حق و تکلیف و اکراه؟

AHB 20130408سرمقاله از انقلاب اسلامی در هجرت شماره ۸۳۶ از ۱۸ تا ۳۱ شهریور ۱۳۹۲

 

پاسخ  به پرسشهای ایرانیان 

 ازابوالحسنبنیصدر

 

 

    پرسشهای ناقد و نظرهایی که خود اظهار می کند، در نقد نقدهای پیشین و پاسخها به پرسشهای قبلی، نقد شده و پاسخ جسته اند. با وجود این، بنا بر این که قسمت پایانی نوشته ناقد، واجد امر مهم ابتلا به قدرت باوری نزد بسیار بسیار کسان است، از ایشان بخاطر طرح مسئله تشکر می کنم، به پرسشهای او پاسخ می نویسم و نظرهای او را نقد می کنم:

 

پرسشهاونظرهایناقددربارهحق:

   گفتید قرآن روش عمل به حق است و از خاصه های حق این است که همگان داشته باشند و ولایت را یکی دارد و دیگران ندارند، پس ولایت فقیه جزء تعالیم قرآنی نیست

ابتدا باید جملات شما را درست بفهمیم تا سپس آنها را مورد ارزیابی قرار دهیم درباره این جملات. سؤال اول این است که منظور شما از حق در هر یک از جملات اول و دوم چیست؟

توضیح: منظورتان از حق در جمله" قرآن روش عمل به حق است"چیست؟ ابتدا باید معنی کلمه حق روشن شود تا در مورد صحت این تعریف از قرآن قضاوت کنیم. آن قدری که ما از این جمله می فهمیم منظور این است که قرآن روش عمل به حقایق و واقعیات است. اما آیا مدرکی هم برای ارائه این تعریف از قرآن وجود دارد چرا که شاید این یک گمان و پندار شخصی در معرفی قرآن باشد لذا خواه مراد از حق آن باشد که ما فهمیدیم یا اینکه منظور چیز دیگری باشد باید برای کسب اطمینان نسبت به تعریف ارائه شده به خود کتاب شریف مراجعه کرد زیرا قرآن خود را در ضمن آیاتش به عناوین مختلف توصیف می کند و از این طریق می توانیم به صحت یا ضعف تعریف ارائه شده دست پیدا کنیم

از فراوانترین عناوین این عنوان است که قرآن کتاب " یاد آوری " است مثلا  در سوره عبس می فرماید:    

کلا إِنهَّا تَذْكِرَةٌ(11) فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ(12) 

ترجمه: هرگز چنين نيست كه آنها مى‏پندارند اين (قرآن) تذكّر و يادآورى است، (11) و هر كس بخواهد از آن پند مى‏گيرد! (12)

و نیز از عناوین دیگر پر کاربرد این است که قرآن کتاب "هدایت" است و به تبع به بیان واقعیات و حقایق هستی مرتبط به هدایت و سعادت او می پردازد

شهررمضانالذیانزلفیهالقرآنهدیللناس185 بقره)

نمونه ای از همین حقایق مرتبط به هدایت، بیان نشانه های وجود خداوند برای انسانها، ذکر هدف از خلقت بشر، نحوه رابطه اش با خداوند، بیان وظایف انسانها در قبال خداوند و خویشتن و سایر انسانها و بیان عاقبت کار مؤمنین و غیر مؤمنین و ...  است.    

و شاید در کاملترین این توصیفات می فرماید: قرآن مهمترین و محکمترین راه زندگی را نشان می دهد و به مؤمنین بشارت نعمتهای عظیم و به غیر ایشان بشارت عذاب دردناک اخروی را می دهد. "

سوره اسراء آیه 9: -

-+

-.3.36*63*33600020202*020520

    إِنَّهَذَاالْقُرْءَانَيهَْدِىلِلَّتىِهِىَأَقْوَمُوَيُبَشرُِّالْمُؤْمِنِينَالَّذِينَيَعْمَلُونَالصَّالِحَاتِأَنَّلهَُمْأَجْرًاكَبِيرًا(9) وَأَنَّالَّذِينَلَايُؤْمِنُونَبِالاَْخِرَةِأَعْتَدْنَالهَُمْعَذَابًاأَلِيمًا(10)

  ترجمه: اينقرآن،بهراهىكهاستوارترينراههاست،هدايتمىكندوبهمؤمنانىكهاعمالصالحانجاممىدهند،بشارتمىدهدكهبراىآنهاپاداشبزرگىاست. (9) واينكهآنهاكهبهقيامتايماننمىآورند،عذابدردناكىبراىآنانآمادهساختهايم. (10)

   خلاصه بر اساس آیات قرآن ما همین قدر از  جمله شما را می توانیم تصدیق کنیم که قرآن به بیان حقیقت ها و واقعیتهایی می پردازد که برای هدایت بشر در این دنیا لازم است خواه این حقایق اموری متعلق به همگان باشد و یا مثل آیاتی که در تمجید از رسول گرامی اسلام و سایر انبیاء الهی است مخصوص به افراد خاصی می باشد. اما از آنجا که در مسیر هدایت انسان در این دنیا و رسیدن ایشان به سعادت اخروی لازم بوده است در قرآن شریف ذکر شده است.     

اما در جمله بعد که گفتید "حق همگانی است" منظورتان چیست؟ در ذکر حقایق و واقعیات عالم چه فرقی می کند که همگانی باشد یا نباشد. عمده این است که ( چنانکه گذشت) در مسیر هدایت انسان به کار آید و راه حق را برای او روشن سازد اگر هم منظورتان از حق اصطلاح خاصی در علوم سیاسی یا حقوق است که باید گفت به چه دلیل قرآن می خواهد فقط به ذکر آنها بپردازد

 

٭پاسخهایپرسشهایناقد  ونقدنظرهاکهدربارهحقاظهارکردهاست:

    بدیهی است کتابی که خود را، به حق، بیان حق و روش عمل به حق توصیف می کند، حق را به ویژگی هایش تعریف می کند. ویژگی های حق را که در قرآن یافته ام، بهمان ترتیب که یافته ام، باز نوشته ام. از جمله، در کتاب، «حق، انسان، قضاوت و حقوق انسان در قرآن» و کاملتر آنها را در کتاب ارکان دموکراسی بر شمرده ام. این امر که ناقد نمی داند حق چیست و نمی داند چرا قرآن کتاب در برگیرنده حقوق است، هم جای شگفتی است و هم جای شگفتی نیست: جای شگفتی است زیرا حقوق ذاتی انسان هستند و هر انسان، چون زندگی می کند و زندگی عمل به حقوق است، پس بر حق وجدان دارد ولو تعریف آن را نداند و ویژگی هایش را نشناسد. جای شگفتی ندارد زیرا با بیگانه شدن دین در بیان قدرت، کتاب حقوق کتاب تکلیف ها شده است. ولایت مطلقه فقیه، که جعل است، بسط ید مطلق بر مال و جان و ناموس مردم دارد و این بسط ید را، از جمله، مجبور کردن هر مسلمان به انجام تکالیف، توجیه می کند. با وجود این، در این جا، یکبار دیگر، به این پرسش که حق چیست؟ پاسخ می دهم. نخست معنی کلمه حق و سپس به قرآن و حق و آنگاه به ویژگی های حق می پردازم:

1- بنا بر تحقیق آنها که در باب معنای نخستینِ کلمه تحقیق  کرده اند، حق «وجود باثبات»، هستی پایداری که همواره همان است که هست تعریف شده است. خداوند حق است چون هست بالذات و بی پایان است. بدین قرار، هستی های نسبی نیز به میزانی که هستی دارند و این هستی پایدار است، حق هستند. پس هر آنچه زندگی قائم به آنست، حق استباوجود این، شناسائی حق به دانستن ویژگی های آنست. پیش از آن، بنگریم که قرآن چرا کتاب معرف  حق مطلق (خداوند) و کتاب حق و بیانگر حقوق است:

2 -  قرآن،خداوندراحق ( ازجمله،سورهحج،آیه 6) وحقراماندگاروباطلرارفتنیمیداند (سورهاسراءآیه 81). درهمهجا،یعنیآنجاهمکهحقرادرمعنیراستیوصدقبکارمیبرد،همینمعنیرابازمیگوید. و

2/1. قرآن را کتاب «ینطق بالحق» (سخن می گوید به حق) توصیف می کند ( سوره مؤمنون آیه 62) و قرآن را حقی می داند که از سوی خدا نازل شده است (سوره های  یونس، آیه  108 و فاطر، آیه 31)

2/2 . قرآن را کتاب «حق المبین» (حق آشکار) توصیف می کند (سوره نمل، آیه 79)

2/3. خداوند پیامبر را برای ابلاغ «دین حق» برانگیخته است (سوره فتح، آیه 28) 

2/4. خداوند است که به حق هدایت می کند و احق است بر کسی که، به حق، هدایت نمی کند (سوره یونس، آیه 35). بدین قرار، قرآن که روش معنی می دهد، بنابر این که بیانگر حق و دین حق است، روش هدایت شدن به حق است.

3 – باوجوداین،حقراویژگیهایدیگریاستکهشناسائیانسانرانسبتبهحقکاملترمیکند:

3/1. نخست خاطر نشان کنم که حق به قدرت نیز تعریف شده است:

دکتر محمد علی موحد نظرهای فقها و حقوقدانان غرب را در باره «حق» در نوشته خود، آورده است:

«مطابق تعريف فقها حق «سلطنت فعلية قائم بر تصور دو طرف» است «الحق سلطنة فعليه لايعقل طرفيها بشخص واحد) پس سلطنت بايد فعليت داشته باشد و تصور آن قائم است بر فرض وجود دوطرف: يكي صاحب حق كه از آن منتفع ميشود و ديگري آنكه حق بر ذمّه اوست و اداي آن را عهده دار ميباشد. اشكال ديگر اين تعريف آنست كه ضرورت مشروعيت سلطنت را ناديده ميگيرد و به فعليت آن اكتفا ميورزد. كسي كه به جبر و زور بر ديگري تسلط يافته و او را برانجام عملي واميدارد سلطنت فعليه بر آن ديگري پيداكرده است. پس برحسب اين تعريف صاحب حق به شمار ميآيد. حال آنكه عرف اين معني را نميپذيرد. برخي ديگر از فقها گفته اند كه حق مرتبة ضعيفي از ملك بلكه نوعي از ملكيت است. حق در اين معني شامل حقوق عيني و ديني هردو ميشود. بدينگونه اشكال اول كه بر تعريف سابق وارد كرديم مرتفع ميگردد. متعلق حق در اين معني ممكن است عين باشد مانند حق رهن و حق تحجير و حق غرما در تركة ميت ممكن است متعلق آن غيرعين باشد مانند حق قصاص و حق حضانت كه متعلق به شخص اوست

از اقوال حقوقدانان غرب نزديكترين آنها به برداشت فقهاي ما بيان يوفندورف (1632-1694) است كه مي گويد: حق و سلطه يك چيزاند با اين تفاوت كه سلطه صرفاً به تصرف و استيلاي بالفعل دلالت دارد و روشن نميكند كه استيلا از چه راه و چگونه حاصل شده است و حال آنكه حق متضمن معني مشروعيت است و بايد از طريقي حاصل شده باشد

توجهبهجنبةمشروعيتحقنكتهاياستكهدرتعاريفديگرمحققانغربنيزنموداراست. جاناستينحقوقداننامدارانگليسي(1790-1859) ميگويد: دارندةحقكسياستكهديگري(ياديگران) بهحكمقانوندربرابراوملزمبهانجامعملي(ياخودداريازانجامعملي) باشد.

      تعریفهایی که فقیهان و فیلسوفان و حقوقدانان غرب کرده اند، تعریفهای حق موضوعه هستند و نه حق ذاتی. باوجود این، تعریفها غلط مشهودی را در بر دارند و آن این که دارنده حق، در بکار بردن آن، نیاز به قدرت (= زور) ندارد. حق و زور با هم جمع نمی شوند. زیرا وقتی زور درکار آید، عمل به حق و بکار بردن حق (در مورد حق ذاتی) ناممکن می شود. دیگران نیز، بدون بکار بردن زور، مانع برخورداری از حق و یا بکاربردن آن نمی شوند. بدین قرار، حق آنست که رابطه دارندگان خود را، رابطه قوا نمی کند، بلکه رابطه خالی از زور می کند: رابطه حق با حق

 3/2.  دانستنی است که حق ذاتی را نیز به قدرت تعریف کرده اند. چنانکه حق را چنین تعریف کرده اند: «حق نرده ای برای معین کردن محدوده ای برای رفتار انسانی و تنظیم رابطه میان افراد و شکل و مشروعیت بخشیدن به روابط قوا و مهار آنهاست» (دو تعریف دیگر از همین نوع از حق شده اند و خوانندگان می توانند با مراجعه به صفحه های 193 و 194 کتاب «انسان، حق، قضاوت و حقوق انسان در قرآن» آن تعریفها و نقد آنها را باز یابند). غافل از این که حق پیش از رابطه وجود دارد و رابطه قوا محلی برای حق نمی گذارد. در حقیقت، رابطه قوا وقتی برقرار می شود که دو کس برضد یکدیگر زور در کار بیاورند. هرگاه این دو کس حق در کارآورند، رابطه دیگر رابطه قوا نیست. اگر رابطه، رابطه قوا شد، دیگر حق نمی تواند آن را تنظیم کند. چرا که، در روابط قوا، لحظه برابری، لحظه بی حرکتی است. چنین لحظه ای هرگاه طولانی شود، طرفهای این رابطه، جامعه مردگان را تشکیل خواهند داد. و زمان نابرابری، زمان سلطه یکی بر دیگری است. از این رو، مرگ وقتی است که قوا در رابطه برابر هستند و نابرابری وقتی برابر نیستند، ذاتی هر رابطه قوائی است

 

4 – اما ویژگی های حق عبارتند از:

1-  وجودداشتنو 2 – هستیشمولیو 3 - خالیبودنازتناقضو 4 – خالیبودناززورو 5 – شفافوسرراستبودنو 6 – خالیبودنازتبعیضو 7 – ذاتیحیاتهرحیاتمندیبودن. و 8 –  رابطهداشتنباواقعیتورابطهنداشتنبامجازو 9 – محدودنبودنومحدودنکردنو 10 – ویراننشدنوویراننکردنو 11 – علمخالیازظنبودنو 12 – دلیلخودرادرخودداشتنو 13 – خودانگیختگهبودنو 14 – قابلانتقالنبودنو 15 – قابلتجزیهنبودنو 16 -  خودروشخویشبودن. وبنابراین، 17 – تکلیفعملبهحقبودنومصلحتبیرونازحقعینمفسدتبودنو 18 –  باحقوقدیگرجمعشدنومجموعهایراتشکیلدادنو 19 – جاذبهودافعهداشتنو 20 – یکتعریفداشتنو  21 – موکولبودن  بهبکارافتادناستعدادرهبریهرزیندهو  نیز،استعدادهاوفضلهایاودرگروعملبهحقوق  بودنو  22 – همراهباامیدبودنودرنتیجه، 23 – ترجمانموازنهعدمی (= رابطهحقنسبیباحقمطلقیاهمانمدارباز) بودن

      نه تنها در ولایت فقیه هیچیک از این ویژگی ها نیست، بلکه یکایک این ویژگی ها تکذیب آنست. از آنجا که با از خود بیگانه کردن دین در بیان قدرت، دین حقوق را به دین تکالیف برگردانده اند، بجا است به یکی از این ویژگی ها که رابطه حق با تکلیف است به تفصل بپردازیم:

 

٭رابطهحقباتکلیف:

    دکترمحمدعلیموحددربارهحقوتکلیف  ورابطهایندونظرهارااینسانآوردهاست:

    «برخي از نمايندگان برآن بودند كه اگر بيانيه اي براي حقوق منتشر مي شود بيانيه اي هم براي تكاليف بايد اختصاص داده شود. تام پين در پاسخ اين نمايندگان مي نويسد: بيانيه حقوق درعين حال بيانيه تكاليف هم هست. من اگر به عنوان يك انسان حق دارم ديگران نيز همان حق را دارند و چون چنين است حق من در معني تكليف من نيز هست. يعني من صاحب حقم و هم متعهد به آن هستم

  تقابلوتلازمميانحقوتكليفازاينديدگاههمچونتقابلوتلازمياستكهميانشوهروهمسرياميانپدروفرزندوجوددارد. همچنانكهفرزندبيپدروهمسربيشوهرمفهومپيدانميكندحقوتكليفنيزچنانند

  بااينهمهبرخيازباريكانديشانوجودملازمهوتقابلميانحقوتكليفرادرهمهمواردقبولندارندوميگويندچنيننيستكههرجاحقيباشدحتماًواجبآيدكهتكليفيهمدربرابرآنتصوركنيم

    استين از تكاليفي نام مي برد كه حقي در برابر آنها وجود ندارد و آنها را تكليف مطلق (absolute auties) ميخواند، مانند تكليف انسان دربرابر خدا، تكليف بر خودداري از خودكشي، تكليف به خودداري از آزار حيوانات. نمي توان گفت حيوان حق دارد كه مورد آزار قرارنگيرد

    اين دسته از تكاليف در برابر دسته اي ديگر قرار دارند كه بايد آنها را تكاليف نسبي (relative duties) خواند. تكاليف نسبي در تقابل با حقوق هستند. هرتكليفي بايد در مقابل صاحب حقي ادا شود و صاحب حق ميتواند شخص مكلف را به اداي تكليف خود اجبار كند

  كلسن Kelsen حقوقدان اتريشي نيز به تكاليفي اشاره مي كند كه در برابر آنها حقي وجود ندارد يا اگر حقي هست صاحب حق مشخصي در ميان نيست. مثلاً تكاليف مربوط به رفاه اجتماعي و تكاليفي كه به موجب قوانين جزايي و اداري مقرر مي شوند در برابر حق مشخصي نيست. ارباب مطبوعات و ناشرين مكلف به رعايت عفت قلم و خودداري از انتشار نشريات مستهجن مي باشند و صاحبان درآمد مكلفند كه ماليات آن را بپردازند. اما تكليف خودداري از نشر مطالب مستهجن يا پرداخت ماليات حقي براي شخص ديگر ايجاب نمي كند. البته گفته شده است كه صاحب حق در اينگونه موارد دولت است و آن تكاليف بايد به نفع دولت ايفا شود اما كلسن اين جواب را خالي از تكلف نمي داند؛ زيرا مشكل بتوان قبول كرد كه دولت مثلاً در نتيجه عمل كسي كه به نشر نشريات خلاف عفت مي پردازد حقي پيدا مي كند. بلكه بايد گفت كه عمل اينگونه اشخاص براي دولت نه ايجاد حق بلكه ايجاد تكليف مي كند؛ يعني دولت مكلف مي شود كه با توسل به قانون جلوي كار آنها را بگيرد».

 1- همانطور که متن به روشنی معلوم می کند، رابطه حق با تکلیف، بر اصل ثنویت به اندیشه آمده و اظهار شده است: حق یکی، دیگری را مکلف می کند به رعایت آن. درنتیجه،ازاینامربسمهمکهتکلیفجزعملبهحقنیستوتکلیفهردارندهحقیعملبهآنستوتکلیفبیرونازحق،حکمزوراست،یکسرهغفلتشدهاست

2 – قول استین بر این که تکالیفی وجود دارند که حقی در برابر آنها نیست، از جمله تکلیف انسان در برابر خدا و تکلیف بر خودداری از خود کشی و یا آزار حیوان، نادرست و ناشی از غفلت او از حقوق معنوی انسان است. توضیح این که استقلال و آزادی دو حق هستند از یکدیگر جدائی ناپذیر و بیانگر رابطه انسان با خدا. تکالیف انسان در برابر خدا، جز عمل به حقوق معنوی و مادی نیست. در سراسر قرآن، یک تکلیف که عمل به حقی و تمرین زندگی در مدار باز (برخورداری مداوم از استقلال و آزادی) نباشد ،وجود ندارد. و خودکشی تجاوز به حق است. انسان مکلف نیست خود کشی نکند. انسان حقوقمند است و  تکالیف او عمل به حقوقش هستند. خودکشی عمل نکردن به حق است. آزار حیوان نیز، بدون تبدیل کردن نیرو به زور، یعنی تجاوز به حقوق خود و نیز حقوق حیوان، شدنی نیست. همان رابطه  را باز می یابیم: رابطه حق با حق تحقق پیدا می کند با عمل هرکس به حقوق خویش

     هرگاهکسیبهحقخودتجاوزکردویاازآنغافلشدویابهحقدیگریتجاوزکرد،برایاینکهرابطهحقباحقازمیاننرود،همهدیگرانتکلیفپیدامیکنندبرخشونتزدائیازراهدفاعازحقموجودیکهموردتجاوزقرارگرفتهاست. چنینتکلیفینیزعملبهحقاست. چراکه  بدوندفاعازحقدیگری،عملبهحقوقخویش،بامانعیروبرومیشودکهبکاررفتنزوراست. بدینسان،بدونازخودبیگانهکردننیرودرزوروبکارگرفتنزور،نهکسیازحقوقخودغافلمیشودونهبهآنهاتجاوزمیکند.

3 – قول کلسن نیز گویای غفلت او از حقوق ذاتی هر انسان و حقوق ذاتی هر جامعه است. چراکه رعایت نکردن عفت قلم، یعنی زور گفتن و نوشتن. زور، از لحظه ایجاد، تجاوز به حق است. روزنامه نگاری که زور می گوید و زور می نویسد به حقوق خود و به حقوق خوانندگان تجاوز می کند. تکلیف او عمل به حقوقی است که دارد. کلسن از این مهم غافل شده است که متجاوز به حقوق دیگران، تجاوز را با تجاوز به حقوق خود آغاز می کند. و نیز پرداخت مالیات وقتی بر میزان عدل است، عمل به حقوق ذاتی جامعه و حقوق انسان است. در هر آنچه یک فرد بدست می آورد، اعضای دیگر جامعه و جامعه بمثابه جمع و نیز طبیعت شرکت دارند. پس تکلیف ادای حق صاحبان حق است. آنها هم که گفته اند، صاحب حق دولت است، برخطا هستند زیرا دولت مجریی بیش نیست. کار او اینست که  حق را به حقدار برساند

4 –  حال که معلوم شد تکلیف – و نیز مصلحت – بیرون از حق، حکم زور است و این حقدار است که تکلیفش عمل به حق خویش است، ولایتمداری  صاحب اختیار و تکلیف سازی بیرون از انسان، وجودش ناقض حقوق ذاتی و نیز موضوعه خود او و همه دیگر انسانهای تحت سلطه او و  تکلیف ها که می سازد، احکام زور هستند. عمل به هر حقی همراه است با فعالیت استعداد رهبری. هرگاه استعداد رهبری در بیرون از انسان قرار داشته باشد، عمل به حق ناممکن می شود. بدین قرار، جانشین استعداد رهبری شدن «ولی فقیه»، هم ناممکن است و هم زور را سازماندهنده اصلی زندگی می کند و بساط فساد و ویرانی و مرگ را می گسترد

       این که دلیل هر حقی در خود آنست، بنفسه، دلیل وجود رهبری در انسان، حیاتمندی او و فعالیتهای حیاتی او است. حال آنکه دلیل ولایت فقیه نه در خود آن که در روایتی است که بهیچ رو دلالت بر ولایت فقیه ندارد. آقای منتظری نیز ناگزیر پذیرفت که قول منسوب به امام صادق (ع) دلالت بر ولایت فقیه ندارد. اگر خداوند چنین ولایتی، آنهم از نوع مطلقه اش را مقرر فرموده باشد، بنا بر این که از حق جز حق صادر نمی شود، می باید حق باشد و برخوردار از ویژگی های حق. از جمله، دلیل آن باید در خود آن باشد. این ولایت وجودمند نیز نیست. چرا که نه پیش و نه بدون برقرار کردن رابطه قدرت، میان کسی که صاحب قدرت است و جامعه ای که فاقد آنست، چنین ولایتی  وجود ندارد. حال آنکه استعداد رهبری در همه پدیده های هستی، از کوچکترین ذره تا تمامی هستی آفریده، وجود دارد. بدین سان، هرآنچه حق است همه مکانی و همه زمانی است و هرگاه موجودی از آن برخوردار باشد، همانندهای او نیز از آن برخوردارند. ولایت فقیه با این ویژگی حق نیز در تضاد است.

     

نظرناقددرباره «دردیناکراه» نیست:

     آیه لا اکراه فی الدین می تواند طور دیگری معنی دهد نه آنجه که شما مقدمه استدلال قرار دادید و آن معنای دیگر این است که " انسانها بر پذیرش دین مجبور نیستند بلکه آزادند که دین خویش را انتخاب کنند و این معنی جدای از اینکه کاملا منطقی است (چرا که اساس دین اعتقاد است و اعتقاد هم قلبی است و امر قلبی با اجبار بیرونی حاصل نمی شود ) در قیاس با معنای ارائه شده توسط مستدل هم از سازگاری بیشتری با دنباله آیه شریفه بر خوردار است

توضیح: تمام آیه شریفه این است

لَاإِكْرَاهَفىِالدِّينِ  قَدتَّبَينََالرُّشْدُمِنَالْغَىِّ  فَمَنيَكْفُرْبِالطَّاغُوتِوَيُؤْمِنبِاللَّهِفَقَدِاسْتَمْسَكَبِالْعُرْوَةِالْوُثْقَىلَاانفِصَامَلَهَا  وَاللَّهُسمَِيعٌعَلِيمٌ(256)اللَّهُوَلىُِّالَّذِينَءَامَنُواْيُخْرِجُهُممِّنَالظُّلُمَاتِإِلىَالنُّورِ  وَالَّذِينَكَفَرُواْأَوْلِيَاؤُهُمُالطَّغُوتُيُخْرِجُونَهُممِّنَالنُّورِإِلىَالظُّلُمَاتِ  أُوْلَئكَأَصْحَبُالنَّارِ  هُمْفِيهَاخَلِدُونَ(257)

ترجمهمکارمشیرازی 

در(قبول) دين،اكراهىنيست. (زيرا) راهدرستازراهانحرافى،روشنشدهاست. بنابراين،كسىكهبهطاغوت[بتوشيطان،وهرموجودطغيانگر] كافرشودوبهخداايمانآورد،بهدستگيرهمحكمىچنگزدهاستكهگسستنبراىآننيست. وخداوند،شنواوداناست. (256) خداوند،ولىوسرپرستكسانىاستكهايمانآوردهاندآنهاراازظلمتها،بهسوىنوربيرونمىبرد. (اما) كسانىكهكافرشدند،اولياىآنهاطاغوتهاهستندكهآنهاراازنور،بهسوىظلمتهابيرونمىبرندآنهااهلآتشندوهميشهدرآنخواهندماند. (257)

در آیه اول دقت کنید می بینید که دنباله قسمت " لا اکراه فی الدین" می فرماید : راه هدایت از راه ضلالت مشخصا جدا شده است و کاملا از هم مشخص هستند و هر کس راه هدایت را بر گزیند چنان خواهد شد و هر کس راه ضلالت را انتخاب کند چنین، پس سخن در اصل انتخاب راه است نه اینکه بخواهد در مورد کسی که راه حق را یافته و دین اسلام را انتخاب کرده صحبت بکند و بگوید در انجام واجبات و عمل به تعالیم دین اجبار و اکراه نیست، تا مستدل نتیجه بگیرد پس در مضامین دینی و عمل به احکام شرعی اجبار نیست خیر در اصل پذیرفتن راه و قبول دین تحمیل نیست.

   خلاصه به نظر می رسد که صحیح و مناسب با مجموع آیه همین معنایی است که عرض شد اما اگر این را هم نپذیرید لااقل احتمال اراده این معنی که در آیه وجود دارد لذا می توان گفت که آن آیه ای را که شما به عنوان مقدمه دلیل هفتم انتخاب کرده بودید می تواند معنای دیگری هم داشته باشد که در این صورت مانع از نتیجه گیری شماست.

 

٭نقدنظرناقددرباره «دردیناکراهنیست»:

    درقسمتاول،معلومماشدکهتنهازوراستکهحقراناحقمیکند. ونیزدانستیمکهقرآنحقرابیانمیکند. پساصولوفروعوزبانقرآنمیبایداززورخالیباشند. بهسخنروشن،واجبیکهعملبهآننیازبهاجبارداشتهباشدوحرامیکهقولوفعلزورویابکاربردنشتجاوزبهحقنباشد،نبایددرقرآنباشد. چراکهاگرباشدحقنیستودرکتابیکهبهحقاستوحقرابیانمیکند،نبایدباشدحتیجهادکهتنهادرمقامدفاع،تاحدرفعتجاوز (= خشونتزدائی) واجبمیشوددرقرآندستوربکاربردنزورنیست،دستورزورزدائیهستهمانطورکهخاطرنشانکردم، 22 قاعدهازقواعدخشونتزدائیرا،ازراهتحقیق،یافتهوبهتحریردرآوردهام.

     بدین قرار، آیه نمی گوید کسی را نباید به زور به اسلام گرواند. این امر که به زور کسی را نباید مجبور به قبول دین کرد، معنی « دردین اکراه نیست»، نیست. نتیجه خود به خودی «در دین اکراه نیست» است. چرا که وقتی دین دین حق است، کسی که به دین می گرود، خود را از زورباوری و بکار بردن زور رها می کندمجبور کردن او به گرویدن به دین، نگاه داشتن او در زورباوری و بکار بردن زور  می شود و ناقض مقصود از گرواندن

     دنباله آیه نیز توضیح روشنی است بر «در دین اکراه نیست». زیرا دنباله آیه دلیل است بر نبود اکراه در دین و به صراحت می فرماید: رشد عمل کردن به دینی است که در آن اکراه نیست و غی عمل کردن به دین اکراه است. عمل کردن به دینی که اکراه است، تسلیم کردن خویش به قدرت و قدرتمداری و ولایت خداوند را با ولایت طاغوت جانشین کردن است.

       طباطبائیدرالمیزان،درتفسیراینآیه،گفتهاست:

     «در اينكه فرمود: «لا اكراه فى الدين»، دو احتمال هست: يكى اينكه جمله خبرى باشد و بخواهد از حال تكوين خبر دهد، و بفرمايد خداوند در دين اكراه قرار نداده و نتيجه اش حكم شرعى مى شود كه: اكراه در دين نفى شده و اكراه بر دين و اعتقاد جايز نيست و اگر جمله اى باشد انشائى و بخواهد بفرمايد كه نبايد مردم را بر اعتقاد و ايمان مجبور كنيد، در اين صورت نيز نهى مذكور متكى بر يك حقيقت تكوينى است، و آن حقيقت همان بود كه قبلا بيان كرديم، و گفتيم اكراه تنها در مرحله افعال بدنى اثر دارد، نه اعتقادات قلبى.

    خداى تعالى دنبال جمله «لا اكراه فى الدين»، جمله «قد تبين الرشد من الغى»، را آورده، تا جمله اول را تعليل كند، و بفرمايد كه چرا در دين اكراه نيست، و حاصل تعليل اين است كه اكراه و اجبار - كه معمولا از قوى نسبت به ضعيف سر مى زند - وقتى مورد حاجت قرار مى گيرد كه قوى و ما فوق (البته به شرط اينكه حكيم و عاقل باشد، و بخواهد ضعيف را تربيت كند) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، كه نتواند فلسفه آن را به زير دست خود بفهماند، (حال يا فهم زير دست قاصر از درك آن است و يا اينكه علت ديگرى در كار است ) ناگزير متوسل به اكراه مى شود، و يا به زيردست دستور مى دهد كه كوركورانه از او تقليد كند و...

   و اما امور مهمى كه خوبى و بدى و خير و شر آنها واضح است، و حتى آثار سوء و آثار خيرى هم كه به دنبال دارند، معلوم است. در چنين جائى نيازى به اكراه نخواهد بود، بلكه خود انسان يكى از دو طرف خير و شر را انتخاب كرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد) مى پذيرد و دين از اين امور است، چون حقايق آن روشن، و راه آن با بيانات الهيه واضح است، و سنت نبويه هم آن بيانات را روشن تر كرده پس معنى «رشد» و «غى» روشن شده، و معلوم مى گردد كه رشد در پيروى دين و غى در ترك دين و روگردانى از آن است ، بنابراين ديگر علت ندارد كه كسى را بر دين اكراه كنند».

    در قسمت اول که به توضیح دو احتمال، بلحاظ خبری و یا انشائی بودن جمله «لا اکراه در دین» می پردازد، سخن او روشن نیست. از نظر او به روشنی معلوم نمی شود که آیا می خواهد بگوید عمل به  اصول و فروع دین و حقوق نیاز به اکراه ندارند؟ باوجود این، احتمال دوم با احتمال اول فرق دارد. زیرا روشن است که نباید کسی را به پذیرفتن دین مجبور کرد. توضیح او در باره مشخص شدن راه رشد از راه غی تا اندازه ای رفع ابهام می کند. هرگاه آیه ها بر وفق اصول راهنما و ویژگی های حق معنی می شدند، معنی شفاف و سر راست می شد. دانسته می شد که اکراه نیاز به زور دارد و کاری که انجامش به زور نیاز داشته باشد، نه حق که حکم زور است

     امادردیناکراهنیست،یک  پیامروشننیزدربردارد: بهدینحق،دینباورخودمیبایدعملکند. هرمقامجباریناقضاصللااکراهاست. درعوض،شورایکسانیکهرابطههاشانبایکدیگر،رابطهحقباحقاست،ترجمانبیکموکاست «دردیناکراهنیست» است.


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter