تقدم اندیشه راهنما بر عمل و یا عمل بر اندیشه راهنما و یا نه این و نه آن؟:

پرسشها از ایرانیان و پاسخ‌ها از ابوالحسن بنی‌صدر

 

      از هفت پرسش، پرسش هفتم برجا مانده‌است که اینک به آن پاسخ می‌دهم:

 

٭ پرسش هفتم:

۷. تاثیر ایده ها بر طبع انسان چقدر است؛ بعبارت دیگر وقتی ایده به طبع میخورد چه اتفاقی در درون و برون انسان می افتد و اساسا منشاءِ یا سرچشمه های ایده ها کجاست و تغییر طبع انسانی مکانیزمش چیست؟! و آیا امکان بدست دادن یک "دستگاه واحد تئوریک/گرند یونیفاید آو کالچر" برای فرهنگ انسانی از بدو پیدایش انسان سخنگو ممکن و یا لازم است و همچنین است پرسشم در مورد طبع آدمی به اینکه آیا "پنتاگون بنی صدری" توصیف یونیورسال طبع است یا هستی و یا هر دو ؟!

 

● پاسخ پرسش هفتم:

   سخن را که روشن کنیم، این می‌شود: دو «نظر» وجود دارند و نه یک نظر که می‌گوید «عمل نظر را می‌سازد». یکی می‌گوید ایده عمل را می‌سازد و دیگری می‌گوید عمل ایده را می‌سازد. قسمت اول پرسش می‌گوید که پرسش کننده پیرو نظری است که ایده را عمل ساز می‌داند. و وقتی می‌پرسد: اساساً منشاء و سرچشمه‌های ایده‌ها کجاست؟»، پنداری ایده را فرآورده می‌داند و می‌پرسد فرآورنده چیست. او نمی‌پرسد منشاء کیست؟ با این‌حال، پاسخ پرسش او این‌است:

     از افلاطون تا هگل بکنار، از هگل بدین‌سو، بخصوص در قرن بیستم، در غرب، دو نظر رویارو بوده‌اند: نظر کارل مارکس و نظر ماکس وبر. اولی پراکزیس praxis را ایده ساز می‌داند و دومی ایده را عمل ساز می‌انگارد:

 

7.1. بنابر قول هگل، ایده می‌آفریند و فرود می‌آید ودر آفریده خویش، از خودبیگانه می‌شود. سپس به فراز می‌رود و با متحقق کردن خویش، ایده در کمال خویش می‌شود. نظر او ترجمان ثنویت تک محوری است: ایده محور فعالی است که در یک سیر جدالی، فرود می‌آید و به فراز می‌رود. مارکس در صحت اصل راهنما که ثنویت تک محوری است، تردید نمی‌کند، الا این‌که چون ماده را اصیل می‌داند، محور فعال برگزیده خویش را جانشین محور هگل می‌کند: 

● کلمه پراکزیس از ارسطو تا امروز، در این و آن فلسفه، بکارگرفته شده‌است. نخست عملی بروفق ایده‌ای برای حاصل کردن نتیجه‌ای معنی می‌داده‌است. اما نزد مارکسیست‌ها مجموعه اعمالی معنی یافته‌است که تحول پدید می‌آورند و ایده می‌سازند. در «ایدئولوژی آلمانی» مارکس و انگلس می‌نویسند:

   «شعور جز موجود شعورمند نمی‌تواند باشد. هستی انسانها روند زندگی واقعی آنها است. اگر، در هر ایدئولوژی، انسانها و شرائط زیستشان، بدون زیر و رو، چنان نمایان می‌شوند که پنداری در یک اطاق تاریک، نمایان شده‌اند، بخاطر روند زندگی تاریخی آنها است. چنانکه وارونه بنمودن اشیاء ناشی از فراگرد زندگی فیزیکی آنها است.

     بخلاف فلسفه آلمانی که از آسمان به زمین نازل می‌شود، در این جا، از زمین به آسمان بالا می‌رود. به سخن دیگر، نقطه عزیمت آنچه انسانها می‌گویند و خیال می‌کنند و  معرفی می‌کنند و یا آنچه در باره آنها گفته و یا خیال می‌شود و معرفی می‌شوند، نیست، بلکه انسان‌ها، در پوست و استخوان خویش هستند. نقطه عزیمت انسانهای واقعی و فعال و فراگرد زندگی واقعی آنها  و بسط بازتابها و واکنشهای ایدئولوژیک هستند. 

      شکل‌‌مندی‌های ابرآلود مغز انسانی نیز تصعیدهای ضرور فراگرد مادی زندگی آنها است که به محک تجربه قابل بررسیند و وابسته به اوضاع و احوال مادی پیشین هستند. 

       در نتیجه، اخلاق، دین، متافیزیک و بقیه ایدئولوژی و نیز اشکال شعور  که با آنها خوانائی دارند، دیگر استقلال ظاهری خود را نگه‌نمی‌دارند. این اشکال نه تاریخ و نه رشد دارند. بعکس این انسانها هستند که درهمان‌حال که تولید خود را رشد و ارتباط مادی خویش را بسط می‌دهند، تغییر می‌دهند. با واقعیتی که خاص آنها است و اندیشه و فرآورده‌های اندیشه خویش، تغییر می‌دهند. این شعور نیست که زندگی را متعین می‌کند و این زندگی است که شعور را متعین می‌کند

● مارکسیستها برای نشان دادن تفاوت نظر خویش با نظر ایده‌آلیستها و لیبرالیها و فاشیستها و سرانجام استالینیستها نمودارهائی را ترسیم کرده‌اند. در این نمودارها، تنها نزد مارکسیستها جهت بردار از عمل به ایده است:

    گرده مارکسیستی وارونه شدن پراکزیس:

   تعین‌های فیزولوژیک منافع اقتصادی پراکزیس گزینش تصمیم نظریه، آئین (شعور).باید توجه داشت که حزب طبقه کارگر، بمثابه ترجمان خواست طبقه کارگر، نظریه را که فرآورده پراکزیس است، راهنمای تصمیم و پراکزیس طبقه کارگر می‌کند.

       از دید مارکسیستها، حزب طبقه کارگر پدید می‌‍‌آید و با پیدایش این حزب، این نظر است که عمل ساز می‌شود. اما این تنها تناقض در نظریه مارکس و انگلس و مارکسیستها نیست. در نظر مارکس و انگلس که تأمل کنیم، می‌بینیم نظریه فرآوردهء پیدایش طبقه کارگر نیست و نزد این طبقه نیز پدید نیامده‌است، نزد مارکس و انگلس پدید آمده‌است. مارکس و انگلس می‌پنداشتند که همه آنها که در شرائط معین هستند، ایده مشابه خواهند داشت. از آن زمان تا این زمان، هیچ‌گاه چنین نشده‌است. نظر آنها درباره خودشان نیز  صدق نمی‌کند. چراکه هیچ‌یک از مارکس و انگلس از طبقه کارگر نبودند و سازنده نظریه راهنمای طبقه کارگر شدند.

      اما اشکال اساسی نظریه مارکس این‌است که محور فعال مایشائی می‌سازد (= خدائی که انکار می‌شد) و سازنده نظر غافل است که بنارا بر وجود فعال مایشاء گذاشتن، یعنی پذیرفتن تقدم مطلق ایده بر عمل. چراکه پراکزیس سازنده عمل، هرگاه واجد ایده نباشد، نه انجام گرفتنی است و نه می‌تواند ایده بسازد. در حقیقت، وقتی عمل هدفی دارد که در بیرون او است (تولید)، ناگزیر عمل برای متحقق کردن ایده‌ای طراحی و موضوع تصمیم و اجرا می‌شود. دورتر خواهیم دید که این دو با غفلت از امر مهم‌تری نظر خویش را ساخته‌اند .  

      باوجود این انتقادها، آیا حق با ماکس وبر است و این ایده است که عمل را می‌سازد؟:

 

7.2. ماکس وبر در رد نظر مارکس می‌گوید: به عکس، این تغییر ایده (پیدایش پروتستانتیسم) است که زمینه ساز پیدایش سرمایه‌داری شده‌است (= ایده عمل ساز):

● با توجه به نابرابری اجتماعی میان پروتستانها و کاتولیکها در آلمان، وبر برآن شد که این نابرابری را توضیح دهد: 

- در قسمت اول اثر خود،  وبر توضیح می‌دهد: گمان بر این‌است که کاتولیکها نسبت به زندگی این جهانی، در مقایسه با پروتستانها، وارسته‌تر هستند. اما تحقیق نشان می‌دهد که چنین نیست. ترحم و میل به امداد نزد بازرگانان بیشتر است. آنها که وارسته‌تر هستند بیشتر مصرند بر تولید ثروت در این جهان. وبر «ثابت می‌کند» که دین‌باوری منشاء عمل است و نه فرآورده آن.

    وبر می‌نویسد: پروتستان‌ها، بلحاظ نوع باور و اخلاق خویش، رها از هرگونه لذت‌جوئی، هدف خویش را بدست آوردن پول و همواره پول بیشتر  می‌کنند بی‌آنکه خود را به لذت طلبی بسپرند. در قرن نوزدهم، روحیه صنعتکران تغییر کرد. از آن پس، معیارهای دقیق درکارآمدند. با مصرف کننده رابطه منظم برقرار شد و تولید منطبق شد با تقاضا. اینان از سوی آنها که می‌خواستند وضع بر روال سابق بماند، تحت فشارهای سخت قرارگرفتند. اگر ایده و اخلاق پروتستان نبود، نمی‌توانستند برغم این فشار، انقلاب را متحقق بگردانند.

     این انقلاب ناشی از موجهای پول جدید نبود، ناشی از ایده جدید، ایده سرمایه‌داری بود. وبر توضیح می‌دهد چسان تولید ثروت، بنفسه، هدف می‌شود

   منشاء ایده و منش سرمایه‌دار، در ایده‌های اصلاح فرهنگ و جامعه نبود، بلکه منحصرا، دغدغه فلاح روح‌ها بود. «هدفهای اخلاقی، نمودهای عملی دکترین آنها از دغدغه رستگاری سرچشمه می‌گرفت و فقط پی‌آمدهای انگیزه‌های خالصا مذهبی بود».

- در قسمت دوم اثر خویش، وبر توضیح خود را کامل می‌کند: روحیه سرمایه‌داری (l’esprit  du capitalisme )از انگیزه‌های مذهبی نشأت می‌گیرد. به استناد آثار اندیشمندان قرن هفدهم، وبر ثابت می‌کند که این نه داشتن ثروت بود که محکوم می‌شد، بلکه بر گنج نشستن و آن را وسیله لذت‌جوئی کردن بود که محکوم می‌شد. تنزه‌طلبان،با استناد به انجیل، می‌گفتند: انسان برای رستگار شدن، بخاطر خدا، تمام روز را باید کار کند. بی‌کاری و تن پروری را گناه کبیره می‌دانستند. بنابراین منطق، برفق اراده خداوند، در زندگی انسان، کارکردن، بنفسه، هدف است. یک ساعت کار نکردن ترک یک ساعت ستایش خدا است. افزون براین، کار عقلانی از کار معمولی بهتر و برتر است. بنابر انجیل، خداوند کار را هدف زندگی دانسته‌است: کسی که نمی‌خواهد کارکند، نان نیز نخورد. 

- انتقاد نظر وبر در غرب: از همان قرن نوزدهم نظر او مورد انتقاد قرارگرفته‌است، بخصوص  از سوی ژوزف شومپتر و ورنر سومبارت: اولی می‌گوید سرمایه‌داری در ایتالیای کاتولیک پدید آمد (میلان و فلورانس و ونیز) و دومی توضیح می‌دهد این یهودیان بودند که سرمایه‌داری را پدید آوردند و نه پروتستانها. بطور کلی، در ایتالیا و فرانسه کاتولیک بود که نحله نفع‌گرائی پیدا شد و از ایده مسیحی که بهره دادن و ستاندن را گناه می‌دانست عبور کرد.

     و در شمار مهم‌ترین انتقادها، انتقاد برناند برودل در کتاب دینامیک سرمایه‌داری است: روحیه سرمایه‌داری آفریده پروتستانتیسم نیست. در رنسانس و، بسا، در قرون وسطی، این روحیه، در حوزه مدیترانه و اروپا، وجود داشت. و اگر در قرن هیژدهم سرمایه‌داری در اروپای شمالی آن انبساط شگرف را پیداکرد، بدین‌خاطر بود که تاجران ایتالیائی سرمایه‌ها را به این قسمت از اروپا انتقال دادند...

     اما انتقادها، در باره اصل، یعنی ایده عمل ساز نیست. انتقادکنندگان نیز، همانند ماکس وبر، براصل ثنویت تک محوری می‌اندیشند: این ایده است که عمل را پدید می‌آورد. اما منشاء دین چیست؟ در مقام یافتن پاسخ برای پرسش، در نظرهای کارل مارکس و ماکس وبر که تأمل کنیم، می‌بینیم: دین را پیامبر ابلاغ کرده‌است و مارکسیسم را مارکس ساخته‌است. اگر به صورت بسنده کنیم، گوئیم: الف. ایده خلق خدا (در مورد دین) و خلق اندیشه خلاق (در مورد مارکسیسم) است. ب. چون عملی که بیانگر ایده‌ای نباشد، نه به ذهن متبادر می‌شود و نه موضوع تصمیم و اجرا می‌شود، پس ایده‌است که عمل را می‌سازد. اما اگر از صورت به محتوی گذر کنیم، بسا بتوانیم واقعیت را آن‌سان که هست ببینیم:

 

● نقد نظر مارکس و نظر ماکس وبر:

1. مارکس و مارکسیستها نظر را فرآورده پراکزیس می‌دانند. در نمودار، عمل کننده انسان و مبدأ عمل او «منافع» هستند. اما تشخیص منفعت، خود، فرآورده علم بر سود و زیان است. به سخن دیگر، بدون این علم، عقل قادر به اندیشیدن در باره عمل نمی‌شود. مارکس و انگلس رابطه قوا را می‌بینند و در این رابطه، دو طرف رابطه، با لحاظ کردن منافع خود، بایکدیگر رابطه قوا برقرار می‌کنند. بنابراین، منشاء نظر هریک از دو طرف، منافع هستند. اما «منافع» خود نیز نیاز به تشخیص، بنابراین علم و نظر، دارد. منشاء «منافع» کدام است؟ اگر مارکس و انگلس این پرسش را از خود می‌کردند، بسا برآن می‌شدند عقل‌هاشان را از بند ثنویت تک محوری برهند و به یمن موازنه عدمی، انسان پیش از ورود در رابطه قوا را موضوع بررسی قراردهند. هرگاه چنین می‌کردند، در می‌یافتند که پیش از رابطه، سعی و کار آدمی حقی از حقوق ذاتی او است. عمل کردن بکاربردن این حق است و چون آن را بکاربرد، حاصل را از آن خود می‌داند. پس در رابطه قوا، «منافع» حاصل کار می‌شود – این امر را مارکس و انگلس دیده‌اند – آنچه ندیده‌اند، حق ذاتی است که بکاربردنش حاصل ببارآورده و این دو آن حاصل را «منافع» خوانده‌اند. 

   بدین‌قرار، منشاء «منافع» سعی بمثابه حق ذاتی انسان است و منشاء ایده (اندیشه راهنما) نیز این سعی به مثابه حق است و نه به مثابه عمل .رابطه قوا نیز تنها رابطه‌ای نیست که می‌توان برقرار کرد. رابطه سعی با سعی = رابطه حق با حق نیز می‌توان برقرارکرد. در این رابطه، چون حق با حق ارتباط  مستقیم برقرار می‌کنند، «منافع» بی‌محل می‌شود. به سخن دیگر، رابطه قوا از خود بیگانه رابطه حق باحق و «منافع» از خود بیگانه حق کار و حاصل آن‌است. اینک که منشاء نظر و اندیشه راهنما را به یمن نقد نظر مارکس و انگلس و مارکسیست‌ها یافتیم، نخست به سراغ نقد نظر ماکس وبر می‌رویم و آن‌گاه پاسخ این پرسش را می‌یابیم: محتوای اندیشه راهنما چیست؟

 

2 . ماکس وبر براین‌است که چون دین کار را ارزش و نیایش و... دانسته‌است، پروتستانها کوشیدن در تولید ثروت را ارزش شناخته‌اند و سرمایه‌داری را پدید آورده‌اند. در نظر او که تأمل کنیم، می‌بینیم که او میان دین بمثابه اندیشه راهنما و سرمایه‌داری رابطه برقرار می‌کند. محور فعال اندیشه راهنما (دین) و محور فعل پذیر فعالیت اقتصادی است که سرمایه‌داری را بوجود می‌آورد. 

    اما، الف. سرمایه‌داری یک رابطه قدرت است میان انسان و سرمایه و در این رابطه، سرمایه محور فعال و انسان محور فعل‌پذیر است. دین این رابطه را تجویز نکرده‌است. کارکردن را تجویز کرده و ستوده‌است. هرگاه قرار بر این بود که انسانها با یکدیگر رابطه کار با کار برقرار کنند، سرمایه‌داری پدید نمی‌آمد. پس دین نمی‌تواند هم حق (کار) را تصدیق کند و هم قدرت استثمارکننده صاحب حق را. نتیجه این‌که، به یمن نقد، در می‌یابیم که کارکردن حقی از حقوق ذاتی انسان استو سازماندهی فعالیت اقتصادی وقتی برحق است که حاصل کار را از دست کارگر بدر نبرد. به سخن دیگر، نظر دین تا وقتی این حق را می‌شناسد، نمی‌‎تواند با سرمایه‌داری موافق شود. مگر این‌که دین در بیان قدرت از خود بیگانه شود و توجیه‌گر سرمایه‌داری بگردد. ب. حق شناختن کارکردن ایجاب می‌کند حق شناختن رابطه حق با حق را. پس منشاء ایده حق و وجدان بر حق است. باز در روابط قوا، این حق در منفعت از خود بیگانه می‌شود. تا آنجا که آدمی از حقوق ذاتی خویش یکسره غافل می‌‌گردد. 

    بدین‌قرار، منشاء ایده حقوق و این حقوق ذاتی حیات انسان و معرفت برآن خودانگیخته‌است. باوجود این، در روابط قوا، قدرت مدار می‌شود و انسانها را از حقوق خویش غافل و رابطه قوا را جانشین رابطه حق با حق می‌کند. اما از آن‌جا که «منشاء و سرچشمه» حق است، هر بیان قدرتی وقتی نقد شود، پرده دردیده و حق نمایان می‌گردد. دقت را که بیشتر کنیم می‌بینیم، اندیشه‌های راهنما، وقتی هم ناحق را جانشین حق می‌کنند، می‌کوشند آن را حق جلوه دهند.

 

● اندیشه راهنما در بر می‌گیرد:

1. حقوق ذاتی انسان را. و انسانها بمثابه عضو جامعه حق برابر دارند بر اداره جامعه خویش. بنابراین شهروند بشمارند و از حقوق شهروندی برخوردارند. بنابراین،

2. در بر می‌گیرد رابطه حق با حق و نوعی از سازماندهی را که این رابطه را پایدار بگرداند. و

3. اما چون انسانها بایکدیگر و در سرزمینی می‌زیند که وطنش می‌خوانیم، در بر می‌گیرد حق بر وطن و دیگر حقوق جمعی را. و

4. سرزمین و زیندگان در آن نیز حیاتمند بنابراین حقوقمند هستند. پس، در بر می‌گیرد، حقوق آنها را. و

5. در بر می‌گیرد شرکت جمهور شهروندان را در رهبری جامعه خویش و رشدی که هدف آن انسان است و میزان آن، عدالت اجتماعی است. و 

6. جامعه‌های دیگر در وطن‌های خویش می‌زیند بنابراین، وطن‌داری و سلامت محیط زیست و عمران طبیعت حقوق بین‌المللی هستند. پس در بر می‌گیرد این حقوق را. و

7. دربر می‌گیرد رابطه حق با حق با جامعه‌های دیگر، بنابراین، اصل راهنما شدن موازنه عدمی در سیاست خارجی را. و 

8. جامعه بنیادها (خانواده، مدرسه، کارگاه، حزب و...) ایجاد می‌کند. پس، دربر می‌گیرد رابطه انسان با بنیادها را. به ترتیبی که انسان رهبری کننده و بنیاد وسیله و باز، انسان تعیین کننده هدف باشد. و

9. جامعه نیروهای محرکه تولید می‌کند. پس، در بر می‌گیرد بکاربردن این نیروها در رشد بر میزان عدالت اجتماعی را.و

10. اصل راهنمای چنین اندیشه راهنمائی موازنه عدمی می‌شود. اگر اصل راهنما ثنویت بگردد، حقوق جای خود را به منافع و رابطه حق با حق جای به رابطه زور باز رور می‌سپرد و اندیشه راهنما، این و یا آن بیان قدرت می‌گردد.

 

٭ اما پرسش کننده می‌پرسد:

 و آیا امکان بدست دادن یک «دستگاه واحد تئوریک/گرند یونیفاید آو کالچر» برای فرهنگ انسانی از بدو پیدایش انسان سخنگو ممکن و یا لازم است و همچنین است پرسشم در مورد طبع آدمی به اینکه آیا «پنتاگون بنی‌صدری» توصیف یونیورسال طبع است یا هستی و یا هر دو ؟!

 

پاسخ این دوپرسش:

    این دو پرسش، به یمن یافتن منشاء ایده، از راه نقد، پاسخ یافته‌اند، باوجود این، خاطرنشان می‌کنم:

الف. حق همه مکانی و همه زمانی است و یک تعریف دارد. اما، برداشتها از حق، یکی نیستند. باوجوداین، فرهنگ آفریده انسانها است و خلق را عقل وقتی خودانگیخته، یا آزاد و مستقل است، می‌کند. بنابراین، آن بخش از فرهنگهای جامعه‌ها که خلق است را فرهنگ استقلال و آزادی می‌خوانیم  و می‌دانیم که صفت جهانی نیز دارد.

   بنابراین که برداشتها از حق یکی نیستند، جریان آزاد اندیشه‌ها گذار از کثرت به توحید را میسر می‌کند. بیادمی‌آورم که رابطه برداشتهای متفاوت از حق توحید آنها را به یمن جریان آزاد اندیشه‌ها میسر می‌کند. اما رابطه حق با ناحق دیگر است. همچنان نیاز به جریان آزاد اندیشه‌ها است تا مگر، ناحق، به یمن نقد، حق بگردد. بدین‌قرار، کثرت آراء وقتی برداشتهای گوناگون از حق هستند، گرایشهای مختلف را پدید می‌آورد که به یمن جریان آزاد اندیشه‌ها، همواره در گذار از کثرت به توحید هستند.

ب. عقل قدرتمدار گرچه خلق نمی‌کند اما می‌تواند فرآوردهای عقل مستقل و آزادی را ابزار بگرداند و در روابط قدرت بکارشان برد. بدین‌سان، بخش دیگری از فرهنگ را می‌توانیم «فرهنگ قدرت» و یا ضد فرهنگ بخوانیم. فرهنگهای جامعه‌ها همواره این دوبخش را داشته‌اند. 

ج. بنابراین که زندگی حقوقمند است و جز عمل به حقوق نیست و هر کاری که عمل به حق نباشد، ویران‌گر حیات است، انسان، بالطبع، یعنی بطور خودانگیخته، زندگی را عمل به حقوق خویش می‌گرداند. باوجوداین، در روابط قوا، او از خود بیگانه می‌شود، دست‌کم، از بخشی از حقوق خویش غافل می‌شود، عقلش خودانگیختگی طبیعی خویش را اغلب از یاد می‌برد و به نیروهای محرکه سمت و سوی تخریبی می‌دهد و آنها را در ویرانگری بکار می‌برد. هرگاه او همواره به خود یادآور شود که عقل قدرتمدار کار را با تخریب شروع می‌کند و با تخریب به پایان می‌برد، بسا از استقلال و آزادی آن غافل نمی‌شود و همواره زندگی فطری می‌کند.

    امیدوارم این پرسش‌ها و پاسخ‌ها همگان را در حقوقمند زیستن و بر میزان عدالت اجتماعی رشد کردن بکار آیند.

 

 

 

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter