حق شفاف است

از سرمقاله نشریه انقلاب اسلامی شماره ۷۸۶

 

پرسش ها از ایرانیان و پاسخها از ابوالحسن بنی صدر

 

پرسشها پیرامون رابطه با مجاهدین خلق

1. ادعا می­شود که شما از ابتدا روابط پنهان و گسترده­ای با سران سازمان مجاهدین داشته اید. برای این ادعا نیز دلایل و شواهد زیادی آورده می­شود که یکی از آن­ها این است که در زمان سرپرستی شما بر وزارت امور خارجه، پرونده کاظم رجوی که متهم به جاسوسی بود با اشاره و موافقت شما مفقود شد. حتی گفته می شود حساسیت شما برای گزینه متصدی وزارت خارجه در دولت رجایی، نگرانی شما از افشا شدن پرونده های این چنینی بوده است. 2 سئوال مطرح است:

اول: ماجرای مفقود شدن پرونده کاظم رجوی چه بود؟

دوم: چرا با تصدی گری میرحسین موسوی بر وزارت خارجه مخالفت داشتید؟

2. ادعا می­شود شما پس از خروج از ایران گفته اید: «حکمت این که من با مجاهدین هم پیمان شدم این بود که برای امام خمینی پزشکان متخصص قلب از خارج آوردم. آن ها پس از معاینه کامل از امام به من گفتند امام کمتر از سه ماه دیگر زنده است. من بهترین و متشکل ترین گروه را سازمان مجاهدین خلق یافتم که می توانستم با هم پیمانی با آن ها کشور را به دست بگیرم، ولی نمی دانم چرا معادلات به هم ریخت و خمینی بیش از آن چه پزشکان گفته بودند زنده ماند»

سوال من این جاست که آیا این نیز مانند دروغ «اشعه زن» و «پوتین سربازان» دروغ دیگری است که علیه شما ساخته شده است؟

3. شما در تبیین علت همکاری با مجاهدین بارها توضیح داده و علت آن را ابتلا جهت شناخت جامعه از مجاهدین بیان کردیده­اید. 3 پایه میثاق شما با مجاهدین، استقلال، آزادی و عدم هژمونی بود. شما معتقدید این میثاق نقض شد وقتی با رفتن مجاهدین به عراق پایه «استقلال» این میثاق از بین رفت و چون شما خطاب به مجاهدین شرط کردید: «اولین قدمی که کج بگذارید، من خواهم گفت» پس از این نقض میثاق، شما از آنان جدا شدید. اما سوال این جاست که اگر بنا بود با اولین قدم کج از مجاهدین جدا شوید، چرا وقتی سازمان در پی تفوق طلبی خود دست به خشونت گسترده زد، از آنان جدا نشدید؟ بعنوان شاهدی بر این مدعا نیاز به یادآوری نیست که در دی ماه 61 یعنی زمانی که هنوز شما با مسعود رجوی بر میثاق بودید، او در مصاحبه با الوطن العربی گفت: «دستاورد سال اول مبارزه مسلحانه ما بسیار بود به حدی که رژیم امروز بی آینده شده است...دو هزار نفر از آخوندهای حاکم و سایر مسئولین رژیم به هلاکت رسیده اند» (صفحه 7 از شماره 129 نشریه مجاهد) نکته این است که این مصاحبه در فرانسه انجام شد و شما نمی توانستید از آن بی خبر باشید. پس چگونه شد که از آن ها جدا نشدید؟ و این همکاری تا یکسال بعد از این مصاحبه هم ادامه یافت؟

و پرسشی دیگر:

در ایام تبلیغات ریاست جمهوری دور اول، مخالفین شما مدعی شدند که در دوره جوانی به اسرائیل سفر کردید و با گلدامایر دیدار داشته اید. ناصر تکمیل همایون دوست و همراه قدیمی شما نیز چنین سفری را در کارنامه زندگی خود داشته است، با این تفاوت که ایشان هیچ گاه این امر را تکذیب نکرد، اما شما در مقابل این موضوع سکوت کردید. اکنون از شما سئوال می کنم: آیا سفر شما به اسرائیل و حیفا صحت دارد؟ موضوع این سفر چه بود؟

 

پاسخ به پرسش اول در باره رابطه با مجاهدین خلق:

1 – بنابر رویه ایرانیان، پرسش کنندگان از مدعی نمی پرسند دلیل صحت ادعای خود را ارائه کند. از بنی صدر می خواهند ثابت کند، ادعای مدعی دروغ است. افزون بر این، هرگاه آنها خود در ادعا تأمل می کردند، تناقضهای بسیار، جا برای تردید نمی گذاشتند که ادعای اول دروغ است:

1.1 – داشتن روابط با مجاهدین، چرا نیاز داشت به مخفی بودن؟ زمانی که ما در اروپا بودیم، آقای هاشمی رفسنجانی به نجف رفته بود تا از آقای خمینی، برای آنها حمایت بگیرد. آقای بهشتی از آقای خمینی بمثابه مرجع و اندیشه شریعتی بمثابه ایدئولوژی و مجاهدین خلق بمثابه بازوی نظامی جنبش اسلامی سخن می گفت. آقای طالقانی در آنها به دیده فرزند می نگریست. در آن دوره، شخص یا گروه سیاسی را به یاد نمی آورم که آنها را نمی ستود. کتاب افضل الجهاد نوشته عمار اوزگان را آقای حسن حبیبی به فارسی برگرداند. کتاب از سوی انتشارات مصدق انتشار یافت. کتاب به «مجاهدان و فدائیان» خلق تقدیم شده است. نزدیک ترین کسان به آقای خمینی، بر این شده بودند که او به گذشته و مجاهدین خلق به آینده تعلق دارند. پس اگر رابطه ای بود، آنهم گسترده، دلیلی نداشت مخفی باشد.

1 /2- تاریخ وقتی راستگو است که امرها، امرهای مستمر باشند. بنی صدر در تمام طول زندگی سیاسی خود، نه کارمحرمانه کرده است و نه رابطه محرمانه با گروهی سیاسی داشته است. چنانکه امضای میثاق و تشکیل شورای ملی مقاومت نیز علنی انجام گرفت. با اینکه هنوز در ایران بودم و امضای میثاق و دادن مأموریت به آقای رجوی، امضای حکم مرگ خود بود.

1 /3- هرگاه رابطه مخفی و گسترده وجود می داشت، در طول 30 سال، گروه رجوی و یا رژیمی که فراوان از اعضای این سازمان گرفتار و شکنجه و اعدام کرده است، یک مورد را بر ملاء می کردند.

1 /4- زمانی آنها به آقای طالقانی شکایت برده بودند که بنی صدر مجاهدین انقلاب اسلامی را در برابر مجاهدین خلق تشکیل داده است. آقای طالقانی از من خواست این کار را نکنم. شگفت زده شد وقتی دانست دختر او،خانم اعظم طالقانی، از بنی صدر خواسته بود، از آقای خمینی، برای گروههائی که در این سازمان متحد شدند، وقت بگیرد. مجاهدین خلق، بدین خاطر، با بنی صدر چپ افتادند.

1/ 5- وقتی آقای خمینی از سازمانها و اشخاص سیاسی خواست با بنی صدر به بحث آزاد بنشینند، سازمان مجاهدین تن به بحث آزاد نداد.

1 /6- زمانی که قرار شد سه تن، آقایان طالقانی و منتظری و بنی صدر از سازمانهای سیاسی مذهبی و ملی بخواهند در یک جبهه متحد شوند، بنابر این بود که مجاهدین خلق نیز در این جبهه باشند. آقای خامنه ای از سوی حزب جمهوری اسلامی در جلسه ای که در خانه آقای مروارید تشکیل بود، شرکت کرد. او پاسخ حزب را به روز بعد موکول کرد و روز بعد، ایرادی به حضور سازمان مجاهدین در این جبهه نگرفت. بلکه ایراد به حضور حزب ملت ایران به رهبری شهید فروهر گرفت. آن زمان، سازمان مجاهدین با بنی صدر رابطه ای نداشت. اما با آقای بهشتی رابطه می داشت. چراکه در شورای انقلاب، هر از چندی، او از گفتگوهایش با «مسعود»، سخن به میان می آورد.

1 /7- در انتخابات مجلس خبرگان، مجاهدین خلق و چند گروه و شخصیت سیاسی دیگر، فهرستی از نامزدهای خود را معرفی کردند که بنی صدر در میان آنها نبود. گمان آنها این بود که بنی صدر با روحانیان متحد شده است!.

1 /8- این واقعیت ها که ادعا را نقض و تکذیب می کنند، به کنار، بر پرسش کنندگان است که بدانند «رابطه پنهان و گسترده»، هم هدف می خواهد و هم سازماندهی و روش می خواهد. آیا پیش از تاریخ انشای میثاق و قبول آن از سوی سازمان مجاهدین خلق، در آن زمان و از آن زمان تا امروز، کسی هدف مشترکی که رابطه پنهان و گسترده را ایجاب کند، یافته و در جائی اظهار کرده است؟ نه. آیا رژیمی که 30 سال است واواک دارد، خبری از سازماندهی این رابطه و روش مخفی نگاه داشتن آن یافته و اظهار کرده است؟ نه. آیا از آنها که از سازمان جدا شده و یا در آن مانده اند، کسی کلمه ای در باره هدف و سازماندهی و روش، بر زبان آورده است؟ نه.

1 /9- باز اگر 8 واقعیت بالا دانسته نبودند، پرسش کنندگان می توانستند تناقض آشکار موجود در ادعا را ببینند: رابطه پنهانی، گسترده نمی شود. رابطه گسترده، خود خویشتن را آشکار می کند. برای مثال، یک سازمان، اندیشه راهنما و روش مبارزه دارد، نسبت اندیشه راهنمائی که بنی صدر ارائه می کرد به اندیشه راهنمای سازمان مجاهدین، نسبت بیان آزادی به بیان قدرتی از نوع التقاطی بود. سازمان مبارزه مسلحانه را برگزیده بود و بنی صدر جانبدار جنبش همگانی خودجوش و مسالمت آمیز بود. و جنبش مردم ایران، هم در اندیشه راهنما و هم در روش، حق را به جانب بنی صدر داد.

در آن دوران که زبانها و قلمها در خدمت ستایش از این سازمان بودند، بنی صدر نسبت به طرز فکر التقاطی آنها هشدار داد: این اندیشه راهنما، زاینده دائمی انشعاب است. آن زمان، در امریکا – که برای طرح اسلام بمثابه بیان آزادی دعوت شده بودم -، شبی تا دیرگاه محاکمه شدم. آن محاکمه کنندگان، اغلب، به خدمت ملاتاریا در آمدند. یکی از آن ها که بیشتر از همه سینه چاک می کرد و بدین خاطر اسمش بیادم مانده است، آقای حسین شیخ الاسلام بود (از دانشجویان اشغال کننده و گروگانگیر سفارت امریکا در تهران). علت محاکمه، نقد بنی صدر از «روش شناخت مجاهدین » بود. اما این روش شناخت، جز چهار اصل استالین نبود و بنی صدر آن را نقد کرده بود. در خرداد 60، زمانی که کودتا انجام گرفت، در مخفی گاه مجاهدین که سخن از شورای ملی مقاومت به میان آمد، به آقای رجوی گفتم: اندیشه راهنمای شما اختلاف و تضاد ساز است. با آن توحید گرایشهای مختلف میسر نیست. او گفت: ما اندیشه راهنمای خود را انتقاد کرده ایم. کتابهای شما را خوانده ایم و به طرز فکر شما گرایش پیدا کرده ایم. دیرتر معلوم شد که "دروغ مصلحت آمیز" گفته است. صد افسوس که «سران سازمان» هشدار نخستین را نشنیدند و هشدار بهنگام تشکیل شورای ملی مقاومت را نیز نشنیدند. هشدارهای روز مره در مهاجرت را نیز نشنیدند و طرز فکر التقاطی و روش کردن خشونت گرفتار جبر تجزیه و انشعابشان کرد و می کند.

1 /10- پرونده کاظم رجوی و گم شدن آن در وزارت خارجه، آنهم در یک ماهی که بنی صدر سرپرست وزارت خارجه بود، دروغ بس فاحشی است:

او را رژیم در سوئیس ترور کرد. پیش از انقلاب، در فرانسه و سوئیس زندگی می کرد. کارمند وزارت خارجه نبود. بعد از انقلاب، از سوی آقای دکتر سنجابی، نماینده ایران در سازمان ملل، مقر ژنو، شده بود. او چه پرونده ای می توانست در وزارت خارجه داشته باشد؟ آقای عبدالله شهبازی، در 1389 (خبر آنلاین، 14 تیر 1389)، بخش پایانی کتاب خود را انتشار داده و، در آن، آورده است:

«صبح یکشنبه 27 اردیبهشت1360مرتضی فضلی‌نژاد، از اعضای دفتر ریاست‌جمهوری،372 برگ سند، از جمله90 برگ سند نمایندگی ساواک در اروپا را که مربوط به کاظم رجوی منبع ساواک با اسامی مستعار«صفا» و «میرزا» بود، از ساختمان وزارت امور خارجه خارج کرد. اندکی بعد، مأموران دادستانی انقلاب اسلامی مرکز او را، به همراه اسناد فوق، در اتومبیلش دستگیر کردند و به زندان اوین منتقل نمودند.3 این ماجرا در زمان خود جنجالی برانگیخت. آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس شورای اسلامی، در آن زمان این اسناد را از سرمایه‌های عظیم اطلاعاتی کشور دانست و اعلام کرد: «نباید اجازه داد که این اسناد به آسانی از دست برود4 این اسناد چه شده و چرا در کتاب مجاهدین خلق، "پیدایی تا فرجام" مورد استفاده قرار نگرفته؟»

اما یک شنبه 27 اردیبهشت 1360، زمانی نیست که بنی صدر، سرپرست وزارت خارجه بود. این روز، حدود 19 ماه، بعد از آن تاریخ است. پس برفرض که اسنادی را از وزارت خارجه برده باشند، در زمان سرپرستی بنی صدر نبوده است. و

قول آقای شهبازی متناقض است. زیرا اگر کاظم رجوی عضو ساواک بود،90 برگ سند «نمایندگی ساواک در اروپا» مربوط به کاظم رجوی گزارش نمی شد. هرگاه فرض کنیم این 90 برگ سند ادعائی، گزارشها در باره فعالیتهای کاظم رجوی در خدمت ساواک بوده و واقعیت داشته اند، به ساواک باید داده شده باشند و نه به وزارت خارجه و پرونده می باید در ساواک باشد و نه در وزارت خارجه. و

کلید بایگانی ساواک از آغاز در دست حزب جمهوری اسلامی بود. از سوی آن حزب نیز، آقای خامنه ای کلید دار بود. پس پرونده کاظم رجوی در ساواک در اختیار این جماعت بود. و

فرض می کنیم این اسناد وجود داشته اند و از سفارت خانه ای که نمایندگی ساواک در اروپا در آن بوده است، در پی انقلاب، جمع آوری و به وزارت خارجه فرستاده شده باشند. لاجرم، در آن وزارت خانه، متصدی و مسئول می داشته است، چرا از مرتضی فضلی نژاد اسم برده می شود و از آن متصدی، اسمی برده نمی شود؟ افزون بر این، ربودن و بردن اسناد از وزارت خارجه هیچ دردی را دوا نمی کرد. زیرا اصل گزارشها در ساواک وجود می داشتند و کلید آن نیز در دست حزب جمهوری اسلامی بود. و

آقای شهبازی تعجب می کند که چرا آن اسناد، در کتابی که در باره مجاهدین انتشار یافته ( کتاب "پیدایی تا فرجام" در چهار جلد توسط جمعی از پژوهشگران موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی چاپ تهران 1385)، مورد استفاده قرار نگرفته اند! اما اگر او بنا بر صحت عمل می داشت، در باره صحت خبری که نقل کرده است، تحقیق می کرد. هرگاه چنین می کرد، در می یافت که آقای فضلی نژاد سندی را نبرده بود. محض پرونده سازی برای رئیس جمهوری، او را دستگیر کردند با این ادعا که اسناد سری وزارت خارجه را به خارج از آن برده است. ادعا دروغ بود و بعد از کودتا، آقای فضلی نژاد، بی آنکه محاکمه شود، آزاد شد و دیگر کسی کلمه ای از آن «اسناد» بر زبان نیاورد. و

در 27 شهریور 60، کودتا وارد مرحله نهائی خود شده بود. وزارت خارجه در دست حکومت رجائی، بنا بر این، در اختیار حزب جمهوری اسلامی بود. نه آقای فضلی نژاد کاری به آن وزارت خانه داشت و نه او را به آن وزارت خانه راه می دادند و نه اجازه می دادند سندی را از آن وزارت خانه خارج کند.

بدین سان، بهنگام سرپرستی بنی صدر بر وزارت خارجه، سندی از آن وزارت خانه، به بیرون برده نشده بود. بنا براین، موافقت نکردن با وزارت آقای میر حسین موسوی، سر سوزنی به بردن اسناد از وزارت خارجه ربط پیدا نمی کرد. سازندگان این دروغ، عقلی سخت زورمدار و کوته بین دارند و جز امور جزئی در محدوده دید عقل آنها نمی گنجد و جز این دروغها نمی توانند بسازند. به ایران تجاوز نظامی شده بود. بر سر گروگانها، معامله پنهانی در حال انجام بود. استبدادی که امروز آقای میرحسین موسوی خود نیز قربانی آنست، در حال ساخته شدن بود. ایران در حوزه بزرگ اسلامی و، به یمن انقلاب، در جهان، داشت فرصتی و موقعیتی بی همتا می جست. نیازمند سیاست خارجی درخور این موقعیت بود. اما نه ملاتاریا و نه سران حزب جمهوری اسلامی، وقعی به اینهمه نمی نهادند. آنها در کار تصرف قدرت بودند. معامله با ریگان و بوش، آنها را نیازمند تصرف وزارت خارجه و بانک مرکزی و وزارت بازرگانی و وزارت دفاع می کرد. از این رو، تقلا برای «گرفتن فرماندهی کل قوا از بنی صدر» و برکنار کردن رئیس بانک مرکزی و گماردن افراد طرف اطمینان خود بر وزارت خانه های خارجه و بازرگانی، تقلای همه روزه آنها بود. یک دلیل مخالفتم با وزارت خارجه آقای میر حسین موسوی، جلوگیری از سلطه سران حزب جمهوری اسلامی و ملاتاریا بر وزارت خارجه بود. اما دلیل دوم اندازه اطلاع آقای میرحسین موسوی از سیاست خارجی و قصدم بر بنا کردن سیاست خارجی بر موازنه عدمی بود. نخست وزیری او و جنگی که بمدت 8 سال ادامه یافت و در شکست به پایان رسید و موقعیتی که از دست رفت و فرصتی که سوخت، بر سر تجربه انقلاب و اسلام بمثابه بیان آزادی، آمد آنچه آمد، به استمرار گفته ام و می گویم چرا نمی خواستم وزارت خارجه به تصرف حزب جمهوری اسلامی درآید. طرفه این که در تمام این مدت، به آقای میرحسین موسوی، در قلمرو سیاست خارجی، دخالتی داده نشد. تا آنجا که وقتی هیأت مک فارلین به ایران آمد و افتضاح ایران گیت جهانی شد، او به خمینی نامه شکایت نوشت.

1 /11- بهنگام جدا شدن از بنی صدر، رجوی نامه ای به تاریخ20 اسفند 1362، در 14صفحه به بنی صدر نوشت. در نامه، نه تنها می گوید در گذشته همکاری وجود نداشته است، بلکه فاش می گوید در اتحادش با بنی صدر، صادق نبوده است:

«اساساً به این دلیل با شما وارد همکاری سیاسی شدیم که سرنگونی رژیم زودتر محقق شود. و الا، قضیه همکاری با شما، چه در گذشته و چه در حال حاضر، از اساس، موضوعیتی نداشت و ندارد».

 

پاسخ در باره پرسش دوم:

2 – موضوع پرسش دوم، دروغی بس مضحک است. پرسش کنندگان، خود نیز، احتمال می داده اند که دروغ است. این دروغ تازه ساز است. زیرا:

2 /1- ماجرا باز می گردد به انتخابات ریاست جمهوری و انتخاب شدن بنی صدر به ریاست جمهوری. آقای بهشتی گفته بود: یا انتخابات نمی شود و یا بنی صدر به ریاست جمهوری انتخاب نمی شود. اما هم انتخابات شده بود و هم بنی صدر به ریاست جمهوری انتخاب شده بود. از داخل حزب جمهوری اسلامی اطلاع دادند که سران حزب می خواهند مانع از رسمیت یافتن ریاست جمهوری بنی صدر شوند. بنا بر آن اطلاع، آن سران می گفته اند که به نظر پزشکان، آقای خمینی 3 ماه بیشتر عمر نمی کند. پس اگر در زمان حیات او، ریاست جمهوری بنی صدر تنفیذ نشود، بعد از حیات او، دولت را می باید در دست گرفت و اعتنائی به انتخاب شدن بنی صدر نکرد و...

بنی صدر این اطلاع را با آقای احمد خمینی در میان گذاشت و از او خواست با پدر خود صحبت کند و مراسم تنفیذ در بیمارستان انجام پذیرند. آقای خمینی نیز موافقت کرد و مراسم نیز انجام گرفتند.

2.2 – بنی صدر خواست دکتر تقی زاده آقای خمینی را معاینه کند. بسا تشخیص صحیح نباشد. از قرار، آقای خمینی اصرار داشته است بیماریهای او، بر کسی، حتی پزشکی یا پزشکانی که محرم نمی دانست، آشکار نگردند. لذا با تقاضا موافقت نکرد. بنا براین، از خارج پزشک آوردنی در کار نبود.

2 /3- جماعتی که بنای کار خود را بر مرگ خمینی گذاشته بودند، به قدرت علاقه داشتند نه به او، چنانکه، بعدها، در دوران روابط پنهانی با حکومت ریگان که افتضاح ایران گیت را ببار آورد، از طریق کمیچی، مقام وزارت خارجه اسرائیل، به مک فارلین، مشاور امنیتی ریگان، پیام دادند که هرگاه حکومت ریگان از دولت آنها حمایت کند، حتی حاضرند خمینی را نیز بکشند. مک فارلین در کتاب خود، مدعی است او با قتل خمینی موافقت نکرده است.( این خبر را در آن ایام یکی از تجار در آلمان که با آقای ناطق نوری خویشاوندی دارد نیز، به یکی از دوستانش که از سر راه برداشتن خمینی باشد را گفته بود).

2 /4- بنی صدر بر این گمان بود که وجود آقای خمینی برای خنثی کردن ملاتاریا و حزب جمهوری اسلامی ضرور است، علاقه ای به مرگ او نداشت و اصرار بر زنده ماندن او داشت. غافل بود از این که سران حزب به او نامه نوشته و نزد او رفته اند و گفته اند: «این که نشد»! یعنی نمی باید بنی صدر رئیس جمهوری می شد و شد. او نیز به آنها گفته است: شما سعی کنید مجلس را در دست بگیرید. یعنی به آنها اجازه تقلب در انتخابات را داده است. تقلبی که آنها در انتخابات مجلس اول کردند، مسبوق به اجازه او بود.

2 /5- زمان کودتا فرا رسید. این بار، آقای احمد خمینی راست را دروغ کرد و گفت: بنی صدر به من می گفت پدر شما 3 ماه بیشتر زنده نیست! دروغگوی بسیار کم حافظه ای بود و دروغش تناقض سخت آشکاری داشت: بنی صدر از کجا می دانست پدر او 3 ماه بیشتر زنده نیست؟ اسم و رسم پزشکان معالج او را از بنی صدر پنهان می کردند. پیشنهاد او را هم نپذیرفتند. پس از کجا بنی صدر می دانست آقای خمینی 3 ماه بیشتر زنده نیست؟. بنا براین، اطلاع را یا محارم آقای خمینی می باید داده باشند و یا پزشکان معالج او. محارم نداده بودند زیرا آقای احمد خمینی گفته است بنی صدر به او گفته است. پس پزشکان معالج او گفته اند. اما آنها با بنی صدر رابطه نداشته اند و تا امروز نیز کمتر رابطه با او ندارند. آنها با سران حزب جمهوری اسلامی رابطه داشتند.

آقای احمد خمینی نیز پاداش خود را گرفت و توسط رژیم کشته شد تا دولت ایران گیتی ها استقرار پیدا کند.

2 /6- گرچه راست است که بنی صدر جانبدار سیاسی و غیر خشونت آمیز کردن رابطه ها میان سازمان ها و فعالان و شخصیتهای سیاسی بود و هست، گرچه مخالف بکار بردن زور برای حذف گروههای سیاسی بود و هست، گرچه آقای خمینی از او خواست (روزی پیش از «عزل از فرماندهی کل قوا») 8 سازمان سیاسی را محکوم کند و او نپذیرفت، اما نه با این سازمان و نه با حزبهای دیگر، رابطه داشت. او نامزد ریاست جمهوری شد وقتی آقای خمینی و ملاتاریا و حزب جمهوری اسلامی و دیگر حزبها نیز مخالف او بودند. او در ریاست جمهوری مدافع آزادی فعالیت حزبها و گروههای سیاسی بود که با انتخاب او به ریاست جمهوری مخالف بودند. رئیس جمهوری منتخب مردم و مدافع حقوق انسان و حقوق ملی و حقوق گروههای سیاسی، نیازمند یک گروه سیاسی برای حکومت کردن نمی شود. بدیهی است عقل زورمداری که هدفی جز قدرت نمی شناسد، کجا از این حقیقت آگاه می شود؟ او دروغ را بر محور قدرت می سازد. از یاد نیز می برد که بنی صدر در دوران ریاست جمهوری، دست نیاز به سوی هیچ سازمان سیاسی دراز نکرد. در همان حال از آزادی فعالیت آنها با تمام توان حمایت کرد. نخستین میثاق را با حزب جمهوری اسلامی امضاء کرد. نه برای حکومت کردن که با هدف جلوگیری از استقرار دیکتاتوری «حزب واحد» که سران حزب جمهوری اسلامی شیفته آن بودند. از این رو، میثاق را در دم نقض کردند. در عوض، کودتا، وضعیتی را بوجود آورد که ادامه دادن به تجربه انقلاب، استقامت و سازمان دادن به آن را ایجاب می کرد. تشکیل شورای ملی مقاومت نیازمند میثاقی بود که در آن، اصول راهنما، و در عین حال هدف ها، به روشنی تعریف می شدند و سازمانهای سیاسی موافق با آن اصول و هدفها، در شورای ملی مقاومت گرد می آمدند.

 

پاسخ پرسش سوم:

3 – به این پرسش پیش از این پاسخ داده ام، با وجود این، بار دیگر، پاسخ می دهم. نخست یادآور می شوم که، در پرسش، یک ناراستی نمایان از قول بنی صدر وجود دارد: بنی صدر نگفت اگر پا را کج بگذارید، «جدا خواهم شد» و این او نبود که جدا شد. فرصتی نیکو است برای این که نخست اتحاد بر اصل موازنه عدمی را توضیح بدهم:

3 /1- بر اصل موازنه عدمی، قدرت هدف نمی شود، استقلال و آزادی هدف می شوند. پس، بر این اصل، تنها بر سر استقلال و آزادی و عدم هژمونی، اتحاد میسر است. میثاق همین سه اصل را می داشت.

اما اتحاد کننده ای که بر سر استقلال و آزادی اتحاد می کند و اصل راهنمای عقل او، موازنه عدمی است، هرگز در جدائی پیش قدم نمی شود. بر سر حق می ایستد و حق را اظهار می کند. اگر همه بر سر حق بایستند و هدفی که استقلال و آزادی است را با هدفی جانشین نکنند که قدرت است، اختلاف پدید نمی آید. اگر اختلاف پدید آمد، اختلاف، گویای جانشین کردن استقلال و آزادی با قدرت است. آیا طرفی که بر هدفی که استقلال و آزادی است استوار مانده است، به دلیل ترک هدف از سوی دیگری، می باید از اتحاد خارج شود؟ نه. بر او است که شکیبا باشد و حق را بگوید. انحراف از هدف را بگوید. طرفی که به خدمت قدرت درآمده است، یکی از دو کار را می کند، یا به هدف باز می گردد و یا این او است، که جدا می شود و جدا شدن خود را اعلان می کند. از زمانی که موازنه عدمی را بسط داده ام و بر این اصل، بیان استقلال و آزادی را بازجسته ام، بدون یکبار استثناء، این روش را بکار برده ام و بدون یکبار استثناء، قدرت گرایان اتحاد را ترک گفته اند و ماهیت خویش را بر جامعه شناسانده و رفع زحمت کرده اند.

نامه 14 صفحه ای آقای رجوی به بنی صدر، سندی بس مهم هم از لحاظ حاصل کار است وقتی یک طرف، بر اصل موازنه عدمی برحق می ایستد و حق را بیان می کند و انحراف از حق را فاش می گوید و هم از نظر حقایقی که گفته و نوشته شده اند و بر ذائقه سران سازمان مجاهدین خوش نیامده اند. این نامه در شماره 82 نشریه انقلاب اسلامی ( 31 شهریور تا 13 مهر 1363) درج است. این نامه پاسخ روشنی به تمام پرسشهای پرسش کنندگان است.

بنی صدر در عمر سیاسی خود، در هر اتحادی وارد شده، در آن مانده است. جدا شدگان به ترتیبی جدا شده اند که ماهیتشان بر مردم شناخته شده و رفع مزاحمت کرده اند. به ذکر دو نمونه بسنده می کنم:

اتحاد با آقای خمینی، از ورود به فرانسه تا خرداد 60، هدفها، استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، اسلام بمثابه بیان استقلال و آزادی و رشد و ولایت جمهور مردم، بودند. اینهمه، از زبان آقای خمینی، خطاب به مردم دنیا بیان شده اند. مجموعه پاسخهای او به پرسشهای روزنامه نگاران را که بیان استقلال و آزادی عنوان بدهیم، نه فتوای شرعی او که تعهد او بمثابه سخنگوی انقلاب ایران، در حضور و برابر جهانیان است. از آنها که در انقلاب شرکت کردند، کسانی بر آن اصول ایستادند و بسیاری نایستادند. اگر ایستادگی بر حق ایستادگان نبود، آقای خمینی ناگزیر نمی شد بگوید: در فرانسه، حرفهائی را زده ام و حالا لازم می بینم عکس آنها را بگویم. هر کس دین دارد و اگر ندارد، بدون مشکل در می یابد که ممکن نیست در اسلام هم اصل بر ولایت جمهور مردم باشد و هم بر ولایت فقیه، پس کسی که دم از ولایت مطلقه فقیه می زند، در پی جبار شدن است.

نقض قانون اساسی، آنهم 75 نوبت (تا کودتای خرداد 60) و خاطرنشان شدن قانون شکنی هایش توسط بنی صدر و معامله پنهانی او و دستیارانش بر سر گروگانها با ریگان و بوش و... و ناتوان شدنش در شرکت دادن بنی صدر در بازسازی استبداد وابسته، ناگزیرش کرد کودتا کند و صریح بگوید 35 میلیون بگویند بله من می گویم نه. نماد زور، یکی در برابر همه شد و دستور داد زودتر کار بنی صدر را بسازید. ایستادگی بنی صدر و دوستان همکار او، انتخاب را بر مردم ایران آسان کرد. آن روز، به استناد نتیجه ابتلا، با اطمینان خاطر گفتم: ما می رویم تا بمانیم و شما می مانید تا بروید. و اینک مردم ایران ولایت جمهور مردم و مردم سالاری را پذیرفته اند.

تجربه شورای ملی مقاومت: نخست یادآور شوم که زورپرستان، منطق صوری بکار می برند، یعنی با مقایسه صوری، غیرقابل مقایسه ها را، با یکدیر مقایسه و نتیجه دلخواه خود را می سازند که یکسره دروغ است. توضیح این که آقای خمینی پیش از تجربه را، با آقای خمینی بعد از تجربه ( با سانسور کردن این واقعیت که تنها بنی صدر و دوستان همکار او بودند که شجاعت ورود به ابتلا با او و دستیارانش را داشتند و به یمن این آزمون بود که خمینی در قدرت، از خمینی در مبارزه با استبداد شاه، باز شناخته شد ) یکی می کنند و انقلاب بزرگ مردم ایران و آنها که بر اصول راهنمای انقلاب ایران وفا کردند را، زیر سئوال می برند. همین رویه را به سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن بکار می برند. این سازمان و رهبری آن، پیش از ابتلا، جوانان آرمان خواه بشمار بودند. محبوب همگان بودند. تا وقتی که شعار «خمینی رئیس جمهور» می دادند، با آنها مخالفت علنی و عمومی نمی شد. این سازمان را آقای رجوی به یک فرقه بدل کرد. در ابتلا، اصول استقلال و آزادی و عدم هژمونی را نقض کرد. به خدمت صدام و سپس عرضه کننده خدمت به هر قدرت خارجی شد. این فرقه، البته ربطی به آن سازمان ندارد. زحمت شاق ورود در ابتلا با این جماعت را نیز بنی صدر و دوستان او، بر خود هموار کردند. حاصل تجربه، آشکار شدن این واقعیت بر همگان گشت: هرکس و هر جمع، قدرت را هدف می کند، تنها وقتی کسانی بر حق می ایستند، پیش از رسیدن به قدرت، ماهیت خود را آشکار می کنند و چون شناخته می شوند، جامعه از شر آنها در امان می ماند. مقایسه روش ابتلا با روش سرکوب خونین که آقای خمینی و سران حزب جمهوری اسلامی در پیش گرفتند، مقایسه ای واقعی است. چرا که این مقایسه، مقایسه دو روش بر دو اصل راهنما و دو هدف هستند و دو روش دو نتیجه متضاد ببار آورده اند: سرکوب خونین غیر از ارتکاب جنایت بزرگ توسط آقای خمینی و دستیاران او، برای سازمان مجاهدین و رهبری آن، محبوبیت ببار آورد. در عوض، روش ابتلا، ماهیت این رهبری و سازمان را آشکار و سبب مغضوبیت آنها شد.

هرگاه رهبری سازمان، با سرمایه ای که حاصل مبارزه بانیان سازمان و اعضای آن بود، قمار نمی کرد و بر اصول سه گانه وفا می کرد و در رویاروئی قهر آمیز، به دفاع از خود بسنده می کرد، از آزمون پیروز بیرون آمده بود و امروز، وضعیت سیاسی ایران دیگر بود و پرسش کنندگان نیز این پرسشها را نمی کردند. الا اینکه پرسش کنندگان و دیگران نباید از یاد ببرند که هرگاه ابتلائی در کار نمی آمد، زورپرستان می توانستند، ناشناخته بمانند و صحنه سیاسی را همچنان در تصرف خود نگاه دارند و زمان تحول را بسیار طولانی کنند.

بدین سان، حاصل تجربه بس گرانقدر است زیرا، در ایران است که تمامی بیانهای قدرت، به یمن تدوین و انتشار بیان استقلال و آزادی و از رهگذر ابتلا، یکسره بی اعتبار شده اند. مرام های قدرت فراگیر، در ایران است که از راه تجربه بی اعتبار شده اند. در ایران است که اینک گرایشهای جانبدار مردم سالاری بزرگ ترین پایگاه اجتماعی را جسته اند.

3 /2- اما در باره خشونت و مصاحبه آقای رجوی با الوطن العربی:

خشونت را سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن شروع نکردند. رژیم بسیار کوشید واقعیت را وارونه کند و آنها را شروع کنندگان مبارزه مسلحانه بباوراند. اما تا 30 خرداد، برغم این واقعیت که، در هر هفته، در شهرهای ایران، 1200 برخورد توسط پاسداران و دیگر عوامل رژیم بوجود می آمد و بسیاری از آنها به قتل و جرح می انجامید، افراد سازمان مجاهدین خلق، از خود، دفاع مسلحانه نیز نمی کردند. پیش از 30 خرداد، اعلامیه ای صادر کردند و در آن، حق دفاع از خویش را خاطر نشان کردند. این همان اعلامیه است که تبلیغات رژیم، به دروغ، آن را اعلان قیام مسلحانه خوانده اند. با وجود آنکه آقای موسوی تبریزی، اعتراف کرد خشونت را مجاهدین آغاز نکردند، دروغ سازان هنوز مدعیند که آنها بودند که در دست بردن به اسلحه تقدم جسته اند.

برای این که اسلحه بی نقش شود، هرکار کار لازم بود، انجام گرفت. گروههائی که اسلحه داشتند، حاضر شدند اسلحه را به شرط این که امنیت فعالیت سیاسی آنها تضمین شود، زمین بگذارند. این آقای خمینی و دستیاران او بودند که حاضر نبودند بگذارند قانون اساسی اجرا شود و امنیت فعالیت سیاسی برقرار شود. حتی او حاضر به دادن تأمین جانی نیز نشد. به دو سازمان کرد، حزب دموکرات و کومله که آماده بودند بشرط تأمین جانی، اسلحه را زمین بگذارند، آقای خمینی اما تأمین نداد و به سازمان مجاهدین خلق نیز گفت: نخست اسلحه خود را تحویل بدهید، بعد من شما را می پذیرم. آیا آنها ندیده بودند آقای خمینی به سران ارتش تأمین کتبی داد و چون بر کرسی قدرت نشست، در توجیه اعدام سران ارتش گفت: جنایتکاری اینها محرز است، نیاز به محاکمه ندارند. احراز هویت برای مجازات شدن آنها کافی است!؟

باوجود عهد شکنی های مکرر و کشتن کسانی که به قول او اعتماد کرده بودند، چه کسی حاضر می شد بدون تحصیل تضمین قانونی، اسلحه را زمین بگذارد؟

بدین قرار، پرسش کنندگان یک طرف را فراموش کرده اند: رژیم خمینی بود که جنگ در مرزها را کافی ندید، درون مرزها را نیز، عرصه جنگ کرد. هرگاه قرار باشد کشته شدن 2 هزار تن مورد ادعای آقای رجوی را ببینیم، دست کم می باید بکار افتادن ماشین اعدام و گاه شبی چند صد اعدام را هم ببینیم و انصاف بدهیم. وقتی یک طرف چند برابر می کشد، نمی توان از طرف دیگر خواست از خود دفاع نیز نکند. مقصر اول آقای خمینی و رژیم او است. چرا که تجاوز به قانون اساسی و حقوق انسان و حقوق جمعی مردم ایران را او و دستیاران او آغاز کردند و آنها بودند که فراخوانها به پایان دادن به خشونت، به جنگ داخلی و خارجی را ناشنیده گرفتند. اگر آقای رجوی سخنی را گفته است که پرسش کنندگان نقل کرده اند، هم او مکرر نیز گفته است: به محض این که رژیم به خشونت پایان بدهد و آزادیها را برقرار کند، مجاهدین نیز به خشونت پایان می دهند. پرسشی که براستی جا دارد، پرسش از آقای خمینی و دستیاران ایران گیتی او است که چرا به استقلال و آزادی و حقوق مردم و انسان تجاوز کردید و چرا فراخوانها به تمکین از قانون اساسی را ناشنیده گرفتید؟ چرا آقای هاشمی رفسنجانی در پاسخ به مهندس بازرگان که خواهان دست برداشتن از کشت و کشتار و برقرار کردن آزادیها شد، پاسخ داد: ما اشتباه شاه را نمی کنیم؟!

با این وجود، یادآور می شوم که بنابر توافق،

1 - بکار بردن قهر، در مقام دفاع، مجاز شد و

2 – روش می باید عمل به آموزش قرآن می شد: مبارزه مسلحانه به رهبران رژیم متجاوز به انقلاب و اسلام و حقوق ملی و حقوق انسان، منحصر می گشت. و

3 – شورای ملی مقاومت نمی باید جانشین مردم می گشت، بلکه می باید با بی اثر کردن ابزار سرکوب رژیم کودتا، امکان جنبش همگانی را فراهم می آورد. امروز (از جمله بنا بر اعترافات آقای موسوی تبریزی) می دانیم هرگاه روش بی کم و کاست بکار می رفت و از آن تجاوز نمی شد، پیروزی حاصل می گشت. یعنی رژیم ناگزیر می شد زور بمثابه روش حکومت کردن را رها کند و استقلال و آزادی انسان را بپذیرد و به حاکمیت مردم تن دهد. اگر نتیجه جز این شد، دلیلی جز هدف شدن قدرت و ترک روشی که توضیح داده شد، نداشت.

اما آیا به خشونت را روش کردن و به رها کردن روش مورد توافق، اعتراض نمی شد؟ چرا و روز مره. در این باره و در باره نقض سه اصل، چند جمله از نامه 14 صفحه ای آقای رجوی به من– که، در آن، هربار راست را با پوشش دروغ پوشانده است - ، گویای انتقاد مستمر است:

«اما در باره اختلافاتمان، پس از تشکیل شورای ملی مقاومت، فکر می کنم به یاد دارید که هرگاه اختلافات به مناسبتی اوج می گرفت، در قبال سیل اتهاماتی که نثار مجاهدین می کردید ...»

اما «سیل اتهامات» جز انتقادها از قول و فعل سران سازمان در نقض اصول و جانشین کردن روش مورد موافقت با خشونت عنان گسیخته، چه می توانستند باشند؟ در حقیقت، نامه، خود محتواهای «سیل اتهامات» را بازگو می کند.

و حاصل تجربه، همه سود برای ایران و مردم ایران شد: امروز، هیچ ناشناخته سیاسی برجا نیست. نسل امروز انتخاب روشنی دارد و هرگاه انتخابش نا بجا شد، نمی تواند بگوید نمی شناختم. هرگاه بخواهد در استقلال و آزادی زندگی کند، زورپرستان را انتخاب نمی کند. به کوششی ارج می نهد که در شناساندن سه رأس مثلث زور پرست بکار رفته است و می رود.

 

پاسخ به پرسش چهارم:

4 – اما غیر از آقای تکمیل همایون، آقای حسن حبیبی نیز به اسرائیل دعوت شده و مدت دو هفته را در اسرائیل گذراند و در بازگشت، گزارش سفر نوشت و به اجتماعی نیز دعوت شد و سخنرانی نیز کرد. تنها کسی که در باره سفر خویش به اسرائیل سکوت کرده است، آقای حبیبی است. از جمله به این دلیل که پرسش کنندگان، نام او را نبرده اند. اما سفر بنی صدر با سفر این دو، تفاوت ماهوی داشت. توضیح این که:

4 /1- از سازمان دانشجویان وابسته به جبهه ملی ایران دعوت شد که نماینده ای به کنفرانس بین المللی سازمانهای دانشجوئی که در اسرائیل تشکیل می شد، بفرستد. کمیته دانشگاه، بنی صدر را انتخاب کرد. از جمله دلایلی که سبب شد کمیته دعوت را بپذیرد، این بود که سازمان رسمیت می یافت و رژیم شاه کمتر می توانست دانشجویان را سرکوب کند. قرار بر یک اقامت 2 هفته ای در اسرائیل شد.

4 /2- متنی را برای ارائه به کنفرانس تهیه کردم. متن مربوط می شد به رابطه سلطه گر – زیر سلطه و پیشنهادهایی را که برای تغییر این رابطه در بر داشت. در متن، از جمله، به تفصیل به نقش اسرائیل، بمثابه ارتش مستقر غرب سلطه گر در خاورمیانه پرداخته شده بود. روزی پیش از سفر، به مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی رفتم تا متن را که تکثیر شده بود بگیرم و برای پخش میان شرکت کنندگان ببرم. متصدی تکثیر که هوادار جبهه ملی بود، اطلاع داد که صفحه مربوط به اسرائیل سانسور شده است. از سفر اعلان انصراف دادم. آقای دکتر صدیقی رئیس مؤسسه بود. تلفن کرد و دلیل انصراف را پرسید. دلیل را گفتم. نتیجه این شد که صفحه سانسور شده در جای خود قرار گرفت. سفر انجام شد.

روز دوم، در آغاز صبح، راهنما با خودرو آمد و مرا به محل کنفرانس برد. از من خواست در خودرو بمانم تا برود بپرسد کنفرانس تشکیل میشود یا خیر؟ نیم ساعتی بعد آمد و گفت: کنفرانس دیروز عصر پایان یافته است!. این سانسور دوم بود.

4 /3- برنامه ای ترتیب داده بودند که بازدید از دانشگاه و کیبوتس و مدارسی که دانش آموزان عرب نیز در آنها درس می خواندند را در بر می گرفت:

در صحن دانشگاه، با دو دانشجوی عرب، بر حسب اتفاق، دیدار شد. با آنها صحبت کردم. معلوم شد در دانشگاه، فقط 8 دانشجوی عرب وجود دارند. به آنها گفتم یک علت از علتهائی که این سفر را پذیرفتم، مشاهده وضعیت فلسطینی های ترک وطن نگفته است. خواستم گزارشی را تهیه کنند و به من بدهند.

روز بعد به کیبوتس رفتیم. تمام روز به مطالعه کیبوتس پرداختم. تا هنگام سفر من، در ایران، اسرائیل را بهشت سوسیالیسم تبلیغ می کردند و کیبوتس ها را آزمون های موفق سوسیالیسمی می شمردند که نه بر اثر استقرار دیکتاتوری پرولتاریا که از راه شرکت داوطلبانه انسانها بوجود آمده بودند. اما مشاهده دقیق، معلوم کرد که کیبوتس ها واحدهای نظامی مستقر در مرزها هستند. هر زمان وظیفه نظامی خود را از دست می داد، عمر خود را نیز از دست می داد. آن زمان حزب کارگر اسرائیل بر کار بود. امروز راستها و راستهای افراطی برکارند و خبری هم از آن بهشت سوسیالیسم نیست.

دیدار از حیفا، هم بلحاظ جامعه شناسی شهری – در مؤسسه، من در بخش مطالعات و تحقیقات شهری کار می کردم – اهمیت داشت و هم بخاطر نقش این شهر در مالک فلسطین شدن اسرائیلی ها. در این شهر بود که از جمله دانستم چگونه، از طریق واسطه کردن غیر یهودیان، زمین ها را از فلسطینی ها می خریده اند و زمینه را برای مهاجرت یهودیان به اسرائیل آماده می کردند.

در مراجعت به بیت المقدس، – بخشی که در تصرف اسرائیل بود – آن دو دانشجو، راهنمای اسرائیلی را غافلگیر کردند و مرا با خود به کافه ای بردند. گزارشی را که تهیه کرده بودند، دادند. شناسنامه های خود را نشانم دادند. بنا بر آن، فلسطینی ها، در وطن خود، از سفر به بسیاری مناطق محروم بودند. این مناطق در شناسنامه آنها قید شده بودند.

هنوز نیم ساعتی از گفتگوهایمان نگذشته، سرو کله راهنمای اسرائیلی پیدا شد. دو دانشجو، توضیح دادند که به دست آوردن این فرصت کوتاه و گفتگو، کاری آسان نبوده است. عصر همان روز، راهنما خبر داد فردا می باید به تهران بازگردم. بدین سان، سفر دو هفته ای، 4 یا 5 روزه شد.

در بازگشت، گزارش سفر را نوشتم:

1 – روشن کردم که بهشت سوسیالیسمی درکار نیست. واحدهای نظامی در کار است. نقش آنها این بود که در صورت حمله، تا رسیدن قوای نظامی، مقاومت کنند.

2 – فلسطینی ها در وطن اشغال شده خویش، بیگانه ای تحقیر شده اند.

3 – دموکراسی اسرائیل «دموکراسی نظامی» است. چرا که ارتشیان قشر برگزیده بشمارند.

4 – اسرائیل حضور نظامی غرب در منطقه نفت خیز جهان است. چرا که سازماندهی دولت و قوای نظامی و نیز جامعه، در رابطه با نقش منطقه ای اسرائیل به عمل آمده است.

بدین سان بود که تبلیغات در باره «بهشت سوسیالیسم در اسرائیل» بی اثر شدند و در جبهه ملی، به خصوص در سازمان دانشجویان، تمایل هوادار حقوق فلسطینیان قوتی به تمام گرفت و فلسطینیان دوستان بنی صدر شدند.

اما در آن سفر، با گلدامایر دیدار نکردم. آن زمان، هنوز این نظر را نداشتم که نباید با مقامهای اجرائی دولت های بیگانه دیدار کرد. پس احتمال داشت، اگر پیشنهاد می شد با او دیدار کنم، می پذیرفتم و نظر خود را در باره اسرائیل و نقش آن می گفتم. بعدها، در تهران بود که دیدار با مقامهای اجرائی بیگانه را نادرست یافتم و آن، زمانی بود که یک عضو جبهه ملی به من اطلاع داد، رئیس قسمت سیاسی سفارت امریکا می خواهد بامن و دو سه تن دیگر دیدار کند و نپذیرفتیم.

بدین قرار، فراوان دلیل بود بر سخن گفتن از آن سفر چند روزه و یک دلیل نیز بر سکوت کردن در باره آن وجود نداشت. هم سفر علنی بود و هم گزارش سفر علنی بود و هم هر بار که کسی پرسید، پاسخ شنید و هم در انتخابات ریاست جمهوری، بکار برندگان منطق صوری، صورت سفر را گفتند و نوشتند و محتوای سفر را سانسور کردند. این امر که پرسش کنندگان از آن سفر می پرسند، معلوم می شود که سفر علنی بوده و زورپرستانی که روابط پنهانیشان با اسرائیل، چند افتضاح بین المللی (اکتبر سورپرایز و ایران گیت و فروش اسلحه به ایران توسط دلالهای اسلحه اسرائیلی و واسطه شدن اسرائیلی ها در تجارت که همچنان ادامه دارد. مخفیانه است اما مرتب رو می شود.) ببار آورده است، همچنان به تولید و پخش دروغ مشغولند.

اما اگر بنی صدر همه عمر به پرسش کنندگان، پاسخ می دهد، بخاطر حق اطلاعی است که او هر انسان را از آن برخوردار می داند و کوششی است که او و دوستان و همکاران او در ایجاد فرهنگ استقلال و آزادی بکار می برند. یافتن این فرهنگ، ایجاب می کند پرسش کنندگان ایرانی، با استفاده از حق اطلاع یافتن، از مدعیان و سازندگان دروغها نیز پرسش کنند. منطق صوری را روش نکنند تا مگر واقعیت را همان سان که هست بشناسند. از جمله این واقعیت را نیک بشناسند که منتخب مردم ایران و همکاران او، یک لحظه از استقامت در برابر جبار و دستیاران او باز نایستادند. از خود بپرسند این واقعیت که مهمترین واقعیتها و از لحاظ کوتاه شدن عمر استبداد تاریخی و زود رس شدن رهائی ایرانیان از حاکمیت جباران، اهمیتی بی بدیل دارد، چرا یکسره سانسور می شود و نظرها خیره در امور جزئی باقی می مانند؟ این پرسش است که به ایرانیان امکان اهمیت کار او و همکاران او را دریابند می دهد خویشتن و توانائیهایشان بازجویند و برخیزند.


Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter