سرانجام کارشان حفظ موقعیت جبار می شود. این زمان، زمان سقوط است

     در بهار 1388، ماهی پیش از تقلب بزرگ، در هامبورگ، در اجتماع ایرانیان، علائم مرگ رژیم مافیاهای نظامیمالی را تشریح کردم. می دانستم این رژیم دست بکار چنین تقلبی هست. امروز، آقای خامنه ای، ناخودآگاه اعتراف می کند که آن تقلب را بدان خاطر کارگردانی کرده است که رژیم دو سر نشود. این اعتراف گویای واقعیتی دیگر و بس مهم است: رژیم مافیاهای نظامیمالی نمی تواند محوری جز محور ولایت مطلقه را تحمل کند. به سخن دیگر، اصلاح در جهتی ناسازگار با ولایت مطلقه فقیه، مطلقا ناممکن است. اما رژیمی که هدف ندارد و جز به تمرکز قدرت در «مقام معظم رهبری» نمی اندیشد، که بخود می بالد با روشهای جنایتکارانه به مقابله جنبش مردم ایران رفته است، که انعطاف ناپذیری مرگ آور را هنر و دلیل زندگی خود می شمارد، که از بکار گرفتن نیروهای محرکه در ساختن و رشد، یکسره ناتوان گشته و ابعاد ویران سازی این نیروها را چنان بزرگ کرده است که حیات ملی به خطر افتاده است، که تحقیر ایرانیان، خصوص شما جوانان را از اندازه گذرانده است، جز مرگ چه سرنوشتی می تواند داشته باشد؟

 

زنان و مردان جوان ایران!

      باردیگر، اقبال با خدمتگزار شما یار بود و پیش از جنبش جوانان در تونس و مصر و یمن و اردن و... ، باز در هامبورگ، او از موقعیت جوان در جهان امروز  و نقش جوان در جامعه ها و چرائی برخاستن جنبش ها در جامعه های تحت رژیمهای استبدادی فرسوده سخن گفت. جنبش جوانان در تونس و مصرکه قشرهای سنی دیگر نیز به آنها پیوستندبر درستی آن تحلیل و قواعدی شهادت دادند که جنبشهای همگانی، بخصوص وقتی جوانان آغازگر آن می شوند، از آن پیروی می کنند.

      در توصیف و تشریح جنبشهای تونس و مصر می گویند: تحقیر  و بیکاری و فقر انگیزه های جنبش ها بوده اند. افزون بر اینها و بسا مهمتر از اینها، محکومیت نسل جوان به مرگ اجتماعی است که سبب برخاستن جوانان به جنبش می شود. توضیح این که دولت استبدادی بی هدف، کار خود را تخریب نیروهای محرکه می کند. جوانان که نیروی محرکه هدفمند هستند و به دیگر نیروهای محرکه هدف می بخشند، به جای جامعه باز و تحول پذیر، با نظام اجتماعیسیاسی بسته ای روبرو می شوند، که نه تنها افق آینده نزدیک و دور را می بندد، بلکه در  زمان حال نیز، نقش به کنار، کار برای تأمین معیشت نیز به جوانان نمی دهد. در حقیقت، دولتها وقتی بی هدف می شوند، چون پیدا شدن هر هدفی بیرون از خود را عامل مرگ خویش می شناسند، تا می توانند از پیدایش بدیل یا نیروی جانشین جلوگیری می کنند. کار بجائی می رسد که هرگونه هدف یابی توسط «خودی ها» را نیز بر نمی تابند. رژیم شاه چون به این مرحله رسید، دو حزب شاه ساخته را منحل کرد و حزب واحد ساخت و فرمان داد که ایرانیان، همه می باید عضو این حزب شوند. اما رهبری حزب رستاخیز نیز از تعیین هدف ناتوان شد. و اینک بنگرید که رژیم ولایت مطلقه فقیه بهمان سرنوشت گرفتار شده است. از تقلب بزرگ بدین سو، رژیم «یک سر»، سری خالی جسته است. از قرار، آقای خامنه ای دریافته است که بی هدف شدن رژیم و جلوگیری از با هدف شدن جامعه جوان، مرگ اجتناب ناپذیر رژیم را زود رس تر می کند. از این رو، در اجتماع «اندیشه ورزان» رژیم شرکت کرد تا مگر برای رژیم هدفی بجویند. غافل بود از این واقعیت که پیش از او، رژیم شاه، بعد از شکست انقلاب سفیدش، این وظیفه را برعهده  400 دانشگاهی نهاد. هم آن مستبد از واقعیتی بس مهمتر غافل بود و هم این مستبد از آن غافل است و آن ناسازگاری مطلق نظام استبدادی با هدفی غیر از قدرت و تمرکز آن در «مقام سلطنت» و یا «مقام معظم رهبری» است. چراکه قدرت هدفی جز قدرت و متمرکز شدنش در یک شخص نمی تواند داشته باشد. جهت تحول استبدادهائی که از هدف مطلوب جامعه مشروعیت می گیرند، جهت جانشین کردن آن هدف با قدرت و، دراین جهت، تا آخر، تا مرگ، رفتن است. این همان بیراهه است که تمامی استبدادها آن را تا وادی مرگ رفته اند.

      شما جوانان، با جنبش خویش، در پی تقلب بزرگ در «انتخابات» 22 خرداد 1388، کدام هدف را برگزیدید؟ هرگاه «رأی من کو» را گویای هدف  شمار بزرگی از شما بشماریم، این هدف جز اصلاح رژیم حاکم  نمی توانست باشد و نبود. می خواسته اید آن را «دو سر» کنید و سر دوم، در حدی که «نظام ولایت مطلقه فقیه» اجازه می دهد، خواستهای شما را متحقق کند. باور کرده بودید که «نامطلوب اما ممکن» این هدف است. پس غافل بودید که هرگاه رژیم توانا به قبول هدفی جز تمرکز قدرت در «مقام معظم رهبری» بود، منتظر جنبش شما نمی شد. خود این هدف را بر می گزید. این غفلت در خور سرزنش سخت است. زیرا هدف انقلاب ایران، استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت و اسلامی ترجمان این اصول، بعنوان اندیشه راهنما، و ولایت جمهور مردم بمنزله اساس سازماندهی نظام اجتماعی و دولت بود. ولایت فقیه استخدام زور برای بازداشتن جامعه از  تحقق بخشیدن به این هدف شد و از آغاز تا خرداد 88، زور را بر ضد هدف انقلاب ایران بکار برده بود.

   وقتی آقای خمینی، در پاسخ همین آقای خامنه ای، نوشت: حکومت اسلامی مقدم بر دیگر احکام دین و حاکم برآنها است، رابطه رژیم را با هدفی ادعائی - «پیاده کردن اسلام» - نیز قطع کرد. با «بازنگری» در قانون اساسی و رسمیت بخشیدن به «ولایت مطلقه فقیه»، با خدا و دین نیز قطع رابطه کرد. چرا که ولایت مطلقه فقیه از مصادیق شرک است. آیا معنی ولایت مطلقه فقیه جز اینست که هر هدفی جز این ولایت مطلقه ناسازگار با وجود آنست؟ پس شما نمی باید غافل می شدید و نمی باید بر واقعیت، یعنی رژیمی که حاصل قطع رابطه به هدف انقلاب و بکار انداختن زور بر ضد آن و سپس قطع رابطه با «اسلام عزیز» شد و ماند، چشم می بستید و چشم ببندید. باید می دانستید و باید بدانید که این رژیم هدف پذیر نیست. اگر بخاطر فریب شما، «چشم انداز بیست ساله» حاوی هدفها را سر هم بندی می کند، خود آن را از بین می برد. چنانکه حکومت احمدی نژاد، بر آن چشم انداز پرده ای سیاه کشید

 

نوجوانان، جوانان، میان سالان و کهن سالان ایران!

     نوبت به نوبت توضیح دادم آنچه را «نامطلوب اما ممکن» تصور می کنید، نامطلوب و ناممکن است. در پرتو جنبش ها در تونس و مصر می توانید مشاهده کنید که  آنچه را «مطلوب اما ناممکن» تصور می کردید، مطلوب و ممکن است. به این دلیل ساده که در محدوده نظام سیاسی استبدادی، تعیین هدف ناممکن است و در بیرون آن ممکن است. از زمانی که جامعه ملی هدف خویش را معین کرد، مطلوب او ممکن می شود. شما می توانید بپرسید: مگر در انقلاب ایران، هدف جامعه ملی مشخص نبود پس چرا این جامعه نتوانست بدان تحقق بخشد و استبداد باز سازی شد؟ به این پرسش شما، در کتابها و پرشمار مقاله ها و مصاحبه ها پاسخ داده ام. اما هرگاه در پرتو جنبش سال 88 ایران و جنبشهای سال 89 تونس و مصر، در پرسش بنگریم، پاسخ را می یابیم

1 – هدف وسیله را معین می کند و هدف و وسیله در اصل راهنما بیان می شوند. هرگاه هدف ولایت جمهور مردم می بود، وسیله آن تصدی این حاکمیت از سوی مردم می شد و برای این که مردم می توانستند این حاکمیت را تصدی کنند، هر ایرانی می باید استقلال خویش در گرفتن تصمیم و آزادی در گزینش نوع تصمیم و دیگر حقوق خویش را، حقوق ذاتی خود می دانست و به این حقوق عمل می کرد.

2 – برای این که دولت با ولایت جمهور مردم سازگار می گشت، می باید نظام دولت از دولت قدرت محور به دولت حقوق محور تغییر می کرد. وقتی نظام دولت قدرت محور برجا ماند و ستون پایه های جدید نیز برای آن ساخته شد، مسلم بود که استبداد برجا می ماند و مانع از تحقق حاکمیت ملت می شود.

3 – بدیلی توانا به نمایندگی ولایت جمهور مردم و تصدی دولت حقوقمدار ضرور بودنبودش و یا ناتوانیش همان وضعیتی را پدید می آورد که در ایران پدید آورد و در حال حاضر، جنبش های تونس و مصر را با خطر روبرو کرده است.

       اما توانائی یا ناتوانی بدیل، در قسمتی، از خود او  و در قسمت دیگری، از جامعه است:

بدیلی که بخواهد از ولایت جمهور مردم نمایندگی کند، می باید استقلال و آزادی و رشد بر میزان داد و وداد را هدف و روش کند. به ترتیبی که نماد این اصول و الگوی زیست در استقلال و آزادی و رشد بگردد. بر او است که اندیشه راهنما را بیان آزادی کند و این بیان برای مردم یک کشور، آشنا و پذیرفتنی باشد

جامعه ای که هدف خویش را معین می کند، می باید در برابر شدائد مقاومت کند و  جمهور مردم در تحقق بخشیدن به آن شرکت کنند و مراقبت کنند هیچ عاملی آنها را از متحقق کردن هدف بازندارد. به اعتیاد، اعتیاد به اطاعت از قدرت، بازنگردد و نگذارد قدرت پرستان استبداد را باز بسازند و دولت  را از آن خود کنند

4 – بخصوص تجربه را در نیمه رهاکردن را با تجربه را تا رسیدن به نتیجه ادامه دادن، جانشین کند. برای این کار، بر او است که موانع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی برخورداری از استقلال و آزادی و دیگر حقوق را شناسائی کند و از میان بردارد. مردم ایران نباید از یاد ببرند که از انقلاب مشروطیت تا امروز، غیر از سه انقلاب بزرگ، به فراوان جنبشها دست زده اند. اما یکی از اینهمه را، به نتیجه نرسانده اند. بر این مردم  است که از خود بپرسند چرا جنبشهای خود را در نیمه رها کرده اند؟ این پرسش آنها را به یاد واقعیت دیگری می اندازد و آن اینست: در زندگی شخصی نیز، تجربه ها را در نیمه رها کردن، زندگی را سرانجام بی هدف می گرداند. توجه به این واقعیت مبارزه با طرز فکر و انقلاب در تعلیم و تربیت  را ضرور می کند. در حقیقت،

5 – نسل جوانی که استبداد پرده سیاهی میان او و آینده قرارداده است تحقیر شده و بی هدف، به آدمکی محکوم به تکرار اعمال یک نواخت تبدیل شده است. عصیان بر این تحقیر، راه بجائی نمی برد. نیاز به انقلاب است تا مگر نسل جوان آرمان بجوید و عقل او استقلال و آزادی بیابد و بیان آزادی را اندیشه راهنما کند و طرح جامعه ای از انسانهای مستقل و آزاد و پیشرو را به اجرا گذارد. بدون اندیشه راهنما کردن بیان آزادی، عقل او، در خلاء اندیشه راهنما نمی ماند. زیرا خلاء را بمحض بوجود آمدن، این یا آن بیان قدرت پر می کند. همان فاجعه که در پی انقلاب ایران روی داد. توضیح این که در دوران شاه و بهنگام انقلاب و پس از آن، اسلام بمثابه بیان آزادی پیشنهاد شد. به یمن آن بیان، گل برگلوله پیروز شد و همچنان، در جامعه های دیگر، درکار پیروز کردن گل بر گلوله است. اما آن روزها، بازوان بخشی از جوانان بی قرار بودند تا بکار «به زور از میان برداشتن موانع در کوتاه مدت» روند. بدین سان بود که آنها به استخدام استبدادیان درآمدند. نه آن نسل و نه نسل امروز، هنوز از خود نپرسیده است: آیا ممکن است اندیشه راهنمائی که گل را بر گلوله پیروز کرد، توجیه گر چنین خشونت کوری گشته باشد؟ آنها که این پرسش را از خود نکردند و آنها که تابع این فکر جمعی جبار شدند که  نیازی به اندیشه راهنما نیست، اسلام  را مقصر شمردند. آیا در پرتو جنبش تونس و مصر و ... و نیز مثالی که ترکیه امروز است، می توانند این واقعیت را دریابند که وقتی دین یک جامعه ای اسلام است، تا این دین بیان آزادی نشود و دست کم با دموکراسی سازگار نگردد، ملتهای مسلمان  در بند مدار بسته استبداد، از آن، خلاصی نمی جویند؟ 

     جنبش سال 88 نمی توانست نیمه تمام رها نشود از جمله به این دلیل که هدف را بدون اندیشه راهنمائی که بیان آزادی است، نمی توان تعیین کرد. هدف که تعیین نشد، وسیله درخور را نیز نمی توان برگزید. جامعه گرفتار سرگردانی می شود و از خود می پرسد: فایده کاری که می کنیم چیست؟ پاسخی که این پرسش می جوید، رها کردن جنبش است. هرگاه نسلی بخواهد تجربه را به نتیجه برساند، اندیشه راهنمائی که بر می گزیند، ویژگی ها می باید داشته باشد. از جمله این ویژگی ها:

نباید مرامی باشد برای تنظیم رابطه انسان با قدرت بلکه می باید اندیشه راهنمائی باشد برای استقلال و آزادی انسان. در نتیجه،

برای اینکه دولت قدرتمدار نشود و حقوقمدار بگردد و تابع ولایت جمهور مردم باشد، اختیار اندیشه راهنما، نه تنها نباید در دست دولت قرارگیرد، بلکه محک شناسائی بیان آزادی از بیان قدرت، از جمله، اینست که قدرت، از جمله دولت، نتواند آن را وسیله کند و یا حتی با آن جمع شود. در عوض،

بیان آزادی می باید بکار ممکن کردن همکاری انسانهای مستقل و آزاد و حقوقمند برای اداره زندگی هدفمند، بی نیاز از استفاده از قدرت، خواه درسطح خانواده و خواه در سطح یک جامعه، بیاید. این بیان آزادی کامل است وقتی هیچ خلائی باقی نگذارد. چرا که قدرت، در جا، آن را پر خواهد کرد و بیان آزادی را در بیان قدرت از خود بیگانه خواهد کرد.

برفرض که بیان آزادی کامل باشد، انسانهائی که آن را بکار می برند، می باید مراقب باشند زور در کار نیاورند. از این رو، از تفاوتهای بنیادی بیان آزادی با بیان قدرت یکی نیاز بیان آزادی به جریان آزاد اندیشه ها و بیان قدرت به قطع جریان اندیشه ها است. دیگری شناختن حق اختلاف، بنا بر این، برداشتهای گوناگون از حق  و گذار دائمی از اختلاف به توحید، به یمن جریان آزاد اندیشه ها است

بیان آزادی این ویژگی بس مهم را دارد که بکار بردن منطق صوری را، بعنوان روش ناممکن می کند. عقل مستقل و آزاد را دائم با واقعیت، در ارتباط مستقیم نگاه می دارد. از این رو، نزاعهائی که حاصل بکار بردن منطق صوری هستند، بی محل می شوند. توضیح این که فرض کنیم بیان آزادی با صفت اسلامی، به انسانها پیشنهاد شود. هرگاه منطق صوری روش باشد، آسان می توان نسبت به اسلام، حساسیت پدید آورد چنانکه عقلها خویشتن را سانسور کنند و از آن بیان محروم بمانند. بر فرض که بتوان با صفت دین یا فلسفه دیگری، بیان آزادی را به جامعه ارائه کرد، انسانهائی که منطق صوری را روش کرده اند، به آن روی نمی آورند. زیرا خود را سانسور می کنند و برای این سانسور نیز دلیل می تراشند

      انسان امروز نباید گمان کند در طول تاریخ بشر، بیان آزادی به انسان پیشنهاد نشده است. باید بپذیرد که این بیان پیشنهاد شده است و باید از خود بپرسد چرا سانسور شده و، بدتر از آن، چرا بیان قدرت و، گاه، بیان استبداد فراگیر، جانشین آن شده است؟ هرگاه بپذیرد که بیان آزادی وجود دارد، پس خود را از قید منطق صوری رها می کند و برآن می شود که از صورت به محتوا گذر کند و اگر مشاهده کرد که بیان را،  بدون بکار بردن زور، می تواند بکار ببرد و استقلال و آزادی خویش را، از راه رشد، دامن بگسترد، براو است که آن را بعنوان اندیشه راهنما بپذیرد.

     نسل امروز ایران، هنوز در بند صورت مانده است. منطق صوری مسئله با راه حل معین را در نظرش مسئله غامض و بدون راه حل کرده است: اسلام دین اکثریت بزرگی از مردم ایران است. از ترسهای بخشی از این مردمکه رژیم مرتب القاء می کندیکی اینست که هرگاه رژیم ولایت فقیه سقوط کند، اسلام نیز از میان میرود. اما اگر این نسل، بپذیرد که اسلام بمثابه بیان آزادی می باید ویژگی های بالا و دیگر ویژگی های بیان آزادی را داشته باشد و بیان آزادی و دولت، حتی حقوقمدار، جمع ناشدنی هستند، چرا که این بیان روش زیستن هدفمند در استقلال و آزادی و حقوقمندی است، پذیرفته است که دین می باید از اسارت قدرت، از جمله دولت رها شود. پذیرفته است که دین نمی باید توجیه گر خشونت شود. پذیرفته است که دین می باید حق اختلاف را بپذیرد اما عامل دشمنی نباشد. پذیرفته است که همگان حق دارند اندیشه های خود را اظهار کنند و مردم آزاده آنها هستند که بهترین سخن را بر می گزینند بی توجه به گوینده و صورت و رنگ آن سخن

 

ایرانیان!

     درنگ نکنید، نگذارید سایه شوم ترس برایران دیرپاید، انتخاب روشنی بکنید. در حال حاضر، انتخاب ملتی که معلم جنبشهای همگانی ظفرمند بوده است، جز «نه به ولایت فقیه و آری به ولایت جمهور مردم»، نمی تواند باشد. هرگاه این هدف را برگزیدید، روش شما جنبش همگانی توأم با خشونت زدائی می شود و اندیشه راهنمای شما، بیان آزادی می گردد، بنگرید مصر امروز را، سرزمینی، که سرزمین زندگان شده است. که تا دیروز، به گورستان خاموش می ماند. پیش از جنبش مردم مصر، خبرنگاری از من پرسید: بعد از تونس، نوبت کدام کشور است؟ پاسخ دادم: مصر. باور نکرد چرا که مصریان را مردمی منفعل و بی تفاوت می انگاشت. از واقعیتی آگاه نبود که نسل جوان وقتی در آن قرارگرفت، به جنبش در می آیدامید که این نسل، اینک که برخاسته است، دیگر بر زمین ننشیند و مصر را سرزمین جامعه آزادگان بگرداند. بنگرید که هر جنبش در هر کشور که روی می دهد، نگاه ها را بسوی ایران، سر زمینی برمی گرداند که آموزگار روش پیروز بوده است. همه می پرسند و ما ایرانیان نیز از خود می پرسیم: چرا ما نتوانستیم؟ برخیزیم و با این عزم برخیزیم که این بار می توانیم.

 

و شما افراد نیروهای مسلح، ستمدیده های ابزار ستم بر ملت ایران!

    شما ستمدیده اید چرا که بازوهای خود را از فرمان عقلهای آزاد خود بدربردید و به فرمان جبار در آوردید. جبار توان و فرصت رشد را از شما ستاند و بدست شما، نسل انقلاب و، به دنبال آن، نسل اول بعد از انقلاب و اینک نسل دوم و سوم بعد از انقلاب را دارد از رشد محروم می کند. روز اول، شما را فریفت که گویا هدف دارد و شما ندیدید که استبدادش حاصل قطع رابطه با هدف است. امروز دیگر نمی تواند یک هدف دروغین نیز  بسازد و شما را بدان بفریبد. از راه فساد گسترده و شرکت دادن در سرکوبگری است که می خواهد شما را ناگزیر کند در خدمتش بمانید

      اگر نمی خواهید از سرنوشت ارتش ایران درس بگیرد، اگر نمی خواهید بدانید که آن ارتش سرانجام از اسلحه کشیدن برروی مردم خود بازایستاد و فرصت جنگ با متجاوز را برای بدل شدن به یک ارتش ملی غرورمند مغتنم شمارید، از رفتار ارتشهای تونس و مصر بیاموزید. میان این رژیم بی هدف و فرسوده محکوم به مرگ و ملت ایران، حایل نشوید و بعنوان عامل سرکوب، حایل نگردید. سرنوشت خود را با سرنوشت رژیم میرنده گره نزنید. زیرا ملتی که رژیم را نمی خواهد بر رژیمی که نیروی حیاتی را از دست داده است، پیروز می شود.

    آغوش مردم ایران بر روی فرزندان جوان خویش که سرفرازی خدمتگزاری به مردم ایران را بر می گزیند، باز است.

خدمتگزار شما مردم ایران و ایران

ابوالحسن بنی صدر

               

 

 

پیام آقای ابوالحسن بنی صدر در سالروز انقلاب مردم ایران

 

هموطنان عزیزم

    در 22 بهمن ماه 1357، نخستین انقلاب تاریخ بشر که در آن جمهور مردم شرکت کردند و گل را بر گلوله پیروز گرداندند، ایران را وارد دورانی گرداند که، هرگاه، بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی راهنمای تحول می گشت، ما ایرانیان نظام اجتماعی باز و تحول پذیر را می یافتیم و بسا منطقه و جهان دیگر می گشت. باوجود این، راه و روش ایرانیان را دیگران نیز با موفقیت بکار بردند و جهان اگر نه آن دگرگونی کمال مطلوب، دگرگونی جست و بدین دگرگونی، جهت عمومی تحول در جامعه ها معین و مشخص گشت: از استبداد به دموکراسی.

     اما آیا در ایران نیز جهت تحول از استبداد به دموکراسی است؟ آیا خطر آن وجود ندارد که زیر فشار استبداد داخلی و قدرتهای خارجی که اینک برای «خاورمیانه جدید» طرح آماده کرده اند، ما و وطن ما گرفتار سرنوشت شومی بگردیم؟  برای یافتن پاسخ این پرسش، بنگریم در آنچه می خواستیم و آنچه شد:

1 – در انقلاب، چون مردم ایران هم سو شدند و در خانه و بیرون از خانه، روابط قدرت خشونت زا  کاهش یافتند، کاربرد خشونت کم شد و بدین تغییر تعیین کننده، میدان عمل رﮊیم شاه محدود گشت. جنبش همگانی، به تدریج، رﮊیم را از جامعه و از بنیادهای آن، بیرون راند. تا آنجا که سرانجام بنیاد اداری نیز به اعتصاب پیوست. به دنبال آن، ارتش نیز «چون برف آب شد». بدین سان، خشونت از میان برخاست و لحظه پیروزی، لحظه آشتی همه با همه، لحظه عدم خشونت گشت.

      و اینک، بعد از 34 سال، ایران یکسره در کام خشونت است. خشونت در تمامی اشکال خویش، چون آتشی بر هستی  ایران افتاده است. دروغ و فقر، همگانی ترین شکل های این خشونت و آسیب های اجتماعی اشکال دیگر آن هستند. خشونتی که رﮊیم ولایت فقیه بکار می برد، در شکل تبلیغ دروغ و خصومت و کینه و ناچیز کردن دین در آئین خشونت، همراه است با خشونت اقتصادی از راه هزینه کردن بودجه ای عظیم که فاقد منبع در آمد است و گسترش رانت خواری و فراوان فسادهای اقتصادی. برای این که برآوردی دقیق تر از وسعت و شدت خشونت بدست آورید، در تخریب نیروی محرکه ای بنگرید که جوانان کشور هستند، به تخریب سرمایه ها بنگرید که اگر در رانت خواری بکار نمی افتند، به فرار از کشور روی می آورند، به دانش و فن بنگرید که کاربردی جز در خشونت پیدا نمی کنند ( در قوای مسلح و سرکوبگری و رانت خواری و بزرگ کردن دستگاه اداری که خشونت گستری به تمامی است )، به دین بنگرید که در آئین خشونت ناچیز شده است

     و از خود بپرسیم: چرا تجربه موفق خویش را از یاد برده ایم؟ ما که به تجربه دریافتیم هر اندازه از میزان خشونت در سطح جامعه خود بکاهیم، بمیزانی بیشتر استبداد حاکم را ناتوان کرده ایم، از چه رو، مدام خشونت بر خشونت می افزائیم؟ نسل جوان دانشجو چرا به خشونت زدائی نمی پردازد؟ آیا نمی داند که راه  گذار از استبداد به دموکراسی، خشونت زدائی در سطح جامعه است؟ چرا که به یمن این خشونت زدائی است که عرصه عمل رﮊیم جبار، تنگ و تنگ تر می گردد؟

2 – همزمان با کاهش خشونت در سطح جامعه، بیان های قدرتی که به مردم کشور نقش نمی دادند و این و آن سازمان را برای آن تشکیل می دادند که دولت را تصرف کنند و «سرنوشت  توده ها» را در دست بگیرند، بی اعتبار شدند. جمهور مردم نیازمند اندیشه راهنمائی بودند که حقوق ملی و حقوق ذاتی انسان را تصدیق کند و شرکت جمهور مردم ایران را در جنبش میسر کند. بدون این اندیشه راهنما غیر ممکن بود جنبش همگانی بگردد و تا پیروزی ادامه پیدا کند. مقایسه انقلاب ایران با جنبشهای ایرانی پیش و پس از انقلاب و مقایسه این انقلاب با جامعه های دیگری که روش مردم ایران را بکار برده اند، بر شما ایرانیان آشکار می کند، هر اندیشه راهنمائی نمی تواند جنبش همگانی برانگیزد و آن را تا پیروزی راه برد. در جنبش های بعد از انقلاب، جنبش سال 88، گسترده ترین و دیرپاترین جنبشهای این دوران است. اندیشه راهنمای این جنبش چه بود؟ هدف می گوید که این اندیشه جز بیان قدرت نبود. زیرا هدف «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» و حد اکثر، تجدید «انتخابات» در محدوده رﮊیم ولایت مطلقه فقیه بود

     انقلاب ایران فرآورده انقلاب در بیان دینی، در اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت، بود. این انقلاب همراه بود با انقلاب در قول و فعل کسی که مردم ایران او را سخنگوی خواست خویش گردانده بودند. قول و فعلی که متفاوت بود با قول و فعل او  پیش و بعد از انقلاب. هرگاه آقای خمینی، به بیانی ضد بیان استقلال و آزادی باز نمی گروید که همان به دین بمثابه بیان قدرت، بود، ایران و جهان دیگر می شد. او نخست بر ضد خود و سپس بر ضد انقلاب ایران کودتا کرد.

    در این جا، هشداری بس ضرور می نماید که درس تجربه است: امروز نیز کسانی صورتی از دموکراسی و آزادی و حقوق انسان و... را بعنوان مرام خود تبلیغ می کنند. غافل از این که هرگاه اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی نباشد، مدعی نمی تواند به آنچه تبلیغ می کند، عمل کند. از این رو، چون محک تجربه آید بمیان، سیه روی می شود آنکه در او غش باشد. ای کاش، پیش از آنکه دیر شد، این قاعده را در مورد آقای خمینی بکار می بردیم. از آن روز که این محک را با او و دستیاران او و سپس با آنها که در شورای ملی مقاومت عضو شدند، بکار برده ایم، محک تجربه مرتب بمیان آمد و استبدادیان سیه روی شدند. بهوش باید بود و نگفت: «اینها هم حرف شما را می زنند». به جای خود سپردن به حرف، امروز و فردا و همیشه می باید این قاعده را بکار برد تا که ایران گلستان استقلال و آزادی بگردد.

      اینک بنگریم جای آن بیان استقلال و آزادی را که جهانیان را شگفت زده کرده بود و سبب شده بود به آقای خمینی لقب «آیةالله طرفدار آزادی بی حد و مرز» را بدهند، کدام بیان گرفته است:

      جای ولایت جمهور مردم را ولایت مطلقه فقیه گرفته است. جای استقلال و آزادی انسان را وجوب اطاعت بدون حق چون و چرا از «ولی امر» گرفته است. جای استقلال و آزادی ملت را حضور همه روزه قدرتهای خارجی در زندگی یکایک ایرانیان و بی اختیار شدن ملت در هرآنچه به حقوق ملی و سرنوشت او مربوط می شود، گرفته است. جای دین بمثابه بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی را آئین خشونتی گرفته است که دست آویز جنگها برای بردن و خوردن ثروتهای سرزمین های مسلمان نشین هستند. در نتیجه، جای سازمانها و شخصیت های سیاسی که ترجمان خواستهای مردم ایران بودند را شخصیتها و سازمانهای سیاسی گرفته اند که از مردم بریده اند و در تقلای بیشتر کردن سهم خود از قدرتی هستندکه دولت خوانده می شود:

3 – در دوران انقلاب، حزب رستاخیز از میان برخاست. هر فعال سیاسی می کوشید خود را بیانگر خواستی از خواستهای مردم بگرداند. روحانیان که، در طول تاریخ، دو نقش، یکی همکاری با دولت استبدادی و دیگری، فراخواندش به رعایت حقوق مردم، باهم، بازی می کردند و استبداد را تعدیل می کردند، اینک، یکسره، سخنگوی خواستهای مردم و خواستار استقرار «ولایت جمهور مردم» می شدند. در حقیقت، رﮊیم شاه می کوشید «جامعه سیاسی»  را حذف کند تا که، میان خود و «جامعه مدنی»، جامعه سیاسی ای ترجمان خواستهای جمهور مردم باقی نماند. گمان می برد، بدین کار، استبداد جاودان می گردد. استبداد نوع روسی نیز، این کار را کرده بود و شاه می پنداشت آن استبداد همیشگی است زیرا بدیل ندارد. اینست که دستور داد ظرف یک ماه، بر «اساس دیالکتیک» ایدئولوﮊی شاهنشاهی نوشته گردد و به تصویب او برسد. حزب واحد رستاخیز را هم تشکیل داد تا که دستگاههای مهار جامعه را کامل کند. هیچیک از دو نوع استبداد برجا نماندند زیرا «جامعه مدنی» توانست «جامعه سیاسی» را ببارآورد و به عمر استبداد پایان ببخشد.

      بدین ترتیب بود که شاه و رﮊیمش به انزوا درآمدند. ایران گسترده ترین «جامعه سیاسی» را پیدا کرد: از روحانی تا غیر روحانی، از لیبرال تا مارکسیست و مارکسیست لنینیست، از آنها که استقلال را مقدم می شمردند تا آنها که آزادی را مقدم می انگاشتند، همه در رهبری شرکت کردند که استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی را اصول راهنمای انقلاب می شناخت

     اما چون دولت از تصدی شاه و دستیاران و گروه بندی های حامی آنها رها شد، مسابقه میان تشکیل دهندگان جامعه سیاسی بر سر تصرف دولت، در گرفت. این بار، نه خواستهای مردم که نیازهای در اختیار گرفتن و نگاه داشتن دولت، درکار آمدند. از «نهادهای انقلاب» یکی نیز برای عملی کردن خواستهای مردم تشکیل نشدند. حتی دو «نهاد» مستضعفان و «جهاد سازندگی»، درجا، وسیله مهار قشرهای کم درآمد جامعه توسط ملاتاریا شدندآن روز که بخشی از جامعه سیاسی به نهاد سازی می پرداخت، آن روز، که بخش دیگری از آن، در این جا و آن جای کشور، به «مبارزه مسلحانه» روی می آورد، آن روز که آقای خمینی و دستیاران او محل عمل خود را از جامعه مدنی به دولت انتقال می دادند و توقعات قدرتمداری را جانشین خواست مردم می کردند و بر آن می شدند که دین را آئین خشونت کنند، همگی می باید می دانستند که به دست خود جامعه سیاسی را منحل می کنند. برای این که بدانیم چه بخشهائی از جامعه سیاسی از آن جدا و در پی قدرت سیاسی شدند، می باید در اندیشه های راهنمای آنها و در هدفهائی تأمل کنیم که از روز 23 بهمن 1357 به بعد،  در پیش گرفتند. این تأمل به ما می گوید چه اندازه از خواستهای مردم خالی و از هدفی که تصرف دولت و یا سهم بیشتر یافتن در قدرتی که دولت جدید بود، پر شدند. چنین تأملی است که بر نسل امروز معلوم می کند نه انقلاب که جامعه سیاسی قدرتمدار است که، از راه باز سازی استبداد، وضعیت امروز را پدید آورده است. گرچه آقای خمینی و دستیاران روحانی و غیر روحانی او مسئول اول هستند، اما اگر اکثریت بالای 90 درصد جامعه سیاسی از مردم جدا نمی گشتند و قبضه قدرت را هدف نمی کردند، باز سازی استبداد میسر نمی گشت

       و امروز، روحانیان دولت مدار گشته و در برابر مردم و خواستهایشان قرار گرفته اند. در درون کشور، شخصیت ها و سازمانهای سیاسی نه در قلمرو جامعه مدنی که در محدوده دولت قرار دارند. مردم جز این که در تعادل قوا میان گروههای فعال که در محدوده دولت بر سر قدرت نزاع می کنند، نقش پیدا نمی کنند. بخشی از جامعه سیاسی نیز، باز در همان محدوده، با مراجعه به قدرت خارجی می خواهد تعادل به سود خود برقرار کند. یعنی به دستیاری قدرت خارجی، دولت را از آن خود گرداند. هردو گروه بنا را بر ناتوانی مردم گذاشته اند و هدف را به دست آوردن «رهبری مردم» کرده اند. نه از تجربه خود درس می گیرند و نه از تجربه کشورهای دیگر که، در آنها، جامعه سیاسی محل فعالیت خود را نه جامعه که محدوده دولت قدرتمدار تعیین کرده اند. و از دم خروسی غافلند که از جیبشان بیرون زده است: بدیل سازی برای «رهبری مردم» با حمایت غرب! هم «رهبری مردم» و هم جلب حمایت غرب، دو محک هستند که دروغ آنها را (برقرار کردن دموکراسی) فاش می کنند.

 

ایرانیان!

    تا وقتی شما در پدید آوردن بدیل، نقش نیابید و تا زمانی که جامعه سیاسی پدید نیاید که محل عمل خویش را جامعه مدنی قرار دهد و هیچگاه این محل را ترک نگوید، مشکل ایران حل نمی شود. بموقع است، خاطر نشان کنم که بانیان دموکراسی در غرب، همواره نسبت  به رابطه جامعه سیاسی با دولت از سوئی و جامعه مدنی از سوی دیگر، حساسیت نشان داده اند و بطور مستمر هشدار داده اند: هرگاه احزاب شرکت کننده در جامعه سیاسی، با قدرتی که دولت است اینهمانی پیدا کنند، جامعه مدنی هم بی سخنگو و هم بی دفاع می شود و دولت دیکتاتور می گردد. آلمان و ایتالیا و روسیه گرفتار استبداد فراگیر نیز شدند.

     جامعه شناس فرانسوی، آلن تورن، این هشدار را تجدید می کند: فرق دموکراسی با دیکتاتوری اینست که در اولی، جامعه سیاسی در بطن جامعه مدنی قرار می گیرد و فعال می شود و، در دومی، این جامعه در محدوده دولت، محل عمل پیدا می کنند. در اولی، احزاب و سازمانهای شرکت کننده درجامعه سیاسی از حقوق انسان و خواستهای قشرهای مختلف جامعه نمایندگی می کنند و از این دید در دولت و نقش آن می نگرند. در دومی، تصرف قدرت و ماندن بر قدرت هدف اول می شود و سازمانهای سیاسی از این دید در جامعه و خواستهای قشرهای گوناگون آن می نگرند. هر زمان که بریدن از جامعه مدنی کامل شود، استبداد برقرار می گردد.

      این  همان واقعیتی است که از انقلاب بدین سو، به تکرار تشریح کرده ام. در طرحی نیز که برای تشکیل جبهه پیشنهاد کردم، توضیح دادم چرا باید محل عمل جبهه جمهور مردم باشد. چرا باید دولت بر وفق حقوق ملی و حقوق انسان تجدید ساخت جوید و سامانه ای باز بگردد. بارها توضیح داده ام محل عمل بدیل، چرا باید بیرون از رﮊیم و درون ایران، در بطن مردم باشد و از راه مردم و با مردم عمل کند. اینک که اصلاح طلبی در محدوده رﮊیم ولایت مطلقه فقیه را تجربه کرده اید، اینک که دو رأس دیگر مثلث زور پرست، دستگاه های تبلیغاتی را که قدرتهای سلطه جو در اختیارشان گذاشته اند، بکار گرفته اند تا مگر، خود را بدیل بباورانند، ضرور می بینم خاطر نشان کنم که های و هوی تبلیغاتی اینان بجائی نمی رسد چرا که در محدوده دولت قرار دارند و همانند بدیل های گوناگون موجود در این محدوده اند. خواه آنها که می خواهند دولت خود را جانشین کنند (براندازهای زورمدار) و چه آنهائی که در محدوده همین رﮊیم، می خواهند اقتدارگرایان را با اصلاح طلبان جانشین کنند،طبیعت رژیم را که استبدادی است تغییر نمی دهند . پس خلائی وجود ندارد تا کس یا کسانی بخواهند آن را پر کنند. خلائی که وجود دارد، خلاء ناشی از ضعف جامعه سیاسی است. بدین خاطر که محل عمل این جامعه در جامعه مدنی است و هدفش استقرار دموکراسی است، این خلاء را تنها توانمند شدن جامعه سیاسی می تواند پر کند

 

دانشجویان و دیگر قشرهائی که نقش نیروی محرکه را بر عهده دارید!

بدیل مردم سالار نه رقیب جبار و دستیاران او می تواند باشد و نه رقیب مدعیان زور پرست و وابسته رﮊیم ولایت فقیه. در انقلاب ایران باز بنگرید و ببینید که در رﮊیم شاه نیز گرایشهای سیاسی که در محدوده آن رژیم عمل می کردند و خواستار اصلاح آن رﮊیم بودند، وجود داشتند. تا زمانی که جامعه سیاسی توانا به نمایندگی از جمهور مردم پدید نیامد، جنبش همگانی ظفرمند ممکن نگشت. باز بنگرید و ببینید این جامعه سیاسی می توانست ترکیب دیگری پیدا کند. اما در فاصله کودتای 28 مرداد 1332 تا روز 22 بهمن 1357، بخش عمده ای از جامعه سیاسی که بنا بر اصول استقلال و آزادی، محل عملش بطن جامعه مدنی بود، با مقدم شمردن آزادی بر استقلال و یا عدالت اجتماعی بر استقلال و آزادی، این محل را ترک گفت. به این دلیل این محل را ترک گفت که می پنداشت واقع بینی او را به این نتیجه رسانده است که در جهان دو قطبی، می باید حمایت یکی از دو قطب را داشت. در حقیقت، می خواست دولت را به دست آورد و می خواست از راه اطمینان دادن به غرب و در محدوده رﮊیم سلطنتی، به این هدف برسد. ضعف جامعه سیاسی تشدید شد وقتی گروه های سیاسی، «ایده ئولوﮊی انقلابی» را اندیشه راهنما کردند و کار براندازی رﮊیم را، نه کار مردم که کار سازمانهایی شمردند که خود تشکیل می دادند. این گروه ها نیز ضعیف شدند. این بار، بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی به دوران تقدم این اصل بر آن اصل  پایان داد و همگرائی گرایشهای سیاسی را ممکن کرد. جامعه سیاسی سخنگوی مردم  قوت گرفت اما ترکیبی را جست که، در آن، بخش متفوق، نه در بازیافتن بیان استقلال و آزادی نقشی داشت و نه به آن، از صمیم دل باور داشت. وگرنه آقای خمینی نمی گفت در فرانسه از راه مصلحت سخن گفته است و اینک مصلحت در گفتن خلاف آن می بیند و خلاف آن را می گوید. اگر پیش از رسیدن به تهران، طرز فکر او و اندازه سازگاریش را با بیان استقلال و آزادی، محک می زدیم، بسا می توانستیم مانع از باز سازی استبداد بگردیم.

      در این جامعه، کسانی که می توانستند دولت را تصدی کنند، «مصدقی» ها با گرایشهای مختلف بودند. افسوس! گرایش هائی که متصدی دولت شدند، به جای نمایندگی از مردم، توقعات قدرت جدید را مجوز ایجاد «نهادهای انقلاب» کردند. بدین کار، جامعه سیاسی را ضعیف و محدوده دولت را محل رقابت بر سر قدرت کردند. بدین سان بود که استبداد باز سازی شد. در این تغییر محل از جامعه مدنی به دولت، گروه های سیاسی که به تقلید از لنین و حزب او، برآن بودند که مسلحانه دولت را تصرف کنند، نیز، نقش مهمی داشتند. آقای خمینی و روحانیان قدرتمدار که  تفوق قطعی داشتند، نیز، محلی را که مردم بودند ترک کردند و بر گرد قلعه دولت ریسمان کشیدند و آن را مال خود شمردند و ولایت فقیه را جانشین ولایت جمهور مردم کردند.

     اینک بر شما نیروهای محرکه جامعه ایرانی امروز است که از تجربه درس بگیرید و یا نگیرید. هرگاه بخواهید درس بگیرید، جامعه سیاسی را تشکیل یافته از کسانی می دانید که اندیشه راهنمای آنها بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی و محل عمل آنها جمهور مردم هستند. بطور مشخص،

1 – جامعه سیاسی می باید هستیمند باشد و این هستی را از اندیشه راهنمای خود و از  عمل خویش در طول زمان (گذشته و حال) و از محل عمل خویش (جامعه مدنی) و از سخنگوئی خواستهای مردم ایران یافته باشد. اعضای آن اندیشه های راهنمائی داشته باشند که در استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی اشتراک داشته باشند. در حقوق انسان و حقوق ملی اشتراک داشته باشند. روشن است که بنا بر نمایندگی از این یا آن قشر جامعه، اعضای جامعه سیاسی تمایلهای گوناگون پیدا می کنند. اشتراکشان در آن اصول و این حقوق، آنها را جامعه سیاسی توانا به تغییر نظام استبدادی به نظام دموکراسی، می گرداند.

2 – جامعه سیاسی می باید محل عمل مشخصی داشته باشد و هیچ گاه آن را ترک نگوید. هرگاه جامعه دارای نظام اجتماعی باز، بنا براین، دمواکراسی، هدف بگردد، محل عمل جامعه سیاسی، همواره، یعنی پس از استقرار دموکراسی نیز، بیرون از دولت و درون جامعه مدنی می شود

3 – این جامعه، در دولت و تصدی آن، از دید آن اصول و این حقوق می نگرد و به عذر تصدی دولت محل عمل خویش را که جامعه مدنی است ترک نمی گوید. بدیهی است میان تصدی دولت و ماندن در محلی که جامعه مدنی است، سازگاری وجود ندارد مگر این که جمهور مردم تن به رشدی بدهند که جهشی بمیزان قرنی و بسا قرونی به پیش است: موقعیت و وضعیت و طرز فکر رعیت و مطیع امر «رهبر» را رها کنند و موقعیت و وضعیت و طرز فکر شهروند را بیابند. شهروندی تحقق پیدا می کند به استقلال در گرفتن تصمیم و آزادی در گزینش نوع تصمیم و ، نیز، به آگاهی از حقوق ذاتی خویش و حقوق ملی و عضویت در جامعه شهروندان و حق مشارکت در اداره این جامعه. خوانائی حقوق ذاتی انسان با حقوق ملی و برابری در برخورداری از «ولایت جمهور مردم» و میزان شدن عدالت اجتماعی، نزاعی پدید نمی آورد میان هویت و حقوق شخصی با هویت شهروندی بعنوان عضو جامعه ای که هدفش برخوردار کردن جامعه از حقوق ملی و هر عضو آن از حقوق شخصی و امکان رشد است

       از آنجا که چنین جامعه ای حق تصمیم را از آن خود می داند و منتخبانش مجریان تصمیم او می شوند، جامعه سیاسی از محل خود که جامعه مدنی است، بیرون نمی روددر دموکراسی های غرب نیز، شرط پرهیز از خطر در آمیختن حزب ها با دولت و  بریدن آنها از جامعه مدنی را در شرکت جمهور مردم در تصمیم گیری ها دانسته اند و، به تدریج، در درون حزب ها و گرایشها، اعضاء و جانبداران در تصمیم گیری ها شرکت داده شده اند. در ایران، در بهار انقلاب، فراخواندن مردم به حضور در صحنه سیاسی بمثابه تصمیم گیرنده از سوی منتخب مردم ایران، جای به فراخواندن  آنها به حضور در صحنه برای اطاعت از «رهبر» سپرد و اینست حاصل آن.  

4 – جامعه سیاسی که در بطن جامعه مدنی قوت می گیرد و سخنگوی این جامعه می شود، وقتی تضمین کننده دموکراسی می گردد که تبلور کاهش خشونت در جامعه مدنی بگردد و در درون خود، دو حق اشتراک و اختلاف را بکار برد به ترتیبی که اختلاف سیاسی به خشونت سرباز نکند و به اشتراک و بیشتر شدن تفاهم سرباز کند. در بهار انقلاب ایران، با توجه به خطر وسیله شدن قهر برای حل اختلاف ها و باز سازی استبداد، خطر استقرار «فاشیسم مذهبی» خاطر نشان و بحث آزاد بر وفق دو حق اختلاف و اشتراک پیشنهاد شد و به عمل درآمد. هرگاه آنها که می باید در جامعه سیاسی شرکت داشته باشند، می پذیرفتند محل عمل خویش را جامعه مدنی کنند و بحث آزاد را بمثابه روش می پذیرفتند، این جامعه ضعیف نمی شد و بازسازی استبداد ناممکن می گشت. از این پس نیز، خشونت زدائی در جامعه سیاسی و در جامعه مدنی می باید روش بگردد و بحث آزاد با هدف تشخیص اختلاف ها و اشتراک ها و گذار از اختلاف به اشتراک به یمن بحث آزاد، در قلمرو سیاست، خشونت را بی محل بگرداند. لذا،

5 – با در نظر داشتن این واقعیت که گروه های سیاسی که تصرف دولت را هدف می کنند، بخصوص وقتی این کار را با توسل به قدرت خارجی می کنند، بدیل نیستند و کشور را با خطر تبدیل شدن به لیبی و سوریه و... و در بهترین حالت به مصر امروز، روبرو می کنند، بر نسل امروز است که تمام توجه خویش را بر توانمند کردن جامعه سیاسی، بنا براین، بدیل استبداد کردن دموکراسی بر اصول استقلال و آزادی، متمرکز و توانمند کردن این جامعه را وجهه همت و سعی خود کند. در این کار، از این قاعده پیروی کند: تحول نیاز به رساندن امید به حد اکثر و کم کردن ترس از آینده به حداقل دارد. عمل به این قاعده ایجاب می کند:

6 - اندیشه راهنما و برنامه عمل، بنا بر این، هدفها، بخصوص گفتار و کردار شرکت کنندگان در جامعه سیاسی می باید شفاف باشند. نیروهای محرکه و نیز جمهور مردم قول و فعل مبهم را از هیچ مدعی شرکت در جامعه سیاسی نباید بپذیرند. بسا، در صورت، برنامه و هدف ها روشن می نمایند اما باید از صورت به محتوا گذر کرد تا که محتوا نیز از شفافیت برخوردار شود. بسیار اتفاق می افتد که گروه های قدرتمدار که محل عملشان دولت است (= تصرف دولت)، اصول راهنمائی و برنامه ای را ارائه می کنند که متعلق به جامعه سیاسی متعلق به جمهور مردم هستند. در انقلاب ایران، این فریفتاری بکار رفت و وضعیت امروز را به بار آورد. از این رو، هویت و عمل هر مدعی، نیز می باید شفاف باشند. و

7 – از آنجا که جامعه سیاسی متعلق به جامعه مدنی، با مردم و از راه مردم است که عمل می کند، و بنا ندارد این محل را ترک کند، پس روش کاری که در پیش می گیرد، می باید قابل عمل توسط جمهور مردم باشد. در واقع، می باید ترجمان وجدان همگانی باشد وقتی محتوای این وجدان حقوق ملی و حقوق انسان و برخورداری یکایک مردم از امکان رشد می گردد. بدین قرار، پرداختن به وجدان همگانی برای این که بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی محتوای آن بگردد و جمهور مردم را همسو بگرداند، کار اول جامعه سیاسی و نیروهای محرکه ای می شود که 

8 – وظیفه خویش را عبارت می داند از همگانی کردن وجدان به بیان استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی (یا بیانهائی که در این اصول اشتراک دارند)، بنا بر این، برانگیختن جمهور مردم در سمت و سوی استقرار دموکراسی و در همان حال، نگاه داشتن جامعه سیاسی در بطن جامعه مدنی. و

9 – روشن است که در جامعه، روابط قوا، بنا بر این، تبعیض ها، وجود دارند. اما جامعه سیاسی که بخواهد بیانگر جمهور مردم بگردد، نخست تبعیض ها را می باید مورد شناسایی و الغای آنها را دستور کار خویش گرداند. در حقیقت، تفاوت جامعه سیاسی وقتی در بطن جامعه مدنی و ترجمان خواست او است، از مدعی، در این است که  واقعیتهائی را شناسائی می کند که جامعه را رنجور می کنند و برای آنها درمان های درخور پیشنهاد می کند، حال آنکه، مدعی، یعنی جامعه سیاسی قدرتمدار، اجرای «ایدئولوژی» را  دستور کار خویش می کند. هرگاه در دو بیان، یکی بیان استقلال و آزادی که از زبان آقای خمینی در نوفل لوشاتو اظهار شد و دیگری بیان قدرتی که هم او در تهران، در مقام بازسازنده استبداد، اظهار کرد، تأمل شود، تفاوت دو جامعه سیاسی، نیک شناخته می شود. در بیان استقلال و آزادی، مسائل جمهور مردم هستند که طرح و برایشان راه حل پیشنهاد می شود. در بیان قدرت، یکسره از  اجرای «احکام شرع»، مقدم و حاکم بر همه، «ولایت مطلقه فقیه»، سخن رانده می شود

     تفاوت دوم و بهمان اندازه بزرگ، در اینست که راه حلهای پیشنهادی را جامعه مدنی خود اجرا می کند اما «احکام ایدئولوﮊی» را قدرت دولت و به زور است که به اجرا می گذارد. تفاوت سوم حاصل دو تفاوت اول و دوم است: مسائل مردم حل ناشده برجا می مانند و قدرت جدید بر آنها می افزاید. به سخن دیگر، «احکام ایدئولوﮊی» در ایجابات قدرت جدید ناچیز می شود: مرام و مردمی که در جنبش شرکت کرده اند، قربانی اول می شوند. از این رو، بهوش باید بود و از هر مدعی، باید توقع کرد که مسائل جمهور مردم را طرح و برای آنها راه حل پیشنهاد کند و این راه حلها می باید قابل بکار بردن از سوی جمهور مردم باشندبهوش باید بود حواله کردن هرآنچه بنیادی است (محتوا و شکل دولت و...) به بعد از سقوط رﮊیم، همان دم خروسی است که دروغگو را لو می دهد. این محک بس کارآ، به هر دو جامعه سیاسی و مدنی می آموزد:

10– جمهور مردم می باید جاذبه و دافعه پیدا کنند. نقش جامعه سیاسی و نیروی محرکه سیاسی بسی تعیین کننده است: فعالیت سیاسی که محل پرداختن به آن محدوده دولت است، کاری نیست که جامعه سیاسی وقتی در بطن جامعه مدنی است، به آن بپردازد. اشخاص و گروه های سیاسی که ویژگی برشمرده را ندارند، در جامعه سیاسی محل پیدا نمی کنند. یادآور می شود که در آلمان، پیش از تصرف قدرت توسط حزب نازی، دموکراسی برقرار بود. پیشرفته تر از جامعه های دیگر اروپائی، حزب ها و وسائل ارتباط جمعی به محل عمل جامعه سیاسی توجه بایسته را نکردند. حزب نازی را به این جامعه راه دادند. حاصل آن استقرار استبداد فراگیر در آلمان و ویرانی آلمان و اروپا در جنگ جهانی دوم شد. بعد از جنگ، یک چند ازکشورهای اروپای شرقی تجربه را تکرار کردند و حاصل آن، دست نشانده روسیه گشتن و تحت رﮊیم های استالینی زندگی کردنی شد که چهار دهه بطول انجامید. در اروپای غربی، بنا را بر راه ندادن به گرایشهای افراطی که تصرف دولت و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا (چپ) و یا دولت مقتدر (راست افراطی) را هدف کرده بودند، گذاشتند. نتیجه این شد که حزب های کمونیست، استقرار دیکتاتوری پرولتاریا را رها کردند. این کار را بسیار دیر کردند. زمانی کردند که وارد سراشیبی ضعف شده بودند

       و ما، در کشور خود، از پی انقلاب، زهر پذیرفتن استبدادیان را به جامعه سیاسی بکام خود ریخته ایم. پیش از آن، در انقلاب مشروطیت و ملی کردن صنعت نفت این کار را کرده ایم. بهوش باشیم که برای چهارمین بار این زهر را بکام نریزیم. هیچ نه معلوم این بار خود و وطن را قربانی نکنیم.

 

نسل امروز بداند:

     تغییر را نخست دو جامعه سیاسی و جامعه مدنی، بیشتر جامعه سیاسی باید بکند. فریب نخورد، یک تفاوت بس آشکار جامعه سیاسی که در بطن جامعه محل عمل می جوید با گروه های سیاسی که محل عملشان دولت است، اینست که این یکی چون نمی خواهد تن به تغییر بدهد، یعنی خود و محل عمل خویش را تغییر دهد، تغییر رﮊیم را هدف و تنها هدف می باوراند، حال اینکه جامعه سیاسی در آمیخته با جمهور مردم تغییر رﮊیم را حاصل تغییر خود و جمهور مردم می داند و به این مهم می پردازد. پس، بی درنگ، می باید در کار تغییر کردن شود تا بتواند تغییر بدهد. سمت و سوی این تغییر رها شدن از طرز فکر استبدادی و طرز گفتار و کردار استبداد، بنا بر این، گذار از استبداد به دموکراسی است. ایران امروز، جامعه سیاسی یا بدیل درخور این هدف را دارد. بیان استقلال و آزادی در اختیار دارد. قواعد خشونت زدائی را در اختیار دارد. هرگاه نسل امروز این داشته ها را از آن خود کند، شهروند بگردد و جامعه سیاسی درخور جمهوری شهروندان را نیرومند گرداند، سپیده استقلال و آزادی زود خواهد دمید.

 

  

    

        

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 PAGE   \* MERGEFORMAT 2

 

 

 

سخنان آقای بنی صدر با داشن آموزان و دانشجویان به مناسبت شروع سال تحصیلی ۱۳۹۰

 

من شما را به شناختن حقوق خویش و شناختن مسئولیت خود فرا می‌خوانم.

 

هنوز کشوری که در آن دانشجو و دانش آموز هدف یاب و تشخیص دهنده آنچه را که می‌خواهند بیاموزند، و مدرسه و دانشگاه وسیله آنها باشد، نیست. در دنیای امروز مدرسه، دانش آموز را برای هدفی که نظام اجتماعی و اقتصادی تعیین می‌کند، تربیت میکند. با وجود این در کشوری مثل ایران شما جوانان و نوجوانان تعلیم و تربیت، آموزش و پرورش را می باید از شناسایی حقوق خویش به عنوان انسان، استقلال خود به عنوان انسان، آزادی خود به عنوان انسان، استقلال خود به عنوان یک ملت و آزادی خود به عنوان یک ملت و حقوق ملی آغاز کنید. اینکه در کشور ما در دبستان، در دبیرستان و در دانشگاهها این حقوق آموزش داده نمی‌شوند، نمی باید شما را از اهمیت شناسایی این حقوق و عمل کردن به این حقوق غافل کند. اگر اینها را به شما نمی آموزند به خاطر این است که نمی‌خواهند که شما نسل حقوقمندی بشوید و به عنوان جوان، نیروی محرکه تحول در جامعه‌ای بگردید برای اینکه آن جامعه استقلال و آزادی پیدا کند، رشد پیدا کند و از راه رشد در جهان امروز به مثابه یک ملت بزرگ نقش پیدا کند. 

پس من شما را به شناختن حقوق خویش و شناختن مسئولیت خود فرا می‌خوانم. و عمل به اقتضای این مسئولیت، به مثابه نسلی که می باید انقلاب ایران ـ که در حقیقت باید بگویم انقلابهای ایران ـ به هدفی راهبر بشوند که این انقلابها داشته‌اند و هنوز تحقق نیافته اند، فرا میخوانم. و آن هدف اصولی هستند که در این انقلابها همواره راهبر بوده‌اند: استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی.

 امیداوارم که سال تحصیلی را شاد و توانمند آغاز ‌کنید و به مثابه نیروی محرکه عامل تحرک و شادابی و جوانی در همه جامعه می‌شوید و ایران سرانجام به استقلال و آزادی می یابد و در استقلال و آزادی رشد می‌کنید.

 

شاد و پیروز باشید.