عقلانیت و خشونت

ahb 20130415پرسشها از ایرانیان و پاسخها از ابوالحسن بنی‌صدر

 

● پرسش:

با عرض سلام

  چندی است سئوالی ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده‌است: خدا وکیلی هم رویکردم شیعی‌گری و بحث اختلاف بین دو سنت اسلامی و اینها نیست. دلیلم این‌است که اسلام اکثریت مردم ایران شیعه است و دغدغه‌ام ناظر به این امر است. اما مسئله این است:

  طالبان، القاعده، بوکو حرام و داعش و چندین و چند گروه جهادی بنیادگرای اهل سنت بارها و بارها در طی بیش از 10 سال گذشته و پس از حمله آمریکا به افغانستان به خبر یک رسانه‌ها تبدیل شده‌اند. همه شان هم به دنبال خلافت اسلامی‌اند. اندیشه ورزان بسیاری روی این مسئله به عنوان بنیادگرایان اهل سنت مسلمان کار کرده‌اند و می‌کنند. تقابل حداکثر گرایی بنیادگرایانه با جهان جدید و رویکردهای مدرن و رفتن آنها به دنبال الگوهای جهان قدیم مانند خلافت. ایضا مسئله دیگر خشونت عجیب و غریب اینها در برخورد با مخالفان است که خود جای بحث دارد.

    اما سئوال اینجاست! آیا چنین مسئله در جهان تشیع جایی ندارد؟ آیا شیعیان نیز نمی‌توانند با ازدواج بنیادگرایی و اندیشه‌های شیعی به چیزهایی شبیه بوکوحرام یا داعش برسند؟ آیا چنین رویکرد و رفتارهایی بر مبنای فقه شیعی و اندیشه شیعی ممکن است؟ صرف نظر از عصر خمینی که بر مبنای تئوری مهجور ولایت مطلقه فقیه شکل گرفت و به کشتارها و فجایع عجیب و غریبی انجامید، آیا می‌توان از فقه سنتی شیعی و کلا اندیشه شیعی انتظار بروز و ظهور چنین امری را داشت؟

نمی‌دانم سئوالم درست است یا نه. اگر آری پاسخش چه می‌تواند باشد و اگر نه سئوال درست کدام است. اگر دوستان و اساتید اصلاحم کنند ممنون می‌شوم. مخلصم و ارادتمند ع. ک

 

٭ پاسخ به پرسش:

   گویند شاه قاجار پرسید آیا امروز هم کسی پیدا می‌شود که امام حسین (ع) را بکشد؟ یکی از حاضران پاسخ داد: امام حسین (ع) نیست ولی شمر بسیار است. «امام حسین نیست اما شمر بسیار است»، پاسخ روشن به پرسش است. توضیح این‌که

 

1. قدرت وجودی از خود ندارد و فرآورده رابطه‌ای ویران‌گر و مرگ‌آوراست. این رابطه قدرت ساز است که این و یا آن بیان قدرت توجیهش می‌کند. پس هر بیان قدرتی که قدرت را توجیه می‌کند، خشونت را نیز توجیه می‌کند. برای توجیه، لاجرم میان خشونت و انسان رابطه باید برقرار کرد. هرگاه یک بیان قدرت خشونت را سرشت انسان بشناسد، بکاربردن خشونت را درجا مجاز و توجیه می‌کند. چون سخن از فقه شیعه است، به این اندازه اختصار می‌کنم که آقای مصباح یزدی در کتاب جنگ و جهاد در قرآن، خشونت را سرشت انسان می‌انگارد. خشونت را روش اصلی گرداندن و «حرکت قسری» از او و «النصر بالرعب» از آقای خامنه‌ای است

 

2. آیا این خشونت حد و مرز دارد؟ بنابر این که بیان قدرت قائل به فطرت منزه از خشونت انسان باشد و قائل به حاکمیت دین‌مدار نباشد، بله حد و مرز دارد. این لطیفه نیز گویا است: 

    گویند آقای خمینی می‌گفته‌است همه باید برای اسلام کشته بشوند و یکی از حاضران جرأت کرده و پرسیده‌است: اگر همه برای اسلام باید کشته بشوند، چه کسی بماند برای این‌که به اسلام عمل کند؟ و آقای خمینی، خطاب به او گفته‌است: خفه!

     و باز از او شنیده شده‌است (گوینده شهید لاهوتی که از زبان او شنیده بود): اگر شده 50 هزار نفر کشته شوند، باکی نیست باید دولت روحانیت برقرار گردد و برقرار بماند.

    بدین‌ترتیب، حد و مرز را نیاز قدرت تعیین می‌کند. هرگاه پای موجودیت «دولت روحانیت» بمیان آید، از کشتن 50 هزار نفر نیز باکی نیست. در جنگ ایران و عراق، از دو طرف، یک نسل قربانی شد. یا با شرکت در جنگ و یا با از دست دادن فرصت رشد. بنابراین، هرگاه فقیه شیعه قائل به ولایت فقیه باشد، ناگزیر خشونت را واجب و بلکه تقدیس می‌کند، کاری که آقای خمینی کرد. انقلابی را که گل را بر گلوله پیروز کرد، به ضد انقلابی بدل کرد که خشونت را نه توجیه که تقدیس می‌کرد. خشونت کنونی در بخش سنی نشین دنیای اسلام، آغازگری دارد که آقای خمینی بود. چنانکه خلافت‌مداری را نیز او بانی بود. کمربند سبز و زمینه سازی برای «رهبری دنیای اسلام» را او درپی شد. 

   بدین‌قرار، هرگاه فقه (خواه شیعه و خواه سنی) دولت را حق «دین‌مدار» شناخت، به ضرورت، خشونت واجب و بسا تقدیس می‌شود و حد و مرز آن‌را نیاز قدرت تعیین می‌کند. رفتار آقای خمینی یک استثناء نیست چراکه آقای خامنه‌ای هم «النصر بالرعب» را رویه خود کرده‌است. وقتی قدرت نیاز پیدا می‌کند، کشتار مردم شرکت کننده در جنبش‌های شهری و حمله به دانشجویان و جنایات سبعانه زندان کهریزک و شرکت در جنگ ویرانگر و مرگبار سوریه و تشکیل گروه‌های خون‌ریز در سوریه و تعلیم آنها ضرور می‌شود. ملامحمد عمر و الظواهری و البغدادی، همانند‌های آقای خامنه‌ای هستند و از همان «النصر بالرعب» پیروی می‌کنند. و

  1. هرگاه فقه معتقد به تصدی دولت توسط فقیه نباشد و یا نپندارد هرکس حاکم شد خدا خواسته‌است حاکم شود و باید از او اطاعت کرد، بسا (فقه شیعه) تمایل به خشونت زدائی نیز دارد: هم بدین‌خاطر که اجرای حدود را در غیاب «امام معصوم» جایز نمی‌داند و هم خشونتهای دولت را نه تنها تجویز نمی‌کند که خلاف شرع می‌داند و با آن مقابله می‌کند. رویه‌ای که بخش غالب روحانیت شیعه پیش از استقرار ولایت فقیه داشت. آن روحانیت، بدین‌خاطر که حاکم ظالم را بر نمی‌تافت، محدودکننده جدی اعمال خشونت از سوی دولت بود. 

 

4. باآن‌که، در قرآن، کلمه‌ای درباب «جهاد ابتدائی نیست»، فقه شیعه، دست کم قائل به جهاد ابتدائی در زمان غیبت نیست. امری که تمام اهمیت خود را به دست می‌آورد، این‌است که آقای خامنه‌ای، باوجود این‌که بنابر فقه سنتی نیز صلاحیت فتوی دادن را ندارد، قائل به «جهاد ابتدائی» است. این قائل شدن به «جنگ ابتدائی» بخاطر قائل شدن به دولت دین‌مداران است. از این نظر فرقی میان خامنه‌ای و بغدادی نیست. مشاهده می‌شود که در این‌باره نیز، آغازگر، آقایان خمینی و خامنه‌ای بوده‌اند.

 

5. هر بیان قدرتی به ضرورت مبهم است. بنابراین که بیان قدرت، اندیشه راهنمای جباری با دعوی ولایت مطلقه باشد و یا نباشد، ابهام آن بیشتر و یا کم‌تر است. در زمره ابهامها هستند ابهامهای زیر:

5.1. آیا حاکم می‌تواند در احکام دین دخل و تصرف کنید یعنی حرامی را حلال و حتی واجب و یا واجبی را حرام کند یا خیر؟ پاسخ قرآن به این پرسش صریح است: پیامبر (ص) نیز این اختیار را ندارد. در کتاب ولایت فقیه، آقای خمینی گفته بود ولایت فقیه یعنی اجرای احکام شرع. اما وقتی دم از ولایت مطلقه فقیه زد، مدعی شد اختیار دخل و تصرف در احکام دین را نیز دارد. وقتی ولی امر بر جان و مال و ناموس مردم بسط ید داشته باشد، البته مجاز به بکار بردن زور است به هراندازه لازم ببینند. و بخاطر مباح کردن بکاربردن زور است که نیاز به اختیار در دخل و تصرف در احکام دین را پیدا می‌کند. باوجود این اختیار، ابهام کامل است. زیرا زندگی بر وفق احکام جای خود را به زندگی بروفق اوامر و نواهی «ولی‌امر» می‌دهد و  دین در روش تنظیم روزانه زندگی با قدرت فراگیر، ناچیز می‌شود. و

5.2. بنابر قرآن، تکلیف عمل به حقی از حقوق ذاتی انسان است. اما بنابر فقه، تکلیف مستقل از حق است. و بنابر ولایت مطلقه فقیه، دیگر خبری از حق نیست و تکلیف نیز اطاعت از اوامر و نواهی «ولی‌امر» است. این واقعیت که در فقه، حقوق انسان در تاریکی قراردارند و رابطه تکلیف با حق نیز در ابهام، زمینه ساز، دعوی ولایت فقیه و نقش اول جستن خشونت می‌شود.

    بدین‌قرار، بنابر این‌که بیان قدرت تقدم مطلق برای قدرت قائل شود و یا نشود، به خشونت، بمثابه روش اصلی بیشتر و یا کم‌تر نقش می‌دهد.

 

6. هر بیان قدرتی، به ضرورت تبعیض را مشروع و برقرار می‌کند. اما بدون مشروعیت بخشیدن به بکاربردن قدرت (=زور)، بدیهی است که تبعیض‌ها نه برقرارکردنی و نه اعمال کردنی می‌شوند. ازاین‌رو، چندی و چونی تبعیض‌ها، نوع بیان قدرت را معین و مشخص می‌کنند. از میان تبعیض‌ها، یکی که گویای وضعیت امروز است را خاطرنشان می‌کنم:

خویشتن را حق مطلق انگاشتن و غیر خود را ضد حق باور کردن و مستحق مرگ شمردن و کشتن او را محتاج محاکمه و اثبات جرم ندانستن، مرگ‌بارترین و ویران‌گرترین تبعیض‌ها است و بس رایج . هرکس به خود اجازه می‌دهد قاضی دیگران باشد و آنها را غیابی و با جرمی که خود به آنها نسبت می‌دهد محکوم کند. بمحض این‌که دین یا مرامی در بیان قدرت از خود بیگانه می‌شود و تا که این قدرت شکل دولت به خود می‌گیرد، این تبعیض روی به مطلق شدن می‌نهد. علت نیز این‌است که قدرت فرآورده تقسیم به دو و حذف یکی از دو است. تقسیم به خودی و غیر خودی که نخست تقسیم به مکتبی و ضد مکتبی و غیر مکتبی و بی‌تفاوت بود، همان تبعیضی است که خون‌ریزی در کشورهای مسلمان و غیر مسلمان جهان را توجیه می‌کند. به اصل «دین شما شمارا و دین من مرا» که اصل قرآنی و ترجمان حق اختلاف و سالب چنین تبعیض مرگبار و ویرانگری است، نه تنها عمل نمی‌شود که به ضد آن عمل می‌شود. هرچند نمی‌توان گفت که فقه شیعه و فقه سنی از این تبعیض مبری هستند، اما می‌توان گفت که اگر پای قدرت به میان نیاید، این تبعیض ویران‌گری و خون‌ریزی را تجویز نمی‌کنند. و

 

7. و نباید پنداشت که این ویژگی‌ها تنها ویژگیهای دین از خود بیگانه در بیان قدرت هستند. این ویژگی‌ها که دین‌ها و مرامهای قدرت پیدا می‌کنند را قدرتمداری به آنها می‌دهند. چرا که کار بیان قدرت توجیه این و یا آن شکل قدرت است. در همه جای جهان و در  طول تاریخ، قدرت‌مداری بوده‌است که دین و مرام را به توجیه خویش ناگزیر کرده و در جریان تمرکز و بزرگ شدن قدرت، دین و مرام، مرگباری و ویرانگری بیشتر را توجیه کرده‌اند. دین خواه دین مسیحیت و یا یهودیت و یا اسلام (سنی و شیعه) و مرام خواه مارکسیسم و چه نازیسم و خواه لیبرالیسم باشد، ناگزیر خود را با توقعات قدرت سازگار می‌کند:

8. «پویائی فقه» و «پویائی ایدئولوژی» خاص عصر امروز نیست، یک امر مستمر تاریخی است: نظریه فقهی آقای خمینی در باب ولایت فقیه، از فقیه ولایت ندارد، آغاز می‌شود. وقتی جانبدار «دولت دینی» می‌شود، ولایت فقیه اجرا قوانین دین می‌شود. و چون مردم ایران بطور خودجوش دست به انقلاب می‌زنند و ولایت فقیه قابل طرح نیست، جانبدار ولایت جمهور مردم می‌شود و وقتی ابزار قدرت‌مداری را در اختیار می‌بیند، در تعادل قوا، به نظارت فقیه رضایت می‌دهد و سرانجام که دولت را از آن خویش گمان می‌برد، دم از ولایت مطلقه فقیه می‌زند. همین صیر را مارکسیسم کرده و به استالینیسم رسیده‌است. لیبرالیسم نیز به قول فانون توجیه‌گر استعمار و خون‌ریزی در همه کوچه پس کوچه‌های جهان شده‌است و هم‌اکنون «لیبرالیسم وحشی» چاره  جمعیت زیاد روی زمین را «بمب اتمی» می‌داند.

     درگذشته نیز، کلیسا چون «دولت جهانی» شد، بساط جنگهای صلیبی و تفتیش عقاید را گسترد. طرز فکر داعشی و النصرتی و القاعده‌ای و ملامحمد عمری و مصباحی نیز جدید نیست. در اسلام، این طرز فکر از زمانی پیدا شد که دین بکار توجیه قدرتمداری رفت، فرقه‌‌هائی هم بوجود آمدند که غیر خود را کافر و نجس می‌پنداشتند و مدعی بودند که از کودک شیرخوار و تا پیر در حال احتضار  آنها را باید کشت. نخست در الجزایر بود که گروهی با این «دین» عرض وجود کرد

 

8. نتیجه تبعیض از جمله تقدم مطلق ذهنیت بر واقعیت است. در حقیقت، کسی که بسود خود این تبعیض را برقرار می‌کند، واقعیت را محکوم می‌داند به شکل گرفتن در قالب ذهنی او. تقدم ذهنیت بر واقعیت و محکوم بودن واقعیت به انطباق با ذهنیت، ویژگی هر بیان قدرتی است. خواه فقه شیعه و خواه فقه سنی و چه لیبرالیسم و چه مارکسیسم و چه... و چه سکولاریسم به این درد مبتلی هستند. در حقیقت این درد ذاتی هر «ایسمی» است. تاوقتی دولت تصرف نشده‌است، خشونت در حد حذف محل پیدا نمی‌کند مگر در حد تجویز ترور و خشونتهای فردی («جنایت‌های ناموسی» و قتل در مقام ابراز تعصب دینی یا ایدئوژیک). اما وقتی بنابر تصرف دولت از راه خشونت و یا «حفظ نظام» می‌شود، هرکسی تن به قالب ندهد، «غیر خودی» می‌شود و هرگاه روی به اعتراض آورد، محکوم به حذف می‌شود. و

 

9. البغدادی خود را خلیفه خواند و از «مسلمانان جهان» خواست از او اطاعت کنند. این «امریه» به فریاد می‌گوید که او برای «مسلمان» جز تکلیف قائل نیست. تکلیف اول و اصلی، اطاعت از قدرت است. بسا می‌شود که اطاعت کننده به دین پابند نیست اما مقرب قدرت است. این واقعیت را هم در ایران مشاهده کرده‌ایم و می‌کنیم و هم در کشورهای سنی نشین و هم در کشورهای کمونیستی (چین و کره شمالی). چرا چنین است؟ زیرا از ویژگیهای بیانهای قدرت یکی فروکاستن دین به یک محور است. در ایران، دین در ولایت مطلقه فقیه ناچیز شده‌است و نزد بغدادی و ملامحمد عمر و الظواهری و... در اطاعت از «خلیفه». و نزد حزب نازی، در اطاعت از پیشوا و...

     اما وقتی اطاعت نکردن سبب از دست رفتن دولت و یا به خطر افتادن موجودیت سازمان می‌شود، خشونت روش اصلی می‌شود و در حذف بکار می‌افتد.

 

10. از تکرار نیاسوده‌ام که «عقل قدرتمدار» با تخریب شروع می‌کند. حتی اگر به او بگوئی، مواظب باش با تخریب شروع نکن زیرا بعنوان قدرتمدار لو می‌روی، باز هم با تخریب شروع می‌کند. چرا؟ زیرا از دید عقل قدرتمدار، هر پندار و گفتار و کرداری تنظیم رابطه باقدرت است و قدرت از تخریب پدید می‌آید. لذا، دارنده عقل قدرتمدار، آگاه و یا ناخود آگاه، زبان و بازو را به تخریب می‌گمارد. تخریب توجیه می‌خواهد. نیک که بنگری، بیان‌های قدرت را دارای این ویژگی‌می‌یابی: توجیه‌گر تخریب هستند. نه فقه شیعه و نه فقه سنی تنها که تمامی بیان‌های قدرت این‌ویژگی را دارند.

    بیانهای قدرت توتالیتر، تخریب کامل را تجویز می‌کنند و بیانهای قدرت غیر توتالیتر تخریب «بنابر ضرورت» ر ا. و باید توجه داشت که بیانهای قدرت توتالیتر، از آغاز چنین نبوده‌اند، در فراگرد قدرتمداری، جریان از خود بیگانگی را «تاآخر» رفته‌اند. تاریخ اسلام و  تاریخ مسیحیت و تاریخ یهود و تاریخ مارکسیسم – لنینیسم و تاریخ لیبرالیسم، هیچ «روحانی» و «ایدئولوگ» را بخود ندیده‌است که درپی تصرف دولت شده‌باشد و کار را با دستور قتل و تخریب آغاز نکرده‌باشد. اما وقتی کار با مرگ و تخریب آغاز شد، به حکم پویائی قدرت، زمان به زمان، بر میزان مرگ و ویرانگری می‌افزاید. آیا سرمایه‌داری جز این می‌کند؟ آیا در دنیای مسلمان نشین، قدرتمدارانی که اسلام را وسیله توجیه کار خود کرده‌اند، جز این می‌کنند؟ 

     بدین‌خاطر است که رهاندن دین و یا مرام از بند قدرت و قدرتمداری، امکان فراهم کردن برای بازیافتن دین یا مرام بمثابه بیان استقلال و آزادی است. 

 

11. از بارزترین علائم بیان قدرت، نشاندن مصلحت برجای حق و بیشترین کاربرد را به مصلحت دادن است و مصلحت همواره تجویز بکاربردن خشونت است. وقتی دین در این و آن بیان قدرت از خود بیگانه می‌شود، بنابر میزان بکاررفتنش در توجیه قدرت (بخصوص وقتی دولت است)،به مصلحت بیشتر کاربرد می‌دهد و مصلحت تجویز خشونت بیشتر می‌شود. زیرا مرتب باید توقعات قدرت را برآورد و این‌کار را با ساختن و در اختیار قراردادن مصلحت انجام می‌دهد. هرگاه کسی فرصت جمع‌آوری مصلحت‌های ایجاد شده در دوران ولایت فقیه را به خود بدهد، خواهد دید انبوهی از مصلحتها همه قدرت فرموده و همه ضد حقوق و همه تجویز خشونت، سنجیده و در توجیه دولت ولایت مطلقه فقیه و آنچه می‌کند، بکار رفته‌اند. جنگ 8 ساله و کشتارها و فسادهای بزرگ را باید دید و دید که همه را «مصلحت»‌ها توجیه کرده‌اند. فقه سنی از این‌جهت که همواره به «دولت اسلامی» نزدیک‌تر بوده‌است، مصلحت سازتر است. فقه شیعه نیز در دورانی که توجیه‌گر دولت گشته (دوره‌های صفوی و ولایت فقیه)، با فقه سنی همانندی جسته‌است. 

 

12. اما در باب نقش مردم و حق آنها بر ولایت بر خویش؟ هر دینی که در بیان قدرت از خود بیگانه می‌شود و هر مرامی که بیان قدرت است، حتی وقتی لائیسیته و یا سکولاریسم را مرام می‌کند، به ضرورت، با انکار حق مردم بر رهبری خویش، آغاز می‌کند و تا اطاعت بی‌چون و چرای مردم از «رهبر» و یا «حزب» و یا دولت، پیش می‌رود: تحققی‌های لیبرال(پوزیتویسم )، به ولایت دانشمندان قائلند و برای مردم حقی جز انتخاب میان دانشمندان قائل نیستند. فقه شیعه که به ولایت فقیه هم قائل نیست، مردم را «عوام کالانعام» می‌داند. همین فقه وقتی جانبدار مشروطیت می‌شود، به ولایت جمهور مردم قائل می‌شود (تلگراف سه مرجع شیعه به محمد علی شاه و قول آقای خمینی در نوفل لوشاتو). و چون به ولایت فقیه قائل می‌شود، برای ولی‌امر «برجان و مال و ناموس مردم بسط ید» قائل می‌شود. و البته مردم محکوم به اطاعت هستند و «حق سئوال» نیز ندارند. فقه سنی، از آغاز، دولت را واجب الاطاعه می‌داند و برای مردم قائل به ولایت نیست. 

     اما کلیسا در آغاز شورای مسیحیان بود، در صیر به قدرتمداری و دم زدن از مالکیت بر آسمان و زمین، خود را صاحب ولایت مطلقه خواند و گرداند. و...

    بدین‌قرار، بن‌مایه بیان‌های قدرت، رهبری نداشتن جمهور مردم است. و بنابر میزان قائل شدن به رهبری نداشتن جمهور مردم، به خشونت کاربرد می‌دهند. وقتی ولایت مطلق از آن فقیه یا پیشوا و رهبر زحمتکشان جهان و یا رهبر حزب و سازمان و یا قطب و مراد و خلیفه می‌شود، به ضرورت، خشونت روش اصلی می‌گردد.

      

    هنوز بیان‌های قدرتی که خشونت را روش اصلی می‌گردانند، ویژگی‌های دیگر دارند. در نوبتی دیگر به آن ویژگی‌ها می‌پردازیم.

 

ازخودبیگانهشدناندیشهراهنماخشونتزاوخشونتافزااست

 

 

13. حالت طبیعی، حالت خودانگیختگی است. در این‌حالت،آدمی از استقلال و آزادی خویش برخوردار است. تنها وقتی او به تصرف قدرت درمی‌آید، از این حالت غافل می‌شود. بدین‌قرار، به میزانی که آدمی این حالت را از دست می‌دهد، هم خود را به خشونت می‌سپارد و هم در برقرارکردن رابطه‌ها خشونت بکار می‌برد. اندیشه‌راهنمائی که انسان را در حالت فطری نگاه می‌دارد، لاجرم، قواعد خشونت زدائی را دربر دارد. اینک پرسیدنی است که کدام اندیشه راهنمائی انسان را در حالت خودانگیختگی، بنابراین، خلاق و بی‌نیاز از خشونت، نگاه می‌دارد؟فقه شیعه یا فقه سنی؟ لیبرالیسم و ایسم‌های دیگر؟ پاسخی که به این پرسش می‌توان داد این‌است: هیچ‌کدام. الا این‌که، متناسب با نیاز قدرت، بیانهای قدرت زندگی انسانها را دستوری‌تر می‌کنند. چنان‌که ولایت مطلقه فقیه، هرگاه بطور کامل برقرار شود، خواب و بیداری افراد را دستوری می‌کند. به سخن دیگر، در خواب و بیداری، تمامی فعالیتهای آدمیان را خشونت تنظیم می‌کند: توتالیتاریم اندیشه راهنمای خشونت فراگیر است. 

     دانستنی است که سازندگان این‌گونه طرزفکرها یا از حالت خودانگیختگی غافلند و یا سرشت انسان را خشونت می‌دانند و منکر خودانگیختگی طبیعی انسان می‌شوند و یا به خودانگیختگی معنائی دلخواه خود را می‌دهند تا به خشونت نقش بدهند. و بازدانستنی است که بیان‌های قدرت بدین‌خاطر که قدرت را هدف و روش می‌کند، بکار آن می‌آیند که انسانها را از خودانگیختگی خویش غافل کنند. درغرب، «مدرنیته» بازیافت خودانگیختگی تعریف شد. اما بنابر نیاز سرمایه‌داری، زمان به زمان، انسانها در تولید و مصرف، خودانگیختگی خود را از یاد می‌برند و دستوری زندگی می‌کنند و تخریب می‌‌شوند و تخریب می‌کنند.

 

14. استفاده از علم و فن در خشونت امروز ابعادی را یافته‎است که طبیعت و زیندگان بر روی زمین را به مرگ تهدید می‌کند. به میزانی که علم و فن در ترکیب قدرت سهم بیشتر می‌یابد و به میزانی که دراندیشه‌های راهنما، علم و فن سهم بیشتر پیدا می‌کنند، خشونت بیشتر می‌شود: جانبدار «لیبرالیسم وحشی» طرفدار سکولاریسم در معنای دین‌زدائی است و به خشونت در همه عرصه‌ها نقش اصلی را می‌دهد. پوزیتویستها که جز علم را از میان بردنی می‌دانند و جانبدار داروینیسم اجتماعی هستند، لائیک (در معنای ضد دین) خشونت‌گرا هستند. و...

    و آنها و دین باورانی که به خشونت نقش اول را می‌دهند، غافلند از این واقعیت هستند که این «ناعلم» است که پای خشونت را به میان می‌آورد. زیرا خلاء را همواره زور پر می‌کند. از این‌رو، خرافه‌ها کاربردی جز موجه کردن خشونت ندارند. در هیچ جامعه‌ای، خرافه تولید نمی‌شود برای این‌که خشونت‌زدائی را ترویج و عملی کند. بلکه خرافه ساخته می‌شود برای این‌که خشونت را، بعنوان ضرورت، توجیه‌کند. پس علمی که خشونت را توجیه می‌کند، «ناعلم»، خرافه، بیش نیست.

    پرسشی که پیش می‌آید، این‌است: آیا نظریه «انتخاب اصلح» داروین، خرافه‌است؟ استفاده از نظر او توسط «سرمایه‌داری وحشی» و «لیبرالیسم وحشی» و پوزیتویستهای باورمند به «انتخاب اصلح»، سبب شد اهل دانش هشدار بدهند: الف. نظریه داروین علم‌الیقین نیست. و ب. فائق آمدن بر خشونت است و نه رویه کردن خشونت. ولو کسانی چون هاوکینگ می‌گویند بشر اولیه نیاز به خشونت داشته و خشونت سرشت او گشته‌است امروز ندارد. او عجله هم دارد و می‌گوید نمی‌توان به انتظار نشست که جریان تکامل داروینی انسان را از این خشونت برهد. علم ژنتیک را باید بکار برد. 

    بدین‌قرار، اندیشه‌های راهنما (دین‌ها و مرام‌ها) به همان اندازه که بیان قدرت می‌شوند و به خشونت بیشتر نقش می‌دهند، در آنها، سهم غیر عقلانی‌ها و خرافه‌ها بیشتر می‌شود. چنان‌که ایران دوران ولایت مطلقه فقیه، بیشتر از هر دوران دیگری، دوران تولید خرافه‌ها و غیر عقلانی‌ها گشته‌است و دوران استالین، دوران بیشترین تولید خرافه‌ها و غیر عقلانی‌ها بود. و...

 

15. واقعیت نمایان و مهم دیگر این‌که بهمان نسبت که اندیشه‌راهنمائی در بیان قدرت از خود بیگانه می‌شود، دلیل از «معروف» و «منکر»‌های آن خارج و نزد مقام صاحب قدرت قرار می‌گیرد و محتوای آن خشونت می‌شود. توضیح این‌که هرکار خوبی، دلیل خوبیش در خود آن و نه در گوینده آن‌است. و هرکار بدی نیز دلیل بدیش در خود آن باید باشد. اما وقتی اندیشه‌راهنما بیان قدرت می‌شود، دلیل خوبی هر «معروفی» نه در خود آن که در قول کسی است که فصل‌الخطابش می‌خوانند. و آنچه او واجب و یا حرام می‌کند، به ضرورت، خشونت‌آمیز است. چنان‌که دلیل 8 سال جنگ در جنگ نبود، در قول آقای خمینی بود و جنگ جز خشونت نبود. دلیل کشتار زندانیان در سال 67 نیز در نوشته او و این جنایت خشونتی بس سبعانه بود. دلیل درستی حمله قوای نتان یاهو به غزه نیز در خود این جنایت نیست، در دستور نتان یاهو است. در خود حمله قوای نتان یاهو جز خشونت و تبهکاری، بنابراین، بدی نیست. 

   دلیل جنگ در افغانستان و عراق و سوریه و یمن و لیبی و اوکراین نیز در خود جنگ نیست. دلیلی که در این جنگها هست، بدیها هستند: قدرت‌طلبی و سودجوئی و حذف مخالف و دین و مرام را وسیله توجیه جنایت کردن و ... و برباد دادن جان‌ها و ثروتهای بی‌حساب است.

    بدین‌‌قرار، قاعده بس روشن و مهمی بدست می‌آوریم:

    هربار دلیلی که در یک «معروف» بر بدی آن دلالت کند اما دلیل درخارج آن برخوبی آن دلالت کند، آن «معروف» در واقع منکر و حکم زور است و عمل به آن جز بکاربردن خشونت نیست. 

    درحال‌حاضر، در کشورهای مسلمان، «خلیفه»ها برهم افزوده می‌شوند. بانی خلیفه‌گری آقای خمینی بود. او با نقض عهد خود، ولایت جمهور مردم را با ولایت مطلقه فقیه جانشین کرد. اینک از افغانستان و پاکستان تا ایران و عراق و سوریه و یمن، بساط خلیفه‌گری گسترده شده‌است. دلیل حقانیت ولایت فقیه در خود آن نیست. در برداشت دلبخواهی از دو روایت از امام صادق (ع) است. دلیل حقانیت خلیفه‌گری نیز در خود آن نیست. در زوری است که گروهی مسلح را بر منطقه‌ای حاکم کرده‌است. اما دلیل بدی ولایت فقیه و خلیفه‌گری در خود آن است: سلب حق شهروندان بر اداره جامعه خویش و تمرکز قدرت مطلقه در یک شخص. دلیل خوبی ولایت جمهور مردم درخود آن‌است. زیرا مشارکت شهروندان در اداره امور جامعه خویش، زور و خشونت را بی‌محل و استقلال و آزادی، بنابراین مسئولیت‌مندی هر عضو جامعه و رشد بر میزان عدالت را بامحل می‌کند. مرگ و ویرانی را بی‌محل و زندگی و سازندگی را بامحل می‌کند.

 

16. باز درجریان از خود بیگانه شدن یک اندیشه‌راهنما در بیان قدرت و توجیه‌گر خشونت شدنش، جذب کردن منسوخ و دفع و حذف کردن بسا واجب می‌شود. چنانکه در دوران انقلاب، بنابر اندیشه‌راهنمای انقلاب، شعاری که روش کار همگان گشت، «همه با هم» بود. اما وقتی پای ولایت فقیه به میان آمد، تقسیم مردم به مکتبی و ضد مکتبی و بی‌تفاوت و «غیر مکتبی» رویه شد. و چون نوبت به ولایت مطلقه فقیه رسید، جذب میل به صفر و حذف میل به صد درصد کرد. در روسیه نیز، درپی تصرف دولت و دولتمدار شدن لنین و استالین، جذب جای به حذف سپرد. در آلمان هیتلری نیز چنین شد. سرانجام نوبت به حذف زندگی شد و هیتلر دستور داد آلمان به زمین سوخته بدل گردد. دستور جنون‌آمیز او اجرا نشد. در عراق امروز نیز، داعش هنوز خلیفه‌گری را مستقر نکرده، کار حذف را آغاز کرده‌است: سرزمین تحت تصرفش باید از شیعه و مسیحی و ... «پاک» شود. بعد نوبت به حذف ترکیب کنندگان «قوائی» می‌رسد که در منطقه سنی نشین عراق، بساط خلیفه‌کری را گسترده‌اند.

    نیک که بنگری می‌بینی در جریان گذار از جذب به دفع است که در اندیشه‌راهنما تغییر متناسب با این‌گذار روی می‌دهد: 

در روسیه، «قوانین دیالکتیک» مارکس و انگلس، نخست با «قوانین دیالکتیک» لنین و سپس با «قوانین دیالکتیک» استالین جانشین شدند. در دیالکتیک استالین، حل تضاد با حذف انجام می‌گیرد؛ 

نبرد من هیتلر توجیه‌گر برتری نژاد ژرمن و نیاز این نژاد به « فضای حیاتی» است. اما، در پی تصرف دولت، حربه حذف تنها در مورد یهودیان و غیر ژرمن‌ها بکار نرفت، درمورد اعضای حزب نازی نیز بکار رفت. بتدریج، «ایدئولوژی» نازیها تغییرهای ضرور را پذیرفت و توجیه‌گر «زبان و دست پیشوا خطا نمی‌کند» گشت. و    

در ایران، از ولایت با جمهور مردم است شروع شد. آن ولایت شریکی پیداکرد که «ولایت فقیه یعنی نظارت فقیه». بود. سرانجام ولایت مطلقه فقیه ولایت جمهور مردم را بی‌محل و «ولی‌امر» را «تالی معصوم» و «فصل‌الخطاب» و «النصر بالرعب»، بنابراین، حذف را روش دولت ولایت مطلقه فقیه گرداند.

   هرگاه انسانها به اندیشه‌راهنمای خود بها دهند و از خود بپرسند چرا و چگونه دین و یا مرام آنها از خود بیگانه و توجیه‌گر خشونت می‌شود و بنارا بر حذف می‌گذارد، درمی‌یابند که این تنها قدرتمدارها نیستند که، بروفق نیاز قدرتمداری، دین یا مرام را بیش از پیش، توجیه‌گر بکاربردن زور می‌کنند. هر شخص، در مقام تنظیم رابطه با قدرت، چنین می‌کند. واضح‌ترین مثال، مثال دعواهایی است که میان دو کس و یا دوگروه بوجود می‌آید و به محض بوجود‌آمدن، نیاز به توجیه پیدا می‌کند و توجیه نیاز به تغییر دین یا مرام.!تغییر نیز دوگونه انجام می‌گیرد: یکی فرقه سازی و دیگری «جهش ایدئولوژیک». امر واقع این‌است که هردو نوع  تغییر هم با خشونت انجام می‌گیرند و هم توجیه‌گر روش کردن خشونت هستند. «اختلافات خانوادگی» و نیز انشعابها در سازمهای سیاسی این‌سان روی می‌دهند. 

    توجه بایدکرد که هرگاه بنابر حذف نبود، نه نیاز به تفسیر و «برداشتی» توجیه‌کننده جدائی به فکر حذف کننده و یا جدائی‌طلب می‌رسید و نه «جهش ایدئولوژیک» محل‌پیدا می‌کرد. زیرا جریان آزاد اندیشه‌ها و نقدپذیری اندیشه‌راهنما و تجربی بودن روش، دفع را بی‌محل و جذب را بامحل می‌گرداند. بدین‌خاطر، تقدم جستن در جدائی و یا تقدم جستن در جذف کردن، بنفسه، دلالت می‌کند بر قدرتمداری و روش کردن خشونت توسط جدا شونده و یا حذف کننده. و باز بدین‌خاطر است که عقل مستقل و آزاد که موازنه عدمی اصل راهنمای او است، هرگز جذب را با دفع و حذف جای‌گزین نمی‌کند و اقدام به جدا شدن نمی‌کند و در جداشدن پیشگام نمی‌شود. اقدام کننده به جدائی و نیز اقدام کننده به دفع و حذف نباید تردید کنند که اصل راهنمای عقل قدرتمدار آنها ثنویت تک‌محوری و روش کارشان خشونت است. توجیه ایدئولوژیک هم که می‌تراشند و یا به عاریت می‌گیرند، به ضرورت توجیه کننده جدائی و یا حذف، بنابراین، خشونت، می‌شود.

 

17. دربند 8 دیدیم که وقتی بیان قدرتی که به ذهنیت تقدم بخشید و واقعیت را محکوم به انطباق با قالب ذهنی شمرد، خشونت ناگزیر می‌شود. در حقیقت تقدم و حاکمیت ذهنیت بر واقعیت برآوردن نیاز به توجیه بکاربردن خشونت است. البغدادی، در موصل، مقرر کرد که مسیحیان یا باید «اسلام» (آنچه را البغدادی اسلام می‌انگارد) بیاورند و یا ترک خانه و وطن کنند و یا خود را به خشونت داعش بسپارند. اما او تنها کس نیست که چنین می‌کند. شاه سابق نیز حزب رستاخیز تشکیل کرد و مردم ایران را «مخیر» کرد میان پیوستن به حزب و یا گرفتن پاسپورت و رفتن از ایران. آقای خمینی نیز دم از «اسلام ناب محمدی» زد و مخالفان رژیم خود را «مخیر» کرد میان تسلیم شدن و دم فرو بستن و یا رفتن از ایران. وقتی هم به او گفتند درس خوانده‌ها ایران را ترک می‌کنند، گفت: به جهنم که می‌روند.

    ساده‌ترین و رایج‌ترین شکل ناگزیر کردن واقعیت به انطباق خود با ذهنیت، در خانواده، در شرکت، در یک سازمان سیاسی، در... «یا با آن‌چه من می‌گویم موافقت می‌کنید، یا من می‌روم» است. اگر گوینده خود را در موضع متفوق بیابد، جمله « یا موافقت می‌کنید و یا می‌روید » می‌شود.

   اما حاکم شناختن ذهنیت بر واقعیت ترجمان قدرتمداری است و به ضرورت همراه است با نوعی از رابطه با واقعیت: رابطه مستقیم با واقعیت را عقل مستقل و آزاد برقرار می‌کند. اما عقل قدرتمدار جز از طریق قدرت نمی‌تواند با واقعیت رابطه برقرار کند. این رابطه غیر مستقیم، با واقعیت است که خشونت را روش می‌گرداند. زیرا قدرت از تخریب پدید می‌آید و نیاز به واقعیتهائی دارد که تخریبشان بازهم بیشتر بزرگ و متمرکز شدن قدرت را میسر می‌کند. بدین‌خاطر،

سرمایه‌داری انسان را نیروی کار می‌بیند (= شئی) و به انسان و دیگر نیروهای محرکه، از دید بزرگ و متمرکز شدن خود می‌نگرد. هراندازه بزرگ‌تر و متمرکزتر می‌شود، اندازه تخریب را بزرگ‌تر می‌کند. «علم اقتصاد» در خدمت سرمایه‌داری، مصرف را مساوی تخریب می‌کند. چرا؟ زیرا هرگاه چرخه حیات را از چرخه مرگ جدا کند، فرآورده‌ها و خدمتهای ویران‌گر حیات، به چرخه مرگ تعلق پیدا می‌کنند و این «علم» ناگزیر هشدار و انذار دائمی می‌شود به ضرورت پرهیز از گرفتار شدن در چرخه مرگ از راه تولید و مصرف فرآورده‌ها و خدمتهای مرگ و ویرانی‌آور. 

فقه شیعه و نیز فقه سنی مخالف اسراف و تبذیر هستند. اما با پیدا شدن درآمد نفت و «نفتی» شدن دولتها، بخصوص بعد از استقرار ولایت فقیه، در منابع نفت و گاز جز به چشم درآمدی که بکار قدرت بیاید، نمی‌نگرند. بدین‌خاطراست که اقتصاد مصرف محور می‌گردد و بخش بزرگ بودجه به قدرت خریدی بدل می‌شود که ویرانگر است و آن بخش کوچک هم که «سرمایه‌گذاری» می‌شود، زمینه ساز مصرف بیشتر می‌گردد.

درخانواده و در شرکتهای گوناگون و در سازمانهای سیاسی نیز زمان رابطه برقرارکردن با واقعیت از طریق قدرت، بدون استثناء زمان جدائی، بنابراین بکاربردن خشونت است. این قاعده همه جا و همه وقت صدق می‌کند. مرامی که در سر است عقل جدائی‌طلب را از رابطه مستقیم با واقعیت غافل و به رابطه غیر مستقیم ناگزیر می‌کند. این مرام به ضرورت، بیان قدرت است.

   پرسشی محل پیدا می‌کند: اگر کسی ازدواج کرد و یا وارد سازمانی شد و دید محور زور و روش خشونت است، آیا خارج شدن از آن، رهاشدن از خشونت نیست؟ و این کار استثناء بر قاعده بشمار نمی‌رود؟ هرگاه منطق صوری بکاربریم، پاسخ به این پرسش آری می‌شود. اما اگر بنا را بر عبور از صورت به محتوی بگذاریم و با واقعیت رابطه مستقیم برقرارکنیم، پاسخ نه می‌شود. زیرا 

1. وارد شونده در خانواده و یا شرکت و یا سازمان، نمی‌دانسته است که مرام، مرام قدرت است و یا دانسته وارد آن شده اما، در جریان زندگی در جمع، دانسته‌است که اندیشه‌راهنما بیان قدرت و توجیه‌گر خشونت‌است جز به ویرانگری راه نمی‌برد، هرگاه برحق بایستد، یکی از سه امر اتفاق می‌افتد: 

1.1. او را اخراج می‌کنند و بدین‌کار، ماهیت زورپرست اخراج کنندگان برهمگان شناخته می‌شود که خود بسی سودمند است. و یا

1.2. زورگو خانواده و شرکت و سازمان را ترک می‌کند که باز بسی سودمنداست. زیرا برهمگان آشکار می‌کند که زورگو رابطه حق باحق را برنمی‌تابد و در رابطه زوربازور برای خود موقعیت متفوق می‌طلبد.

1.3. نادرستی مرام زور و رویه کردن خشونت بر عضو و یا اعضای دیگر آشکار می‌شود. و مرام و روش و هدف را باهم تغییر می‌دهند. 

2. هرگاه وارد شونده در یک ازدواج، یا هرجمع دیگری، نادانسته وارد جمع شده و آن را همان نیافته باشد که می‌پنداشته، غیر از این‌که ورود در جمع ناشناخته بدون روش کردن خشونت میسر نیست، بنابراین، وارد شونده، آگاه یا ناخودآگاه، خشونت بکاربرده‌است و روش او می‌گوید که بیان قدرتی مرام او است، باز روش بایسته، ایستادن بر حق است. این ایستادن برحق هم خود او را از قدرت‌باوری می‌رهد و هم یکی از نتیجه بالا را ببار می‌آورد.

3. اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی و روش خشونت زدائی است. در سازمان و یا جنبش (مثال انقلاب ایران)، همگان شرکت دارند. اما در عمل، معلوم می‌شود، بخش قدرتمدار، مرامی دیگر در سر دارد و جز به تصرف قدرت نمی‌انیشد. در این وضعیت، اگرهم از آغاز، روشی بکارنرفته باشد که در هر ابتلی و آزمایش موفق باید بکاربرد (ایستادن برحق و تن ندادن به خشونت و خشونت زدائی)، هرزمان که پرده فریب درید، باید روشی را بکار برد که موفقیت آزمون را قطعی می‌کند: جدا نشدن و ایستادن برحق یعنی جز حق نکردن و نگفتن و شفاف کردن ابتلی و جامعه را محل انجام آزمایش گرداندن و ماهیت زورپرست نقاب پوش را بر ملاء کردن. 

    در هر دو مورد، شناختن و بکاربردن روشهای خشونت‌زدائی و نقد مرامی که خشونت را ترویج می‌کند بیشترین کارآئی را دارد.

 

18. بنابراین که هر بیان قدرت، زندگی را بر پایه مرگ بنا می‌کند و بیان قدرتی که مرام توتالیتاریستها می‌شود، «مرام چگونه مردن» است که جانشین مرام چگونه زیستن می‌شود، اندیشه‌های راهنما به تدریج که در بیان قدرت از خود بیگانه‌تر می‌شوند، شادی و امید و غنی در زمان حاضر را به امید به آینده و شادی و امید و غنی درآینده جانشین می‌کنند. یعنی زمان حاضر را زمان غم و یأس و فقر می‌کنند. به سخن‌دیگر، نخست یأس و غم و فقر می‌سازند تا برپایه آن، امید و شادی و غنی درآینده‌ای را بسازند که نوید می‌دهند. بدیهی‌است وقتی وضعیت کنونی، وضعیت فقر و خشونت، بنابراین، یأس و غم است، مرام استقلال و آزادی نیز جامعه را به ترک این وضعیت می‌خواند و می‌گوید هرگاه مردمی چنین کنند می‌توانند وضعیت پر از غنی و خالی از خشونت، بنابراین، پراز شادی و امید را بسازند. 

     باوجوداین، تفاوت دو اندیشه‌راهنما تفاوتی است که میان استقلال و آزادی با قدرت وجود دارد. توضیح این‌که هرگاه اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی باشد، 

18.1. میان حال و آینده، زور و خشونت را قرار نمی‌دهد. به سخن روشن، بدی وضعیت کنونی را توجیه کننده بکاربردن خشونت برای تبدیل این وضعیت به وضعیت آرمانی نمی‌کند. زیرا می‌داند بکاربردن خشونت خشونت موجود، غم و یأس موجود را دائم بیشتر می‌کند. فقر را روز افزون و وضعیت را ازآن‌هم که هست بدتر می‌کند. و

18.2. مردم را به بازیافت بلادرنگ شادی و امید و بکار برخاستن برای گذار از فقر و خشونت به غنی و عدم خشونت می‌خواند. پس، کار را مردم با رهاکردن خویش از قدرت باوری، بنابراین از رها کردن غم و یأس و ترس و بازیافتن شادی و امید طبیعی و بکاربرخاستن برای گذار از فقر به غنی،آغاز می‌کنند. بخصوص از راه عمل کردن به حقوق خویش و جانشین کردن رابطه قوا با رابطه حق با حق، بنابراین، خشونت با عدم خشونت، جامعه آرمانی را می‌سازند.

     بدین‌قرار، کار را جمهور مردم می‌کنند و میان حال آنها و آینده‌ای که می‌خواهند بسازند، خشونت واسط و عامل نیست و این خشونت زدائی است که روش می‌شود. 

     در برابر، بیان قدرت، الف. مروج غم و نا امیدی است (اگر این بیان قدرت صفت دینی داشته باشد، یأس از این جهان را با امید به آن جهان همراه می‌کند تا تحمل خشونت را هرچه بیشتر کند) و ب . مروج ناتوانی انسان و توانائی قدرت است (در شکل سازمان سیاسی، در شکل دولت، در شکل فرقه، در شکل خانواده و...)، بنابراین، ج. به قدرت و روشی که خشونت است، حقانیت و مشروعیت می‌بخشد. و چون قدرت بدون بزرگ و متمرکز شدن می‌میرد، بیان قدرت گرفتار جبر از خود بیگانگی، می‌شود. از هرآنچه ناسازگار با قدرت و قدرتمداری است خالی و خالی‌تر، بنابراین، مروج خشونت می‌شود: تقدیس قهر و تمیز قهرانقلابی از خشونت ضد انقلابی و... گزارشگر ازخودبیگانه شدن روز افزون اندیشه‌راهنما هستند. 

18.3. گاه می‌شود که قدرتمدارها به اندیشه‌ای کاربرد وارونه می‌بخشند. برای مثال، اندیشه راهنمائی فراخوان به آشتی و بحث آزاد و جریان آزاد اندیشه‌ها است، اما قدرتمدارها یا بلحاظ جهل خود و جاهل پنداشتن مردم و یا بلحاظ جاهل انگاشتن مردم، در کشتن یک جامعه، یا یک بنیاد (خانواده و یا سازمان سیاسی و یا اقتصادی و یا اجتماعی و یا فرهنگی)،آن را بجای مرام دشمنی بکار می‌برند. بکاربردن مرام آشتی برای توجیه دشمنی – ایران امروز و خاورمیانه امروز و جهان امروز صحنه بکاربردن مرام آشتی در توجیه دشمنی و خشونت هرچه بیشتر است – میزان خشونتی را که بکاربرنده درخود و در بنیادی که می‌خواهد بکشد، بکار می‌برد، بسیار بیشتر می‌کند. زیرا ویران‌کردن درجا باید انجام بگیرد. اگرنه، زود رسوائی کار برهمگان آشکار می‌شود و تخریب ناممکن می‌گردد.

  بدیهی است هنوز عوامل دیگر در ازخودبیگانه کردن اندیشه‌راهنما و خشونت گستری بکار می‌روند. از آن‌جمله، انتقال‌پذیر گرداندن حق و بکار بردن خشونت برای انتقال آن از قربانی به سلطه‌جو و تعویض حق با «امنیت» و «غذا» و... و فراوانی برداشتها از حق، و عکس آن، یک برداشت صحیح از حق وجود دارد و آن برداشت من‌است.

 

 

 


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter