پاسخ به پرسشهای ایرانیان از
ابوالحسن بنیصدر
سلام آقای بنی صدر، خسته نباشید
من گفت و گوی شما با خانم وفا رو در مورد تعریف آزادی گوش کردم. نامه من دارای دو بخشه، بخش اول که باید محرمانه بمونه، تجربه شخصی منه که از سال ها خداپرستی به این عقیده رسیدم که خدایی وجود نداره، بخش دوم هم چند پرسش چالشی در مورد تعریف شما از آزادی است.
1 من جوانی هستم که ...
من مثل بیشتر انسان ها، دین و خداباوری موروثی داشتم و... از 15سالگی مطابق دین موروثیام، روزی چند ساعت عبادت و دعا می کردم... این مسئله برام حکمی بسیار بسیار بالاتر از مرگ و زندگی داشت، ماه رمضان ها تا صبح بیدار بودم و نماز شب میخوندم و دعا می کردم و واقعا عاشق خدا بودم. تا این که سال ها گذشت و دقیقا همونقدر نتیجه گرفتم که یک بت پرست از بت خود نتیجه میگیره! اول به این نتیجه رسیدم که خدا ظالمه، اما بعد دقت کردم به منبع اعتقادم به خدا و دیدم میرسه به پدران و مادرانم و اصلا منبع موثقی نیست! اگه دقت کنیم می بینیم که هر چه به گذشته میریم خرافات بیشتر میشه و مثلا تا سه- چهار نسل پیش، وقتی فرزندی متولد میشد، پدر باید در شب اول تا صبح با یک چوب بالای سر فرزندش نگهبانی میداد تا «از ما بهترون» نیان ببرنش! من در نهایت به این نتیجه رسیدم که چون عدالت وجود نداره (یک فرد بی پا اگه بخواد قهرمان دو بشه باید چند برابر افراد عادی تلاش کنه و این عادلانه نیست) و چون خدا ثابت نشده و فقط یک ادعا از طرف افرادی در گذشته های بسیار دور و «در منطقه ای خاص» که ادعای پیامبری داشتن است (البته اگه سری به تیمارستان ها بزنیم، هنوز هم افرادی هستند که ادعای پیامبری کنن!)، خدا وجود نداره و یک خرافه مثل بت پرستی و... است.
شما اگر حق محور هستین، پس حتما قبول دارید که خدا رو باید با حق سنجید و نه برعکس.
...
بخش اول نامه من به نوعی مقدمه بخش دوم بود.
2 با توجه به تجربه من و با توجه به این که شما معتقدید برای رسیدن به آزادی مطلق باید به وجود خدا باور داشت و با او موازنه عدمی برقرار کرد، چند پرسش مطرح میشه:
2/1 آیا کسانی که به خداعقیده ندارند به آزادی مطلق نمیرسند؟ در این صورت آیا مشروط کردن رسیدن به آزادی مطلق به خداباوری، خود نوعی تعین نیست؟
2-2 آیا بنده برای تجربه آزادی مطلق، باید به وجود اثبات نشده خدا ایمان آورده و ظلم یا عدم توانایی اش رو به وسیله عقلم «توجیه» کنم؟
2/3 اگر شما معتقد باشید که بنا بر وعده قرآن، گناهکاران پس از مرگ مجازات خواهند شد، در این صورت خدا زورمدار و مستبد است، زیرا اعمال زور فقط در صورت ضرورت و به مقداری که فرد متجاوز به حقوق دیگران رو از ادامه این کار بازدارد مجاز است، حال فرض کنیم چند پسر دختری را ربوده و قصد تجاوز به او را دارند و خدا هم به دلایلی چون مسئول بودن انسان در تعیین سرنوشت خویش، هیچ دخالتی نکنه، مجازات کردن این پسران متجاوز پس از مرگ چیزی جز خالی کردن حرص و اعمال استبداد نخواهد بود، زیرا اون پسران پس از مرگ دیگر امکان تجاوز نخواهند داشت که با اعمال زور متوقف شون کنیم. حال پرسش این است که چطور میشه به وسیله موازنه عدمی برقرار کردن با این خدای مستبد، به آزادی مطلق رسید؟
٭ تعریف من از آزادی اینه که به مقدار بی محل کردن زور، آزادی به دست میاد و با از بین رفتن کامل زور، آزادی مطلق به دست میاد و این مسئله میتونه در رابطه انسان با خود یا دیگری، یا در روابط اجتماعی یا... اتفاق بیفته.
البته ممکنه نظر من هم مشکل داشتن تعین رو داشته باشه اما نظریه شما هم همین مشکل رو داره.
٭ این بحث سر دراز خواهد داشت و بنابراین، هر جا که شما صلاح دیدید این بحث رو تموم میکنیم.
ببخشید که نامه طولانی شد، برای اجتناب از چندباره گویی، لازم بود که به همه جوانب بپردازم.
بدرود
با سلام
1 – از اینجا شروع میکنم که شما هستید. و بنابر فرض شما، خدا نیست. حال که خدا نیست، پس دلیل وضعیت شما را در قوانین حاکم بر طبیعت باید جست. شما خود دلیل را یافتهاید و در قسمت اول نامه خود آوردهاید. پس تا اینجا، قانون طبیعت عمل کردهاست. میماند این پرسش: آیا اگر خدائی بود، هربار که آفریدهای قانون او را رعایت نکرد، باید بسود قربانی رعایت نشدن قانون و به زیان قانون عمل کند؟ اگر پاسخ ما به این پرسش آری باشد، شیرازه هستی از هم نمیگسلد؟ اگر خدائی وجود داشته باشد و استقلال و آزادی مطلق باشد، بنابر اینکه از حق جز حق صادر نمیشود، از این استقلال و آزادی مطلق، جز استقلال و آزادی صادر میشود؟ اگر نه، پس، آفریدهها لاجرم مستقل و آزاد آفریده شدهاند. حال اگر قرار باشد، هربار که آفریدهها، بدینخاطر که مستقل و آزاد هستند، قانون را برهم زدند، خداوند دخالت کند، این دخالت را جز از راه سلب استقلال و آزادی میتواند بکند؟
میبینید که ولایت مطلقه فقیه خدا فرموده نیست. آنرا طرز فکری پدید آورده است که شما دارید و بسیارتر از بسیار انسانها دارند. از اتفاق، استدلال آقای خمینی نیز این بود که آزادی دادیم لایقش نبودید پس گرفتیم. این «پس گرفتن آزادی» - که دروغ است زیرا آزادی ذاتی حیات انسان است و کسی نمیتواند آن را بدهد و بگیرد. انسان خود از آن غافل میشود – که جز استقرار استبداد ولایت مطلقه فقیه نبود، میلیونها قربانی داشت و تا هست دارد. یکی از آنها شما هستید. باوجود مسئولیت سنگین آقای خمینی، مسئول تنها اومسئول نیست. همه آنها که این طرز فکر را دارند و میپندارند وقتی پای سود و زیانشان بمیان میآید، استقلال و آزادی و قوانین حاکم برهستی آفریده باید جای خود را به قدرت جباری بسپارند و بسود تصوری – و زیان واقعی - آنها عملکند، مسئول هستند.
2 – باز فرض میکنیم خدا نیست. شما هستید و میگوئید خدا نیست و مدعی میشوید دلیلی بروجود او نیست. خدا باوری از پدر و مادرها به فرزندان رسیده است. اما اگر خداوند نیست، پس ماده اصالت دارد و ماده متعین است. اگر ماده اصالت دارد، استقلال و آزادی بیمحل میگردند و جبر با محل میشود. به سخن دیگر، در هستی متعین و دربند جبر، انسان و هیچ موجود دیگری نمیتواند استقلال و آزادی را تصور نیز بکند. دورتر خواهیم دید که متعین بدون نامتعین وجود نیز پیدا نمیکند. حال برشما است بگوئید: چگونه توانستهاید آزادی را حتی تعریف نیز بکنید؟ تعریف شما ایناست که آزادی نبود زور است و گمان کردهاید این تعریف نیاز به وجود خداوند ندارد. حال اینکه با کمی تأمل، در مییابید که تعریف شما متناقض، بنابراین، ناصحیح است و صحت آن نیاز به رفع تناقض دارد:
2-1. بر اصل موزانه عدمی، ملموس ترینتعریف از آزادی، نبود زور میشود. اما نبود زور، بود خدا است. چرا که در هستی آفریده، شما هیچ حدگذاری و متعین کننده جباری جز زور نمیتوانید پیدا کنید چون وجود ندارد. در حقیقت، در طبیعت زور وجود ندارد، نخست میباید رابطه قوا برقرار شود و نیرو تغییر جهت بدهد و در تخریب بکار افتد تا ما آن را زور بخوانیم. پس پیدایش زور (در معنای تغییر جهت یافتن نیرو) منوط به وجود روابط قوا است. پیش از آن وجود ندارد. شما میتوانید بپرسید: دو موجود میتوانند رابطه داشته باشند، بیآنکه زور درکار آید. چه نیاز به خدا؟ پاسخ ایناست: وجود رابطه حق با حق میان آفریدهها دلالت میکند بر وجود خدا. چراکه بدون وجود خدا، هرموجود فاقد نامتعین خویش، میگردد. درجا، با انکار خدا، بنابر این که هستی متعین میشود، مدار انسان باخود او نیز مدار بسته میگردد. به سخن دیگر، او باخود زور بکار میبرد و خویشتن را از هستی مطلق محروم میکند. بدینسان، خداناباوران متعین شدگان به زور هستند. هیچ فرقی نمیکند وضعیت این کسان با کسانی که خداوند را قدرت (= زور ) میانگارند. از اینرو، همه آنها که «بنام خدا و بخاطر او» زور درکار میآورند، دانسته و یا نادانسته، منکران خداوند هستند. حال اگر بخواهیم تناقض تعریف شما را از آزادی رفع کنیم، تعریف چنین میشود: نبود زور آزادی است و نبود مطلق زور مساوی میشود با رابطه انسان با خدا و مساوی میشود با مدار باز انسان ↔ خدا و آزادی حد ناپذیر. توجه شما را جلب میکنم به تناقض دیگری و آن اینکه قائل شدن به مطلق، قائل شدن به خدا است. خدا نیست، یعنی مطلق نیز نیست و اگر مطلق نیست، آزادی نیز نیست.
موازنه عدمی، نبود حد، بنابراین، نبود زور، لااکراه، است. در دین اکراه نیست، زیرا اگر باشد، خدا نیست. بدینقرار، پاسخ پرسش اول شما، ایناست:
2.2. اگر کسی بگوید خدا نیست و بداند که چه میگوید، او به جبر قائل است. اصل راهنمای عقل او، ثنویت تک محوری است که ضد کامل موازنه عدمی است. بدیهیاست چنین کسی نمیتواند به آزادی قائل باشد. و البته از استقلال و آزادی ذاتی حیات خود نیز غافل است.
من نگفتهام برخورداری از آزادی مشروط به خداباوری است. گفتهام: غافل شدن از خداوند، غافل شدن از استقلال و آزادی خویش و، درجا، زندانی مدار بسته و گرفتار جبر گشتن است. باوجوداین، اگر از خود بپرسید چرا این حکم به عقل شما رسیدهاست و در باره پاسخی که به این پرسش میدهید، تأمل کنید، در مییابید، شرطی بهمیان نیامده است و در میان نیست. شرط را شما خود ساختهاید وگرنه، رابطه نسبی (انسان) با مطلق (خدا)، مشروط به هیچ شرطی نیست. بطور فطری وجود دارد. به یمن وجود این رابطه است که انسان، در هستی بیکران، آزاد و مستقل است. این رابطه نیز ذاتی حیات است و آفریده، با غفلت از آن، از استقلال و آزادی خویش غافل میشود. استقلال و آزادی، در اصل، اینهمانی جستن با هستی محض در مقام خلق هستند. عقل مستقل و آزاد، این استقلال و آزادی را بهنگام خلق میجوید. عقل غافل از استقلال و آزادی خویش، عقل قدرتمدار است و ناتوان از خلق و کارش توجیهگری است. این عقل توجیهگری را نیز با تخریب آغاز میکند. زیرا عقل قدرتمدار نمیتواند کارش را با تخریب آغاز نکند.
این واقعیت که شما بر آزادی وجدان دارید و آن را تعریف نیز میکنید، گویای این واقعیت و حقیقت است که هر متعینی در نامتعینی است. نیازی نمیبینم به دست آوردهای فیزیک کوانتیک مراجعه کنم، زیرا بنابر قاعده، خودشناسی خدا شناسی است. اگر نامتعین نبود، متعین چگونه پدید میآمد؟ چگونه حیاتمند میشد؟ انسانی که ما هستیم، اگر جرم مادی خود را از غیر مادی که در فیزیک esprit میخوانند، جدا کنیم، به اندازه نوک انگشت نیز نمیشود. تازه، همین جرم نیز نیاز دارد به فضا که، هرگاه نباشد، نیست. اینک اگرتمامی گیتی را یک موجود بشماریم. این هستی نیز، لاجرم، در هستی دیگری است که نامتعین است. وارد این بحث نیز نمیشوم که آیا نامتعین خالق متعین است و یا از آغاز، متعین در نامتعین، بودهاست. تا اینجا، هستی مادی، مطلقا متعین نمیتواند باشد و نیست. وجود متعین همراه است با وجود نامتعین و اولی دلیل است بر وجود دومی و دومی دلیل است بروجود اولی. آیا این نامتعین خدا است؟ همچنان، بنا را بر قول شما میگذاریم و میگوئیم نه. اما بمحض اینکه میگوئیم نه. خود را با یکچند تناقض روبرو مییابیم: انسان شعورمند است. استعدادها، از جمله استعداد خلق دارد و حقوقی دارد که ذاتی حیات او هستند. از جمله مستقل و آزاد است. اگر نامتعین را فاقد شعور و استعدادها و استقلال و آزادی، حق، بیانگاریم، چگونه بتوانیم اینهمه را متعلق به «اپسیلنی» بدانیم که جرم مادی است و دروجود نیز همچنان نیازمند نامتعین است؟ رفع تناقض به ایناست که نامتعین را حق، شعورمند و خلاق و...، خدا، بدانیم. قاعده خود را بشناس تا خدای خود را بشناسی، راست از کار در میآید. بدینقرار، هرگاه خود را اینسان بنشناسید، نقص رویداده را در مقایسه با توان رشد خود در استقلال و آزادی، بس ناچیز مییابید و به یمن رشد کردن و شتاب گرفتن در رشد، شگفتی بر شگفتی میافزائید. به آنها میپیوندید که رنجوری و سختیها را انگیزه کردند و جهانیان مدیون دستآوردهای آنها هستند.
2-3. عدل میزان است. میزان تمیز حق از ناحق است. مفهومی که شما از عدل در سردارید، گویای بیان قدرتی است که اندیشه راهنمای شما شده و قولی متناقض است. از جمله این تناقض: غیر از اینکه کردن کاری که مستلزم نقض قانون طبیعت است، ظلم است و نه عدل، عدل برآوردن خواستی نیست. هدفی که باید تحقق یابد نیست. چراکه
الف - هدف در وسیله بیان میشود، یعنی اینکه وسیله میگوید هدف واقعی کدام است و
ب - برای سنجش حق یا ناحق بودن هدف و وسیله، نیازمند میزان هستیم. حال اگر تناقض را رفع کنیم، عدل را میزانی مییابیم که حق را از ناحق تمیز میدهد.
و از راه فایده تکرار، خاطر نشان میکنم که تنها وقتی اندیشه راهنمائی بیان استقلال و آزادی است، عدل، بمثابه میزان، محل عمل پیدا میکند. اگر بیانهای قدرت این تعریف از عدل را بدست ندادهاند، بدینخاطر بودهاست که نمیتوانستهاند. نمیتوانستهاند زیرا عدل بمثابه میزان تمیز حق از ناحق، با بیان قدرت خوانائی ندارد و ناقض آن نیز هست.
و اما حق، ویژگیها دارد. این ویژگیها را، از جمله در مصاحبه با تلویزیون سپیده استقلال و آزادی، برشمردهام. از جمله این ویژگیها جاذبه و دافعه است. چنانکه عنصرهائی با یکدیگر میل ترکیبی دارند و عنصرهائی این میل ترکیبی را ندارند. میزان عدل برما معلوم میکند ترکیبی که انجام گرفته و یا نگرفته است، بنابر بود و یا نبود میل ترکیبی بودهاست یا خیر. اگر، بنابر میل ترکیبی، ترکیبی انجام گرفتهباشد، عمل به حق انجام گرفتهاست. پس معیار عدل خداوندی، نه میل و دلخواه ما آدمیان، که حق بودن و یا نبودن رویداد است. میان یک زن و یک مرد، وقتی رابطهای که برقرار میشود حق است که این دو یکدیگر را دوست بدارند. اگر، بیآنکه یکدیگر را دوست بدارند، برآن شوند یکدیگر را وسیله ارضای هوسی و یا رسیدن به هدفی بکنند و یا یکی در مقام تصرف دیگری، زور درکار آورد، بنابر میزان عدل، اینگونه رابطهها، ویرانی ببار میآورند. وجود ویرانی، گویای عدل خداوند است. زیرا از ترکیبها، نوعی توحید ببار میآورد و نوع دیگری، تضاد و ویرانی. هردو ترکیب نتیجههائی را باید ببار میآوردند که ببار آوردهاند. مداخله خداوند برای اینکه ترکیب دومی روی ندهد، نقض قانونی است که خود مقرر کرده و ناحق است. پس نارضائی شما از خداوند بخاطر آنچه روی داده، نابجا است و این رویداد دلیل ظالم بودن خداوند نیست بلکه گویای توقع عمل خلاف از خداوند است. میبینید تناقض در قول شما بس آشکار است:
شما میگوئید: به علت نقص ناخواسته، خداوند یا نیست و یا هست و ظالم، و گرنه، ناتوان است. نوعی ترکیب سبب نقص شدهاست. نوع دیگری از ترکیب سبب سلامت تن میگشت. پس دو نوع ترکیب ممکن بودهاند. بموقع نرسیدن عنصری یکی را ناممکن کردهاست. برابر میزان عدل، رویداد حاصل عمل و عمل متقابلی است که انجام گرفتهاست. پس آنچه واقع شدهاست، حق است و دلیل بر عدل خداوند. حال اگر بخواهیم تناقض موجود در قول شما را رفع کنیم، این میشود: چون امکان دیگری وجود داشتهاست و بطور طبیعی، آن امکان میباید رخ میدادهاست، پس نرسیدن بموقع عنصر، طبیعی نبوده و سبب نقص شدهاست. پس چون عمل خلاف عدل است، ظلم است. هم به قربانی و هم به خانواده و هم به جامعه و هم... و ظالم انسانهائی هستند که خداوند به آنها هشدار دادهاست: آفریدهها حقوقمند هستند. با اینحال، از حقوق خویش غافل میشوند و زور درکار میآورند و ویرانی بر ویرانی میافزایند. باز خداوند به انسانها فرمودهاست استعدادها، از جمله استعداد دانشجوئی دارند و باید به دانش زندگی خویش را به سامان آورند و این انسانها درپی دانش نمیشوند. زور درکار میآورند و همچنان ویرانی بر ویرانی میافزایند.
2-4. فیزیک دان و فیلسوف فرانسوی، شارون، فضای غیر مادی را esprit و جرم مادی را ماشین او میداند و برایناست که او این ماشین را بنابر موقع، تغییر میدهد. اگر هم او نمیگفت، در رابطه متعین با نامتعین، هرگاه بنارا براین بگذاریم که نامتعین وجود ندارد و اگر هم وجود دارد ناتوان و تابع متعین است (طرز فکر شما)، خود را ناتوان میبینیم. هرگاه، بنا را براین بگذاریم که متعین در رابطه با نامتعین توانا میشود، خویشتن را توانا مییابیم و با بکار انداختن استعدادها و فضلهای خویش، مدام، بر این توانائی میافزائیم.
2-5. حال، از عقل بخواهیم هستی را تعقل کند و از او بپرسیم: چند هستی را تعقل کردهاست؟ پاسخی که میدهد ایناست: یک هستی. و اگر از او بپرسیم، به ما خواهد گفت: هرگاه هستی یکی نبود، نبود. نیستی بمعنای نبود آنچه هست، قابل تصور نمیشد. نیستی را عقل تصور میکند، برای اینکه تصدیق کند هستی هست و یکی است. هگل، نیستی را با هستی مجرد برابر نشاند و غافل شد که میگوید: نیستی هست. اما این هست، همان هستی مجرد است. سارتر، بهجا، به او خاطر نشان کرد: هستی مجرد هست و نیستی نیست و ساخته شما صرف خیال است. اینک، میتوانیم تجربهای را انجام دهیم: خدا هست، عقل در رابطه با او، از بیکران هستی، برخوردار و بدان توانا است. خدا نیست، عقل از این بیکران، محروم و ناتوان است. چراکه خدا نیست، یعنی هستی متعین و محدود است. عقل نیز متعین و محدود و مدار او بسته، بنابراین، ناتوان است.
از پاسخ به پرسشی در باره جبر و نیز از کتاب در دست انتشار «ارکان دموکراسی»، قسمتهائی را نقل میکنم که پاسخ به پرسش شما را روشنتر میکنند:
● هر گاه پرسش کننده گرامی در عمل خویش که اندیشیدن در باب استقلال و آزادی و جبر و جستن پرسشها است، تأمل کند، دعوی خود را با عمل خویش نیز در تناقض مییابد. توضیح اینکه اندیشیدن عملی خود انگیخته است و خود انگیختگی استقلال و آزادی است. اندیشیدن ناقض جبر است. خلق ناقض جبر است. جای پرداختن به فرض «خدا نیست و هستی متعین است» این جا است:
جبریها نخست از تناقض توان نظر سازی خویش با نظریه جبری که ساختهاند، غافل میشوند و از خود نمیپرسند: اگر جز ماده وجود ندارد، بنابراین، هرچه شدهاست و میشود و خواهد شد جبری است، عقل آنها چرا از این جبر رها است و آنها میتوانند بیاندیشند، بیشتر از آن، نظریه خلق کنند؟ میتوانند بگویند خود انگیختگی صفت مادهاست. چون چنین بگویند، میپذیرند که خودانگیختگی استقلال و آزادی نیست. و این پذیرفتن آنها را با تناقض دیگری روبرو میکند: «مجبور خالق نمی شود». در حقیقت، اگر هستی را متعین بشماریم و بپنداریم که، بطورخود انگیخته، فراوان تعینها و شکلها به خود بخشیدهاست، پذیرفتهایم که خلاقیت با استقلال و آزادی همراه است. از اینرو، مادیها «معتقد» به خودانگیخته بودن ماده هستند. و با وجود فاحش بودن تناقض این اعتقاد، آن را نمی بینند:
خدانیست، یعنی تعین مطلق هست. اما اگر وجود تعین مطلق را ممکن بدانیم، با خودانگیختگی تناقض پیدا می کند. زیرا، به سخن روشن، مطلقا متعین نمی تواند جز آن شود که هست. و اگر، ناگزیر، تعین را نسبی فرض کنیم، پذیرفتهایم که متعین نسبی در رابطه با نامتعین مطلق، خدا است. زیرا، دستکم، هم در درون و هم در بیرون، نیازمند «فضا» است تا حرکت و زندگی بجوید. اما فضای هستی متعین، به ضرورت، نامتعین می شود. بدین قرار، تناقض جز از راه قائل شدن به وجود خدا، حل نمی شود: تناقض فرض «متعین بودن هستی و نبودن خدا»، یک حل دارد و آن قائل شدن به وجود خداوند است.
● استقلال و آزادی انسان و جامعه وجود نمیداشتند هرگاه انسان، بطور خود انگیخته، در رابطه با خداوند نمیشد. در حقیقت، لحظه استقلال و آزادی، لحظه این همانی جستن با هستی است و آن استقلال و آزادی بطور کامل درونی ایناستقلال و آزادی است. بدین رابطه مستقیم است که انسان گرفتار جبر نمیشود:
● هرگاه جبر واقعیت میداشت، هیچیک از استقلالها و آزادیهای بر شمرده در این تحقیق، واقعیت نمییافتند و عقل نمیتوانست آنها را شناسائی کند. هرگاه جبر واقعیت میداشت، غفلت از جبر و بدان مستقل و آزاد شدن، نیز معنی نمیداد. هرگاه جبر واقعیت میداشت، تغییر جهت دادن به نیرو و آن را زور گرداندن و در ویرانگری بکاربردن نیز، میسر نمیگشت. اما چون استقلال و آزادی و دیگر حقوق ذاتی حیات هستند و واقعیت دارند، آدمی میتواند از آنها غافل شود. نظامهای اجتماعی امروز گویای اندازه غفلت انسانها از استقلال و آزادی ذاتی خویش هستند.
3 – پرسش سوم:
تناقض نظر شما که شالوده پرسش خود کردهاید، هنوز، آشکارتر است. مینویسید:
«اگر شما معتقد باشید که بنا بر وعده قرآن، گناهکاران پس از مرگ مجازات خواهند شد، در این صورت خدا زورمدار و مستبد است، زیرا اعمال زور فقط در صورت ضرورت و به مقداری که فرد متجاوز به حقوق دیگران رو از ادامه این کار بازدارد مجاز است، حال فرض کنیم چند پسر دختری را ربوده و قصد تجاوز به او را دارند و خدا هم به دلایلی چون مسئول بودن انسان در تعیین سرنوشت خویش، هیچ دخالتی نکنه، مجازات کردن این پسران متجاوز پس از مرگ چیزی جز خالی کردن حرص و اعمال استبداد نخواهد بود، زیرا اون پسران پس از مرگ دیگر امکان تجاوز نخواهند داشت که با اعمال زور متوقف شون کنیم. حال پرسش این است که چطور میشه به وسیله موازنه عدمی برقرار کردن با این خدای مستبد، به آزادی مطلق رسید؟»
٭پاسخ به پرسش سوم:
3/1. مرگ در هستی روی میدهد و هستی هست. در هستی، هر عملی، برخود افزا است. در مثال شما، چند پسری که دختری را میربایند و به او تجاوز میکنند، عقلهای زورمداری دارند که کار خود را با تخریب، باتخریب خود شروع میکنند. زیرا نه تنها از حقوق خود بمنزله انسان غافل میشوند و نه تنها حقوق و کرامت زن را نمیبینند و نه تنها نمیدانند که با تجاوز به حقوق و کرامت زن، به حقوق و کرامت خود تجاوز میکنند، بلکه غافل از اصل «تا تخریب نشوی تخریب نمیکنی»، نمیدانند که عمل برخود افزا است. تخریب آنها تخریب میزاید و این تخریب نیز بنوبه خود تخریب میزاید. حال اگر این تخریبها زمانی از رهگذر ترمیم و جبران، خنثی نشوند، محیط زیست غیر قابل زیست میشود. خطری که، هم اکنون، موضوع روز است. پس مجازات پس از مرگ، به ترتیبی که شما میپندارید، در کار نیست. به قول مولوی، «ازمکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو زجو». جریان تخریب شدن است که ادامه مییابد و متوقف نمیشود مگر به ترمیم و جبران:
3/2. از توانائیهای طبیعت، یکی ترمیم و جبران است: از قانونهایی که ادامه زندگی هستی آفریده را میسر میسازند، یکی قانون ترمیم و جبران است. میدانید که طبیعت آلودگیها را میزداید. مگر اینکه ویرانی بدانحد باشد که طبیعت را از ترمیم و جبران ناتوان سازد. برای مثال، هرگاه بمبهای اتمی موجود منفجر شوند، کره زمین را غیر قابل زندگی خواهند کرد. زمان ترمیم و جبران اگر قابل محاسبه باشد و محاسبه شده باشد، من از آن بیاطلاع هستم.
خاطر نشان میکنم که دانش امروز، در جستن دانش و فن و بکاربردنشان، بنایش بر خود افزائی عمل و ترمیم و جبران است. چنانکه بیماری برخود افزا است اگر درمان نشود. وجود قانون ترمیم و جبران، انسانها را بر میانگیزد به یافتن دانش و فن برای ترمیم و جبران ویرانی روی داده. بدینقرار، از امروز تا روز واپسین، قانونی که خداوند مقرر فرمودهاست، قانون ترمیم و جبران است. بدیهیاست هراندازه ویرانگر دیرتر در صدد ترمیم و جبران ویرانگری خود برآید، کارش سختتر و طاقت فرساتر میشود.
بدینقرار، رابطه انسان با خدا، رابطه توانائی نسبی با توانائی مطلق است. توانائی نسبی اگر خود را از توانائی مطلق محروم کند، جز محکوم کردن خویش به ناتوانی نکرده است. چرا که توانائی نسبی، بریده از توانائی مطلق، در مدار بسته زندانی میشود و، در این مدار، همان که هست میماند. پس، چون رشد نمیکند، تباه میشود.
شما چرا به جستن دانش و فن پیشگیری از وقوع نقص و درمان آن روی نمیآورید تا راه و روش ترمیم و جبران را بجوئید؟ برادرزاده من، مادری و پدری مبتلا به بیماری قلب داشت. این بیماری او را برانگیخت به یافتن دانش پزشکی. متخصص قلب طراز اولی شد و بنگرید به فراوانی بیمارانی که درمانکرده است و میکند. من خود معلولی بزرگ را، زورباوری و گریز از حقوق ذاتی و به بندگی قدرت در آوردن عقل دانستم و همه عمر کوشیدهام و همچنان میکوشم حقوق ذاتی را به انسانها خاطرنشان کنم. روشهای عقل قدرتمدار و روشهای عقل مستقل و آزاد را بیابم و در دسترس قراردهم. مبتلایان به قدرت باوری، دور میشوند، شماری از آنها ناسزاگوئی و دروغ سازی را کار همه روز خود کردهاند. و من میدانم که اعتیاد به قدرت باوری و پیروی از اوامر و نواهی قدرت، آنها را از افتادن به یاد حقوق خود نیز، میترساند. از اینرو، به جای شکستن بت قدرت که تسخیرشان کرده و بردهشان گرداندهاست، از کسی دوری میکنند که توانائیها و حقوقشان را بیادشان میآورد. و میدانم که باید بر حق ایستاد و حقوق را همچنان خاطرنشان کرد تا در درون هر انسان، حقوقمندی جای قدرتباوری را بگیرد و رابطههای زور با زور، جای به رابطههای حق با حق بسپارند.
و انسانهای طراز اولی هستند که از تمام بدن، تنها یک عضو آنها کار میکند و با بکارانداختن آن، استعدادهای خویش را بارور کردند و خدمتگزاران بزرگ به انسانها گشتند. دو نمونه:
● استیون هاوکینگ Stephen Hawking از هر گونه تحرک عاجز است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندارد. زیرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکیل و ابراز کلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حرکتی بدنش در یک حالت فلج کامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی یک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ریه هایش و دستگاه های حیاتی بدنش کار می کنند و بخصوص مغزش فعال است. یک مغز خارقالعاده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند. تنها دو انگشت دست چپ او کار میکنند.
این اعجوبه مفلوج استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار دارد که بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت. همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد. اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.
● پروفسور محمدرضا پرورش که 6 سالی است چشم از جهان پوشیدهاست. او رئیس انستيتوهماتولوژي و غدد لنفاوي دانشگاه Kielآلمان بود. گرفتار فلج شد باوجود این، سرتاسر عمر خود را در كسب علم و انجام تحقيقات گذراند و موفق به كسب مدارك و مدارج عالي از نقاط مختلف جهان شدهاست.