وضعیت سنجی دویست و سی و هفت: وقتی قدرتی در انحطاط است، توانایی رسیدن به هدف را از دست می‌دهد

 

   نیم قرن پیش، آن زمان که نظام جهانی دو محور می‌داشت و این دو، امریکا و روسیه، در قلمروهای تحت سلطه خود، خودکامه بودند، مطالعه نیروهای محرکه و مشاهده فزونی گرفتن تخریب آنها بر تولید، این نتیجه را ببار آورد که این دو ابر قدرت، دوران انبساط خود را به پایان برده‌اند و وارد دوران انقباض شده‌اند. مرحله بعد انحلال است بمثابه ابرقدرت. برپایه آن مطالعه بود که وقوع جنبش‌ها در کشورهایی از جهان که محلهای رویارویی آن دو ابر قدرت بودند، ایران و افغانستان و اروپای شرقی، قطعی ارزیابی شد. نخست در ایران و سپس در افعانستان، دو جنبش، اولی برای پایان بخشیدن به سلطه امریکا و دومی برای پایان بخشیدن به اشغال کشور توسط قوای روس، روی ‌دادند و بر درستی حاصل مطالعه گواهی دادند. جنبش‌ها در اروپای شرقی نیز وقوع یافتند و رﮊیم «شوروی» از میان برخاست.

   از آن پس، امریکا «تنها ابر قدرت روی زمین» شد و این امر، به جریان انحطاط آن شتاب بخشید. زیرا در همان‌حال -که بار مالی و نظامی آن سنگین‌تر می‌شد، از توانایی این «تنها ابرقدرت» در بهره‌کشی از زیر سلطه‌ها کاسته می‌شد. و اینک، امریکا بطور خاص و غرب بطور عام، در درون خود، گرفتار بحران‌ها هستند و، در جهان، نیز شکست بر شکست می‌افزایند. چرا گرفتار این وضعیت شده‌اند و چرا بیشتر اقلیتهای مسلط در کشورهایی که در قلمرو سلطه یا نفوذ قدرتهای سلطه‌گر در حال انحطاط هستند، نگران ناتوانی روزافزون این قدرتها هستند؟

از نوزده‌ سالی که از قرن بیست و یکم می‌گذرد، 17 سال آنرا امریکا در جنگ است و ارتش «بی‌رقیب» آن، در همه این جنگها، گرفتار شکست است. چرا؟:

  ویلیام ج. آستور، تاریخ‌شناس، مقاله‌ای زیر عنوان «برگرداندن پیروزی به شکست» انتشار داده ‌است (28 ﮊانویه 2019). از نوشته او، داده‌ها را می‌آوریم:

در 2001، امریکا تقریباً بدون دشمن بود. ارتشش غیر قابل مقایسه با ارتشهای روی زمین بود. پس، از چه رو ماه بعد از ماه و سال بعد از سال، بطور مستمر، وعده پیروزی جاودانی، در عمل، شکست از کار درآمد و جنبشهای تروریستی پرشمارتر شدند؟ یادآور می‌شود که پیش از سال 2001، در حکومت بوش پدر (1988 - 1992) که جنگ با تروریسم و قاچاقچیان مواد مخدر را اعلان کرد، بنی‌صدر تحلیلی را منتشر کرد و در آن، توضیح داد که تروریسم و تجارت مواد مخدر فرآورده روابط مسلط – زیر سلطه و تنظیم روابط بین‌المللی نه با حقوق که با زور و نیاز قشرهای حاکم در خود امریکا و غرب به «دشمن» و عامل ترس است. بنابراین، دو جبهه جنگی که آقای بوش می‌گشاید، سبب وسعت گرفتن فعالیتهای تروریستی و تجارت مواد مخدر می‌گردد.

امریکا در سالهای جنگ سرد، قاره امریکا را قلمرو خود می‌دانست و در آن، هرکار می‌خواست می‌کرد. در ایران کودتای موفقی انجام داد (کودتای 28 مرداد 32 بر ضد حکومت ملی مصدق). اما اینک، در افغانستان، در عراق، در سوریه، در لیبی، در سومالی، در یمن، 17 سال است می‌جنگد، دهها هزار تن کشته شده‌اند و شهرهای بسیار به ویرانه بدل شده‌‌اند اما در هیچیک از این کشورها، امریکا موفق نشده ‌است اراده خود را تحمیل کند. نویسنده می‌پرسد، نخست، در قیاس با امپراطوری‌های کهن، این شکست‌ها، امر بی‌سابقه‌ای نیست؟ پاسخ ما به او این ‌است که امپراطوری‌های پیشین نیز، در دوران انحطاط، همین شکست‌ها را می‌خورده‌اند و در مواردی خود نیز به زیر سلطه می‌رفته‌اند (از جمله، موردهای ایران و چین). در حقیقت، پیروزی نظامی صرف ناممکن است. این پیروزی می‌باید همراه باشد با پیروزی فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی ( توانایی اقلیت مسلط بر مهار اکثریت بزرگ از راه تکیه به سلطه‌گر) و اینک نیست. مردم کشورهای زیر سلطه، دیگر سلطه‌گر را دارای فرهنگ برتر و... نمی‌دانند و عقده خودکمتر بینی را از دست‌ داده و تحت سلطه زندگی کردن را تقدیر خود نمی‌دانند و قشرهای حاکم بر این جامعه‌ها که دستیار سلطه‌گر هستند، نزد اکثریت بزرگ، بی‌اعتبار شده‌اند و توان مهار جامعه‌های خود را، هر روز بیشتر از روز پیش، از دست می‌دهند.

پرسش دیگری که پیشاروی ما قرار گرفته ‌است این ‌است: در قرن بیستم، این جنبشهای چپ بودند که برای استقلال ملی وارد پیکار می‌شدند (کوبا و ویتنام و...) اما حالا، این القاعده و طالبان و داعش و گروههای دیگر هستند که وارد مبارزه مسلحانه شده‌اند و برغم تلفات سنگینی که تحمل کرده‌اند، در جامعه‌ها از حمایت برخوردارند و حتی شماری از امریکاییان و اروپاییان به آنها می‌پیوندند. این پدیده شگفت و نامنتظره‌ای است که بطور جدی با آن رویارو نشده‌ایم.

    نویسنده می‌پندارد این امر نیز یک معما است. حال اینکه فکر راهنما کارش توجیه عمل است. عمل خشونت‌آمیز را بیان‌های قدرت توجیه می‌کنند. اینکه کدام بیان قدرت بکار گروه‌هایی می‌آید که خشونت‌گری را رویه می‌کنند، بستگی مستقیم دارد به موفقیت‌ها و موقعیت متفوق پیدا کردن از سویی و درجه از خود بیگانگی اندیشه راهنما و بالاخره به خاستگاه اجتماعی گروه‌هایی که روش خشونت‌آمیز را در پیش می‌گیرند. یادآور می‌شود که اینگونه گروهها زمانی پدید آمدند که «ایدئولوﮊیها» می‌مردند.    

    بدین‌قرار، دلایل شکست امریکا در جنگها، نخست انحطاط امریکا بمثابه ابر قدرت است. ترامپ نماد این انحطاط است. چرا که در درون امریکا، رویارویی‌ها ایجاد کرده ‌است و در بیرون امریکا، «شیوه زندگانی امریکایی» را بی‌ اعتبار کرده و در نظر جهانیان، سیاست تهاجمی امریکا را با سیاست تدافعی جایگزین کرده ‌است و دیواری که می‌خواهد در مرز با مکزیک بکشد، نماد ضعف امریکا به بمثابه ابر قدرت است. و سپس نقش طبقه سرمایه سالار امریکا و اروپا در متلاشی کردن نظام‌های اجتماعی و در اثر آن، بزرگ شدن حجم بی‌چیزان در این جامعه‌ها و در هما‌نحال، ناباور شدن اکثریت بزرگ به مرام و فرهنگ اقلیت مسلط و در صدد بیرون رفتن از مدار بسته‌ای ‌است که سامانه سرمایه ‌‌سالار است. هر زمان بن‌بست فکری بشکند و این اکثریت بزرگ بدیل را فرآورد، تغییر بزرگ روی‌ خواهد داد. تا آن زمان، گرایشهای راست افراطی، در میدان خالی، تاخت و تاز خواهند کرد.

     اما در تمامی دیگر کشورهای جهان که زیر سلطه غرب بودند، بخش بزرگی، از سلطه غرب خارج شده‌اند، گرچه زمان می‌برد تا که این کشورها از سلطه فرهنگی و اقتصاد سرمایه ‌سالار برهند، اما حالا دیگر قدرت غرب را عریان ( = قوای نظامی و روشهای جنایت‌کارانه) می‌بینند. این مهم که در غرب نیز جامعه‌ شناسان و فیلسوفان، در کار تعریفی از «مدرنیته» بر پایه حقوق و خلاقیت انسان هستند، می‌گوید که به غرب سلطه‌گر در خود غرب نیز، باوری نمانده ‌است. از این‌رو، قشرهای مسلط در جامعه‌های زیر سلطه که دستیار قشرهای مسلط در جامعه‌های مسلط بودند، دیگر توانا به مهار جامعه‌های خود نیستند. بدینخاطر است که قوای امریکا در کشورهایی که در آنها مداخله نظامی کرده ‌است، نه تنها فاقد ساختار سیاسی – اجتماعی حامی است، بلکه به حمایت مداخله‌گر تظاهر کردن، سبب ناتوانی بیشتر می‌شود.

 امریکا باوجود داشتن «ارتشی بی‌مانند در تاریخ» چرا از جنگ دوم جهانی بدین‌سو، در هیچ جنگی موفقیت روشن و بادوامی بدست نیاورده‌ است؟:

ویلیام آستور خاطر نشان می‌کند که وقتی ﮊنرالهای ارتش امریکا خاطرات خود را در باره جنگ با تروریسم می‌‌نویسند، سزا است عنوان «برگرداندن پیروزی به شکست» را برگزینند. چرا که امریکا جنگ با طالبان را در افغانستان، در 2001 آغاز کرد. پیروزی سریع جای خود را به جنگ طولانی سپرد و فرماندهان جانشین یکدیگر شدند تا امروز. حکومت ترامپ بعد از گسیل سرباز و تشدید بمباران و حمله با هواپیماهای بی‌خلبان، طالبان را قوی تر می‌یابد و مشغول گفتگو با طالبان است (برسر خروج قوای خارجی از افغانستان توافق شده‌ است. ا.ا) بدین‌سان، پیروزی نظامی جای به شکست نظامی سپرده‌ است.

حمله به عراق در ماه مه 2003 انجام شد و ﮊرﮊ بوش (پسر) با هیجان، اعلان کرد که «مأموریت انجام شد». اما جنگ ادامه یافت و داعش سر بر‌آورد و بر بخش مهمی از کشور مسلط شد. در 2011، قوای امریکا شرمگینانه عراق را ترک گفتند و در 2014 ارتشی که ساخته و مسلح کرده بودند، در برابر افراد کم شمار داعش از پا درآمد. نیاز به مداخله هوایی شد و قوای هوایی امریکا موصل و رمادی را چون استالینگراد (توسط قوای هیتلر ویران شد) ویران کردند. نزدیک 1.3 میلیون کودک از خانواده‌های خود جدا افتادند. بیرون آوردن از چنگ داعش را پیروزی امریکا نمی‌توان شمرد.

در 2011، به دستور اوباما، لیبی مورد حمله قرار گرفت و وضعیت لیبی اینست که هست اما دامنه مداخله نظامی امریکا در قاره افریقا گسترش یافته است.

ترامپ دستور خروج قوای امریکا از سوریه را داد و گفت آن ویرانه، روسیه را ارزانی باد و بقایای داعش را ترکیه قول داده از میان بردارد.

مداخله های نظامی امریکا در یمن و سومالی و... سرنوشت بهتری پیدا نکرده‌ است.

    سئوالی که پیش رو قرار می‌گیرد، این‌ است: چرا رهبران سیاسی و نظامی امریکا این‌ همه در برگرداندن پیروزی به شکست، مهارت دارند؟ و این مهارت از چه گزارش می‌کنند؟:

ارتش امریکا در خارج از این کشور در 800 پایگاه مستقر هستند (کسی شمار واقعی پایگاهها را نمی‌داند بسا خود وزارت دفاع امریکا نیز نمی‌داند) هزنیه سالانه این پایگاهها حدود 100 میلیارد دلار است. بدین سان سالانه 100 میلیارد دلار خرج می‌شود تنها برای اینکه امریکا حضور نظامی خود را به رخ جهانیان بکشد.

در همان‌حال، قوای امریکا در 80 کشور با تروریسم در جنگ است. هزینه این جنگ از ترورهای 11 سپتامبر 2001 بدین‌سو، 6000 میلیارد دلار شده‌ است (برابر مستند دانشگاه براون زیر عنوان هزینه جنگ). باوجود این، ترامپ در همان حال که به بودجه نظامی امریکا می‌افزاید، می‌گوید امریکا نمی‌تواند به ایفای نقش پلیس دنیا ادامه دهد!

     تازه مشاور امنیتی او، جان بولتون و عقاب‌های جنگ طلب امریکا، چون سناتور گراهام خواهان ماندن قوای امریکا در سوریه و توسعه جنگ به کشورهای دیگرند.

و برغم این واقعیت که جنگها موفقیت‌آمیز نیستند، مقامات وزارت دفاع امریکا در بالا بردن بودجه نظامی امریکا همواره موفق بوده‌اند. بودجه پیشنهادی برای سال 2020 ، 733 میلیارد دلار است. ترامپ این رقم را بسیار زیاد دانست و خواست به 700 میلیارد دلار کاهش پیدا کند. اما بعد در گرد هم‌آیی با رؤسای امنیت و دفاع، رقم به 750 میلیارد دلار افزایش یافت. بدین‌سان، جریان عظیم پول به صندوقهای وزارت دفاع، خواه در حکومت جمهوریخواه و خواه در حکومت دمکرات، ادامه داشته ‌است و ادامه دارد. طرفه این‌که در ساختمان بزرگ وزارت دفاع امریکا، کسی در باره هدایت فاجعه‌آمیز استراتژی امریکا و نتایج مصیبت‌بار جنگها نمی‌اندیشد. تنها دغدغه خاطر متصدیان اینست که این پول عظیم را چگونه باید خرج کرد! تنها توجیهی که وزارت دفاع امریکا دارد تروریسم و جنگ سرد (با روسیه و چین) است. از این‌رو، شکست در جنگ با تروریسم دست‌آویزی برای خرج کردن بازهم بیشتر پول شده ‌است. تولید سلاحهای اتمی بکاربردنی در واقع نزدیک تر کردن دنیا به نابودی است. باوجود این تولید می‌شود.

طرفه اینکه رهبران هر دو حزب، به داشتن ارتشی بی‌مانند در تاریخ، بخود می‌بالند و برآنند که امریکاییان نیز باید به خود ببالند. «حمایت از قوای خود» را اسطوره کرده‌اند. اسطوره‌ای که همه امریکاییان باید آن را حقیقتی تردید ناپذیر بپذیرند. اما اگر امریکا بهترین ارتش دنیا را دارد، پس کسی  از مقامات امریکا باید توضیح بدهد چرا، از جنگ دوم جهانی بدین‌سو، در هیچ جنگی موفقیت روشن و بادوامی پیدا نکرده‌ است؟

آیا امریکا می‌تواند شکست را به پیروزی بدل کند؟:

امریکا باید راه‌کاری را پیدا کند تا، بدان، شکست را به پیروزی بدل کند. در جنگها، طرفی که می‌داند در برابر دشمن متجاوز، از حق حیات خود دفاع می‌کند، می‌تواند شکست نخورد و یا اگر در آغاز شکست خورد، در پایان پیروز شود. اما در جنگهایی که امریکا براه می‌اندازد، ارتش آن در این موقعیت نیست. بنابراین، نه فرماندهان و نه افراد تحت فرمان آنها، حاضر به تن دادن به هرگونه فداکاری نیستند. با تغییر استراتژی و تغییر فرمانده و افزودن بر قدرت تخریب تسلیحات و بی‌دریغ پول خرج کردن، نمی‌توان پیروز شد. ترامپ بهنگامی که نامزد ریاست جمهوری بود این‌طور می‌نمود که این واقعیت را درک کرده ‌است. آن هنگام و سپس در ریاست جمهوری، از هزینه سنگین و نتیجه ویران‌گر جنگها نیز سخن گفت. اما در عمل، خود را مداخله‌گرای محتاط‌تری می‌نمایاند.

     جنگ با تروریسم، در واقع، پوشش جنگ بی‌پایان است که خودکشی ملی است. چنانکه در آغاز، حمله هوایی تنبیهی بود (در افغانستان) و تبدیل به جنگ پایدار شد. سازمانهای تروریست نیز نه تنها ضعیف نشده‌اند، بلکه امریکا با طالبان به گفتگو نشسته و همانطور که خاطر نشان شد، دو طرف به توافق اولیه نیز رسیده‌اند. حمله به عراق، به بهانه اشتغال رﮊیم صدام به تولید سلاح اتمی بود که بهانه‌ای دروغ بود. باور بوش (پسر) و همکاران او این بود که مردم عراق، گل به دست، به استقبال قوای امریکا، بمثابه ناجی خود، خواهند آمد و نیامدند و با این قوا نیز جنگیدند. حال و روز عراق، حال و روز یک ملت پاره پاره شده و در نزاع با یکدیگر است. کشور نمایشگاه مداخله نظامی شکست خورده امریکا است. از لیبی و سوریه که مپرس.

    بدین‌قرار، راه‌کاری که برای برگرداندن شکست به پیروزی می‌ماند، خودداری از مداخله نظامی است.

حق با نویسنده است که در وضعیت امروز جهان، تجاوز نظامی پیروزی ببار نمی‌آورد. زیرا شرائط لازم برای پیروزی، وجود ندارند. در بالا، یک چند دلایل شکست‌های مداخله‌های نظامی را خاطر نشان کردیم، برآنها این دلایل را نیز باید افزود:

1. افزایش جمعیت جهان و معرفت روزافزون انسانها به حقوق خویش و دانستن این واقعیت که تحول از بالا، آن هم توسط یک قدرت مسلط و در محدوده روابط مسلط – زیر سلطه، در جریان نیروهای محرکه از زیر سلطه به سلطه‌گر، در زیر سلطه فقر روز افزون و در هر دو طرف، سبب دو قطبی شدن جامعه می‌گردد. از این‌رو، افراد نیروی نظامی که خود از اکثریت بزرگ بی‌چیزان هستند، نمی‌توانند از روی باور بجنگند. جنگها این واقعیت را آشکار می‌کنند که مغز شویی‌ها کارآیی لازم را پیدا نمی‌کنند؛

2. افزون بر این‌که پیش از گذشته وجدان‌های ملی قوت گرفته‌اند، یک وجدان جهانی نیز وجود دارد. این وجدان، وقتی هم زبان فریب، جنگی را قبولانده، از زمانی ببعد، اثر فریب از میان رفته و وجدان‌های ملی و وجدان جهانی، جنگ و ادامه دادن به آن را محکوم کرده‌ است. نمونه‌های جنگ عراق و جنگ افغانستان و پیش از آنها، جنگ ویتنام و ... ؛

3. سلاحهای بس ویران‌گر در همه جنگها بکاربردنی نیستند. به میزانی که بکار می‌روند و ویرانی ببار می‌آورند، موجهای مهاجرت را بر می‌انگیزند و این موجها جامعه‌های دارای اقتصاد مسلط را تهدید می‌کنند؛

4. ضربه‌های نظامی مرگبار و ویران‌گر، سبب سقوط رﮊیم‌ها نمی‌شود، بلکه آنها را استوارتر نیز می‌کند. نیاز به جنگ زمینی و دائمی کردن حضور نظامی است که دائمی شدن جنگ می‌شود؛

5. جهان یک قطبی واقعیت پیدا نکرد و چند قطبی شده ‌است. بنابراین، حمله نظامی یک طرفه نمی‌تواند موفق شود. زیرا قطب‌های دیگر وارد عمل می‌شوند و عامل طولانی شدن جنگ و شکست مداخله نظامی می‌گردند. افغانستان و روسیه دو نمونه از فراوان جنگهای ناتوان از متحقق کردن هدف هستند؛

6. قدرت جهانی وقتی وارد مرحله انحلال می‌شود، بارزترین علامت، این‌ است که دیگر نمی‌تواند مداخله‌گری خود را با باوری، حقی ارزشی، توجیه کند. وضعیتی که مداخله‌گری امریکا پیدا کرده‌است، این وضعیت است.

     اگر رﮊیم ولایت فقیه و رﮊیمهای استبدادی دیگر نمی‌توانند هیچ هدفی را متحقق کنند و هر بحران را تا شکست ادامه می‌دهند، از جمله، بدین‌خاطر است که مرام را خرج استبداد کرده‌اند و دیگر توانا به توجیه عمل خویش نیستند.

7. حقوق را انسان‌ها دارند و خود باید به آنها عمل کنند و تجاوز نظامی و تحریم اقتصادی گویای تقدم و سلطه زور بر حقوق است. چگونه ممکن است مردمی باور کنند قدرت خارجی زور می‌گوید برای این‌ که آنها به حقوق خود عمل کنند؟

     بدین‌قرار، راهکار، زور زدایی و استبداد ستیزی و گسترده کردن میدان عمل مردم برای عمل به حقوق و حقوق‌مدار کردن دولت و تابع ملت کردن آن ‌است. هرگاه ماوراء ملی‌ها بگذارند امریکاییان دریابند که راهکار، کاستن از بودجه نظامی و در جامعه امریکایی، حقوق را تنظیم کننده رابطه‌ها گرداندن است، خود دولت و دیگر نهادها را که سلطه‌گری به آنها ساخت داده ‌است، تغییر می‌دهند و در سطح جهان می‌توانند نقشی را ایفاکنند که در حال حاضر دولت امریکا در خدمت ماوراء ملی‌ها، وارونه آن را انجام می‌دهد. شکستها سرنوشت مداخله‌گری نظامی و اقتصادی هستند، از جمله به این دلیل که گویای ورود امریکا بمثابه ابر قدرت، به مرحله انحطاط هستند.

Share this post

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google BookmarksSubmit to Twitter